«غربت وطنم بود و آفتاب پدرم، کویر آتش خیز، مادرم» – شریعتی
خدایا: مرا یاری ده تا جامعه ام را بر ۳ پایه “کتاب، ترازو و آهن” استوار کنم، و دل را از ۳ سرچشمه “حقیقت، زیبایی و خیر” سیراب سازم. مذهب بیعوام، ایمان بیریا، خوبی بینمود، گستاخی بیحامی، مناعت بیغرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بیآنکه دوست بداند، روزی کن. (شریعتی، نیایش)
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم، وقتی که می خواند نمی شنیدم،..وقتی دیدم که نبود… وقتی شنیدم که نخواند!!(شریعتی)
اینک چهل و پنج سال از درگذشت دکتر علی شریعتی و چهل و سه سال از برقراری جمهوری اسلامی می گذرد.
یک خاطره:
در سحر گاه ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ بود که بهروز از شیگاگو (ما در آن زمان در جنبش دانشجویی – سازمان دانشجویان مسلمان که تازه از کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی (به دلیل جو غیر دمکراتیک حاکم بر تشکیلات و دفاع یک جانبه از کودتای درونی سازمان مجاهدین خلق) بیرون آمده بودیم فعالیت داشتیم) تلفن زد. گفتگو کوتاه بود و گفته بود «دکتر رفت». فکر کردم که از ایران رفت ولی صدایش گرفته بود و تکرار کرد که از بین ما رفت (در آن لحظه وارد چگونگی ماجرا نشدیم. پیام خبر در گذشت و آمادگی بعدی و تدارک یادبود ها بود). از آن روز بود که ورق دیگری در زندگی سیاسی-اجتماعی ما و مردم ایران گشوده شد. کمی بعد انقلاب شد و در حیرت همگانی آیت الله خمینی به مسند قدرت رسید و ماجرا همین شد که امروزه شاهد و ناظر آن هستیم (بهروز نوبری در زندان جمهوری اسلامی اعدام شد و ما راهی غربت غرب شدیم).
زمان و دوران سیاسی شریعتی
دهه های چهل و پنجاه در ایران با هیچ یک از دوران پر فراز و نشیب تاریخ ایران زمین طاق نمی زند. نسل هایی که تجربه دوران مبارزات مقاومت ملی و دولت مصدق و کودتای ۲۸ مرداد و جریان اصلاحات ارضی و مبارزات سالهای ۳۹-۴۲ را پشت سر گذاشته اند اینک وارد فاز جدیدی شده اند. فاصله و چاله بین مردم و حکومت عمیق و عمیق تر شده بود و دوران مبارزات علنی و پارلمانی و اصلاح طلبی به سر رسیده بود (هیچ سازمان و حزب و دسته ای در ایران آزادی عمل نداشت به جز سازمان ها و احزاب فرمایشی). آقای مهندس مهدی بازرگان در دفاعیه اش در دادگاه نظامی- دی ماه سال ۱۳۴۲- گفته بود که: « ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما صحبت میکنیم، این پیام را به شخص اول [مملکت] برسانید». هیچ گفتمان اصولی بین حکومت و مردم (نیروهای سیاسی و پیشرو) در جریان نبود. حکومت فکر می کرد که می تواند با سازمان مخوف امنیتی (ساواک) و بازوی قدرتمند نیروی نظامی بی نظیرش در منطقه فریاد هر اعتراضی را در گلو خفه کند. دیگر نه از مشروطه اثری مانده بود و نه از پارلمان آزاد خبری بود. « بودم آن روز درین میکده از دردکشان —-که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان- از غزلیات جامی». همه امور در بالا و در دربار تصمیم گیری می شد و دیگر نهادها مجری و تدارکچی ای بیش نبودند. رژیم پهلوی نفهمیده بود که نمی تواند آزادی و اندیشه را برای همیشه اسیر کند. می توان با «آزادی» بازی کرد، آنرا به انحراف کشاند و در خدمت گرفت، ولی هرگز نمی توان برای همیشه آنرا به بند کشید. دیدیم که رژیم پهلوی (عمدتاً دربار) نتوانست با زرق و برق ظاهری و واردات بی رویه و بی بنیاد اقتصادی و اجتماعی جامعه را تحول بخشد. هر چند ایران دهه پنجاه به ظاهر شاهد تغییرات سطحی فراوانی بود (رشد سرمایه داری وابسته و کمپراتور و نابود کردن ساختارهای ملی و بومی. سر و ریش رنگ و روغن گرفتند، نوع مصرف و هزینه بالا رفت، طبقه متوسطه – خورده بورژوازی نوپا- میدان پیدا کرد، اما مغز و بینش همان بود). ایکاش بجای آنهمه واردات مصرفی و مونتاژهای صنعتی کمی هم دمکراسی و آزادی اندیشه (هر چند غربی) از آمریکا و اروپا وارد می کردند. او می خواست با زندانی اندیشه آزادی اجتماعی فراهم کند ولی نفهمید که شرط اول رشد و تمدن (نه تجدد) هر جامعه در آزادی انسان است. « انسان در گرسنگی ناقص است، در بیسوادی ناقص است…، اما انسان است. اما انسانی که از آزادی محروم است انسان نیست. آن که آزادی را از من میگیرد دیگر هیچ چیز ندارد که عزیزتر از آن به من ارمغان دهد» ( شریعتی، مجموعهی آثار، ۲۵، ص۳۵۹ ). در چنان شرایطی بود که نسلی تازه ولی جوان و پر جوش و سترگ و استوار، از مراکز علم و دانش و تجربه، پا به میدان گذاشت. حرکتی تازه آغاز شد!! نسلی که بدور از چانه زنی در باره نام و نان و جان «سر به پای آزدای» نهاد ( من برای جانم در اینجا چانه نمی زنم- خسرو گلسرخی در بیدادگاه نظامی) و پیشتاز و راه گشای راهی نوین شد. نسل بیشمارانی که رهایی و پیروزی انسان از ستمهای طبقاتی و جنسی و نژادی و رنگ و پوست و… آرمانشان بود. عشق و امید و آرزو انرژی راهشان و تلاش و تکاپو ابزار کارشان بود. آنها قد بر افراشته بودند تا قامت بلند ملت خویش را استوار نگه دارند. استقلال و آزادی شعارشان بود و ایثار هدیه راهشان. داستان تغییر بود و ترمیم ناکارآمد شده بود. با چنان ایمان و آرمان و ایثار بود که نمود انقلاب در دهه پنجاه سرباز کرد. آرمان های بلندی که نتوانست به عینت اجتماعی بدل شود، میوه نارسیده ای بود که توسط دیگران چیده شد. دیگرانی که در پشت مبارزات انقلابی پنهان شده بودند و کینه های نهفته را در پستو حبس کرده بودند، جریاناتی مانند فدائیان اسلام و آیت الله خمینی و روحانیون مبارز و پیروان فناتیک آنها و سران پیر و پاتال حزب توده که هرگز به طور اصولی با آنها برخورد نشده بود (حسابشان با نظام و مردم و انقلاب و آزادی هرگز تسویه نشده بود). مانند داستان کوران و فیل بزرگ. اینک همگی پرچم دار انقلاب شده بودند. و دیدیم که چه بر سر انقلاب آمد!!!
