پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

تنگنای همبستگی؛ برخی از نکات مورد اختلاف در برخورد با مسئله‌ی امپریالیسم – رضا جاسکی

در بطن تحولات یک قرن پیش به جز تحلیل مسئله جنگ و صلح، انقلاب و رفرم، و انترناسیونالیسم، درک پدیده امپریالیسم نیز در مرکز توجه مارکسیست‌ها قرار داشت. واژه ی امپریالیسم پس از جنگ در روزنامه‌هایی...

در بطن تحولات یک قرن پیش به جز تحلیل مسئله جنگ و صلح، انقلاب و رفرم، و انترناسیونالیسم، درک پدیده امپریالیسم نیز در مرکز توجه مارکسیست‌ها قرار داشت. واژه امپریالیسم پس از جنگ در روزنامه‌هایی چون واشنگتن‌پست به چشم می‌خورد، اما چرا مارکسیست‌ معروفی چون هاروی که از جمله کسانی است که تعریف دقیقی از امپریالیسم ارائه داده است، آن را یک «چیز خیلی واقعی» نمی‌داند؟ آیا این واژه را باید به فراموشی سپرد؟ به نظر می‌رسد در مرکز اختلاف مارکسیست‌ها در برخورد با مسئله جنگ کنونی، تئوری امپریالیسم یکی از نکات مورد مجادله باشد

تجاوز روسیه به اوکراین جبهه نامتحد چپ را نامتحدتر کرد. جنگ همیشه یکی از معضلات بزرگ مارکسیست‌ها بوده است و این بخش از چپ، امروز بیش از هر زمان دیگری دچار افتراق شده است. از نظر برخی شرایط امروز یادآور سال‌های جنگ اول جهانی است، اگر چه در این گفته واقعیتی نهفته است اما اختلافات زیادی بین اوضاع امروز و یک قرن پیش وجود دارد. یکی از این اختلافات مهم در میزان قدرت  سوسیالیست‌ها در این دو دوره است. آنگاه سوسیالیست‌های اروپایی با تکیه بر احزاب و اتحادیه‌های کارگری سرشار از امید به آینده بودند، امروز چنین شوری را می‌توان در نقاط پراکنده‌ای یافت اما با وجود آن که در بخش بزرگی از کشورهای اروپایی احزاب چپ قدرت دولتی را در دست دارند، تغییرات بزرگ در جامعه بسیار دور از دسترس به نظر می‌رسند.

در بطن تحولات یک قرن پیش به جز تحلیل مسئله جنگ و صلح، انقلاب و رفرم، و انترناسیونالیسم، درک پدیده امپریالیسم نیز در مرکز توجه مارکسیست‌ها قرار داشت. اکنون انقلاب از دستور روز بسیاری از مارکسیست‌ها خارج شده است،  اگر پیش از تجاوز روسیه طرفداران صلح و انترناسیونالیسم رمق کمی داشتند، امروز در میدان جنگ واقعی و مجازی کنونی،  در تنگناهای بسیار نامساعدی قرار گرفته‌اند. طبل‌ها به صدا در آمده‌اند و هر صدای مخالفی در این میان به راحتی گم می‌شود. به نظر می‌رسد در مرکز اختلاف مارکسیست‌ها در برخورد با مسئله جنگ کنونی، تئوری امپریالیسم یکی از نکات مورد مجادله باشد. این اختلاف اگر چه جدید نیست اما جنگ اخیر باعث شده تا آن اهمیت بیشتری یابد.

در سال ۲۰۱۷ در میزگردی در باره امپریالیسم  که با شرکت چند متفکر رادیکال بزرگ معاصر از جمله دیوید هاروی برگزار شد، هاروی اعلام کرد «اگر [امروز] در مورد امپریالیسم صحبت می‌کنیم، فقط متوجه باشیم که این یک نوع استعاره است نه یک چیز خیلی واقعی». اما او که در سال ۲۰۰۳ کتاب «امپریالیسم جدید» را نگاشته و در آن نکات بسیار قابل تاملی را مطرح کرده بود، چگونه می‌توانست از «استعاره…و نه یک چیز غیرواقعی» سخن بگوید؟ از سوی دیگر بوریس جانسون نخست‌وزیر انگلستان پس از حمله روسیه به اوکراین در طی یک سخنرانی در پارلمان آن کشور از «امپریالیسم روسیه» سخن گفت که قصد توسعه «حوزه نفوذ» خود را دارد. واژه امپریالیسم پس از جنگ در روزنامه‌هایی چون واشنگتن‌پست به چشم می‌خورد، اما چرا مارکسیست‌ معروفی چون هاروی که از جمله کسانی است که تعریف دقیقی از امپریالیسم ارائه داده است، آن را یک «چیز خیلی واقعی» نمی‌داند؟ آیا این واژه را باید به فراموشی سپرد؟

در این نوشته سعی می‌شود تا بر بعضی از نکات مورد اختلاف در برخورد با مسئله‌ی امپریالیسم تامل شود. نوشته حاضر به خاطر طولانی بودن به دو قسمت تقسیم شده است. قسمت اول آن به طرح چند موضوع در تئوری‌های مارکسیستی از امپریالیسم که موجب شکاف در جنبش کارگری شده است، می‌پردازد. قسمت دوم این نوشته به طور خیلی مختصر به بررسی تئوری‌های مختلف امپریالیسم در طی یک قرن گذشته  خواهد پرداخت.

I

نظرات کلاسیک

از آنجا که بسیاری از مباحث امروز در مورد امپریالیسم یادآور بسیاری از مسائل مطروحه در اوائل قرن گذشته است، لازم است که به تئوری‌های کلاسیک مارکسیسم در مورد امپریالیسم نگاه کوتاهی شود. در اینجا فقط بر چند نکته مرکزی که در مرکز توجه این بخش از نوشته قرار دارند، تامل می‌شود.

در اواخر سده ۱۹، بین سال‌های ۱۹۰۰-۱۸۷۰  کشورهای استعماری وسعت زمین‌های تحت اشغال خود را دو برابر نمودند و قسمت اعظم قاره افریقا به مستعمرات کشورهای اروپایی بدل شدند. این موضوع توجه بسیاری از اندیشمندان را به خود مشغول نمود. در سال ۱۹۰۲ جان  هابسون تحقیق خود در مورد امپریالیسم، که تاثیر بسیاری بر نظریه‌پردازان مارکسیست نهاد، را منتشر کرد. نظریه او شامل چند نکته بسیار مهم بود: اول، او امپریالیسم را مستقیما به نوع سرمایه‌داری حاکم آن زمان مرتبط نمود، اگر چه او مایل بود که طبقات حاکمه کشورهای سرمایه‌داری در رفتار خود تجدیدنظر نمایند. دوم، تئوری وی در مورد امپریالیسم قبل از هر چیز در حوزه بحران سرمایه‌داری و به ویژه نظر او در مورد بحران کم‌مصرف‌گرایی (مصرف نامکفی) قرار داشت. به عبارت دقیق‌تر امپریالیسم نشانه یک بیماری مزمن در سرمایه‌داری بود که آن را به سوی نابودی می‌کشاند. سوم، اگر یک کشور پیشرفته سرمایه‌داری که متکی بر صدور سرمایه بود با مشکلاتی در راه صدور روبرو می‌شد، دولت آن کشور برای تضمین امکان صدور سرمایه  ممکن بود حتی تا پای جنگ پیش رود. این شکل دیگری از این گفته برخی مارکسیست‌ها بود که رقابت‌های اقتصادی بین کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری را تعیین‌کننده رقابت‌های ژئوپلیتیکی می‌دانستند و نه بالعکس. چهارم، بین استعمارگرایی ماقبل امپریالیسم و استعمارگرایی امپریالیستی یک تفاوت ماهوی وجود داشت و آن این که در دوران اولیه دولت‌های استعماری برای خود وظیفه اشاعه تمدن و گسترش صنعت در مناطق ویژه‌ای در کشورهای مستعمره را قائل بودند در حالی که در دوره جدید این دولت‌ها چنین وظایفی را از دوش خود برداشته‌ بودند. پنجم،  یکی از نتایج استدلال‌های هابسون در مورد امپریالیسم این بود که  امپریالیسم یک ساختار جهانی بود زیرا در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری دولت‌ها مجبور بودند برای دفاع از صدور سرمایه، کشورهای توسعه‌نیافته را فتح کنند، و در عین حال با دیگر کشورهای پیشرفته رقابت کنند. (میلیوس، ۲۰۰۹، ۱۲-۱۰)

به دنبال انتشار کتاب امپریالیسم هابسون، مارکسیست‌های معروف آن زمان، به ترتیب هیلفردینگ در سال ۱۹۰۹، لوکزامبورگ در سال ۱۹۱۲ ، بوخارین ۱۹۱۵ و لنین در سال ۱۹۱۷ کتاب‌هایی در مورد امپریالیسم منتشر نموده و بسیاری از آراء هابسون را پذیرفتند. از آنجا که هابسون تفاوتی بین دوره اول استعمار و دوره «جدید» آن که بعدها عنوان «آخرین مرحله سرمایه‌داری» را  نیز به خود  گرفت قائل بود، مارکسیست‌ها نظرات او در مورد دوره «جدید» را تدقیق نمودند اما استدلال هابسون در مورد گسترش تمدن در کشورهای مستعمره توسط استعمارگران سابق را به دور انداختند. برای آنها  ، ویژگی دوره جدید با «سلطه انحصارات» گره خورده بود. هیلفردینگ اولین کسی بود که ایده «آخرین مرحله» را  در «سرمایه مالی» به کار برد. این ایده بعدا توسط بوخارین، لنین و کائوتسکی نیز با تفسیرهای متفاوتی به کار گرفته شد. در نگاه هیلفردینگ سرمایه صنعتی و بانکی در حال ادغام در یکدیگر بوده و «سرمایه مالی» را ایجاد می‌کردند. هدف سرمایه مالی ایجاد بزرگترین منطقه ممکن اقتصادی و ساختن یک حوزه ذخیره برای انحصارات ملی به کمک مستعمرات بود.

