سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

دشت عاشقان – رویا

جیغ می‌زنم، التماس می‌کنم. فریادهایم در عربده‌های احمقانه‌ات با اشکهایم سر می‌خورند و در یقه‌ام می‌ماسند.

نور خورشید که روی قمه افتاده، چشمانم را می‌زند. قمه را که روی گردنم میکشی تمام دردهایی که در این سال‌ها کشیده‌ام تمام می‌شوند.

سرم روی زمین غلت می‌خورد، می‌چرخد و در کنار تایر ماشینی می‌ایستد.

مثل دیوانه‌ها می‌خندی. کوچه خالی است، کسی در آن دور و بر نیست. قمه را چند بار در دستت می‌چرخانی و به سمت سرم می‌آیی. سرم را برمی‌داری و شروع به راه رفتن می‌کنی. خلوتی کوچه عصبانیت می‌کند، دوست داری هنرنمایی‌ات را تحسین کنند.

خون چکه چکه بر روی کف سیمانی کوچه می‌ریزد و همه‌جا رنگ می‌گیرد. کوچه مثل دشت کنار کوه موقع بهار سرخ شده است. همان دشتی که اسمش دشت عاشقان است. لاله‌های سرخ از درز سیمان‌های شکسته بیرون می‌زنند، محله‌مان جان می‌گیرد و زیبا و زیباتر می‌شود.

با پشت دستی که قمه را در آن‌ گرفته‌ای دماغت را می‌خارانی، خون روی دماغ و لبانت را سرخ می‌کند. صورتت در هم می‌رود و اخم پیشانیت عمیق‌تر می‌شود. تحمل دیدن سرخی زمین را نداری. وای از اینکه لبانت هم مثل دخترکانی که ماتیک مادرشان را یواشکی بر لب می‌مالند، قرمز شده باشد.

حق داری صورتت ترش و عبوس شود. کسی که عاشقی بلد نیست حالش از لاله‌های سرخ به هم می‌خورد. دلت بهم می‌خورد، دستانت را با فاصله چون صلیب از هم باز می‌کنی، کمرت تا زانویت خم می‌شود و روی لاله‌ها عق می‌زنی.

چرخش انگشتانت در موهایم کلافه‌ام می‌کند، موهای خون آلودم در دستانت لیز می‌خورد. چنگ می‌اندازی در گیس بلندم و دور دستت می‌پیچانی. دستت را بالا می‌آوری‌ تا سرم را همه ببینند و چه لحظه‌ی باشکوهی. گلویت را صاف می‌کنی، سینه‌ات را به جلو می‌دهی و در کوچه‌های شهر شروع به چرخیدن می‌کنی.

خنده‌ات، مدل راه رفتن‌ات، حتی بوسیدنت، چندش‌آور بود. کدام زنی از خوشی فرار کرده که من دومی‌اش باشم؟

یازده سالگی، روزی که خون از ران‌هایم سرازیر شد، ترسیدم. می‌دانستم کودکیم تمام شده و این یعنی مصیبت!

تو هم مثل پدر و برادرهایم عربده می‌کشیدی. تمام مردان قبیله‌مان صدایشان همیشه بلند بود و مدام ما را ضعیفه صدا می‌زدند. ضعیفه‌هایی که وحشت به جانتان انداخته بودند…

برادرت فریادزنان سر می‌رسد، با تلفنش چند عکس می‌گیرد و هلهله‌کنان می‌گوید: مرحبا، احسنت! روسفیدمان کردی و پشت‌بندش کل بلندی می‌کشد. صدایش بیشتر شبیه جیغ زنی تنها در بیابان است.

وقتی به من تجاوز کردی، من هم جیغ کشیدم. زنان کل کشیدند، دستمال خونی دست به دست شد، به مردانگی‌ات آفرین گفتند و تو با لبخند رضایت بر لب خوابیدی. از آن شب به بعد عروس خانه‌ات شدم. هر روز با طلوع خورشید به هر بهانه‌ای سیاه و کبودم کردی و شب‌ها آرام کنارم خزیدی و خودت را تخلیه کردی. حتی یکبار نپرسیدی آیا من هم طعم و لذت هم‌آغوشی را چشیده‌ام یا نه؟

می‌دانستی کارم شده بود خودارضایی؟ نه، نمی‌دانستی؟ تو هیچ چیز از من، مادرت، خواهرانت و زنان دیگر نمی‌دانستی! حتی به اندازه‌ی یک آلت پلاستیکی از همان‌هایی که دختر حاجی از اروپا برای خودش آورده بود هم خاصیت نداشتی.