نمود زیستن و زندگی شریعتی
شریعتی فرزند چنان زمان و روشنفکر چنان نسلی بود. شریعتی در نیمه راه شکوفایی از بین رفت (یا بردند، خدا دانا است) (فقط ۴۳ بهار از زندگیش گذشته بود). در کنار پدر، استاد محمد تقی شریعتی، با کانون نشر حقایق اسلامی آشنا و عضو آن شد و انجمن اسلامی دانش آموزان را بنیاد نهاد. در همان زمان همراه و همگام حرکات اعتراضی جامعه شد و به عضویت نهضت مقاومت ملی در آمد. از ۱۹ سالگی وارد تدریس و نویسندگی شد. کتاب ابوذر، خداپرست سوسیالیست ، را در ۲۲ سالگی ترجمه و چاپ کرد –۱۳۳۴ . پس از اتمام دوره دانشسرای مقدماتی وارد دانشگاه مشهد شد و با احراز رتبه اول از دانشکده ادبیات مشهد فارغ التحصیل شد. و سپس با بورس دولتی به فرانسه رفت و موفق به دریافت مدرک دکترا شد و در سال ۱۳۴۳ به ایران بازگشت. در فرانسه با سازمان آزادیبخش الجزایر همکاری داشته و به خاطر آن نیز مدتی زندانی شده بود. در همان زمان همکاری با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، جبهه ملی، نهضت آزادی و نشریه ایران آزاد را ادامه می داد. او یک دانشجوی فعال و روشنفکری پژوهشگر بود – یک روح بی قرار در فراخنای زمان و مکانش. خود می گفت: «روحهای غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازندهای که روزگار، چندی مرا برسر راهشان، کنارشان نشانده است! این روحها در کالبد من حلول کردهاند و حضور آنها، همه را در درون خویش هم اکنون به روشنی احساس میکنم، هماره با آنها زندهام و زندگی میکنم» …»(مجموعه آثار ۱۳، کویر). معبودهای شریعتی عبارت بودند از : «استاد محمدتقی شریعتی، گورویچ، پروفسور برک، شوارتز، لوفور، کوکتو، ابوالحسن خان فروغی، سارتر، کارولا گرابرت، ژاکلین شهزل، کاتب یاسین، کلودبرنارد، پیکاسو، شاگال، وانگوک، تنتوره، لاکروا، ماسینیون، بودا، عین القضات همدانی…»(مجموعه آثار ۱۳، کویر)
دکتر شریعتی با کوله باری از دانش و تجربه در سال ۱۳۴۳ راهی ایران شد. ولی به جای قدردانی و استقبال در مرز دستگیر و به زندان قزل قلعه برده شد. آز آن پس زندگی دکتر به گونه ای دیگر رقم خورد. خودش آنرا چنین بیان می کند: « به هر حال، در پاسخ آن بابا که بیعت کن و وارد که شدی، جز دوتا، هر میزی را که خواستی «از هم راه» یک راست برو و پشتش بنشین و من از «هم راه» رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابیدم و پس از مدتها آمدم بیرون و با دست خالی… و باز افتادم توی این قلعه کشوری سبز و حال، وقتی خودم را با آن همسفران دیگرم که خود را به باغ و آبادی رساندند میسنجم از شادی و شکر و شوق در پوست نمیگنجم که چه خوب شد که در آن «سواد اعظم» پاگیر نشدم و به دنیا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده این گوشه را برگزیدم و حال را نگه داشتم و از قیل و قال و معرکه دامن برچیدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج یافتم، اگر آنها کاخ برپا کردند من معبد ساختم و اگر آنها باغی خریدند من کشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس» ریاست یافتند من بر اقلیم بیکرانه اهورایی دلی سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پای میزی ریختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشکستم و اگر آنها به غلامی «قیصر» درآمدند من صحابی «حکیم» شدم، یا غار «نبی» گشتم و آنها راه خویش کج کردند و دامن پر کردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزیدم» (شریعتی- بر فراز یک زندگی).