تئوری امپریالیسم لوزامبورگ در «انباشت سرمایه» بر اساس تئوری کم‌مصرف‌گرایی قرار داشت. از نظر او  کارگران و سرمایه‌داران امکان جذب همه ارزش اضافی تولید شده در کشورهای سرمایه‌داری را نداشتند، در نتیجه  سرمایه‌داری برای تحقق ارزش‌های اضافی محقق‌ نشده می‌بایست به مناطقی که هنوز سرمایه‌داری نفوذ نکرده و شیوه‌های ماقبل سرمایه‌داری در آنجا رایج بود برود. یعنی قسمتی از ارزش اضافی که برای سرمایه‌گذاری در نظر گرفته می‌شد، می‌بایست در یک بازار پیشاسرمایه‌داری محقق شود. در نتیجه سرمایه‌داری برای ادامه زندگی و انباشت نیاز به خریدارانی در خارج از سیستم سرمایه‌داری داشت. از نظر هابسون در دوران امپریالیسم انحصارات به دلیل موقعیت ویژه خود امکان گران‌تر فروختن و کسب سود بیشتر از محصولات خویش را داشتند، اما بنا بر تئوری کم‌مصرف‌گرایی او، امکان فروش همه محصولات در کشورهای پیشرفته وجود نداشت، در نتیجه داد و ستد با کشورهای در حال توسعه،  امکان فروش محصولات اضافی یا سرمایه‌گذاری مستقیم و حل مشکل کم‌مصرف‌گرایی را فراهم می‌ساخت. از این نظر هم امپریالیسم لوکزامبورگ و هم هابسون با تکیه بر کم‌مصرف‌گرایی شباهت‌های زیادی با هم داشتند اما نتایج سیاسی که آن دو از کم‌مصرف‌گرایی می‌گرفتند بسیار متفاوت بود.

بوخارین  در کتاب امپریالیسم و اقتصاد جهانی در سال ۱۹۱۵ امپریالیسم را به مثابه خط مشی سرمایه مالی تعریف نمود. «امپریالیسم نه فقط نظامی است که کاملا با سرمایه‌داری مدرن مرتبط است بلکه اساسی‌ترین عنصر سرمایه‌داری مدرن محسوب می‌شود.» . بوخارین نیز مانند لوکزامبورگ  معتقد بود که در عصر امپریالیسم سرمایه‌داری به یک نظام جهانی یکپارچه بدل می‌شود، به عبارت دیگر در این دوران بازتولید گسترده شیوه تولید سرمایه‌داری در مقیاس جهانی صورت می‌گیرد و نه در سطح ملی . از نظر او اقتصادها و دولت‌های ملی در یک دوره تاریخی خاص ایجاد شدند، زمانی که سطح توسعه سرمایه‌داری مانع ظهور ساختارهای اقتصاد جهانی می‌شد اما در دوران امپریالیسم ساختار اقتصادی سرمایه‌داری جهانی ایجاد شد که از مرزهای ملی فراتر رفت. در این دوران توسعه جهانی نیروهای مولده  در تضاد با محدودیت‌های سازماندهی «ملی» تولید قرار می‌گرفت. (میلیوس، ۲۰۰۹، ۱۶)

لنین نیز در کتاب خود در مورد امپریالیسم که در ابتدا  تحت عنوان «امپریالیسم: اخرین مرحله سرمایه‌داری» منتشر شد و سپس به «امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایه‌داری» تغییر نام داد (رهنما، ۱۳۹۵)، به جدال نظری با رفرمیست‌ها پرداخت. لنین تشدید تناقضات بین قدرت‌های امپریالیستی را نتیجه توسعه ناموزون سرمایه‌داری می‌دانست که مانع از تشکیل یک اتحاد پایدار «اولترا-امپریالیستی» در بین کشورهای سرمایه‌داری می‌شد. کائوتسکی در سال ۱۹۱۴ اجتناب‌ناپذیر بودن جنگ‌های امپریالیستی را رد کرده اعلام نمود که امکان توافق صلح‌آمیز بین کشورهای امپریالیستی وجود داشته و تئوری «اولترا-امپریالیستی» خود را مطرح نمود. لنین بر خلاف نظر کائوتسکی نوشت که با شکست فئودالیسم دوران سرمایه‌داری صلح‌آمیز به سر آمده  و دوران جدید «امپریالیسم غیر صلح‌آمیز، جنگ‌طلب و فاجعه‌اور» اغاز شده بود. (رهنما، ۱۳۹۵) این دوران، دوران سرمایه‌داری انحصاری بود.

بنابراین از طرف مارکسیست‌های مهم آن زمان چند ایده مرکزی مطرح شد که همگی بر آنها  توافق نداشتند: تز ماهیت جهانی سرمایه‌داری، این ایده که سرمایه‌داری به «سرمایه‌داری انحصاری» تبدیل شده بود، این درک که به علت محدودیت‌های درونی نظام سرمایه‌داری امکان حوزه‌های سرمایه‌گذاری‌های سودآور در سطح ملی وجود نداشت و صدور سرمایه یه یک امر الزامی تبدیل شده بود.

برای انقلابیون آن زمان تئوری‌‌های امپریالیسم زیر مجموعه‌ای از تئوری بحران-کاهش نرخ سود، انباشت بیش از حد، و یا مصرف کم- بود و استراتژی و تاکتیک انقلابی که با این تئوری‌ها پیوند می‌خورد از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. لنین خود مقدمه‌ای بر کتاب بوخارین نوشت. بوخارین از یک سو مخالف تئوری کم‌مصرف‌گرایی لوکزامبورگ( و هابسون) بود اما از سوی دیگر با او در مورد سرمایه‌داری جهانی توافق داشت. لنین نیز در ابتدا و به هنگام نوشتن مقدمه خود بر کتاب بوخارین مخالفتی با تئوری سرمایه‌داری جهانی نداشت اما نتیجه مستقیم این تئوری پیامدهای  معین سیاسی داشت که با دیگر نظرات لنین در تضاد قرار می‌گرفت. اول، از نظر کسانی چون بوخارین، در عصر امپریالیسم ایجاد دولت-ملت‌های جدید درست نبود، لوکزامبورگ نیز مخالف خودمختاری ملی بود، پس از چندی، بوخارین نیز به تدریج از حق تعیین سرنوشت ملت‌ها فاصله گرفت. دوم، یکی دیگر از پیامدهای این تئوری استقرار یک رژیم سوسیالیستی جهانی و یا چند ملیتی بود. لنین با این پیامدها مشکل داشت و از نظریه «سرمایه‌داری جهانی» فاصله گرفت و تئوری « ضعیف‌ترین حلقه» در  زنجیره امپریالیستی را مطرح نمود.

مرحله‌گرایی

یکی از نتایج تئوری‌های کلاسیک مارکسیستی در مورد امپریالیسم دوره‌بندی کردن سرمایه‌داری بود. از ویژگی‌های منحصربه‌فرد امپریالیسم صدور سرمایه به کشورهای دیگر بود. اما، سرمایه در تمام طول حیات چند صد ساله خود متحرک بوده است، بنابراین چرا باید ناگهان انتقال سرمایه در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم یک چرخش دورانی در نظر گرفته شود؟ توضیحی که داده شد این بود که باید با حرکت سرمایه در عرصه ملی و گردش سرمایه در عرصه بین‌المللی تفاوت قائل شد. اما چرا حرکت سرمایه از کشوری به کشور دیگر و به صرف عبور از مرز باید تغییر ماهیت دهد؟ از نظر لنین صدور سرمایه در شرایطی رخ می‌داد که جهان از سوی طبقات حاکم کشورهای پیشرفته تقسیم شده بود و دولت‌های سرمایه‌داری به نمایندگی از انحصارات در رقابت با دیگر کشورها حاضر بودند به جنگ بروند. انباشت در عصر امپریالیسم گرایش به جنگ بین سرمایه‌داری داشت. سرمایه‌داری عصر امپریالیسم توسعه‌طلب قلمداد می‌شد اما به عقیده مارکس سرمایه بنا بر ماهیت خود از همان ابتدا  توسعه‌طلب بود. مسلما در دوران اولیه توسعه سرمایه‌داری به خاطر محدودیت‌های مالی ان، و نیز در شرایطی که اشکال دیگر شیوه‌های تولیدی حضور جدی داشتند، این گسترش بسیار محدود بود. اما این گرایش از همان ابتدا وجود داشت و همگام با رشد سرمایه‌داری چنین گرایشی شکل آشکارانه‌تری به خود گرفت. نبرد بر سر گسترش مرزها، درگیری بر سر تصاحب بازارهای بین‌المللی در دوران مرکانتیلیسم، جنگ‌های دوران استعمار، جنگ‌های جهانی، جنگ‌های منطقه‌ای،  همه این‌ها در زمان‌های مختلف دوران سرمایه‌داری وجود داشته اند.

