پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در باره پراگماتیسم – رضا جاسکی

آیا پراگماتیسم چیزی جز اپورتونیسم و مصلحت‌ گرایی نیست؟ آیا جنبش کارگری ایران نیاز به پراگماتیسم بیشتر یا کمتر دارد؟ موضوع اصلی این نوشته  رابطه بین پراگماتیسم و مارکسیسم و پیامدهای ان در تاریخ معاصر ایران  است. از نظر بسیاری رابطه مارکسیسم و پراگماتیسم مانند آب و آتش است. آیا ...
تصویر از بالا سمت راست به ترتیب: مائو، مارکس، مسعود احمدزاده، لنین، جان دیویی، سیدنی هوک

آیا پراگماتیسم چیزی جز اپورتونیسم و مصلحت‌گرایی نیست؟ آیا جنبش کارگری ایران نیاز به پراگماتیسم بیشتر یا کمتر دارد؟ موضوع اصلی این نوشته  رابطه بین پراگماتیسم و مارکسیسم و پیامدهای ان در تاریخ معاصر ایران  است. از نظر بسیاری رابطه مارکسیسم و پراگماتیسم مانند آب و آتش است. آیا می‌توان این دو را با هم امتزاج نمود؟

«ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر»

سهراب سپهری، از نامه سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

در فروردین ۱۳۵۶ به هنگامی که فضای سیاسی کمی بازتر شده بود، پس از تلاش‌های طولانی چند تن از روشنفکران شهر این قلم، بالاخره ساواک اجازه برگزاری نمایشگاه کتاب را صادر کرده بود. به هنگام قدم زدن، در میان کتاب‌های زیادی که آرزوی خواندن آنها را داشتم، اما با توجه به وضعیت مالی یک دانش‌آموز، تهیه آنها غیرممکن بود، بر حسب اتفاق یک کتاب توجه مرا بیشتر به خود جلب کرد: «بررسی چند مسالهٔ اجتماعی» نوشته علی‌اکبر اکبری.  نویسنده در مقدمه توضیح داده بود که در این کتاب به نقد صد صفحه اول کتاب اسلام‌شناسی علی شریعتی  پرداخته است. (اکبری،۹، ۱۳۴۹) برای اولین بار به کتابی برخورده بودم که انتقادی بر یکی از اثار شریعتی بود. نام علی اکبر اکبری  مستعار به نظر می‌رسید، اما بعدها فهمیدم که علی‌اکبر اکبری عیدگاهی، دبیر علوم اجتماعی دبیرستان‌های مشهد  و از اعضای پیشین نهضت خداپرستان سوسیالیست در دهه ۱۳۳۰بود. [۱].وی کتاب خود را در پاسخ به نوشته‌های شریعتی که در سال ۱۳۴۷ در ماهنامه «فصل‌های سبز» منتشر کرده بود، نوشته بود. کتاب اکبری  برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ انتشار یافت، با این حال این کتاب سال‌ها دور از دسترس بود تا این که کمی قبل از انقلاب کم‌کم در دسترس علاقمندان قرار گرفت. کتاب ضمن توضیح شیوه تحلیل مارکسیستی بر نکات مهمی که امروز نیز در نقد شریعتی گفته می‌شود، از جمله نابهنجاری تاریخی مانند تلاش شریعتی برای  استفاده تحلیل مارکسیستی از جامعه پیشرفته سرمایه‌داری در جامعه عقب‌افتاده عربستان در زمان صدر اسلام (طبقه بنی‌عباس، سادات و امثالهم)، یا کوشش وی برای نقد ماشینیسم در دهه ۴۰ در ایران که جامعه نه از وفور ماشین‌الات بلکه کمبود آن در رنج بود، انگشت گذاشته بود. البته کمبودهای معینی در نقد اکبری وجود داشت اما وی تنها کسی بود که سعی کرده بود صد صفحه در نقد صد صفحه از کتاب اسلام‌شناسی شریعتی ،که  در ۶۲۷ صفحه و چهار بخش در زمستان ۱۳۴۷ منتشر شده بود، را پاسخ دهد. این تنها نقدی بود که  از موضع مارکسیستی بر شریعتی قبل از انقلاب نوشته شد. نقد دیگری از سوی نیروهای مذهبی- از جمله مطهری -در مقابل نظرات شریعتی مطرح بود. نقد جدی بعدی از شریعتی بعد از انقلاب از سوی علی میرفطروس منتشر شد. البته بعد از انقلاب به تدریج نقدهای پویان از جلال آل‌احمد و «مارکسیسم اسلامی یا اسلام مارکسیستی»  بیژن جزنی و کتاب‌های مشابه دیگری، در حد محدودی در دسترس برخی از فعالین سیاسی قرار گرفتند.