آثار به جا مانده از شریعتی
«شریعتی کار نوشتن را با ترجمه آغاز کرد: ابوذر (۱۳۳۴)، در نقد و ادب (۱۳۳۸) نیایش (۱۳۳۹)، سلمان فارسی (۱۳۴۶)، اما اولین کتابی که به نگارش در می آورد کویر است و هبوط. کویر در سال ۴۹ به چاپ می رسد اما هبوط پس از انقلاب (۱۳۵۸ ـ انتشارات سروش). شریعتی اگرچه به سخنران بودن معروف است اما برای نوشتن هیچ فرصتی را از دست نمی داد. نوشتن های کویریاتی (کویر و گفتگوهای تنهایی) ، اجتماعی(بازگشت به خویشتن و..) و یا مذهبی(ما و اقبال و حسین وارث آدم). از میان ۱۵۷۰۰ صفحه اثر، ۶۶۰۰ صفحهی آن آثار مکتوب است. آثار مکتوب او از میان ۳۶ جلد مجموعه آثار عبارتند از ۲۲ عنوان رساله و کتاب؛ ۲۵ عنوان مقاله بلند و ۳ جلد یادداشت های پراکنده و کوتاه ( م.آ. آثار گوناگون(۲۵- دو جلد) و م.آ. ۳۶ (آثار جوانی). آخرین رساله مکتوب شریعتی «خودسازی انقلابی» (۱۳۵۵) است و آخرین خطوطی که قبل از مرگ نوشته نامه به پدر و فرزندش احسان است. (اردیبهشت و خرداد ۱۳۵۶ )» ( به نقل از سایت بنیاد فرهنگی دکتر علی شریعتی)
پیام شریعتی
« ای نسل اسیر وطنم. تو می دانی که من هرگز به خود نیندیشیده ام، تو می دانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، و همه خواستنهایم بخاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است… تو می دانی و همه میدانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن به توست. تو میدانی و همه می دانند که من خود را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشقم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد… از امید رهایی تواست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد، و از خوشبختی تواست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم. آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، آیندۀ تو تنها آرزوی من است». (شریعتی، م. آ. ۳، ص ۱۴۸- ۱۴۷). او به خوبی از عمق و چالش های راهش آگاهی داشت. « و اکنون، بی طاقت از بار سنگین آن امانت ها که بر دوش دارم در میان دو صفی که ساخته ی قالب های خشت مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهانند و یا کورههای آجرپزی فرنگ و هر دو بهم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بیدرد، غریبانه میگردم که راه دراز و سنگلاخ است و، در هر قدم، حرامیانی در کمین، و من بیهمسفر، و زانوانم لرزان و کولهبارم سنگین و بیمناک از سرنوشت که چه خواهم کرد ؟ (مجموعه آثار ۱۳، کویر)
زمان و زمینه انقلاب ۱۳۵۷
ناگاه آن شور و عشق به هم پیوست و راه انقلاب هموار شد! اینبار نیز در هراس از بارورشدن انقلاب و پیروزی نسلی که به مردمش ایمان و کوله بارش تجربه شکشتهای انقلاب مشروطه و نهضت مقاومت ملی بود، دسیسه ها سر بر آوردند و ردای رهبری انقلاب نوپا را در فرانسه بر تن پیر فرسوده ای پوشاندند که نه ایمانی به انقلاب و مردم و حقوقش داشت و نه ایران و ایرانی برایش ارزش و افتخار بود. گویی از غار تاریک تاریخ برخاسته و با انبوهی کینه (نسبت به مشروطه و نهضت مقاومت ملی و مصدق و جنبش انقلابی) و انتقام هوس حکومت اسلامی کرده بود. از ما بهتران از اطراف و اکناف دروش حلقه زدند و هریک تقسیر و تعبیر من در آوردی را دیکته می کردند تا دل اربابان قدرت را نرم و دهانشان را شیرین کنند (به کرامات و سخنان آن شیخان (با عبا و عمامه و یا بدون آن) پیرامون خمینی در فرانسه ۵۷ نگاه کنید- حتی خمینی ولایت فقیه نویس نیز خود دموکرات شده بود!!!). و دیدیم که چنان کردند و خمینی را در هاله ای از نور بر گرده مردم و ایران و اسلام سوار کردند، وه!!! چه احمقانه می پنداشتند که او به مردم سالاری و قانون برخاسته از دل مردم پایبند خواهد بود. شریعتی هشدار داده بود که: «… هرگز، از دوباره جان گرفتنِ ابلیسِ بیجانشده، غافل مباش! که انقلاب، پس از پیروزی نیز، همواره، در خطرِ انهدام است… مارهای سرکوفته، در گرمای فتح، و غفلتِ جشنِ غرور و قدرت، باز، سر بر میدارند، و رنگ عوض میکنند، نقابِ دوست میزنند، و از درون، منفجر میکنند. غاصبِ همهی دستآوردهای انقلاب میشوند، و… میراثخوارِ مجاهدان، و تعزیهخوانِ شهیدان » (مجموعه آثار ۶ / حج).
آری این چنین شد که ایران امروز به یک گورستان تاریک و متحرکی بدل شده که در آن آدمها فقط برای روزمرگی زندگی می کنند. آزادی و عدالت و انسانیت به گورستان رفت و استبداد (آنهم ولایت مطلقه فقیه) و جهل و جنایت و بی هویتی انسانی حاکم شده است. گویی عشق و اعتماد و جوانمردی از سرزمین شعر و ادب و عرفان رخت بر بسته است. ایران امروز هیچ شباهتی به تاریخ و سنن و افتخارات ملی و مردمیش ندارد.