این نظر که در دوران رقابت امپریالیست‌ها لزوما به جنگ ختم می‌شود نیز درست نبود. پس از جنگ اول جهانی ایالات‌متحده آمریکا به قدرتمندترین امپریالیست بدل شد و از انگلستان هم به لحاظ اقتصادی و هم نظامی پیشی گرفت. با این حال رقابت بین انگلیس و آمریکا نه فقط به جنگ ختم نشد

از سوی دیگر این نظر که در دوران رقابت امپریالیست‌ها لزوما به جنگ ختم می‌شود نیز درست نبود. پس از جنگ اول جهانی ایالات‌متحده آمریکا به قدرتمندترین امپریالیست بدل شد و از انگلستان هم به لحاظ اقتصادی و هم نظامی پیشی گرفت. با این حال رقابت بین انگلیس و آمریکا نه فقط به جنگ ختم نشد بلکه ایالات‌متحده به جبهه انگلیس در مقابله با آلمان پیوست. تعویض هژمونی بین انگلستان‌ و آمریکا به شکل مسالمت‌آمیز صورت گرفت. همچنین دوران امپریالیسم به عنوان «افول سرمایه‌داری» معرفی می‌شد که بیشتر جنبه تبلیغاتی داشت و هیچ رابطه‌ای  با تئوری‌های مارکس نداشت.

یکی از نکاتی که در آن زمان بر ان انگشت گذاشته می‌شد حجم صدور سرمایه به مستعمرات بود. بنا به گفته کلود سرفتی  در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم  صدور سرمایه  معمولا به کشورهای سرمایه‌داری دیگر و نه مستعمرات صورت می‌گرفت. مثلا در سال ۱۹۰۲ ، یعنی زمانی که تحقیقات هابسون منتشر شد ۳۶.۴۲ درصد از کل سرمایه‌گذاری‌های خارجی فرانسه در کشورهای اروپایی، ۲۳.۷۲ درصد در روسیه و فقط ۳.۴۳ درصد در مستعمرات صورت گرفت. (مهندسی، ۲۰۱۸)

بنابراین می‌توان گفت که مرحله‌بندی سرمایه‌داری بنا بر دلایل بالا از نظر تئوری مارکسیستی قابل توجیه نبود. در آن زمان دلایل سیاسی مشخصی وجود داشتند تا سرمایه‌داری به عنوان نظامی غیرقابل اصلاح و در حال زوال معرفی شود. این امر با توجه به آن که بخشی از مارکسیست‌ها  وقوع انقلاب‌های سوسیالیستی در آینده بسیار نزدیک در اروپا را اجتناب‌ناپذیر تلقی می‌کردند، چندان عجیب نبود. با این حال این گفته جان بلامی فاستر که عنوان کتاب لنین باعث شد  بسیاری از این عنوان دو نتیجه نادرست را استخراج کنند و ان این که «امپریالیسم لنین ‌[۱]شامل همه مراحل سرمایه‌داری نمی‌شود؛ [۲] این نقطه‌ی پایانی توسعه سرمایه‌داری بود» (فاستر، ۲۰۱۵) عجیب است.

بنا به گفته ولفگانگ مومزن ، روزا لوکزامبورگ از اصطلاح «فاز نهایی سرمایه‌داری» برای «دوران فاجعه‌آمیز» سرمایه‌داری استفاده می‌کرد (مومزن، ۱۹۸۱، ۴۳) . این به معنی ان بود که جناح انقلابی مارکسیست‌ها ضمن رد نظرات رفرمیستی کائوتسکی، انقلاب را در تیررس می‌دیدند. آنها  بر نکات استراتژیک درستی انگشت گذاشتند اما تئوری‌های ایشان خالی از اشکال نبود. یکی از این اشکالات مربوط به مرحله‌گرایی-با هر نیتی-بود. ایده‌های «مراحل توسعه سرمایه‌داری ، صادرات سرمایه، سرمایه مالی، کارتل، سندیکا، تراست» از جبهه رفرمیست‌ها، هابسون (هر چند مارکسیست نبود) و هیلفردینگ به جبهه انقلابیون -لوکزامبورگ، بوخارین و لنین- راه پیدا کردند. در اواخر سده نوزده و اوایل قرن بیستم آلمان و ایالات‌متحده تغییرات شگرفی را با استفاده از تعرفه‌های حمایتی، کارتل‌ها، تمرکز سرمایه و مداخله مستقیم دولت در اقتصاد که مخالف سنت مرسوم در انگلیس بود، را از سر گذراندند. هیلفردینگ شیوه صنعتی شدن این دو را به عنوان نمادی از یک مرحله جدید در سرمایه‌داری تلقی کرد. این ایده هیلفردینگ توسط دیگران از جمله کائوتسکی و لنین به کار گرفته شد. لازم است تصریح شود که در این زمان تغییرات معینی در سیستم اجتماعی سرمایه‌داری به وقوع پیوست و این همان نکته‌ای بود که هابسون در تحقیق خود بر ان انگشت گذاشت. او سطح جدیدی از درنده‌خویی کشورهای استعمارگر در برخورد با کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره از هند گرفته تا چین را مشاهده کرد و خواهان بازگشت به دوران قبل شد. افزایش میلیتاریسم و رقابت امپریالیستی در نهایت موجب دو جنگ جهانی شد اما آیا این به معنی تغییر اساسی در شیوه تولید سرمایه‌داری بود؟

اختلاف اصلی جناح انقلابی و رفرمیستی بر سر این بود که آیا امکان تغییر خط مشی کشورهای امپریالیستی از طریق تغییرات قانونی وجود داشت یا نه؟ آیا  ایده کائوتسکی در مورد «توافق صلح‌آمیز» امپریالیست‌ها بر سر تقسیم مستعمرات امکان‌پذیر بود یا نه؟  بحث بر سر ایده «اولترا-امپریالیسم» کائوتسکی قبل از هر چیز بر سر پیامدهای سیاست‌های امپریالیستی و استراتژی انقلابیون در مقابل این پیامدها بود. در بین این دو جناح مختلف بر سر بسیاری از نکات در مورد تحلیل از امپریالیسم توافق وجود داشت، ضمن آن که در جناح انقلابی اختلافات معین و گاه بسیار مهمی در مورد امپریالیسم به چشم می‌خورد.

امروز برای برخی از مارکسیست‌ها امپریالیسم به معنی سلطه یک کشور بر کشور دیگر از طرق مختلف است و این درک با تعریف امپریالیسم به مثابه یک مرحله تفاوت زیادی دارد

حال، لنین با تاکید بر «مرحله امپریالیستی» سرمایه‌داری نه فقط در عنوان جزوه خود بلکه در سرتاسر ان موجب شد تا بسیاری از مارکسیست‌ها دوران  توسعه‌طلبی سرمایه‌داری قبل از ۱۸۷۵ را با عناوین دیگری مشخص کنند، چیزی که تا امروز همچنان پابرجاست. برای برخی چه در آن زمان و چه امروز، امپریالیسم سیاست و خط‌مشی دولت‌های سرمایه‌داری یا جنبه‌ای از روابط بین دولت‌های سرمایه‌داری بود. به عبارت دیگر این اصطلاحی بود که به طور ویژه‌ای با روابط بین‌المللی سلطه و استثمار گره می‌خورد. امروز برای برخی از مارکسیست‌ها امپریالیسم به معنی سلطه یک کشور بر کشور دیگر از طرق مختلف است و این درک با تعریف امپریالیسم به مثابه یک مرحله تفاوت زیادی دارد.

وابستگی

بنا بر تئوری‌های کلاسیک مارکسیستی در مورد امپریالیسم، سیاست استعماری و حمایت‌گرایی از ویژگی‌های ساختاری «آخرین مرحله سرمایه‌داری» محسوب می‌شدند که نتیجه ضروری گذار از سرمایه‌داری کلاسیک به سرمایه‌داری انحصاری بود. بعد از جنگ دوم جهانی یک تحول تاریخی دیگری به وقوع پیوست و در نتیجه مبارزه جنبش‌های آزادی‌بخش، مستعمرات قدیمی سقوط کردند و دولت‌های ملی و مستقل جایگزین سیستم قدیمی مستعمراتی شدند.  پس از استقلال مستعمرات سابق سرمایه‌های بین‌المللی به حضور خود در این کشورها ادامه دادند و در نتیجه بسیاری از مارکسیست‌ها اعلام نمودند که تئوری‌های کلاسیک در مورد امپریالیسم همجنان اهمیت سابق خود را حفظ کرده‌اند. اشکال متفاوتی از تئوری‌های توسعه لیبرالی نیز اعلام نمودند کشورهای مستعمره سابق و یا کم توسعه همان راهی را خواهند پیمود که کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری قبلا پیموده بودند. از آنجا که حتی تا سال‌ها پس از پایان جنگ اکثر این کشورها از رشد کم، نابرابری‌های اجتماعی، بدهکاری‌های بزرگ به کشورهای خارجی و موسسات بین‌المللی، و دیکتاتوری‌های سیاسی نظامی و غیرنظامی رنج می‌بردند، این نظریه عمومی شکل گرفت که منافع طبقات حاکمه کشورهای جدید عمیقا وابسته به منافع شرکت‌های بین‌المللی و کشورهای بین‌المللی بودند. در واکنش به این وضعیت انواع تئوری‌های وابستگی به وجود آمدند. در میان اشکال متفاوت تئوری‌های وابستگی دو طرز تفکر شکل گرفت.