پس از پیروزی طرفداران خمینی در انقلاب و قلع و قمع کردن همه مخالفین حکومت اسلامی توسط آنها، بلافاصله این پرسش درست مطرح شد که چرا نیروهای طرفدار سکولاریسم در ایران به مقابله با نظرات هواداران استقرار حکومت مذهبی در ایران نپرداختند؟ چرا هیچ نقد جدی از آثار آنها صورت نگرفت؟ مثلا عباس میلانی در سخنرانی خود در فرانکفورت در سال ۲۰۱۳ در رابطه با انتشار کتاب «نگاهی به شاه» بارها این مسئله را مطرح نمود (میلانی، ۲۰۱۳، حدود دقیقه ۴۰ ). البته میلانی به سانسور در زمان شاه و نقش او در گسترش مذهب در ایران اشاره می‌کند اما وی در مجموع در «نگاه به شاه» عملا از سلطنت پهلوی دفاع می‌کند. در واقع او با این تز کلی که «نسلی که انقلاب را رقم زد، نگاهی سیاه و سفید داشت» و «مطلق‌گرا» بود شروع می‌کند و سپس سعی می‌کند که از شاه «نه قدیس» بسازد و نه «شیطان». (میلانی، ۲۰۱۳) در نتیجه او راهی میانه را انتخاب می‌کند. میلانی درست به همین دلیل، در مجموع تصویری بسیار سیمپاتیک از شاه ارائه می‌دهد. البته میانه‌روی او شامل تحولات مثبت در دوران پهلوی نیست، بلکه وی در این موارد زیاده‌روی نیز می‌کند. میانه‌روی فقط شامل کارنامه منفی شاه می‌شود. یک نمونه آن برخورد با یک مسئله کلیدی که به تدریج کشور را به سوی انقلاب سوق داد، یعنی کودتای ۳۲ است. «میانه‌روی» به آنجا منجر می‌شود که مصدق متهم  به کودتا بر علیه شاه می‌شود. میلانی در مصاحبه با دویچه‌وله چنین توضیح می‌دهد: «من در کتابم سعی کرده‌ام این را بنویسم که وقتی دکتر مصدق در آن شب، آن حکم [حکم عزل مصدق توسط شاه] را نپذیرفت، در واقع داشت خلاف قانون اساسی عمل می‌کرد. …نپذیرفتن یک حکم قانونی بالاترین مقام مملکت در آن زمان، طبعا به معنای زیر پا گذاشتن قانون و طبعا به معنای برانداختن حق قانونی پادشاه است که آن را می‌شود نوعی کودتا خواند.» (میلانی، ۲۰۱۳) به عبارت دیگر این نه شاه بلکه مصدق بود که بر علیه شاه کودتا کرده بود. او در مورد خود حادثه ۲۸ مرداد عنوان می‌کند که بسیاری از مدارک هنوز منتشر نشده‌اند و نمی‌توان در باره آن قضاوت قطعی کرد (حتی با اعتراف مادلین آلبرایت در سخنرانی خود در انجمن ایران و آمریکا و اذعان این که «این کودتا، برای توسعه سیاسی در ایران، به روشنی یک عقب‌گرد بود و اکنون می‌توان به سادگی دریافت که چرا بسیاری از ایرانیان از این دخالت آمریکا در امور داخلی‌شان خشمگین هستند.» (آلبرایت، ۱۴۰۱)) اما از نظر او برای درک ۲۸ مرداد دو شرط لازم است. اول، باید ۲۸ مرداد را «تاریخی» کرد، یعنی عواطف را کنار گذاشت «و به چیزی جز داده‌ها عنایت نکرد.» دوم، بدون وجود همه مدارکی که تاکنون «مخفی» مانده‌اند از اسناد دفترهای شاه، کاشانی و بروجردی گرفته تا اسناد پلیس، ارتش ایران، سیا، سفارت‌های امریکا، انگلیس و شوروی…» قضاوت سخت است؛ با این حال نتیجه می‌گیرد «حتی اگر روزی همه یا بخش اعظم این اسناد قابل دسترسی باشند…چه بسا…نتوان…پاسخی قانع‌کننده سراغ کرد.» وی در نهایت ادامه می‌دهد «پرسش مهم دیگری هم در مورد رخدادهای ۲۸ مرداد باید مطرح کرد. چه می‌شد اگر تلاش برای برانداختن مصدق صورت نمی‌گرفت یا ناکام می‌ماند؟ آیا به راستی مصدق تاب و توان مقاومت در برابر حزب توده را که نفوذش از قضا روزافزون بود داشت؟» (میلانی، ۲۰۱۳) به عبارت دیگر، چه خوب که کودتای ۳۲ صورت گرفت. او از یک طرف مدعی است که شاه از ترس چپ‌ها به نیروهای مذهبی پر و بال داد تا بتوانند یک حکومت غیر دمکراتیک را در ایران مستقر کنند، چیزی که به درستی بر آن انگشت می‌گذارد. اما از سوی دیگر خوشحال است که شاه با کودتای خود جلوی نفوذ بیشتر چپ‌های توده‌ای را گرفت. آزادی بیشتر مذهبی‌ها غلط ، اما سرکوب جنبش ملی نفت از ترس احتمالی چپ درست بود. ما هر روز شاهد این برخوردهای دوگانه هستیم. مسلما بی‌انصافی است که کتاب میلانی را در تناقض یاد شده خلاصه کرد. اما قصد نشان دادن حضور این دوگانگی که هدف آن حتی گاه ناخودآگاهانه، توجیه یک کارنامه سیاه  به خاطر تنفر از یک کارنامه سیاه دیگر است.

امروز بسیاری از کسانی-چپ، لیبرال، سلطنت‌طلب…- که خود چپ را به خاطر عدم برخورد ایدئولوژیک و انتقادی با نیروهای مذهبی قبل از انقلاب مورد انتقاد قرار می‌دهند، شاکی از  هر گونه برخورد انتقادی اپوزیسیون چپ از نیروهای سلطنت‌طلب هستند. مسلما برخی از نوشته‌ها و یا موضع‌گیری چپگرایان نادرست و یا نادقیق می‌باشند و باید آنها را نقد کرد. اما هسته مرکزی این انتقادات بر چند پایه قرار دارد: اول، دشمن اصلی ما جمهوری اسلامی است، هرگونه برخورد با نیروهای سلطنت‌طلب به معنی گسترش شکاف در میان مخالفین جمهوری اسلامی است! دوم، برخلاف تبلیغات طرفداران سلطنت در خارج، هواخواهی از سلطنت در ایران گسترده نیست، از این رو نباید نیروی ناچیز چپ را صرف مبارزه با هواداران سلطنت نمود. سوم، رضا پهلوی یک جمهوری‌خواه شرمگین است و مصالحه با وی و طرفدارانش بهترین گزینه کنونی است. در همه این استدلال‌ها بر برخورد «رئالیستی» و «پراگماتیستی» برای ایجاد یک جبهه گسترده  بر علیه جمهوری اسلامی تاکید می‌شود.  این قلم در مقالات دیگری به کارنامه خاندان پهلوی چه قبل و چه بعد از انقلاب پرداخته  و قصد ورود به این کارنامه را در اینجا ندارد (نگاه کنید به «چند اتفاق ساده» و «در پناه گذشته موهوم«). موضوع این نوشته تاملی است در مورد پراگماتیسم، رئالیسم و میانه‌روی.

پراگماتیسم

پراگماتیسم یک جنبش فلسفی آمریکایی است، که در سال ۱۸۷۸ توسط چارلز ساندرز پیرس پایه‌گذاری شد. پیرس اولین بار این اصطلاح را به کار گرفت، اما ویلیام جیمز آن را رایج ساخت. جان دیویی یکی دیگر از شخصیت‌های آمریکایی است که موفق شد آوازه این شیوه فلسفی جدید را به خارج از مرزهای آمریکا برساند. در اینجا لازم است چند نکته در مورد برخی از نکات کلیدی فلسفه پراگماتیسم گفته شود.

