پاسی از شب گذشته زاده میشدیم،
و در همان تاریکیها،
مفتخر به دریافت شناسنامهیی…،
جعلی،
پاره پوره،
با نام و فامیلی نامأنوس،
به خط ناخوانای کارمندِ تریاکیِ ادارهی سِجِل احوال
از شعبهیی که وجود خارجی نداشت
کارناوال از همان ساعات اول شب آغاز میشد
در خیابانهای بیچراغ،
زیر سایهی وهمانگیز چنارها
که دیوانِ شاهنامه را تداعی میکردند
و چشمههایی که از آن تابوت میجوشید*
ما در تاریکیِ خیابانهای شلوغ،
سرگرمِ بازیِ من که هستم،
تو که هستی
زیر نقابهای هفت رنگِ از مد افتاده،
شناسنامههای جعلی،
و گریمهای ناشیانه
که حتی یک مأمورِ تازهکارِ ادارهی آگاهی را نیز
بخنده میانداخت
چه رسد به اوباشِ محلّهی بدنام
با آن قدّارههای تیزِ تازه صیقل خورده ی دسته عاج
منقّش به آیات الاهی،
با خطوط کج و کولهی ثُلث و کوفی
خسته بودیم از تاریکیها،
بازیهای مسخره،
و همراهی با ناشناسهایی
که یکی دو چهار راه با تو میآمدند
یکهو به سمتی میپیچیدند
و به راه خود میرفتند
.
اینجا و آنجا از دل تاریکیها،
صدایی بر میخاست…،
یافتم…! یافتم…!
و یک نفر افتان و خیزان
گم میشد در دل شب
و بر کفِ خیابان میافتاد آن دورترها
.
کارناوالِ ادواریِ من که هستم،
تو که هستی
تا پاسی از شب ادامه مییافت
بی آنکه حتی دو نفر نیز،
به هویت یکدیگر پی برده باشند
در تاریکیهایی که همه چیز را دشوار میساخت،
با آن نقابها،
شناسنامههای جعلی،
و اسم و فامیلهای مستعار،
.
پاسی از شب رفته به خانه باز میگشتیم
خواب زده…،
خواب آشفته…،
مدهوش…،
افتاده از توان…،
و دراز به دراز میافتادیم
بر بسترهای زمختِ ناهموار
در کار دوره کردن شب و روز و هنوز *
تا سحرگاهی ناگزیر،
که فرمان رفتن ابلاغ شود
زود آمده…،
نا بهنگام…،
. نامراد…
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، دوشنبه، ۱۵ فروردین ۱۴۰۱
۴ آوریل ۲۰۲۲
* از شاملو