 اول، در تولید جهانی ، تجارت بین‌المللی و جابجایی سرمایه بین‌المللی عدم تعادل بزرگی وجود داشت که  نتیجه آن انتقال منابع از کشورهای جهان سوم به کشورهای امپریالیستی بود. به عبارت دیگر کشورهای کم توسعه توسط کشورهای امپریالیستی غارت می‌شدند. در نتیجه به خاطر وابستگی پیرامون به  مرکز، کشورهای مرکز دست  به تخلیه مواد خام از کشورهای پیرامون می‌زدند.

دوم، بنا بر این نظر،  وابستگی اقتصادی، سیاسی، نظامی، علمی و فرهنگی ارتباط نزدیکی با نابرابری‌های اجتماعی، حاشیه‌نشینی و فقر در کشورهای پیرامون داشت. محدودیت‌های اقتصادی موجب می‌شد که کادرهای متخصص به اندازه کافی ایجاد نشوند و محصولات با فناوری پایین و دستمزد کم در این کشورها تولید گردند. سرمایه‌داری جهانی دو دسته از کشورها را تولید می‌کرد، کشورهای توسعه یافته و توسعه نیافته. برای کشورهای جهان سوم توسعه‌نیافتگی ناشی از عوامل برونزا بودند.

برخی از نظریه‌پردازان تئوری‌های وابستگی مانند سمیر امین و ارگیری امانوئل معتقد به مبادله نابرابر در بین کشورهای مرکز و پیرامون بودند. بنا بر این نظر با بالا رفتن میزان انحصار در کشورهای مرکز، آنها  به تولیدکنندگان مواد اولیه در کشورهای پیرامون فشار بیشتری در جهت پایین آوردن قیمت‌ها وارد می‌کردند. در تئوری مبادله نابرابر امین ارزش افزوده طی یک دوره زمانی مشخص به یک واحد کار ساده در کشورهای پیرامون کمتر از ارزش افزوده طی زمان مشابه به یک واحد کار ساده در مرکز بود. از نظر امین این به معنی آن بود که ارزش نیروی کار در پیرامون کمتر از ارزش کار در مرکز بود. از این رو امین معتقد به ابر-استثمار پیرامون توسط مرکز بود. تا زمانی که ارزش نیروی کار در پیرامون به علت ذخیره عظیم نیروی کار پایین‌تر از ارزش کار در مرکز بود، شرکت‌های چندملیتی کشورهای مرکز منافع بیشتری از طریق ابر-استثمار کارگران پیرامون کسب می‌کردند. این موضوع -ابر استثمار- از مهمترین نکات تئوری امین در مبادله نابرابر در دوران امپریالیسم بود.

این نوشته قصد بررسی تئوری وابستگی را ندارد اما  پس از این مقدمه کوتاه در باره طرح مبادله نابرابر و ابر-استثمار امکان بررسی نکته مهم دیگری فراهم می‌شود.

اشرافیت کارگری

گفته می‌شود برای اولین بار اصطلاح «اشرافیت کارگری» در نامه‌های انگلس به مارکس  در نیمه قرن نوزده به کار گرفته شد. (پست، ۲۰۰۶). اما این لنین بود که در مبارزه با سوسیال دمکراسی اروپا این واژه را رواج داد. او در تلاش برای توضیح عدم موفقیت جنبش‌های کارگری در کشورهای پیشرفته صنعتی و نیز حمایت احزاب کارگری بین‌الملل دوم از جنگ، از شکل‌گیری قشر ویژه‌ای در طبقه کارگر یاد کرد. او ظهور این قشر را به دوره امپریالیسم نسبت داد. «دوره امپریالیسم دوره‌ای است که در آن تقسیم جهان مابین ملت‌های «بزرگ» و ممتاز، که تمامی ملل دیگر تحت ستم آنان قرار دارند، تکمیل می‌شود. ته‌مانده‌های ثروت تاراج شده به دست ملل ممتاز از طریق این ستم نصیب بخش‌های خاصی از خرده‌بورژوازی و اشرافیت و بوروکراسی طبقه کارگر می‌شود.»(لنین، ۱۹۱۵). لنین در مقدمه چاپ کتاب «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه‌داری» شکل‌گیری اقشار فوقانی طبقه کارگر را به آنچه امروز از جانب برخی «مافوق سود» یا «ابر سود» نامیده می‌شود، نسبت می‌دهد: «بدیهی است که با یک چنین مافوق سود هنگفتی (زیرا این سود مافوق آن سودی است که سرمایه‌داران از طریق بهره‌کشی از کارگران کشور «خود» به چنگ می‌آورند) می‌توان رهبران کارگران و اقشار فوقانی کارگران را که قشر آریستوکرات کارگری هستند، تطمیع نمود.»(لنین، ۱۹۲۰). از نظر لنین ظهور اپورتونیسم  به معنی آن بود که بخش‌های قابل توجهی از پرولتاریا سرمایه‌داری و ایدئولوژی بورژوایی را پذیرفته و به ناسیونالیسم و سوسیال‌شوونیسم پناه آورده بودند. بنابراین نقطه عزیمت لنین (و بلشویک‌ها) پیدا کردن توضیحی قانع‌کننده برای عدم وجود جنبش کارگری رادیکال در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری بود و او این توضیح را در گسترش امپریالیسم و تاثیر سودهای اضافی  بر رهبری و بخش‌های قابل‌توجهی از جنبش کارگری یافت.

آیا کارگران کشورهای مرکز از اعمال سیاست امپریالیستی که توسط طبقات حاکمه این کشورها اعمال می‌شود، سود می‌برند؟ در این صورت چگونه همبستگى کارگران جهان به مثابه یکی از پایه‌های جنبش سوسیالیستی همچنان اعتبار خود را حفظ می‌کند؟

این طرز تفکر در میان برخی از متفکرین بعدی مارکسیست، با وجود اختلاف نظر در برخی از جهات با تئوری لنین از امپریالیسم ادامه یافت. پل سوئیزی ضمن تائید نظر لنین در مورد اشرافیت کارگری نوشت: «از آنجایی که تجارت خارجی ، صادرات سرمایه، و وارادات کالاهای دستمزدی ارزان، افزایش سود طبقه سرمایه‌دار را امکان‌پذیر می‌سازد، واضح است که فرصت‌هایی برای کارگران برای بهبود استانداردهای زندگی‌شان باز می‌شود، بدون آن که این بهبود لزوما دشمنی تلخ کارفرمایانشان را برانگیزد.» (سوئیزی، ۱۹۷۰، ۳۱) به عبارت دیگر کارگران کشورهای پیشرفته در کسب سودِ بیشتر از کشورهای در حال توسعه دارای منافع مشترکی با کارفرمایان خود بودند.

پل باران نیز نظر مشابهی ارائه می‌دهد. پل باران همچون جان هابسون معتقد بود که در کشورهای امپریالیستی نخبگان محدودی که با بخش‌های مالی و صنعتی در ارتباط بودند می‌توانستند دولتمردان و دسته‌های سیاسی را به سمت سیاست خارجی معینی سوق دهند، اما او ادعاهای هابسون در مورد تاثیر قوی ایدئولوژی  ماموریت گسترش تمدن در کشورهای در حال توسعه توسط کشورهای صنعتی را رد نمود و طرفداری مردم عادی در این کشورها از سیاست‌های امپریالیستی را نه دفاع مردم از «ماموریت گسترش تمدن» بلکه این موضوع دانست که کل جامعه از ثمرات امپریالیسم سود می‌برد. «آنچه در ارتقای موفقیت چشمگیر تجارت انحصاری در تبدیل بدنه سیاست کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته به ابزاری برای منافع خارجی خود تعیین‌کننده بوده است، این واقعیت است که این سیاست‌ها صرفا و حتی اساسا مبتنی بر گیج کردن توده‌ها، فساد مقامات و یا خیانت سیاستمداران نیست. همان طور که لنین به وضوح تشخیص داد و توجه را به وجود اشتراک منافع «اشرافیت کارگری» در کسب سود اضافی از تجارت انحصاری جلب کرد،  سیاست امپریالیستی ممکن است واقعا به نفع مردم عادی در یک کشور امپریالیستی باشد.» (باران، ۱۹۷۶، ۲۴۵)

سمیر امین در آثار اولیه خود تئوری لنینی امپریالیسم را کم و بیش قبول داشت ولی پس از چندی مانند پل سوئیزی و پل باران از تئوری لنینی امپریالیسم فاصله گرفت. وی از همان ابتدا تئوری آریستوکراسی کارگری لنین را پذیرفت و بعدها زمانی که تئوری مراحل لنین را کنار گذاشت و به تدریج تحلیل طبقاتی از اثار او محو شد، همچنان به این درک وفادار ماند. سمیر امین  در آثار خود از جمله «امپریالیسم مدرن» عقب‌افتادگی کشورهای «جهان سوم» را  با پدیده «ابر استثمار» کارگران و دهقانان توسط کشورهای امپریالیستی مرتبط می‌دانست.