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد (حافظ)
عدم گستاخی در تسویه حساب با گذشته
«ما شرقیها همه «گذشتهپرستیم»، نه «گذشتهگرا» که برای ما صفت بیرمقی است. و آنچه ما احساس میکنیم با آنچه اروپاییها کلاسیسیم مینامند یکی نیست؛ از این است که همواره «دوران طلایی» همه ملتهای ما در گذشته قرار دارد.» (مجموعه آثار ۱۳، کویر)
یکی از تراژدی غم انگیز در تاریخ و فرهنگ و مذهب ما کمبود توانایی و گستاخی در تسویه حساب با گذشته است. « هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت » (سعدی). افت و خیزهای سیاسی و اجتماعی در ایران زمین (از امپراطوری هخامنشی گرفته تا شکست در برابر حمله اعراب و از دگرگونی ها و شورش ها و تغییرات حکومت پس از حمله اعراب تا چیرگی حکومت قاجار و از برقراری مشروطه تا کودتای ۲۸ مرداد و سپس انقلاب سال ۱۳۵۷) گویای عینی چنین بینشی است. چرا و چگونه نتوانستیم با گذشته تسویه حساب کنیم و با درک و شناخت تاریخ آینده ای بهتر را رقم بزنیم؟ چرا مشروطه شکست خورد؟ چرا رضا شاه را با خفت و خواری از ایران بیرون کردند؟ چرا محمد رضا شاه تن به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ داد و خندق عدم اعتماد بین حکومت و مردم را پی ریزی کرد؟ چرا نسل انقلابی و پیشتار دهه ۵۰ موفق به تسویه حساب با دشمنان مشروطه (وارثان شاه و شیخ، از مالکان بزرگ گرفته تا جیره خواران بیرونی و شیخان مرتجع از شیخ فضل الله نوری گرفته تا فدائیان اسلام و پیروان خمینی) و دست اندکاران و پشتیبانان کودتای ۲۸ مرداد (کمپ های شاه و شیخ) نشدند و اجازه دادند که خمینی تز ولایت فقیه مطلقش را بر تارک انقلاب بنشاند؟ پاسخ به این پرسش ها به رساله تحقیقی جداگانه نیاز دارد که در حوزه این نوشته نیست. آما در اینجا دوست دارم با تکیه بر دغدغه های شریعتی سرخط های یک تسویه حساب اصولی و مستند و آینده نگر را با تز و اندیشه ولایت فقیه خمینی (به بیانی اسلام سیاسی او) را باز کنم. اگر بخواهیم از ناموس شرف و شرافت انسانی و آزادی و اندیشه در ایران زمین حمایت کنیم و گرنه نباید وارد صحنه و میدان نبرد شد (هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست- سعدی). آینده روشن ما به یک گردگیری عمیق و گستاخانه و همه جانبه فرهنگی و سیاسی و عقیدتی بستگی دارد. باید به روشنی و با شهامت وجود خویش را در مختصات زمان و مکان ثابت کرد. گفتمان دو طیف گسترده است، طیف استبداد در برابر آزادی، مردم سالاری در برابر حکومت دینی، تنوع و گوناگونی اندیشه در برابر هژمونی اندیشه و ولایت فقیه، و… . جایگاه و پرنسیب هر فرد و جریان در ازای دوری و نزدیکی اش به این دو طیف متفاوت و متضاد مشخص می شود (جمع گرگ و گوسفند نه شدنی است و نه منطقی). انحراف و جهل و ریا و وارونه کاری که این نظام و اعوان و انصارش در این چهار دهه انجام دادند با یک تغییر در بالا پاک نمی شود. عمق خیانت و جنایت آنها فراتر از تصور هر انسان آزاده ای است. تاری است که در لایه های فرهنگی و سیاسی و اجتماعی تنیده شده است، از تاریخ نویسی گرفته تا کتاب های درسی و فیلم و هنر و موسیقی و ….. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.
دنیای شریعتی
برای درک و فهم یک شخص یا یک مکتب و جریان باید اول روح، فلسفه، و یا جوهر آنرا درک و فهم کرد. و گرنه برخوردها و نقدهای انتزاعی و تکه تکه ترسیم واقعی آنرا نشان نمی دهد. بی خود نبود که منتسکیو نوشته اش در باره قانون را «روح قوانین» نامید. ترسیم دقیق و همه جانبه دنیای شریعتی (آنطور که او جهان و پیرامونش را می دید)، دنیایی برای زیستن و شدن و باروری انسان (جامعه ایده آل و انسان ایده آل)، کاری مشکل و بسیار حساس است. اول اینکه نمی شود و نباید درک و برداشت خود را به عنوان دنیای او غالب کرد و دوم قرار گرفتن در بتن وجودی اندیشه او توان ویژه ای طلب می کند. « همه می پندارند که هر کسی آنچنان فهمیده می شود که هست، اما نه، آنچنان که فهمیده می شود هست . به عبارتی دیگر، هر کسی آنچنان است که احساسش میکنند، نه آنچنان احساسش میکنند که هست» (شریعتی، هبوط)
در اینجا، در حد توان و شناخت خود، دنیای شریعتی را با کلمات خودش به اختصار بیان می کنم.
۱- توحید به عنوان یک جهان بینی : «جهان بینی توحیدی من عبارت است از تلقی همه جهان به صورت وحدت، نه تقسیم آن به دنیا و آخرت، طبیعت و ماورای طبیعت، روح و جسم» (شریعتی، علی، مجموعه آثار، (اسلام شناسی، ج ۱). او می گفت: «خیلی ها به توحید معتقدند اما فقط به عنوان یک نظریه «فلسفی خدا یکی است»؛ اما من آن را به عنوان یک جهان بینی می فهمم چنان که شرک را هم از همین زاویه می بینم یعنی تلقی جهان به عنوان یک مجموعه ی ناهماهنگ پر از تفرقه، عدم تجانس و دارای قطب های مستقل ناهمساز و حرکت های متناظر؛ جهان بینی توحیدی نفی همه ی این اختلاف ها است اعم از اختلاف طبقاتی، اجتماعی، اقتصادی و نژادی». (همان). او در ادامه می گوید:« توحید تنها یک نظریه ماوراالطبیعی ایده آلیستی نیست، تنها به این معنی که عقیده داشته باشیم “خدا در هستی یکی است و بیشتر نیست”، نیست. توحید در عین حال، یک جهان بینی است، یک بینش “تاریخی” و “اجتماعی” و “بشری” است، زیر بنای وحدت هستی و “وحدت نژادی و طبقاتی” است، نفی کننده شرک قومی و فکری و گروهی و انسانی است! خدای اسلام دوستار “عزت”، “علم”، “آهن”، “جهاد”، “مسوولیت”، “اراده انسانی” و “آزادی” و “ثروت” و “تمدن” و “تسلط انسان بر طبیعت” است، انسان امانتدار او است، حامل “روح او”، “جانشین او در زمین” و “مسجود همه فرشتگان او” است….!» (شریعتی، پدر، مادر، ما متهمیم)
بنابراین، «توحید جهانبینیای به انسان میدهد در برابر جهانبینی مادی، در برابر جهانبینی اگزیستانسیالیسم، در برابر جهانبینی صوفیانه- به آن شکلی که در هند وجود دارد. توحید، یک جهانبینی به این شکل در ذهن ما تصویر میکند و ما خود را در چنین جهانی حس میکنیم. وقتی که من جهان را این طور دیدم و خودم را عضوی از چنین جهانی دیدم، خط مشیم مسلم میشود که چیست و بعد معلوم میشود که چگونه باید زندگی کنم. بشر در این جهان یکی از مسئولهای مستقیم- بلکه مسئولترین- و شاید تنها جوهر و نوع مسئول- از نظر اسلام- در آفرینش است-(شریعتی، فلسفه تاریخ).