 پراگماتیسم از دل تجربه‌گرایی بریتانیایی بیرون آمد. این مکتب جدید سعی کرد بر نقایص تجربه‌گرایی به ویژه در عرصه شناخت فایق آید. از نظر پراگماتیست‌ها، خدمت عمده ذهن کمک به انسان‌ها در رسیدن به اهداف روزمره خود بود. ایده‌ها هدفمند هستند و محتوی واقعی مفاهیم را تجربه‌های پیشین انسان‌ها تعیین نمی‌کنند، بلکه محتوی واقعی آنها در عمل و بر پایه نتایج‌شان در عمل تعیین می‌شوند. بنابراین، ایده‌ها به عقب یا درون و یا چپ و راست نمی‌نگرند بلکه فقط به جلو نگاه می‌کنند. درست به همین خاطر حقیقتِ یک اندیشه از تجربه عملی حاصل می‌شود. ایده‌ها چیزی جز فرضیه‌های مهمی نیستند که باید موثر بودنشان را در تحقق اهداف نشان دهند. پراگماتیست‌ها در دو جبهه از سویی با ایده‌الیست‌هایی می‌جنگیدند که از اصول ثابت و جوهر منطقی عقل دفاع می‌کردند و از پذیرش خاستگاه‌های طبیعی فرآیندهای تفکر سرباز می‌زدند. آنها مخالف برداشت ماتریالیستی وحدت هستی و تفکر بودند. پراگماتیسم از سویی مانند ماتریالیسم می‌پذیرد که ذهن محصول طبیعت و جامعه است اما با نتایجی که ماتریالیست‌ها از این اصل می‌گیرند، مخالف است، یعنی با این نظر ماتریالیستی که محتویات ذهن نیز باید با واقعیت طبیعت و جامعه صدق کند موافق نیست. «برای پراگماتیسم، مفاهیم و معانی نه ناشی از یک جهان عینی‌اند و نه ویژگی‌های آن را منعکس می‌سازند. آنها در طی تجربه بر اثر نیازها و اراده انسان ساخته و بازسازی می‌شوند.» (نواک،۱۳۹۹)

در واقع پراگماتیسم شامل همه کسانی می‌شود که معتقدند یک ایدئولوژی یا تز در صورتی درست است که نتایج رضایت‌بخشی را در عمل نشان دهد

 در واقع پراگماتیسم شامل همه کسانی می‌شود که معتقدند یک ایدئولوژی یا تز در صورتی درست است که نتایج رضایت‌بخشی را در عمل نشان دهد. به عبارت دیگر پذیرش یا رد یک  تز را باید در نتایج عملی آن یافت. بنابراین در پراگماتیسم نظریه صدق نه بر گونه‌ای از مطابقت گزاره و امر واقع بلکه قبل از هر چیز بر سودمندی نظریه استوار است. این متد را نه فقط در فلسفه بلکه در زمینه‌های مختلف دیگر از جمله حقوق، سیاست، روانشناسی، جامعه‌شناسی و نقد ادبی نیز می‌توان یافت. از همان ابتدای شکل‌گیری آن پیرس تاکید داشت که پراگماتیسم او با انچه که جیمز از پراگماتیسم می‌فهمید متفاوت بود به طوری که گرایش خود را «پراگماتیسیسم» نامید تا بتواند بر تفاوت نظر خود و جیمز تاکید کند. درست سی سال پس از ابداع اصطلاح پراگماتیسم آرتور لاوجوی در سال ۱۹۰۸ در باره ۱۳ نوع از پراگماتیسم نوشت.(لاوجوی، ۱۹۰۸)  معمولا از پیرس، جیمز و دیویی به عنوان پراگماتیست‌های کلاسیک  و  از ریچارد رورتی به عنوان معروف‌ترین نئوپراگماتیست‌ دوران متاخر، و از افرادی چون یورگن هابرماس، کورنل وست و برخی از فلاسفه معروف دیگر نیز به عنوان کسانی نام برده می‌شود که پراگماتیست هستند. بزرگترین ، موفق‌ترین و رادیکال‌ترین فیلسوف پراگماتیست جان دیویی بود که پس از مرگ وی در نیمه سده گذشته، و نیز رشد پست‌پوزیتیویسم و محبوبیت نظرات افرادی چون کارل پوپر در میان لیبرال‌ها، کم‌کم پراگماتیسم به فراموشی سپرده شد تا آن که ریچارد رورتی در زمانی که چرخش زبانی در ربع قرن آخر قرن گذشته به وقوع پیوست، توانست جانی تازه به پراگماتیسم در عرصه فلسفه دهد.

مشکل بزرگ پراگماتیسم در برخورد با برخورد با حقیقت-truth- (یا صدق که بیشتر از این معادل در نوشته‌های فلسفی استفاده می‌شود)  قرار دارد. از نظر جیمز «حقیقت آن چیزی است که مفید است». در مقابل چنین نظری بود که برتراند راسل گفت اگر تفسیر پراگماتیستی از حقیقت درست باشد آن گاه «توپ‌ها و خودروهای زرهی تعیین‌کننده‌های نهاییِ مباحثِ متافیزیکی خواهند بود». اگرچه بسیاری از پراگماتیست‌ها درک جیمز از حقیقت را قبول ندارند با این حال رورتی نیز زمانی نه چندان دور گفت «حقیقت چیزی است که معاصران شما اجازه می‌دهند تا بگویید.» (مایر، ۱۳۹۷) که این گفته به ویژه در دوران ترامپ، موجب بحث‌های زیادی گشت.  باری، موضوع اصلی این نوشته  رابطه بین پراگماتیسم و مارکسیسم و پیامدهای ان در تاریخ معاصر ایران  است. از نظر بسیاری رابطه مارکسیسم و پراگماتیسم مانند آب و آتش است. آیا می‌توان این دو را با هم امتزاج نمود؟

سرنوشت یک مارکسیست پراگماتیست

در ماه مه ۱۹۸۵ رونالد ریگان افراد معروف ایالات متحده آمریکا،  ژنرال‌ نظامی مانند چاک ییگر اولین فردی که دیوار صوتی را شکسته بود و در جنوب ویتنام ۱۲۷ بار به عنوان خلبان هواپیماهای بمب‌افکن در ماموریت‌های نظامی شرکت داشت، جین کرک‌پاتریک نماینده آمریکا در سازمان ملل که نقش مهمی در سیاست خارجی آمریکا در دوران ریگان داشت، و اولین سفیر زن ایالات متحده در سازمان ملل بود، کسی که از جبهه دموکرات‌ها به نو‌محافظه‌کاران ریگانی پیوسته بود، فرانک سیناترا هنرمند محبوب آمریکایی که سالیان درازی طرفدار دموکرات‌ها و به ویژه دوست نزدیک جان اف کندی بود اما به خاطر روابط مشکوکی که با «مافیا» داشت از سوی کندی طرد شد و او به جبهه جمهوری‌خواهان پیوست. سیناترا به هنگام نامزدی ریاست‌جمهوری ریگان چهار میلیون دلار برای انتخاب ریگان خرج کرد، جیمز استیوارت هنرپیشه معروف جمهوری‌خواه و دوست نزدیک رونالد ریگان…و سیدنی هوک فیلسوف معروف آمریکایی و مولف بهترین کتاب‌های مارکسیستی تا قبل از جنگ دوم جهانی بود، را به ضیافتی در کاخ سفید دعوت کرده بود. در این مراسم رونالد ریگان مدال آزادی را به خاطر «میراث [آنها] به انسانیت» بر گردن مدعوین انداخت. حتی در این زمان هنوز هوک خود را  سوسیالیست می‌خواند اما سوسیالیسم او مانع دوستی‌اش با نومحافظه‌کاران نبود. ایروینگ کریستول «پدر خوانده نومحافظه‌کاران»  سوسیالیسمِ هوک را «یک خصوصیت شخصی و قابل بخشش» خواند. بسیاری از محافظه‌کاران او را «بهترین نوع سوسیالیست» قلمداد می‌کردند یک «سوسیالیست ضد سوسیالیست». وی به عنوان یک محقق کارکشته در اندیشکده سیاستگذاری محافظه‌کاران در نهاد هوور  نقش مهمی داشت. هوک یکی از منتقدان جدی ریگان از جناح راست بود. از نظر هوک ریگان نرمش زیادی از خود در مقابل کمونیست‌ها نشان می‌داد. (فلپس، ۱۹۹۷) با این حال وی هیچگاه خود را نئولیبرال نخواند و ترجیح می‌داد او را سوسیال‌دموکرات یا لیبرال جنگ سرد خطاب کنند.