جان اسمیت یکی دیگر از تئوری‌پردازان متاخر است که معتقد است کارگران کشورهای جنوب دچار ابراستثمار هستند. در کشورهایی چون بنگلادش به کارگران دستمزد گرسنگی می‌شود تا در شمال مانع کاهش سود شود. ارزش اضافی تولید شده در کشورهای در حال توسعه از طریق «زنجیره ارزش» به کشورهای امپریالیستی منتقل می‌شود. از نظر او «جریان ثروت از چینی‌ها و سایر کارگرانی که مزد پایین دریافت می‌کنند، سود و رفاه  شرکت‌ها و ملت‌های شمال را ضمانت می‌کند.» (اسمیت، ۲۰۱۶، ۲۲)

اما، تمام تئوری‌های متفاوت یاد شده در اشکال گوناگون کارگران کشورهای مرکز و پیرامون را در مقابل هم قرار می‌دهد.  آیا کارگران کشورهای پیشرفته از مزایای سودهای کلانی که از استثمار کشورهای پیرامون کسب می‌شود بهره‌مند می‌شوند؟ آیا منافع کارگران کشوری چون ایالات متحده بسیار متفاوت از کارگران بنگلادشی است؟ آیا کارگران کشورهای مرکز از اعمال سیاست امپریالیستی که توسط طبقات حاکمه این کشورها اعمال می‌شود، سود می‌برند؟ در این صورت چگونه همبستگى کارگران جهان به مثابه یکی از پایه‌های جنبش سوسیالیستی همچنان اعتبار خود را حفظ می‌کند؟ پایه‌های مادی ان چه هستند؟ نتیجه دیگر این تئوری‌ها این است که کارگران کشورهای مرکز به خاطر منافعی که از استثمار کشورهای پیرامون عایدشان می‌شود، رادیکالیسم خود را از دست داده و با سرمایه‌داران کشورهای خود مماشات می‌کنند. در این صورت یکی دیگر از پایه‌های اساسی مارکسیسم یعنی مبارزه طبقاتی باید کنار گذاشته شود. در این جا بحث بر سر آن نیست که مبارزه طبقاتی در دوره‌های مختلف می‌تواند دچار فراز و نشیب‌های خاصی می‌شود، بلکه سخن از یک امر پایدار است. در این تئوری‌ها گفته می‌شود، از دوران ظهور امپریالیسم در اواخر قرن نوزده این پدیده به یک واقعیت تغییرناپذیر بدل شده است. حال اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد احزاب سوسیالیستی کشورهای مرکز و پیرامون باید در استراتژی‌های سیاسی خود تغییرات اساسی دهند.

با وجود اختلاف فراوان در بین تئوری‌پردازان مارکسیست حوله مقوله امپریالیسم، همه بر این نکته توافق دارند که در طی چهل سال گذشته سود فراوانی از قبل کارگران کشورهای پیرامون به سمت مرکز و در راس آن آمریکا سرازیر شده است. در دوران هژمونی سیاست نئولیبرالی و نیز نقش ایالات متحده در برقراری نظم نولیبرالی متکی بر نهادهای جهانی، شرکت‌های چند ملیتی آمریکایی که در یک شبکه جهانی از شرکت‌های وابسته پنهان شده‌اند، به شدت افزایش یافته است. در نتیجه شرکت‌های بزرگ آمریکایی از تقسیم کار جدیدی که از چند دهه پیش متداول شد سود فراوانی برده‌اند. حال اگر تمام تئوری‌های ذکر شده در بالا مبنی بر این که کارگران کشورهای امپریالیستی از «ابر-استثمار» و «ابر-سودِ» کشورهای پیرامون سود می‌برند، درست باشد آنگاه باید بتوان این را با بررسی سود شرکت‌های امریکایی و دستمزد کارگران در طی چهل سال گذشته به خوبی نشان داد. خانم راما واسودوان در سال ۲۰۱۹ تحقیقی در این باره انجام داد که خلاصه این تحقیق در زیر می‌آید.

در نمودار زیر نشان داده می‌شود که در طی سی سال گذشته سهم سود شرکت‌های آمریکایی از خارج از ایالات متحده که مستقیما نصیب شرکت‌های چندملیتی امریکایی می‌شود و یا از طریق شرکت‌های وابسته (affiliated companies) به طور پیوسته افزایش یافته است. همچنان که دیده می‌شود میزان سود برگشتی شرکت‌های امریکایی از طریق شرکت‌های وابسته  خود بسیار بیشتر از سودی است که  مستقیما و به نام خود این شرکت‌ها کسب شده است.

نمودار بعدی تفاوت درآمد حاصله از سرمایه‌گذاری در خارج از کشور و نیز میزان درآمدی که شرکت‌های خارجی در ایالات متحده آمریکا کسب می‌کنند را نشان می‌دهد. با وجود آن که ایالات متحده یک بدهکار بزرگ به بقیه کشورهای دیگر محسوب می‌شود با این حال توانسته است به خاطر موقعیت منحصربفرد خود در طی سال‌‌های اخیر میزان درآمد خود از خارج را افزایش دهد. نمودار زیر میزان درآمد خالص از سرمایه‌گذاری، به شکل نقطه چین، و تراز حساب جاری را بر اساس درصدی از تولید ناخالص داخلی نشان می‌دهد. بنا بر برآورد سازمان ملل تولید ناخالص داخلی آمریکا در سال ۲۰۲۰ بیش از ۲۱ تریلیون دلار تخمین زده شد. بنابراین شرکت‌های امریکایی سود کلانی از سرمایه‌گذاری در خارج کسب می‌کنند.

حال با توجه به میزان درآمد هنگفت کسب‌شده باید این پرسش را مطرح نمود: چه مقدار از این سود به طبقه کارگر آمریکا رسیده است؟

بنا بر آمار سهم نیروی کار در کل درآمد ملی در سال ۱۹۸۰ در حدود ۶۳ درصد بود، اما این سهم در سال ۲۰۱۴ به ۶۰ درصد کاهش یافته است و اگر فقط سهم نیروی کار در خارج از بخش کشاورزی در نظر گرفته شود، میزان سقوط بیشتر است- این سهم از ۶۴ درصد به ۵۸ درصد کاهش یافته است. باید اضافه نمود که بهره‌وری نیروی کار در طی ۲۰۱۴-۱۹۷۳ در حدود ۰،۸ درصد بوده است که بسیار بیشتر از بهره‌وری کار بین سال‌های طلایی پس از جنگ تا دهه ۱۹۷۰ بوده است (کمی کمتر از ۴ برابر). بنابراین باید گفته شود در طی این مدت ثمرات این سود بزرگ به جیب طبقه کارگر نرفته است. نمودار زیر سقوط سهم نیروی کار در بخش غیرکشاورزی را در اقتصاد ایالات‌متحده نشان می‌دهد.

بنابراین تاکنون نشان داده شد که درآمد حاصله از کشورهای خارجی از جمله کشورهای جهان سوم به جیب طبقه کارگر ایالات متحده نرفته است و این گفته که تمام اهالی کشورهای امپریالیستی مستقیما از ثمرات و «ابرسود» حاصله از کشورهای جهان سوم نفع می‌برند با واقعیات جور در نمی‌آید.

اما ممکن است گفته شود که آریستوکراسی کارگری ربطی به توده کارگر ندارد و برخی از نظریه‌پردازان از جمله لنین قشر بالای طبقه کارگر را مد نظر داشتند. حال اگر این قشر را ده درصد از کارگرانی در نظر بگیریم که بالاترین حقوق را دریافت می‌کنند، آن گاه می‌توان این موضوع را بهتر بررسی کرد. پیکتی در کتاب «سرمایه در قرن بیست و یک» متوسط حقوق دهک بالای حقوق‌بگیران را نسبت به ۹۰ درصد پایینی حقوق‌بگیران محاسبه کرده است. نمودار زیر این دهک را به سه بخش تقسیم می‌کند. حقوق صدک ۹۵-۹۰  بین ۲.۲   و  2.9 برابر بقیه مزدبگیران در طی شصت سال اخیر  رشد کرده است. صدک ۹۹-۹۵ بین ۳.۱  و ۴.۵  برابر میانگین درآمد ۹ دهک پایینی رشد کرده است. این کاملا درست است که حقوق این افراد چند برابر میانگین مزدبگیران عادی است اما در طی این دوره میزان رشد حقوق این افراد نسبت به ۹ دهک پایین بسیار نازل بوده است. بنابراین حتی مزدبگیران ماهر، سرپرستان و مدیران پایین نیز سهم زیادی از درآمد حاصله از خارج کسب نکرده‌اند.

 آنچه که نمودار زیر نشان می‌دهد این است که درامد صدک بالای مزدبگیران از ۶ برابرِ ۹ دهک پایینی به ۱۵ تا ۱۷ برابر ۹ دهکِ پایینی رشد کرده است. صدک فوقانی، مدیران مالی و غیرمالی شرکت‌ها از وکلا گرفته تا مدیران اجرایی را در بر می‌گیرد. همچنین باید در نظر گرفت که قسمت اعظم درآمد این مدیران نه از حقوق بلکه از طریق پاداش‌های هنگفت که اغلب به شکل سهام به آنها  داده می‌شود به دست می‌آید، چیزی که در این نمودار دیده نمی‌شود.

