سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

نفسِ عمیق… خسرو باقرپور

دشت های بی کرانِ خراسان

کوه های سربلندِ زاگرس

دریاچه های نمکسود

شهرهای فقیرِ کویری

جادّه های دلهره در البرز

رنگِ تیره ی خون؛

در قرصِ کوچکِ نان

سایه ی سنگینِ آدم ها؛

در روشن ترین ساعاتِ پُر ازدحامِ تهران

موجِ سرود و گرما

در اضطرابِ تندِ جنوب

و سرسامِ شلیّکِ تیر

در عکس های تازه ی میدان ها

خاطراتِ مردگانِ همیشه جوان

نامه های پراندوهِ زندگان

این همه را روز و شب

بر دوش می برم

از این خیابان به آن میدان

از آن صفحه به این صفحه

و از این ایستگاه تا نهایتِ راه

آه…

با این همه

بی هیچ آیینه و سُنبل

بهار می گذرد

و بی هیچ برگریزان و قاصدک

پاییز می آید

و من غنوده ام در خویش

و در این بی فصلی ی تُهی

شیدا می شوم

چون جانِ نارنجی ی فرهاد

همرنگِ خونِ پاییزی ی افق

و اندوهِ آتشِ اَبر

در غروب های رویایی ی بیستون

و چون بنفشِ اطلسی ی کوهی

در زمستانِ چشمانِ هماره شیرین ات.

در این برزخِ ناگزیر…

با کورسویی در چشم و اندک نوری بر دفتر

شعرم را برایِ تو می خوانم

از شعر کتیبه می سازم

میراثی نه دلنشین شاید

برای تو و فردا.

https://akhbar-rooz.com/?p=153932 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
valli
valli
1 سال قبل

سلام- نوع نگاه و حرکت حسی این شعر مرا بیاد شعری از کتاب – تخییل شگرف محرومیت – سال انتشار ۱۳۶۹- ه آبرام- پخش نشر چشمه / – رهنمون شد / در زیر میتوانید آنرا بخوانید.
———————————————————————–

بار ِ صد عاطفه ی خاموش را به خاطر می کشم

بدان کوچه

از این گوشه

بدان گذر

از این خیابان

و از پل ِ عابر می گذرم

بی اعتنا به شتاب آهن ها و فلزها

به فریاد مکتوبی دهان ها می گشایم

بدان برگ

از این صفحه

بدان کتاب از این جزوه

و هراسان به اطرافم می نگرم

و عشق های پنهانی را

از آن چراغ که سبزینه است

به خاطر می آورم

تا بدین چراغ که سرخینه می شود

از این اجبار که در برابرم بود

تا بدان اجبار که برویم بسته می شود

و جانم ، ارزنی که مشت به مشت پاشیده می شود

از آن گوشه اش

از این گوشه

و کبوتران ِ مقدسی که بال از پرواز باز گرفته اند

بر نشسته اند

که برچیده می شوم

از آن مشکل ْ طلوع که بشارتی بود

تا بدین محملْ غروب که ملامتی

و با هنوزش

عمو زنجیرباف ِ پیر

زنجیرمان را نمی بافد

و رقص غمگنانه ی پیر مردانی که همچنان می چرخند …

پیر زنانی که می چرخند…

و مگر پاییز ؟

هر برگ از درخت تا زمین

منزلتی

پذیرشی محتوم از کنایتی .

اکنون همراه ی رهای خورشیدی هستم

که غمگنانه بر علفزاری خلوت می گذرد

هم ترانه هایی به کنج ِ لبانم

به خوابی خوش فرو می نشیند

و با آن جاده ای که از افق برگذشت

اکنون میان ما

بارانی قصد ترانه دارد

هم هوای سرد ِ مغمومی

که عاطفه ی شعله را دلچسب می نماید

همان آتشی که از آن گذشتی و رد ّ پایت تا سپیده می سوخت

همان آتشی که نخستین حرفش را با هیزم سوخته نوشتند

همان خدایی که بذری را وانهاد به دل ِ هر انسان

که شیطان آبش بباید داد

بیاد بیاور

بارانی را که از ابرش جداست !

از اینروی عدالت

انحنای درد آدمیست

وآنگهی امروز شنبه است

و در من کلبه ای در جمعه می سوزد .

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x