سرنوشت سیدنی هوک برای بسیاری از مارکسیست‌ها و مهمتر از همه مارکسیست‌های امریکایی مانند یک معما بوده است. او از سویی شاگرد جان دیویی  در آمریکا بود اما از طرف دیگر نزد کارل کُرش در برلین درس خوانده بود. به مسکو سفر کرد و مدتی در انستیتوی مارکس-انگلس به تحقیق پرداخت. در دوران جوانی به عنوان یکی از بزرگترین مارکسیست‌های امریکایی و اولین فیلسوف مارکسیست آمریکا شناخته می‌شد. او دو کتاب، «بسوی درک کارل مارکس» و «از هگل تا مارکس» را در سال‌های ۱۹۳۳ و ۱۹۳۶ منتشر کرد و نام خویش را به عنوان بهترین مارکس‌شناس آمریکا بر سر زبان‌ها انداخت. با این وجود، پس از چندی در اواخر دهه ۱۹۳۰ از مارکسیسم فاصله گرفت. برخی گردش به راست او را به گرایشات بشدت ضداستالینیستی وی-مانند چرخش به راست برخی دیگر از روشنفکران امریکایی در همین دوران-نسبت می‌دهند، چیزی که باید به عنوان یک فاکتور، هر چند نه عامل اصلی- در نظر گرفت. اما بسیاری از مورخین پشت کردن او به مارکسیسم را علاقه وافر وی  به پراگماتیسم و تاثیر زیاد استادش جان دیویی بر او می‌دانند. برخی از مارکسیست‌ها معتقدند، پراگماتیسم فلسفه‌ی لیبرال‌های خرده‌بورژوازی آمریکایی است و در نهایت از آن نتیجه گرفته می‌شود که چرخش هوک به سمت نومحافظه‌کاران سیر منطقی وابستگی او به پراگماتیسم بود.

دیویی یک فیلسوف پراگماتیست هگلی بود که در واپسین سال‌های عمر خود از سوسیالیسم دمکراتیک طرفداری می‌کرد. از این نظر نقاط مشترک معینی بین دیویی و مارکس وجود داشت، درست به همین خاطر بنا به گفته کرنل وست، دیویی هم هگل و هم مارکسِ فلسفه آمریکا بود

باید به خاطر آورد که دیویی یک فیلسوف پراگماتیست هگلی بود که در واپسین سال‌های عمر خود از سوسیالیسم دمکراتیک طرفداری می‌کرد. از این نظر نقاط مشترک معینی بین دیویی و مارکس وجود داشت، درست به همین خاطر بنا به گفته کرنل وست، دیویی هم هگل و هم مارکسِ فلسفه آمریکا بود. دیویی در پهنه سیاسی از موضع سوسیالیست‌ها در عرصه تولید حمایت می‌کرد و برای سوسیالیزه و دموکراتیزه کردن تولید تبلیغ می‌نمود. او معتقد بود که مشکلات سیاسی و اجتماعی را باید با تحلیل پایه اقتصادی جامعه بررسی کرد. از نظر انسان‌شناختی ، انسان را  «حیوان ابزار‌ساز» تعریف کرد، از نظر تئوری‌های اجتماعی، ایده «جبر اقتصادی» را می‌پذیرفت و از نظر فلسفی متاثر از تزهای مارکس در باره فوئرباخ ، و معتقد بود که در نقد مواضع فلسفی فقط نباید به قوام فکری آنها بلکه به فرایندهای اجتماعی که منجر به  چنین مواضعی می‌شوند نیز توجه نمود. (رنو، ۲۰۱۳)  افکار او قرابت‌های زیادی با تئوری‌های آموزش و فرهنگ و رهایی هگل داشت. او به خاطر دوستی نزدیک با سیدنی هوک و سفری که به اتحاد شوروی نمود و نیز فعالیت در کمیسیون  تروتسکی [۲] آشنایی زیادی با منابع مختلف مارکسیسم داشت. او در عین حال اختلافات سیاسی زیادی با مارکسیست‌ها داشت و مهمترین آن این بود که اعتقادی به مبارزه طبقاتی و به ضرورت انقلاب برای برپا کردن سوسیالیسم  نداشت. از نظر دیویی سوسیالیسم و گذار اجتماعی در ورای سرمایه‌داری بایستی به شکل تدریجی و از طریق همکاری طبقاتی صورت می‌گرفت. به لحاظ فلسفی او فاصله زیادی با درک ماتریالیستی مارکسیست‌ها داشت.