باید افزوده شود که بسیاری از کارگران کشورهای در حال توسعه نسبت به همتایان خود در کشورهای پیشرفته از حقوق و مزایای کمتری برخوردار هستند و باید برای بهبود وضع آنها  مبارزه نمود. اما این به معنی آن نیست که کارگران و یا حتی طبقه متوسط از ثمرات اقتصادی استثمار کارگران کشورهای جهان سوم سود می‌برند. طبقات حاکمه در کشورهای پیشرفته تمام تلاش خود را به کار می‌برند تا از هر موقعیت ممکن برای عقب راندن کارگران چه در داخل کشور خود و چه در بقیه جهان کمال استفاده را ببرند. در کشورهای پیشرفته نیز با قلع و قمع اتحادیه‌های کارگری و در برابر هم قرار دادن کارگران کشورهای مختلف در برابر یکدیگر و عقب‌نشینی جنبش کارگری در سراسر جهان، سهم کارگران در چند دهه اخیر  در اقتصاد جهان نه تنها افزایش نیافته بلکه دچار کاهش نیز گشته است.

از آنچه گفته شد نباید به این نتیجه رسید که در جنبش کارگری کسانی که از درآمد و مزایای زیادی برخورد باشند وجود ندارند، که دارند، اما وجود این افراد به معنی سهیم شدن طبقه کارگر کشورهای مرکز در استثمار کارگران پیرامون نیست.

غارت

در طول قرن‌ها جهان اشکال گوناگونی از امپراتوری را به خود دیده است. اما امپریالیسم در نگاه مارکسیست‌ها پدیده‌ای است که با سرمایه‌داری گره خورده است. نگاه مارکس و متفکرین کلاسیک مارکسیست نسبت به توسعه سرمایه‌داری در سطح جهان، در مجموع مثبت بود. آنها  ضمن محکوم کردن جنایات استعماری، از پیشرفت و تحولاتی که  سرمایه‌داری به همراه خود وارد کشورهای توسعه‌نیافته می‌کرد استقبال می‌کردند. از نظر آنها  سرمایه‌داری پیش‌شرط‌های مادی برای پیشرفت و رفاه بیشتر در مقایسه با شیوه‌های تولیدی ماقبل سرمایه‌داری ایجاد می‌کرد. در مقابل این درک، به ویژه پس از جنگ دوم جهانی گروه دیگری رشد کرد که معتقد بود سرمایه‌داری چیزی جز سیستم استثمار یک منطقه توسط منطقه دیگر نیست. کشورهای توسعه‌یافته با تکیه بر اشکال مختلف فشار موفق شدند با هزینه کشورهای توسعه‌نیافته به پیشرفت‌های بزرگی نائل شوند.

حال، این دو تئوری در رابطه خاستگاه سرمایه‌داری به دیدگاه‌های متفاوتی رسیدند. بنا بر مارکسیسم کلاسیک، سرمایه‌داری ابتدا در چند نقطه در اروپا با انباشت سرمایه و تحولات تکنولوژیکی شکل گرفت و بعد دریچه خود را به سوی بقیه جهان گشود. در این نگاه، شروع سرمایه‌داری در کشورهای اروپایی به خاطر وجود برخی از عوامل مادی معین بود. این امکان وجود داشت که زادگاه سرمایه‌داری نه اروپا بلکه آسیا باشد. در هر حال شروع سرمایه‌داری در اروپا باعث شد که کشورهای پیشرفته اروپا را در رقابت جهانی در موقعیت خیلی بهتری قرار دهد. در این نگاه سرمایه‌داری با حضور یک ساختار معین طبقاتی در جامعه تعریف می‌شد.

اما نقطه نظر مقابل معتقد به یک سیستم جهانی بود. در این نگاه سرمایه‌داری با یک رابطه مشخص طبقاتی تعریف نمی‌شد بلکه قبل از هر چیز منوط به حضور تولید برای مبادله در یک نظام جهانی و بهره‌برداری از یک منطقه توسط منطقه دیگر می‌شد. (برور، ۱۹۹۰، ۱۸-۱۷).  در نظام جهانی اشکال متفاوتی از کار ممکن بود  برای تولید استفاده شود، کار مزدی، کار اجباری، بردگی. ساختار طبقاتی و اشکال استثمار در کشورهای مختلف می‌توانست متفاوت باشد، اما این اختلافات عامل خیلی مهمی در کارکرد این سیستم جهانی نداشت. در این نگاه توسعه برخی و عدم توسعه دیگران دو روی یک سکه محسوب می‌شدند.

این دو نگاه درک متفاوتی از تاریخ داشتند. در نگاه مارکسی سرمایه‌داری مراحل مختلفی را از سر گذراند تا به نقطه  تعیین‌کننده انقلاب صنعتی و صدور سرمایه رسید. در نقطه مقابل بنا بر نظر نظام جهانی والرشتاین و نظریه وابستگی گوندر فرانک آغاز تاریخ سرمایه‌داری قرن شانزدهم میلادی بود.

در نظر مارکس فاکتورهای مختلفی در گذار از فئودالیسم به سرمایه‌داری وجود داشتند اما مهمترین آن ایجاد پرولتاریا بود. ولی در کنار این عامل اساسی، عوامل تسهیل‌کننده دیگری نیز وجود داشتند، از جمله تثبیت یک بازار جهانی و نیز غارت مستعمرات توسط انگلیس در رشد و تثبیت سرمایه‌داری نقش داشتند اما باید به خاطر داشت که این عوامل خارجی باعث شدند تا ثروتمندان نوپا بتوانند اموال نجیب‌زادگان فئودال و بدهکار را بخرند و جابجایی در طبقه حاکمه را تسهیل نمایند. برای مارکس هجوم ثروت از خارج عامل تعیین‌کننده برای شکل‌گیری سرمایه‌داری نبود و فقط یک عامل تسهیل‌کننده در نظر گرفته می‌شد، حال آن که برخی از طرفداران دیدگاه دوم نه بر عامل داخلی (ایجاد طبقه کارگر) بلکه عامل خارجی و غارت مستعمرات تکیه دارند. «بسیاری از نویسندگان اخیر تاکید مارکس را معکوس کرده‌اند و جریان غارت به اروپا را عامل اصلی منشا سرمایه‌داری (و شکست توسعه سرمایه‌داری در جاهای دیگر) قرار داده‌اند. (برور، ۱۹۹۰، ۴۱).

آیا این ادعا صحت دارد؟ در دوران اولیه مرکانتیلیسم (قرن پانزده تا هجده) دو امپراتوری اروپایی بیش از همه معروف بودند. پرتغال و اسپانیا. اسپانیا امپراتوری خود را بر پایه استخراج و غارت فلزات گرانبها در امریکای مرکزی و کوه‌های آند در آمریکای لاتین قرار داده بود. در معادن و املاک کشاورزی که نیازهای امپراتوری اسپانیا را برطرف می‌کردند کار اجباری رواج داشت. پرتغال فعالیت خود را متوجه خرید و فروش ادویه و بردگان افریقایی کرده بود. بیشترین غارت توسط این کشورها در مستعمرات صورت گرفت تا آن که آنها  استیلای خود را در قرن هفدهم به هلند، انگلیس و فرانسه باختند. ثروت به دست‌آمده از مستعمرات هیچ کمکی به این دو کشور در توسعه سرمایه‌داری ننمود، چرا که در این دو کشور سرمایه‌داری وجود نداشت و ثروت‌های غارت شده صرف خرید اجناس لوکس از کشورهای اسیایی می‌شد. بر عکس در کشوری چون انگلیس با توجه به حضور تولید سرمایه‌داری در این کشور، غارت مستعمرات و هجوم ثروت موجب گسترش و تقویت بیشتر سرمایه‌داری در این کشور شد.

بنابراین آیا وقت ان نیست که در تئوری غارت مستعمرات به مثابه عامل اصلی منشا سرمایه‌داری تجدیدنظر نمود؟

آنچه گفته شد

امروز بار دیگر موضوع جنگ و امپریالیسم به یک مسئله حاد در میان چپگرایان بدل شده است. یک قرن پیش مسئله جنگ و انقلاب، تحلیل از امپریالیسم را در جنبش کارگری تحت تاثیر قرار داد. برخی از تئوری‌ها با واقعیت همخوانی نداشتند اما در جریان اختلافات سیاسی، مارکسیست‌ها کمتر به آنها توجه کردند. با این حال نیروهای انقلابی در عمل توانستند در مخالفت با جنگ و پیشروی به سوی انقلاب، تحلیل‌های درستی ارائه دهند. لنین، لوکزامبورگ و دیگر انقلابیون با وجود برخی لغزش‌های تئوریکی در مورد امپریالیسم، از سیاست‌های انترناسیونالیستی دفاع کرده و خواهان انقلاب برای پایان جنگ شدند. برای آنها  همبستگی کارگران و زحمتکشان و مبارزه بر علیه جنگ و میلیتاریسم  اهمیت زیادی داشت. این نکته‌ای است که امروز باید به خاطر داشته باشیم.