در این جهان دیگر جنس و رنگ و نژاد و عقیده و مکتب و ایدئولوژی یکی بر دیگری برتری و امتیاز ندارد. انسان آزاد و مسئول و دارای اختیار است (البته که باید بهای اختیارش را نیز بپردازد). او دیگر ناقص و صغیر نیست که به ولی (فقیه) و قیم محتاج باشد!!! “مردم ناقص اند و نیازمند کمال اند و ناکامل اند”(روح الله خمینی، ولایت فقیه، انتشارات ناس، ص ۴۱)
۲-اصالت انسان (اومانیسم) در برابر اسارت انسان
«و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت،هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست، انسان را آفرید! و این نخستین بهار خلقت بود!! (کویر)
«آدم از این (خاک) آفریده شده از ماده ایکه میل به رسوب دارد ، مایل به ته نشین شدن؛ این لجن متعفن ته نشین شده ظرفِ روح خدا می شود. بنابر این آدم مساویست با لجن به اضافه روح خدا» (شریعتی، اسلام شناسی)
«بنابراین این موجود دارای دو بعد است که یک بعدش در پست ترین و منحط ترین سطح قرار دارد و یک سرش در آخرین قله امکان تعالی و عظمت است، که روح خداوند است که در انسان و در آدم دمیده و این انسان کلی است. این انسان حقیقی است. انسان موجود یعنی انسان عینی خارجی یعنی ما همه ی مان میان این دو قطب، قطب لجن ، خاک و قطب “خدا و روح خدا” در حرکت هستیم. این مسیر انسان است این مسیر زندگی انسان است» (شریعتی، اسلام شناسی)
«این که انسان در بهشت علیرغم فرمان خداوند میوه ممنوع را می خورد و عصیان می کند و بعد براساس این عصیان به زمین تبعید می شود و بوسیله خداوند محکوم می شود، کاملا نشان می دهد که انسان در اسلام موجودی دارای اراده و مسئولیت خاص انسانی است و می تواند حتی در برابر نظام کائنات و حتی در برابر فرمان خداوند عصیان کند- چنان که عصیان کرد و چنان که موجود انسان در فلسفه خلقت انسان بنام موجودی عصیانگر شناخته شده». اگر آزادی شاخصه وجود انسان باشد و عصیان تجلی عینی و عملی آن، پس درست است اگر گفته شود که، انسان با «آزادی» آغاز می شود». « انسان در گرسنگی ناقص است، در بیسوادی ناقص است…، اما انسان است. اما انسانی که از آزادی محروم است انسان نیست. آن که آزادی را از من میگیرد دیگر هیچ چیز ندارد که عزیزتر از آن به من ارمغان دهد» ( مجموعهی آثار، ۲۵، ص۳۵۹ ).
«انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد (به خود و جهان)، و میآفریند (خود را و جهان را)، و تعصب میورزد، و میپرستد، و انتظار میکشد، و همیشه جویای مطلق است، جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیتهای روزمره زندگی و خیلی چیزهای دیگر به آن صدمه میزند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که میبینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال میشود. انسان در زیر بار سنگین موفقیتهایش دارد مسخ میشود. علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل میکند. تو، هر چه میخواهی باشی، باش، اما… آدم باش….» (مجموعه آثار ۱ / با مخاطبهای آشنا / ص ۲۴۶)
«….انسان، برخلاف معنی اصطلاحی آن در علم، که بر هر بیشاخ و دمی که پیشانی و کف دستاش مو نداشته باشد و راست راست راه برود اطلاق میگردد، به بشری گفته میشود که “آگاهی” در او “ارادهای” پدید آورده است، که به وی “آزادی” میبخشد، و آزادی یعنی امکان سرپیچی از جبر حاکم و گریز از زنجیر علیت، که جهان را و جان را میآفریند، و به حرکت در میآورد، و به نظم میکشد، و اراده میکند…» (مجموعه آثار ۲۴ ، انسان،ص۱۹)
«آدمی یعنی آزادی و رشد، یعنی تنوع و درگیری. اگر آزادی و تنوع و درگیری و تضاد را از زندگی برداریم، نه تکاملی خواهیم داشت و نه معنی بودن و زندگی کردن که ویژه آدمی است…» (مجموعه آثار ۲۵ / انسان بی خود / ص۳۶۰ ).
«انسان، موجودی خودآگاه است، بدین معنی که در تمام طبیعت تنها این موجود میباشد که به خودآگاهی رسیده است. تعریف خودآگاهی عبارتست از ادراک کیفیت و سرشت خویش، کیفیت و سرشت ساختمان جهان، کیفیت و سرشت رابطه خویش با جهان. بشر به میزانی که به این سه اصل آگاهی پیدامیکند، انسان میشود»
می بینیم که در این نگرش انسان فراتر از موجود حقیر و پست و گناه کار است که باید گناهش را توسط یک کشیش و آخوند پاک کند. انسان تضاد میان «اصالت انسان» و «اصالت خدایان» نیست.