در سال ۱۹۳۱ سیدنی هوک ، زمانی که هنوز مارکسیست بود معتقد بود که دیویی به مارکس نیاز داشت، زیرا او هنوز ارزش مبارزه طبقاتی در مقابل همکاری طبقاتی برای گذار از سرمایه‌داری امریکایی به یک امریکای اجتماعی را درک نکرده است. (فلپس، ۵۸، ۱۹۹۷). در انتهای دهه در سال ۱۹۳۸ هوک به این اعتقاد رسید در واقع این مارکس بود که به دیویی نیاز داشت، زیرا  لنین و تروتسکی  اهمیت فرآیندهای دموکراتیک را کم بها نموده بودند. (فلپس، ۱۷۹، ۱۹۹۷)

هوک لنین را نظریه‌پرداز حزب انقلابی برای کسب هژمونی قلمداد می‌کرد، اما معتقد بود که نظریه حزب لنینی به نظریه مرکزیتِ سیاسی آموزش‌ و پرورش دیویی نیاز دارد

بنابراین هوک از همان ابتدا، وقتی که هنوز مارکسیست بود، مارکس را سلف دیویی در نظر می‌گرفت و ابزارگرایی دیویی را به عنوان راهی برای تصحیح برخی از خطاهای مارکسیسم تلقی می‌کرد. برای او، این دو مکتب هر دو مکمل یکدیگر بودند. طرفداران دیویی در آرزوی سازماندهی مجدد جامعه برای تحقق وعده‌های دموکراتیک خود بودند، اما بازسازی جامعه فقط از طریق تئوری انقلاب مارکسیستی میسر بود؛ از سوی دیگر از نظر هوک پراگماتیسم می‌توانست به بحث‌های بی‌‌انتهای مارکسیست‌ها در مورد جهت‌گیری‌های بنیادی فلسفی نقطه پایانی نهد. وی همچنین می‌پنداشت که مارکسیسم پراگماتیستی  نسخه مناسبی برای جلوگیری از دیکتاتوری حزب در جامعه بود. او در انتهای دوران مارکسیستی خود تلاش کوچکی برای کمک به بحث دموکراسی سوسیالیستی و سوسیالیسم دمکراتیک در آمریکا نمود.

هوک منتقد پوزیتیویسم حاکم بر انترناسیونال دوم بود و در عرصه فلسفی از برداشت لوکاچ و کُرش طرفداری می‌کرد. از نظر وی تاکید لوکاچ بر اهمیت آگاهی طبقاتی، امکان تلفیق اولویت عمل و تاثیر آن در رشد آگاهی را می‌داد. او در عرصه سیاسی از لوکزامبورگ و لنین حمایت می‌نمود. از نظر وی بحث لوکزامبورگ در باره تقدم تجربه اجتماعی کارگران برای غلبه  جنبش کارگری  بر بوروکراتیسم اتحادیه‌های کارگری، راه را برای یک تفسیر پراگماتیستی باز می‌کرد . اگر مبارزه سیاسی باید مبتنی بر تجربه سیاسی باشد، آنگاه این نتیجه‌گیری که تئوری‌های مارکسیستی باید در تجربه انقلاب اجتماعی به بوته آزمایش گذاشته شوند و بر اساس نتایج حاصله در مورد آنها قضاوت شود نیز صادق است. هوک لنین را نظریه‌پرداز حزب انقلابی برای کسب هژمونی قلمداد می‌کرد، اما معتقد بود که نظریه حزب لنینی به نظریه مرکزیتِ سیاسی آموزش‌ و پرورش دیویی نیاز دارد. حزب علاوه بر سازماندهی باید آموزگاری باشد که از طریق آموزش، بر موانع عوامل روانی-اجتماعی و فرهنگی غلبه نموده، راه را برای رشد آگاهی طبقاتی باز کند.

در زمانی که هوک سعی نمود تغییرات معینی در مارکسیسم مورد نظر خود ایجاد کند، یکی دیگر از شاگردان دیویی بنام ماکس ایستمن در طی یک سلسله از مباحث به نقد نظرات هوک پرداخت. از نظر ایستمن مارکسیسم یک چارچوب نظری است که با ابزارگرایی دیویی سازگاری ندارد.

مارکس با کسانی که با نادیده گرفتن آرمان‌ها ، خود را محکوم به درجا زدن در وضع موجود می‌کردند، سر سازگاری نداشت. مارکس همچنین منتقد کسانی بود که به آرمان‌هایی پناه می‌بردند که هیچ ارتباطی با گرایش‌های تاریخی موجود  نداشتند و دچار اوتوپیسم محض می‌شدند. این‌ها نکاتی بودند که هوک در مارکسیسم پراگماتیستی خود نادیده می‌گرفت

آنچه که می‌توان گفت، هوک برای آن که مارکسیسم را با پراگماتیسم دیویی پیوند دهد، بتدریج فقط بر مرکزیت آموزش تاکید نمود و وظیفه فلسفه مارکسیستی به انتقاد از فرهنگ تقلیل یافت. او به تدریج اهمیت کار در مارکسیسم را فراموش نمود و به نسبی‌گرایی روی آورد. از سوی دیگر برای مارکس  کنش تاریخی فقط مبتنی بر نیازها نبود ، بلکه ایده‌ال‌ها نیز نقش مهمی در هدایت آنها داشتند. مارکس با کسانی که با نادیده گرفتن آرمان‌ها ، خود را محکوم به درجا زدن در وضع موجود می‌کردند، سر سازگاری نداشت. مارکس همچنین منتقد کسانی بود که به آرمان‌هایی پناه می‌بردند که هیچ ارتباطی با گرایش‌های تاریخی موجود  نداشتند و دچار اوتوپیسم محض می‌شدند. این‌ها نکاتی بودند که هوک در مارکسیسم پراگماتیستی خود نادیده می‌گرفت. (رنو، ۲۰۱۳) با این حال او زمانی که هنوز مارکسیست بود،  نه طرفدار رفرمیست‌هایی چون برنشتاین و یا رهبران انترناسیونال دوم، بلکه هوادار لوکزامبورگ، لنین، تروتسکی و به طور کلی جناح مارکسیست‌های انقلابی بود، اما در عین حال خود را پراگماتیست می‌دانست.

اما در مورد چرخش هوک به سمت راست چه می‌توان گفت؟ آیا پراگماتیسم  راه وی را برای عوض کردن جبهه باز کرد؟  مسلما این عامل در چرخش هوک نقش داشت. اما نقش کلیدی نداشت. این درست است که او تا آخر عمر پراگماتیست باقی ماند و خود را سوسیال‌دموکرات خواند، اما سوسیال‌دمکراسی در نظر او چنان رقیق شده بود که حتی ریگان نیز می‌توانست به آن گردن نهد. یک «دولت رفاه» بسیار کوچک. با این حال منتقد او، ایستمن نیز پس از چندی به جمع طرفداران نیکسون پیوست. در عین حال مارکسیست‌های پراگماتیست دیگری چون سی رایت میلز تا آخر عمر مارکسیست و پراگماتیست باقی ماندند. برای هوک مسئله اصلی بحران سیاسی بود که در نتیجه جنگ دوم جهانی ایجاد شد و بتدریج او را به یک ضدکمونیست افراطی تبدیل نمود و در نهایت با سوسیالیسم انقلابی خداحافظی نمود. در عین حال، هوک بتدریج از پراگماتیسم رادیکالی که دیویی مبلغ آن بود نیز  فاصله گرفت.