حق نداشتم بی‌حال و مریض باشم، خانه‌ات باید همیشه مرتب و تمیز می‌بود، وای از روزی که غذای مورد علاقه‌ات را نپخته بودم. این همه سال حالم را نپرسیدی، نوازشم نکردی و هیچ‌وقت خوشحالی و ناراحتی‌ام را نفهمیدی!

قبل از رفتنم به مادرم گفتم دلم می‌خواهد چادر نماز گل‌گلی‌اش را سر کنم و با دختر همسایه‌مان خاله‌بازی کنیم. عروسک موطلایی‌اش را در آغوش بکشم و موهای نرم و مخملی‌اش را نوازش کنم. مادرم با دو دست محکم به صورتش زد و گفت: خجالت بکش، دیوانه شده‌ای، ناسلامتی مادری، بچه‌ات را ناز کن.

مادرت طعم دست کشیدن به موهای پسرم را هم از من گرفت. وقتی فهمیدی پسرت درونم رشد می‌کند، مهربان شدی. نه ماه کتکم نزدی. خوراکی‌های جورواجور برایم خریدی. وقتی از بیمارستان به خانه آمدیم، مادرت بچه را از من گرفت تا خودش تربیتش کند. می‌گفت: تو بچه‌ای!

راستی چرا وقتی عقدم کردند مادرت چیزی نگفت؟ یا وقتی که غذا را سوزاندم تشر زد هم سن تو بودم سه تا بچه قدونیم‌قد داشتم و تو را تحریک کرد تا کتکم بزنی نگفت بچه‌ام!

نگذاشتید دل سیر نوزادم را بغل بگیرم. شده بودم دایه‌اش، هر وقت بی‌تابی می‌کرد و شیر می‌خواست او را به بغلم می‌دادید. بغلش که می‌کردم هیچ حسی به او نداشتم. غریبه‌ای که شبیه تو بود در آغوشم شیره‌ی جانم را می‌مکید و همین مرا می‌ترساند.

دلم به چه چیز این زندگی باید خوش می‌بود؟ به تو، یا پسرت؟ همان شبی که با لگد به پهلویم می‌زدی تا به قول خودت آدمم کنی، تصمیم را گرفتم. نمی‌خواستم آدم باشم، می‌خواستم خودم باشم. می‌فهمی خودممممم…
طلای عروسیمان را با چند تا رخت و لباس داخل کوله پشتی مدرسه‌ام که سال‌ها کنار کمد لباس خاک می‌خورد، گذاشتم. گرما کلافه‌کننده بود. هوا هم مثل من عطش داشت. خورشید چون تو بالای سر زمین ایستاده بود و با شلاقی در دست بر گرده زمین تازیانه می‌زد.

همه‌ی اهل محل در خواب بودند. آرام و بی‌صدا مثل باد ملایم کولر که موهای سیاه و براق روی پیشانیت را تکان می‌داد از کنارت رد شدم و رفتم.

می‌خواستم به جایی بروم که خودم باشم. افسوس! به هر کجا پا گذاشتم، مردان شبیه تو بودند. تحقیرم کردند، انگلم دادند، تجاوز کردند. هر چه دورتر شدم امنیت هم دور و دورتر شد، تا اینکه کنار تو شد امن‌ترین جای دنیا.

برگشتم تا فقط از تو کتک بخورم.

همیشه خوش‌شانس بودی. ببین… به آرزویت رسیدی. همه دور و برت جمع شده‌اند، برایت کف می‌زنند، به مردیت قسم می‌خورند.

سرم را روی زمین می‌اندازی و مثل پهلوان زورخانه دورش می‌رقصی.

پسر عمویمان از راه می‌رسد و شوت محکمی به سرم می‌زند.

سرم رها و آزاد می‌چرخد، به دریا می‌افتد و به اعماق آب‌ها می‌رود. ماهی‌ها به سرم توک می‌زنند. قلقلکم می‌شود، خنده‌ام می‌گیرد.
از ته دل می‌خندم، از ارتعاش خنده‌ام دریا طوفانی می‌شود. موج بزرگی به سمت خانه‌مان می‌رود، تو را و همه‌ی اهل محله‌مان را در خود می‌بلعد و بعد دریا آرام می‌شود. آسمان مثل دشت عاشقان سرخ می‌شود و من تا ابد می‌خندم.

https://akhbar-rooz.com/?p=162654 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x