“انسانِ ایدهآل“
…«این انسانِ ایده آل، از میانِ “طبیعت” میگذرد و خدا را میفهمد، و به سراغِ “مردم” میرود و به خدا میرسد، نه از کنارِ طبیعت و پشت به مردم.این انسانِ ایدهآل، شمشیرِ قیصر را در دست دارد، و دلِ مسیح را در سینه! با مغزِ سُقراط میاندیشد، و با دلِ حَلاج عشق میورزد، و آن چنان که الکسیس کارل آرزو میکند: انسانی است که “هم زیباییِ علم را میفهمد، و هم زیباییِ خدا را، به سخنِ پاسکال هم چنان گوش فرا میدهد، که به سخنِ دکارت. کسی که اندیشهی فلسفی، او را از سرنوشتِ خَلق غافل نمیسازد، و در عین حال، غرق شدن در سیاست، به “مردم زدگی” و “آوازهجویی” دچارش نمیکند. علم، طعمِ ایمان را از ذائقهاش نمیبَرَد، و ایمان، قدرتِ تعقل و منطق را در او فلج نمینماید. تقوی، او را پاکدامنی بیمصرف نمیپروَرَد، و تلاش و تعهد، دستهایش را آلوده نمیکند، “انسانِ جهاد است و اجتهاد”، شعر و شمشیر، تنهایی و تعهد، احساس و نبوغ، قدرت و مهر، ایمان و دانش… همچون بودا، از بندِ لذتجوییها و خودپرستیها رها میشود، و همچون لائوتسو، به عُمقِ فطرتِ خویش میاندیشد، و نیز همچون کنفوسیوس، به سرنوشتِ اجتماع. همچون اسپارتاکوس، عاصی بر بردهداران، و همچون ابوذر، بذرافشانِ انقلابِ گرسنگان. همچون عیسی، پیام آورِ عشق و آشتی، و همچون موسی، پیامبرِ جهاد و نجات. این، انسانِ ایده آل است، انسانی است با سه چهره: “حقیقت، نیکی، و زیبایی”، یعنی : دانش، اخلاق، و هنر. او در طبیعت، “جانشینِ خدا ” است، ارادهی متعهدی با سه بُعدِ آگاهی، آزادی، آفرینندگی. خدا گونهای است در تبعیدِ زمین، حاکم بر همهی کائنات، و مَسجودِ همهی فرشتگان، با دو سرمایهی عشق و دانش» (علی شریعتی/ اسلامشناسی ۱ »
۳-مردم سالاری – جامعه ایده آل
برای درک اندیشه شریعتی ابتدا باید تفاوت و تضاد بین «مردم سالاری» و «مردم داری» و «شدن» در برابر «بودن» را درک و فهم کرد چه اینها ترمینالوژی های متفاوت هستند و هر یک بار و راه کارهای و راه کرد های خویش را دارند. همچنانکه مبارزه برای «کسب آزادی» -انقلاب یا اصلاح- با تلاش برای حراست و «حفظ آزادی» – تدوین قانون اساسی ضامن آزادی- کاملاً متفاوت هستند.
دوران شریعتی زمان مبارزه برای گرفتن آزادی و نفی استبداد و بدست آوردن حقوق اساسی مردم بود. حکومت جمهوری و مردم سالار بیشتر یک آرمان و آرزو بود نه یک برنامه عملی و مورد اتفاق همه نیروهای درگیر در مبارزه. از یک طرف مبارزات چریکی و مسلحانه فضای جامعه را در بر گرفته بود و از سویی دیگر نیز سرکوب و بگیر و ببند همه جانبه نظام جو را به شدت امنیتی کرده بود (دیوار موش دارد و موش گوش دارد همه را از هم فراری می داد). رژیم شاهنشاهی هیچ راه دیگری جز سرنگونی خودش باقی نگذاشته بود. در آن شرایط چه تصور و زمینه ای برای بحث و نظر و بررسی نوع و محتوای حکومت و حتی راه رسیدن به آن وجود داشت. دمکراسی و مردم سالاری باید در متن قانون اساسی پس از انقلاب (یا سقوط استبداد) و تصویب عمومی مردم تثبیت شود (به دوران پس از انقلاب فرانسه و آمریکا نگاه کنید). ایکاش برقراری دمکراسی وحفظ آزادی های فردی و اجتماعی به سادگی دادن شعارش آسان و هموار می بود. شاید بتوان گفت که تنها دکتر شریعتی بود که با هوشیاری و پرکاری ویژه اش توانست در آن فرصت کوتاه در پشت ترمینالوژی های «جهان بینی توحیدی»، «اصالت انسان- اومانیسم»، «انسان ایده آل»، و «جامعه آیده آل»، اندیشه دمکراسی مسئول و مردمی را در اشل گسترده ای مطرح و ذهن جامعه و نسل جوانش را درگیر آن کند. او توانست با طرح «مذهب علیه مذهب» ، «پدر، مادر، ما متهمیم» ، «چهار زندان انسان»، «اسلام منهای روحانیت» و «تشیع صفوی و تشیع علوی» یک تنه در برابر ارتجاع مذهبی (تفکر فقهی روحانیت) تنیده در لایه های سخت و ضخیم جامعه در بیافتد. خطری که سازمان های انقلابی آنرا نادیده گرفته و یا به راحتی از کنارش گذشته بودند (حتی به شریعتی خرده می گرفتند که آن کارها بیهوده است). شریعتی با اندوه بزرگ گفته بود «اگر در آن سو، به جای مشتی نیرومند و کوبنده بر روی خصم، مشتی نیرومند و کوبنده بر این دیوارهای سترک قرون وسطایی که گرداگرد عقل و دین و اندیشه ما کشیده بودند، فرود میآمد و راه برای تابش نور به خلوتگاهها و تکیهگاهها و حجرهها و حوزهها و اندیشهها و احساسهای دینیمان باز میشد، آنگاه مذهب ما، آن روز هزاران آموزگار شهادت در میان توده داشت ….. به هر حال، در آن حال که این اندیشه بیش از همیشه نیازمند نور روشنفکران و عشق توده بود، و این نور و این عشق در عالیترین لحظات تجلی خویش بود، اما نگاه ما از هر دو بینصیب ماند». او فریاد می زد که: «اما…. دستهای مرا نیز شکستهاند، زبانم را بریدهاند، پاهایم را غل و زنجیر کردهاند و چشمانم را نیز بستهاند…. » (شریعتی، دریغها و آرزوها).