مائوئیسم و پراگماتیسم

اگر هوک مارکسیستی بود که پراگماتیست شد، در مقابل مائو پراگماتیستی بود که مارکسیست گشت.  اولی تاثیری بر جنبش انقلابی در ایران نداشت اما دومی به عنوان رهبر یک انقلاب بزرگ مردمی تاثیرات مهمی بر جنبش‌های کارگری در سراسر جهان داشت. از این رو لحظه‌ای مکث بر نقش پراگماتیسم در افکار رهبر انقلاب چین ضروری است.

مسلما رابطه بین مائوئیسم و پراگماتیسم دیویی بسیار پیچیده و گسترده است.  اما از نقطه نظر جنبش چپ ایرانی تامل بر یک نکته دارای اهمیت زیادی است. وحدت تئوری و عمل

در ابتدای قرن گذشته  بین سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۱۰ جنبش فرهنگ نو چین را درنوردید. هدف جنبش تاکید بر اهداف و ارزش‌های دموکراتیک، مقابله با درک حاکم از کنفوسیانیسم، مبارزه برای آزادی‌های فردی و نقطه پایان گذاشتن بر فئودالیسم حاکم در چین بود. مائو یکی از کسانی بود که به طور فعال در این جنبش شرکت داشت. او تحت تاثیر هو شی (Hu Shih)  فیلسوف بزرگ جنبش فرهنگ نو قرار داشت. از سویی هو شی شاگرد جان دیویی در دانشگاه کلمبیا بود. شی در این زمان دیویی را به چین برای برگزاری کلاس‌های درس دعوت کرد و خود نیز مترجم کلاس‌های دیویی بود. مائو نیز در کلاس‌های درس دیویی شرکت می‌کرد. در این زمان دیویی دارای دو لقب، «آقای علم» و «آقای دموکراسی» بود، مفاهیمی که در مرکز توجه جنبش فرهنگ نو قرار داشتند. در این سلسله درس‌ها، دیویی در مورد تئوری‌های آموزشی خود صحبت نمود. مائو در نامه‌ای در سال ۱۹۲۰ -زمانی که مارکسیست شده بود- اعلام کرد،  مشکل تئوری‌های آموزشی دیویی این بود که  تئوری‌هایش دارای یک پیش‌فرض مهم بودند: دگرگونی کامل جامعه. از نظر مائو بدون تغییر انقلابی جامعه چین امکان به کار گرفتن این تئوری‌ها وجود نداشت. (رنو، ۲۰۱۳) در این زمان رهبران جنبش فرهنگ نو به دو دسته کمونیست‌ها و لیبرال‌ها تقسیم شدند. هو شی در جبهه لیبرال‌ها بود و جدایی قریب‌الوقوع این دو گروه موجب شد که برخی تاثیر دیویی بر جنبش کمونیستی چین و مائوئیسم را نادیده بگیرند. از آنجا که پراگماتیسم، از جمله پراگماتیسم دیویی، یک شیوه و متد محسوب می‌شد این امکان وجود داشت که به خوبی هم از سوی لیبرال‌هایی چون هو شی به کار گرفته شود و هم کمونیست‌های چینی. در طی سال‌های طولانی مائوئیسم به عنوان یک جنبش پوپولیستی  از جمله متاثر از مارکسیسم، پراگماتیسم، گرایشات ناردونیکی بود. باید توجه داشت که مفهوم دموکراسی دیویی قبل از هر چیز بر پایه اشکال مشارکت در زندگی اجتماعی بود تا یک «رژیم نهادی» (همانجا) از این رو تلفیق آن با پوپولیسم مائوئیستی چندان مشکل‌آفرین نبود. باید این نکته را افزود که هدف دیویی در چین تاکید بر این نکته بود که قصد وی قبل از هر چیز، نه غربی کردن جامعه چین بلکه کمک به پروسه مدرنیزه کردن چین با تکیه بر فرهنگ چینی بود. هدف، بازسازی فرهنگ چینی و نه غربی کردن آن بود. این نکته با درک مائو از مدرنیزاسیون و برخورد با گذشته همخوانی داشت. مسلما رابطه بین مائوئیسم و پراگماتیسم دیویی بسیار پیچیده و گسترده است.  اما از نقطه نظر جنبش چپ ایرانی تامل بر یک نکته دارای اهمیت زیادی است. وحدت تئوری و عمل.

مارکس در تزهای فوئرباخ بر اهمیت وحدت تئوری و عمل پای فشرد اما مائو تنها رهبر بزرگ انقلابی است که یک کتاب در مورد آن نوشته است و بیش از همه بر آن پای فشرده است. کتاب «در باره پراتیک» مائو که در سال ۱۹۳۷ منتشر شد از موضع دیویی با پراتیک برخورد می‌کند. در تئوری دیویی، باید مراحل زیر را در حل یک مسئله در نظر گرفت: وقتی که صورت مسئله تعریف شد لازم است عملی را برای حل مسئله تعیین نمود. در این میان تئوری‌ها و آرمان‌ها می‌توانند انتخاب یک عمل معین را ساده کنند اما آنچه اهمیت دارد حل مسئله است و عمل واسطه اصلی برای حل مسئله است، از این رو، ایده و ایده‌آل‌ها اهمیت ثانوی می‌یابند. بنا بر نظر ابزارگرایانه دیویی انسان‌ها برای رفع نیازهای مادی خود، درگیر حل مسائل مختلف جامعه می‌شوند. در نگاه دیویی تامل در متن آموزش فقط یادآوری  و برخورد منفعل با یک حادثه در گذشته نیست بلکه یک فرایند فعال یادگیری است. در نظر مائو فکر می‌تواند در حل مسئله‌ای که در عمل با آن مواجه شده است از طریق تامل راه‌گشا باشد. در نتیجه مائو درست مانند دیویی معتقد است که تئوری ابزاری برای عمل است و ارزش آن باید با خروجی عملی آن سنجیده شود. دیویی می‌گوید: «تئوری مبتنی بر عمل  و به نوبه خود در خدمت عمل است. حقیقت هر دانش یا نظریه‌ای نه با احساسات ذهنی، بلکه با نتایج عینی در عمل اجتماعی تعیین می‌شود. تنها عمل اجتماعی می‌تواند ملاک حقیقت باشد.» (همانجا). مائو نیز تاکید می‌کند که پراتیک منبع اصلی برای توسعه آگاهی انسانی است. او در «ایده‌های صحیح انسان از کجا سرچشمه می‌گیرند» می‌گوید: «ایده‌های صحیح انسان فقط از پراتیک اجتماعی سرچشمه می‌گیرند»(مائو، ۱۹۶۳).