برخورد با معضل محافظه‌کاری طبقه کارگر همیشه از زمان مارکس و انگلس یکی از مباحث درون جنبش کارگری بوده است. اما تئوری «آریستوکراسی کارگری»،  آن چنان که ما در گذشته فکر می‌کردیم ، نمی‌تواند پاسخگوی این مشکل باشد. برای لنین محافظه‌کاری طبقه‌کارگر در کشورهای پیشرفته اروپایی فقط به معنی پشت کردن به انقلاب نبود بلکه حمایت بخش بزرگی از جنبش کارگری از جنگ به درستی به مثابه خنجری در پشت انترناسیونالیسم پرولتری تلقی شد. اما مشکل این تئوری همیشه این بوده است که چرا کارگران متخصص که از حقوق و مزایای بیشتری نسبت به کارگران غیرمتخصص برخوردار هستند در بسیاری از موارد هسته اصلی جنبش‌های چپ را برای مطالبات طبقاتی تشکیل می‌دهند؟ چرا مثلا امروز در برخی از کشورها بخش قابل توجهی از کارگران غیرمتخصص، و  با درآمد پایین‌تر از احزاب محافظه‌کار حمایت می‌کنند؟ ایده سازماندهی کارگران بر پایه مبارزه با بورژوازی داخلی قرار داشت، این سازماندهی بر علیه تفاوت دستمزد بر اساس مهارت نبود. مسلما اتحادیه‌ها، احزاب، و رهبران  جنبش کارگری در طول تاریخ وجود داشته و خواهند داشت که ترجیح می‌دهند با بورژوازی بر علیه منافع جنبش همکاری کنند. این موضوع معضل بزرگ  سازماندهی طبقه کارگر و سختی ایجاد همبستگى در میان گروه‌های متفاوت طبقه کارگر،  همکاری این طبقه با دیگر جنبش‌های مترقی، و مبارزه با محافظه‌کاران درون جنبش را نشان می‌دهد.

در طی سال‌ها در میان چپگرایان برخی از تئوری‌های نادرست در مورد امپریالیسم، وابستگی، مرکز و پیرامون، جهانی‌شدن…موجب افتراق کارگران کشورهای توسعه‌یافته و نیافته شده و آنها  را  به دلایل نادرست در مقابل هم قرار داده‌اند. این تئوری‌های نادرست باعث شدند که  حتی برخی استفاده از واژه امپریالیسم را به کنار گذارند زیرا گاه این واژه نه موجب روشنگری بلکه تشتت افکار شده و می‌شود. تا مدت‌ها بحث بر سر این موضوع بود که آیا نیروی واقعی مبارزه با امپریالیسم در کشورهای توسعه‌نیافته قرار داشت یا توسعه‌یافته؟ تا زمانی که طرفداران سوسیالیسم، خود با ارایه نظرات غلط موجب تفرقه در میان نیروهای خودی می‌شوند نمی‌توان انتظار پیشروی در جبهه چپ را داشت.

باید به خاطر آورد همبستگى ذاتی و پیش‌ساخته نیست. حتی هنگامی که از همبستگی طبقه کارگر  در یک کشور، منطقه، محله،  و یا محیط کار صحبت می‌شود، بدون کار و فعالیت نمی‌توان آن را ایجاد کرد. هنگامی که همبستگی بین طبقات، اقشار، و جنبش‌های مختلف مد نظر است، با وجود اهداف مشترک، پروسه همبستگی کار ساده و آسانی نیست. آن مملو از پیشداوری‌هاست. مساله این است که نیروی همبستگی چقدر قوی و افراد و جنبش‌های همبسته چقدر توانایی حل مشکلات را داشته باشند. امروز متاسفانه این معضل در مورد همکاری نیروهای ضد جنگ نیز به چشم می‌خورد. جنبش صلح‌طلبی  بیش از هر زمان دیگری دچار تفرقه شده‌ است. آنان با وجود آرزوهای نیک و انسانی، قدرت خود را بیشتر صرف کوبیدن یکدیگر -و نه بحث، برنامه‌ریزی، سازماندهی و همکاری- می‌کنند.

سال‌ها از زمانی که تئوری اشرافیت کارگری  بر پایه ابرسود و ابراستثمار کشورهای توسعه‌نیافته مطرح شد، گذشته است. بسیاری از ما بدون تعمق در باره پیامدهای پذیرش آن بر یکی از پایه‌های اساسی جنبش کارگری یعنی همبستگی کارگران،  و کنکاش بیشتر در مورد صحت چنین تئوری، آن را پذیرفتیم. بدون ان که فکر کنیم چگونه یکی از ارزش‌های جنبش سوسیالیستی با واقعیات جهان در تناقض قرار گرفته است؟ چگونه کارگران در همدستی با سرمایه‌داران در طی سال‌های متمادی می‌توانند مشغول چپاول کشورهای در حال توسعه باشند؟

از سوی دیگر، امروز برخی از چپگرایانِ معتقد به دفاع از جهان چند قطبی- تحت هر شرایطی و با هر قیمتی- یکی دیگر از پرنسیپ‌های جنبش سوسیالیستی را زیر پا می‌گذارند. طرفداری جنبش سوسیالیستی از جنبش ضد جنگ. این نکته‌ای است که به آن باید بیشتر پرداخته شود.

توضیحات

(* ) در مقاله «آیا آینده تاریخ است؟»  این قلم قول مقاله دیگری در مورد تحولات پساشوروی و چگونگی شکل‌گیری حاکمیت کنونی روسیه را داد، که به دلیل ضرورت ادامه بحث در مورد جنگ خانمانسوز کنونی، نوشتن آن کمی به تعویق افتاده است. مقاله حاضر ادامه مقاله قبلی نیست، هر چند که به موضوعات مشابهی می‌پردازد.

منابع

 John Milios and Dimitris p. Sotiropoulos, 2009, Rethinking Imperialism, Palgrave macmilian

 سعید رهنما، ۱۳۹۵، امپریالیسم نولیبرال، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، نقد اقتصاد سیاسی

رضا جاسکی، زمانی برای مستی بازها، اخبار روز

Charlie post, 2006, The myth of the labor aristocracy, Against the current no 123 and 124

لنین، ۱۹۱۵، سقوط بین‌الملل دوم

لنین، ۱۹۲۰، امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه‌داری

Samir Amin, 2018, Modern Imperialism, Monthly review press

Paul M Sweezy, 1970, The theory of capitalist development, Modern reader papaerbacks

Paul Baran, 1976, The political economy of growth, Penguin books

John Smith, 1916, Imperialism in the twenty first century, Monthly review press

Ramaa Vasudevan, 2019, The global class war, Catalyst

Anthony Brewer, 1990, Marxist theories of imperialism, Routledge

Murray Noonan, 2017, Marxist theories of imperialism, I.B.Tauris

Salar Mohandesi, 2018, The specifity of imperialism, Viewpoint Magazine

جان بلامی فاستر، ۲۰۱۵، امپریالیسم جدید، نقد اقتصاد سیاسی

Zak Cope, 2019, The wealth of (some) nations, Pluto press

Vivek Chibber, 2004, The return of imperialism to social science, European journal of sociology

M. C. Howard and J.E. King, 1992, A history of Marxian economics, Princeton university press

Anwar Shaikh, 1984, Introduktion till kristeoriernas historia

Leo Panitch, Sam Gindin, 2012, The Making of global capitalism, Verso books

Wolfgang Mommsen, 1982, Theories of imperialism, University of Chicago press

پرابهات پاتنایک، ۱۳۹۷، سمیر امین، نوید نو

بوخارین،؟، امپریالیسم و اقتصاد جهانی

الن میک‌سینز وود، ۱۳۸۸، امپراتوری سرمایه، نشر نیکا

کیدرون، هارمن، کالینکوس، ۱۳۸۶، تحلیل امپریالیسم، نشر نیکا

دیوید هاروی،۱۳۹۵، امپریالیسم جدید، فیدیبو

سامانتا اشمن و الکس کالینیکوس، ۱۳۹۷، سنجش «امپریالیسم جدید» دیوید هاروی، نقد اقتصاد سیاسی

جان بلامی فاستر، ؟، امپریالیسم متاخر، نقد اقتصاد سیاسی

آنتونیو نگری، مایکل هارت، ۱۳۹۱، امپراتوری، قصیده سرا

شبگیر حسینی، ۲۰۲۲، چپ «دموکراسی‌خواه » ضدیت با جنگ یا حضور در سنگر ناتو؟، اخبار روز

سعید رهنما، ۱۳۹۵، امپریالیسم نولیبرال، نقد اقتصاد سیاسی

شبگیر حسینی، ۱۴۰۰، جمهوری خلق چین در آینه کژتاب آرای دیوید هاروی، دانش و امید شماره ۹ سال ۱۴۰۰

جان اسمیت، ۱۳۹۷، نقدی بر تحلیل دیوید هاروی از امپریالیسم،  ۱۳۹۷

دیوید هاروی، ۱۳۹۷، واقعیت‌های روی زمین، نقد اقتصاد سیاسی

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=155832 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
2 سال قبل