با این پیشگفتار به بیان چند نکته از شریعتی در باره جامعه ایده آل نوشته را دنبال می گیرم. شریعتی می گفت: « سوسیالیسم برای ما، تنها یک سیستم توزیع نیست. یک فلسفه زندگی است؛ و اختلاف آن با سرمایه داری در شکل نیست. اختلاف در محتوی است. سخن از دو نوع انسان است که در فطرت و جهت با هم در تضادند» (مجموعه آثار ۱۰). ««اوتوپیا» جامعهای ایده آل است که هر کس در ذهناش میپَرورد، در دلاش آرزو میکند و در تلاشِ آن است که جامعهٔ بشری، به آن صورت در بیاید. همهٔ فلسفهها، مذهبها و آدمها، «اوتوپیا» در ذهنِ شان دارند. بهشت در ذهنِ مذهبی، مدینهٔ فاضله است…..«اوتوپیای»افلاطون برای یونانیهای اشرافی و متفکرِ عصرِ او مدینهٔ فاضله است….. شهرِ خورشید، شهرِ خدای توماس مور و… مدینههای فاضلهاند. «مدینهٔ طاهره» ژان ایزوله همچنین؛ و به عقیدهٔ شیعه : «جامعهٔ عدلِ جهانی» در آخر الزمان نیز… بنابراین اوتوپیا سازی، برخلافِ آنچه که در ظاهر میگویند، نیازِ فردی و قطعیِ هر انسانِ ایده آلیست یعنی هر انسانِ دارای آرمان است و این نشان میدهد که اساساً آرزوی داشتنِ یک «جامعهٔ بَرین» در فطرتِ هر انسانی و در وجدانِ هر جامعهای هست و این، تَجلیِ روحِ کمال جوییِ انسان است… اساساً وجودِ جامعههای خیالی دلیل بر اینست که انسان همواره از «وضعِ موجود» به سوی «وضعِ مطلوب» در حرکت است، چه خیالی، چه علمی، چه « اوتوپیا»ی افلاطون و چه «جامعهٔ بیطبقهٔ» مارکس. …» (مجموعه آثار ۱۶ / اسلامشناسی ۱)
جامعهی ایدهآلِ شریعتی، جامعهای است که در آن انسان به آگاهی و «خود آگاهی»، «تجلی انسانیت راستین انسان»، می رسد و « مذهب از تولیت استبدادهای فکری و روحانی» آزاد می شود و جامعه رشد خود را مبتنی بر آرمانِ «عرفان، برابری، آزادی» آغاز می کند. و تازه این اول راه است!!
او در «مذهب علیه مذهب» می گوید: «اول باید ببینیم حکومت مذهبی چیست؟ حکومت مذهبی رژیمی است که در آن به جای رجل سیاسی، رجل مذهبی (روحانی) مقامات سیاسی و دولتی را اشغال میکنند و به عبارت دیگر حکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملت. آثار طبیعی چنین حکومتی یکی استبداد است، زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین میداند و در چنین صورتی مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند. یک زعیم روحانی خود را به خودی خود زعیم میداند، و نه به اعتبار رای و نظر و تصویب جمهور مردم» (شریعتی، مذهب علیه مذهب). « «تشیع مصلحت»، تشیع صفوی است و در برابرش تشیع علوی که«تشیع حقیقت» است. همیشه مصلحت، روپوش دروغین زیبایی بوده است، تا دشمنان«حقیقت»، حقیقت را در درونش مدفون کنند. و همیشه «مصلحت» تیغ شرعی بوده است تا حقیقت را رو به قبله ذبح کنند. که مصلحت همیشه مونتاژ دین و دنیا بوده است» (تشیع علوی – تشیع صفوی)
رسالت شریعتی با زبان خودش
«برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند» (شریعتی)
«قبل از قضاوت درباره زندگی یا شخصیتم، کفش هایم را بپوش، راهی را که رفته ام برو. با دردها، تردیدهای من، خنده های من زندگی کن، سالهایی را که من زندگی کردم زندگی کن و همانجا که افتادم سقوط کن و مثل من بایست. … و فقط در این صورت است که می توانید در مورد من قضاوت کنید» (لوئیجی پیراندلو، گوگل)
شاید بتوان گفت که یکی از بزرگترین یا غم انگیزترین افاده های روشنفکری قرن ما قضاوت کردن دیگران با درک و عینک خویش است. «خیلی می ترسم از پوکی و پوچی موج نویها و …. و حسدها و باد و بروتهای بیخودی این روشنفکران سیاسی، که تا نیمههای شب منزل رفقا یا پشت میز آبجوفروشیها، از کسانی که به هرحال کاری میکنند بد میگویند، و آنها را با فیدل کاسترو ومائو تسه تونگ و چهگوارا میسنجند و طبیعتاً محکوم میکنند، و پس از هفت هشت ساعت درگوشیهای انقلابی و کارتند و عقده گشاییهای سیاسی، با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن درگیر است، و طرح درست مسائل، آن چنان که به عقل هیچ کس دیگر نمیرسد، به منزل برمیگردند و با حالتی شبیه به چهگوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی میخوابند»(شریعتی، وصیت نامه).