 «حقیقت را از طریق عمل کشف کنید، و دوباره از طریق عمل حقیقت را تائید و گسترش دهید….عمل، شناخت، دوباره عمل، و دوباره شناخت. این شکل در چرخه‌های بی‌پایان تکرار می‌شود و با هر چرخه محتوی عمل و شناخت به سطح بالاتری می‌رسد. چنین است کل نظریه دیالکتیکی-ماتریالیستی شناخت، و چنین است نظریه دیالکتیکی-ماتریالیستی وحدت دانستن و عمل کردن.»(دیویی، کتاب بازسازی -به نقل از رنو، ۲۰۱۳) این نقل‌قول می‌توانست از رساله مائو در باره «ایده‌های صحیح انسان از کجا سرچشمه می‌گیرند؟» باشد، زیرا در این نوشته کوتاه مائو تقریبا همه این مطالب را با کلماتی دیگر تکرار می‌کند.

اما مشکل در کجاست؟ با توجه به آن چه که در دو بخش قبلی گفته شد می‌توان با یک مثال مشکل را توضیح داد. مائو در ۱۹۲۰ در هونان در جنبش اتونومیستی شرکت داشت. او در این زمان بنا بر توصیه‌های دیویی مخالف تحمیل اهداف بیرونی بر جنبش بود. از نظر وی  انقلابیون می‌بایست در جنبش شرکت می‌کردند اما نمی‌بایستی آن را هدایت می‌کردند. او مبلغ «از توده‌ها به توده‌ها» بود اما در عمل با شکست جنبش مزبور به این نتیجه رسید که بدون روشنفکران انقلابی انقلاب چین به پیروزی نخواهد رسید. وی به زودی به همان نتایجی رسید که سیدنی هوک. هوک نیز بدون وجود یک حزب انقلابی و ایمان به حزب، امکان پیروزی انقلاب را مردود شمرد. او از سوی دیگر بر تجربه کارگران و نقش آن در آگاهی تاکید داشت. حال در عمل بنا بر اصل سودمندی گاه بر اولی و گاه بر دومی تاکید می‌شد. مائو هنگامی که «مخالفت با کتاب‌پرستی» را نوشت، ایده «دموکراسی نو» را مطرح کرد. در مبارزه با ایسم‌ها باید به مشکلات توجه می‌شد. در آنجا گفته می‌شود که بدون تحقیق هیچ کس «حق صحبت کردن ندارد… زیرا صحبت کردن الکی هیچ مشکلی را حل نمی‌کند» هدف مقابله با دگماتیسم و بوروکراسی بود، اما از آنجا که «انقلاب چین» و اهداف آن اولویت بیشتری داشت، به خاطر این غایت‌شناسی گاه بر یک اصل و زمانی دیگر بر اصلی متضاد تکیه می‌شد. اگر همه چیز باید سودمند باشند با هنر باید چگونه برخورد نمود؟ آیا رشته‌های علمی که مستقیما سودمند نیستند،  اجازه شکل گرفتن دارند؟  اجازه کسب «دانش نظری بیهوده» داده می‌شود؟ آیا  به توده‌های مردم اجازه داده می‌شود اشکال جدید فعالیت جمعی را ابداع کنند؟ چه کس یا ارگانی سود و زیان را می‌سنجد و چگونه؟ آیا در نهایت انتقاد راسل درست نیست که آن کس که توپ و تانک دارد حقیقت را تعریف خواهد کرد؟ آیا مشارکت  یک توده بی‌نظم در مسائل سیاسی، بدون تلاش برای ایجاد نهادهای دمکراتیک جدید و تشویق مردم برای مشارکت بیشتر در نهادهای دموکراتیک قدیم و سعی در بازسازی این نهادها می‌تواند  می‌تواند سودمند باشد؟ ….

پراگماتیسم فدائیان

در شرایط مبارزات ضد استعماری پس از جنگ دوم جهانی، عمل‌گرایی از ویژگی‌های مهم این جنبش‌ها بویژه جنبش‌هایی که جوانان و دانشجویان بخش اصلی شرکت‌کنندگان را تشکیل می‌دادند، بود. از این نظر فدائیان نه یک استثنا بلکه بخشی از یک قاعده عمومی بودند

چریک‌های فدایی در اواخر دهه ۱۳۴۰ با ادغام دو گروه جزنی-احمدزاده، با اتفاق‌‌نظر در مورد چند نکته کلیدی از جمله اعتقاد به مارکسیسم-لنینیسم، لزوم انقلاب سوسیالیستی برای گذار از سرمایه‌داری، ضرورت مبارزه مسلحانه با دیکتاتوری شاه و امپریالیسم، توافق بر سر مرحله انقلاب به مثابه  انقلاب توده‌ای و دموکراتیک، چیرگی سرمایه‌داری وابسته در ایران، مبارزه با رفرمیسم و بی‌عملی حزب توده، عدم اعتقاد به ایجاد یک حزب کارگری به عنوان امری عاجل، دفاع از انترناسیونالیسم پرولتری در عین اعلام بیطرفی در مورد اختلافات شوروی-چین…ایجاد شد. بسیاری از جنبش‌های چپ که بخشی از جنبش ۶۸ -با کمی اغماض در مورد تاریخ دقیق شکل‌گیری آنها، یعنی چند سال قبل و یا بعد از ۱۹۶۸ -محسوب می‌شدند، عمل‌گرا بودند. در واقع در شرایط مبارزات ضد استعماری پس از جنگ دوم جهانی، عمل‌گرایی از ویژگی‌های مهم این جنبش‌ها بویژه جنبش‌هایی که جوانان و دانشجویان بخش اصلی شرکت‌کنندگان را تشکیل می‌دادند، بود. از این نظر فدائیان نه یک استثنا بلکه بخشی از یک قاعده عمومی بودند. لازم است تاکید شود که چریک‌های فدایی از همان  ابتدای تشکیل خود به صورت یک جبهه از گروه‌های به ظاهر همگون، ولی در واقع متفاوت، عمل می‌کرد.

تشکیل چریک‌های فدایی از نظر بنیانگذاران آن پاسخی به ضرورت‌های جامعه در شرایط دیکتاتوری شاه و نبود یک حزب واقعی طبقه کارگر بود. در نظر آنان حزب توده با بی‌عملی در زمان کودتای ۲۸ مرداد و اتخاذ یک خط مشی رفرمیستی دیگر لیاقت خود را به عنوان حزب طبقه کارگر از دست داده بود (گروه یک چنین اعتقادی داشت. گروه دو اعتقادی به این که حزب توده، حزب واقعی طبقه کارگر بوده است نداشت.) حال پرسشی که در این قسمت باید پاسخ داده شود این است که آیا واقعا چریک‌های فدایی به عنوان یک نیروی آرمانخواه و از جان گذشته واقعاً پراگماتیست بودند؟ از نظر بسیاری ممکن است این یک پارادوکس محسوب ‌شود، بنابراین بهتر است لحظه‌ای در مورد آن مکث کرد.