میتوان خطوط کلی استراتژی انقلاب اقتدارگریزانه و ضد سرمایه داری را بدین صورت فرموله نمود:
۱ – در هر کشوری باید علیه مهندسی فکری کردن کارگران توسط طبقه حاکم مبارزه کرد. باید مهندسی فکری را خوب باز کرد و تمام جنبه های آموزشی و هنری و ورزشی و تبلیغاتی اش را جدا جدا توضیح داد و در مورد خنثی کردنشان کار نظری و عملی کرد. فعلا خنثی کردن مهندسی فکری تنها راه باز کردن راه رشد مبارزه علیه سیستم حاکم است.
۲- در مبارزه با سرمایه داری باید دولتگرا نبود و به تشکل یابی غیر حزبی ضد سرمایه روی آورد. این تشکلات، بعد از خنثی کردن دولت ها ، یعنی سرنگون کردن آنها، خودشان فرمهای اجتماعی زندگی خواهند بود و نیازی به دولت وجود ندارد. جای بوجود آوردن این تشکلات در محل کار و زندگی است.
۳ – با هر نوع تجاوز و توسعه و حتی جدا طلبی (عمل امپریالیستی) باید مبارزه کرد تا بتوان وحدت کارگران جهان را علیه نظام جهانی شده سرمایه داری حفظ نمود. قشر مرفه طبقه کارگر همیشه وجود داشته است. اتکا انقلاب کمونیستی به کسانی است که احساس میکنند که و بطور نظری درک میکنند که سرمایه داری باید الغاء شود. این مسئله به درجه درامد ربطی ندارد. این مسئله مربوط به شناخت است. با خنثی کردن مهندسی فکری، کمیت و کیفیت جنبش کارگری-کمونیستی افزایش پیدا میکند و همین بمعنای شکل گیری فرهنگ ضد اقتدار و ضد سرمایه داری خواهد بود. با گسترش این فرهنگ ، فرهنگ طبقاتی-سرمایه داری-امپریالیستی تضعیف میکردد و شرایط نابودی اش فراهم می شود.

مهرداد
مهرداد
2 سال قبل

سوسیالیسم محصول و زاده دموکراتیسم اروپایی و بویزه آلمان است. با مرگ مارکس و انگلس، وارثان حقیقی و خلف تداوم و تعمیم مارکسیسم در همان آلمان از جمله کائوتسکی، برنشتاین، و لوکزامبورگ بودند. کمبود پرولتاریای صنعتی در روسیه سال های پیش و پس از انقالب اکتبر (چیزی در حدود ۴ در صد) و جمعیت ۸۵ در صدی دهقانی و تسلط دیر پای فرهنگ “سرفی”، خوانشی فئودالی از سوسیالیسم نصیب بلشویک ها کرد که مولد ادبیاتی جدید در مارکسیسم روسی شد. واژهه هایی از قبیل “امپریالیسم به عنوان افول سرمایه داری” که به قول آقای جاسکی ربطی به مارکسیسم نداشتند. یا مفاهیمی دیگر از قبیل ستیز، غارت، تصرف قهر آمیز، و یا سرنگونی امپریالیسم که توسط کمونیسم روس به عنوان تعمیم مارکسیسم تبلیغ شد هرگز توسط کائوتسکی و دیگر سوسیالیست های اروپایی پذیرفته نشدند. تاریخ صد سال پیش روبه جهانیان نشان داد که سرمایه داری بحران های متعدد را گذارند و پوچی وعده های اضمحلال سیستم سرمایه عیان شد.  

در مورد اشکال تئوری های وابستگی، میتوان به نابرابری ارزش کار در مرکز و پیرامون از یک طرف و مبادله نابرابر کالا بین این دو قلمرو اشاره کرد. ولی خطای موحش است اگرتوسعه نیافتگی ایران و بنگلادش را برونزا دانست و جهل و عقب افتادگی اقتصادی و سیاسی آنان را محصول و نتیجه صدور نابرابر سرمایه جهانی به ان دو کشور دانست.

مریم
مریم
2 سال قبل
پاسخ به  مهرداد

شاید در این امید هستید تا توده های تحت دیکتاتوری ایران را سوسیال دموکرات کنید، اما ما را نه. ما از کودتا ها و استعمار میدانیم و واژه امپریالیسم را کنار نمی گذاریم. خوب هم میدانیم که سوسیالیسم و کمونیسم از دموکراسی نیامده از نقد سرمایه داری آمده. مارکس خودش تبعیدی بود و هرگز به آلمان بازنگشت. انگلیس زمان مارکس یک دولت جنایتکار دموکرات امپریالیستی بود. فرانسوی ها سرکوبگر کمون بودند. دولت دموکراتیک آلمان سوسیال دموکراتهای المان را سرکوب کرد و رزا لوکزامبورگ را به قتل رساند، سوسیال دموکراتها بعدا مارکسیسم را هم ترک کردند، و …. ما را گول میزنید؟

مریم
مریم
2 سال قبل

مارکسیستها مجبور بودند تئوری امپریالیسم بسازند چون در این اعتقاد غلط جبس بودند که از وضعیت اقتصادی بطور اتوماتیک ایدئولوژی برمیخیزد. آنها دیدند که کارگران هوادار بورژواهای خود شده اند، نظریه اشرافیت کارگری خود را اختراع کردند تا بازهم به غلط ایده را از طریق اقتصاد توضیح بدهند.
ایده را باید از طریق پاسخ به نیاز توضیح داد و نقش حاکم و محکوم را در آن دید. دلیل اینکه کارگران از بورژواهای خود دفاع میکنند این است که بورژوا ها تونائی مهندسی فکری کردن دارند و این توانائی را اژ طریق استثمارگری و برای استثمارگری بدست آورده اند. رابطه ایده و فعالیت تولیدی دو طرفه است نه یکطرفه.
امپریالیسم وجود دارد. امپریالیسم هم بعد ایدئولوژیک دارد و هم بعد اقتصادی. توضیح اقتصاد امپریالیستها اشتباه نیست. اشتباه در این است که نقش ایده را دور بیاندازیم. ایده ما کارگران کمونیست الغای سرمایه داری و ضدیت با انداختن کارگران بجان یکدیگر (جنگ) است. ایده امپریالیستها، برعکس، استثمار نیروی کار و اختلاف راه انداختن بین کارکران است. وقتی امپریالیسم حمله میکند، کارگر خودی را در مقابل کارگر غیر خودی قرار میدهد.
کارگران اشرافی شده کارگرانی هستند که ایده های اربابانشان را پذیرفته اند نه کسانیکه درامد خوبی دارند. کارگر اشرافی شده کارگری است که انتخاب کرده برده اربابش بماند، مثل کارگر فقیری که به شکنجه گر ارباب تبدیل می شود.
مبارزه طبقاتی همیشه مبارزه با ایده های تخریب کننده زندگی آدمها بوده است نه فقط مبارزه اقتصادی. امپریالیسم پلید است چون زندگی انسانها را تخریب میکند. سرمایه داری هم به همین دلیل پلید است. در مبارزه طبقاتی خوب و بد وجود دارد. بد استثمارگر است و خوب استثمار کننده. متاسفانه در مارکسیسم این مسئله گنگ شده است و جایش واژه غلط مترقی وارد شده که هم بد است و هم خوب. ریشه تزلزل مارکسیستها در ارتباط با جنگ و استثمار و استعمار از همین واژه ” مترقی” است. خیر، بورژواهای اپلیه پلید بودند، گرایش امپریالیستی داشتند و آزادی خواهی آنها دروغین بود. دروغگوئی رسم زمان جامعه طبقاتی، جامعه سلطه انسان بر انسان است.
امروزه سرمایه داری همان امپریالیسم و امپریالیسم همان سرمایه داری است. ریشه امپریالیسم از جامعه طبقاتی است نه سرمایه داری. امپریالیسم مثل زندان درست کردن است. مهم نیست که جامعه برده داری است و یا سرمایه داری، هر دو زندان درست میکنند. هر نوع گرایش طبقاتی، امپریالیسم بوجود می آورد. اگر در گرایش طبقاتی، قربانی خودی باشد، فرماسیون بردگی قومی خود را می سازد. اکر گرایش طبقاتی از حوزه قومی خود فراتر رود، فرماسیون طبقاتی خود را از امتداد می بخشد و فرمهای استعماری گوناگونی را در ارتباط با نوع و درجه مقاومت قربانی خود بوجود می آورد.
افراد طبقه حاکم ذهنیت پاسیوی ندارند، بلکه بر عکس بسیار مبتکر و خلاقند. آنها ایده های سلطه و استثمارگری می آفرینند. ما کمونیستها ماهیت آن ایده ها را کشف میکنیم و نشان میدهیم که پشت ریاکاری های آنها چه ایده های اصلی ی وجود دارد. اما این کافی نیست. باید در ایجاد جامعه کمونیستی و شورائی خلاق باشیم و منتظر تغییر خودبخودی اقتصاد نشینیم. کمونیسم خودبخودی بوجود نخواهد آمد.

pop
pop
2 سال قبل

دلیلی ندارد که استفاده از واژه امپریالیسم را کنار گذاشت، صرفاً به این دلیل که چپگرایان در مورد مفهوم امپریالیسم توافق ندارند. در ویکیپدیا یک تعریف کلی از امپریالیسم نوشته که معمولاً این تعریف کلی مورد نظر است و بوریس جانسون راستی و احتمالاً دیوید هاروی چپی هم ممکن است در مورد این تعریف کلی تفاهم داشته باشند: امپریالیسم عبارت است از سیاست، رویه یا حمایت دولتی از گسترش قدرت و سلطه، به ویژه از طریق تصاحب مستقیم سرزمینی یا از طریق به دست آوردن کنترل سیاسی و اقتصادی بر مناطق دیگر، اغلب از طریق به کارگیری قدرت سخت، به ویژه نیروی نظامی، اما همچنین قدرت نرم.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x