اینها کارشان و زندگی فکریشان و یا شاید تمام افتخارشان «نقد» و «قضاوت» و یا به زبان ساده حذف و ترد دیگران برای ماندن خویش و کسب اعتبار اجتماعی برای خود است (اعتقاد و باور اینها به مردم همانند باور آخوندها به دین و مذهب است). آنها با هوشیاری خویش شخص و یا یک جریان را به جایی که تعلق ندارد می نشانند و از همانجا به او برخورد می کنند. بیاد دارید که چگونه دکتر مصدق را به بهانه اینکه انقلابی عمل نکرد و یا اقدام به تغییر نظام نمی کرد محکوم می کردند. گروهی دیگر او را به خاطر استواری و گستاخی و استقامتش در برابر راهی که در پیش گرفته بود، تحت عنوان خیره سری و یک دندگی به باد انتقاد می گرفتند و می گیرند. در صورتی که دکتر مصدق نه خودخواه بود ونه ادعای انقلابی (بزبان چپ) داشت. او خود را نخست وزیر یک نظام پادشاهی می دانست و با تمام تلاش برای حفظ آزادی و استقلال ایران مبارزه کرد.« پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مردی که هفتاد سال برای آزادی نالید.»دکتر علی شریعتی». در مورد شریعتی فاجعه بسیار غم انگیز تر است. هزاران مدعی از چپ و راست و میانه هر یک با ابزارهای خاص خویش بر سر شریعتی و آثارش فرود آمدند. مگر او چکار کرده بود که آنهمه کینه و دشنام نثارش شده است و می شود. او نه یک رهبر انقلابی بود و نه تنش به هیچ جریان ارتجاعی و استبدادی خورده بود. او یک روشنفکر و معلمی بود که می گفت: «بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلم به صلیبم کشند، به چهار میخم کوبند, تا او که استوانهی ماتم بوده است، صلیب مرگم شود, شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد, تا خدا ببیند که به نامجویی، بر قلمم بالا نرفتهام، تا خلق بداند که به کامجویی، بر سفرهی گوشت حرام توتمم ننشستهام. تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را فرعونیان نمیتوانند از من گرفت, ودیعهی عشق را قارونیان نمیتوانند از من خرید و یادگار رسالت را بلعمیان نمیتوانند از من ربود» (شریعتی، توتم).
بگذریم!! شریعتی به عنوان یک روشنفکر رسالت خویش را در دادن «…مسئولیت، آگاهی، حرکت فکری و جهت اجتماعی» به توده مردم خلاصه می کرد.« حماسهام اینکه، کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان «من» و «مردم» در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمیشناخت و فخرم اینکه، در برابر هر مقتدرتر از خودم، متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تراز خودم، متواضعترین» (شریعتی، وصیت نامه). کارش به تلاش و تکاپو و حرکت در آوردن توده «عوام» حرف شنو و مقلد و بی تفاوت به سمت و سوی «مردمی» آگاه و فعال و کارآمد تا جایی که بتوانند سرنوشت خویش را خود بسازند و نجات بخش خود باشند خلاصه می شد. او معتقد بود «تا متن مردم بیدار نشده باشند و وجدان آگاه اجتماعی نیافته باشند هر مکتبی و هر نهضتی عقیم و مجرد خواهد ماند». او همچون قلبی شد که « … .. به رگهای خشک اندام ، خون حیات و زندگی داد… » و سرانجام به پایش مرد. و «بزرگترین معجزۀ» زیستنش بخشیدن« ایمان جدید به خویشتن » به یک نسل و عصر بود.
« ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودیی است که، پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی، به معنای علمی کلمه، و آزادی انسانی، به معنای غیر بوروژازی اصطلاح، در زندگی آدمی آغاز میشود» (شریعتی، وصیت)
خودآگاهی دادن به متن جامعه نه زعامت و رهبری سیاسی: «رسالت روشنفکران، زعامت، حکومت و رهبری سیاسی، اجرایی و انقلابی مردم نیست. این کاری است که در انحصار خود مردم است و تا او خود به میدان نیامده است، دیگری نمیتواند وکالتا کار او را تعهد کند؟ بنابراین روشنفکر، رسالتش، رهبری کردن سیاسی جامعه نیست، رسالت روشنفکر خودآگاهی دادن به متن جامعه است فقط و فقط همین و دیگر هیچ. اگر روشنفکر بتواند به متن جامعه خودآگاهی بدهد، از متن جامعه، قهرمانانی بر خواهند خاست که لیاقت رهبری کردن خود روشنفکر را هم دارند و تا وقتی که از متن مردم قهرمان نمیزاید، روشنفکر رسالت دارد. (مجموعه آثار، ج ۲۰)
سخن به درازا کشید. در اینجا این قسمت را به پیایان می برم و در نوشته ای دیگر به «اسلام خمینی و حکومت جمهوری آن می پردازم.
به امید آگاهی و آزادی و پیروزی اندیشه
دکتر رضا راهدار
آمریکا- تیر ماه ۱۴۰۱
“سایت سیاسی خبری – چپ” ظاهرا جهت “تنویر افکار” عمومی, نوشته جناب دکتر رضا راهدار “با مدارک کارشناسی ارشد و دکترا و تدریس دانشگاه و حرفه مهندسی برق و سیستمها” که “از سالهای ۱۳۴۸ تا امروز دغدغه آزادی ایران و رهائی انسان [ایشان را رها] نمیکند” منتشر کرده است.
برای آدم کم حوصله ای چون من که در عین حال نمیخواهد زحمات ایشان به هدر رفته و ایرانیان نیز بیش از این از افاضات نابغه ای چون شریعتی محروم نمانند, تقاضا میشود که ایشان لطفا در یکی دو پاراگراف کوتاه, عصاره راهکارهای عملی -نه فرضی و تئوری و آرمانی و آرزویی – فرمایشات شریعتی جهت “آزادی ایران و رهائی انسان” را بیان فرمایند. با تشکر قبلی.
“کسی” به بانگ بلند قرآن همیخواند. صاحبدلی بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همیدهی؟ گفت: از بهر خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان”.
“……… در نوشته ای دیگر به «اسلام خمینی و حکومت جمهوری آن می پردازم.”. دکتر رضا راهدار.
لطفا قبل از پرداختن به اسلام خمینی و حکومت جمهوری اگر ممکن است اول سئوال را پاسخ دهید.البته اگر برای خدا مینویسید حرفی نیست.