اول، نحوه تشکیل این سازمان از همان ابتدا خود نشان‌دهنده وجود رهبرانی پراگماتیست بود. یکی از ویژگی‌های فلسفی پراگماتیسم توجه به آینده و کم‌توجهی یا عدم‌توجه به گذشته است. همان‌طور که قبل‌تر گفته شد برای تجربه‌گرایان بریتانیایی چون لاک و هیوم مسئله مهم خاستگاه مفاهیم و معانی بود. در عوض برای پراگماتیست‌ها مسئله این نبود که اندیشه‌ها از کجا می‌آیند؟ آنان این مسئله را فرض‌شده تلقی نمودند.  مسئله اصلی این بود که اندیشه‌های ما به کجا می‌روند. توجه نه بر علل بلکه نتایج بود. ایده‌ها را هدفمند و‌ آینده‌نگر می‌دانستند. بنابراین آنها نه به گذشته بلکه آینده توجه داشتند. دو گروه تشکیل‌دهنده سازمان بر سر مسائل مهمی اختلاف نظر داشتند اما آنها تصمیم گرفتند که این اختلافات را مسکوت گذارند. مسئله اصلی برای آنان این بود: برای مبارزه در راه آزادی، اعم از سیاسی و اقتصادی، چه باید کرد؟ آنها ایده‌های معینی برای آینده کشور -در اینجا بحث بر سر درستی و نادرستی این ایده‌ها نیست- داشته و  مُصر بر شکل مبارزه مسلحانه بودند. پذیرش مواردی که در بالا گفته شد، شرط همکاری محسوب شد. چریک‌ها برای رسیدن به اهداف خود حاضر به فدا کردن جان خویش بودند اما اعتقاد داشتند که جان‌گذشتگی آنان موجب رهایی ایران خواهد شد. در اینجا لازم است تاکید نمود که دو گروه یاد شده خود در رابطه با مسائل مختلف بحث‌های درونی داشتند، این موضوع به ویژه در مورد گروه جزنی-ظریفی بیشتر پیش رفته بود، اما ادغام دو گروه کاملا بر پایه توجه به مبارزه کنونی و نگاه به جلو بود.

دوم، این که گفته شد برای پراگماتیست‌ها حرکت به جلو مهم است. این به معنی آن نیست که آنان به گذشته توجهی ندارند. هدف پشت سر گذاشتن بحث در مورد گذشته و توجه به آینده است. برای آنان پرسش در مورد گذشته، یک مسئله حل شده است. نظریه‌پردازان، محققین و دانشمندان به خاستگاه مفاهیم و مبانی پاسخ داده‌اند، برخی این نظریه، برخی نظریه دیگری را می‌پذیرند، بنابراین پاسخ‌ها وجود دارند، نکته اصلی چگونگی استفاده از این پاسخ‌ها برای حل یک مشکل خاص است. مسعود احمدزاده در کتاب خود از جمله می‌گوید: «ما بیش از هر وقت به پراتیسن احتیاج داریم تا به تئوریسین». او همچنین در مورد کم شدن اهمیت کار تئوریک در مبارزه انقلابی نوشت. حمید مومنی در دفاع از سخنان احمدزاده می‌گوید: «اکنون دانستن تئوری «ارزش اضافی» مارکس لازم است، ولی دیگر جدال علمی بر سر آن نه لازم است و نه خودبخود پیش می‌آید. دیگر این مسائل کلی، حل شده است. اکنون دیگر قوانین کلی و عام جهان‌بینی مارکسیزم-لنینیزم و قوانین کلی و عام انقلاب کشف شده و کار تئوریک اساسا دیگر در جهت قوانین خاص انقلاب و تلاش برای تطبیق قوانین عام با شرایط خاص خواهد بود» (مومنی، ۵۳، ۱۳۵۸). مومنی توضیح می‌دهد که محققان و «دانشمندان مارکسیستی که در صفوف انقلابیون نیستند»  در حال تدوین تئوری‌های گوناگون هستند، از این رو برای «نیروهای انقلابی‌..که مستقیماً به مبارزه عملی-سیاسی می‌پردازند..اهمیت کار تئوریک کم شده است.» (همانجا). باید افزود که سیدنی هوک درست به همین خاطر معتقد بود برای آن که مارکسیست‌های امریکایی بتوانند در عمل به جایی برسند نیاز به دیویی داشتند. از نظر او بدون پراگماتیسم مارکسیست‌ها غرق در مباحث بی‌انتها خواهند شد.

سوم، بنا بر پراگماتیست‌ها  صدق ایده‌های صحیح منوط به بازده آنان در عمل است.  در آن زمان نظرات مائو بویژه در میان گروه دوم اهمیت زیادی داشت. در نظر مائو شناخت از عمل آغاز می‌شود و ملاک حقیقت سودمندی آن است. احمدزاده نیز چنین می‌گوید: «در تحلیل نهایی این عمل انقلابی‌ست که قادر به کشف ویژگی شرایط عینی هر کشور و تصحیح و تکمیل تئوری انقلاب است.» (احمدزاده، ۴۲، ۱۳۵۹) و در جای دیگر عنوان می‌کند: «خلاصه، این عمل است که بالاخره صحت یا سقم تئوری ما را تعیین می‌کند.» (همانجا)

چهارم، با شکست و ابطال یک تئوری در عمل، نظرات جدیدی جایگزین تئوری‌های قدیمی می‌شوند. با گذر زمان و از دست رفتن تعداد زیادی از چریک‌ها و نزدیک‌تر نشدن فدائیان به اهداف اولیه خود، بتدریج زمزمه انتقادات معینی در رابطه با مبارزه مسلحانه بلند شد . از سوی دیگر با تشکیل رسمی سازمان تاکید بیشتری بر حفظ اعضای سازمان صورت گرفت. در مقدمه سال ۱۳۵۱ بر جزوه «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» که پس از مرگ رهبران گروه دو نوشته شده بود، از جمله گفته می‌شد که از بین رفتن گروه‌های مسلح اهمیت زیادی ندارد: «شکست یک گروه مبارز مسلح، تاثیری تعیین‌کننده بر سرنوشت مبارزه ندارد. اگر قبول داریم که مبارزه طولانی است، اگر قبول داریم که مبارزه با تشکل گروهی آغاز می‌شود، چه اهمیتی دارد که گروهی در این میان از بین بروند…این مهم نیست که گروه یا گروه‌هایی پیشاهنگ‌تر به زندگی خود ادامه دهند تا بتوانند نتایج عمل خود را ببینند».(احمدزاده، ۱۶، ۱۳۵۹). در سال ۱۳۵۳ یکی از انتقادات رسمی سازمان به این نکته است و عنوان می‌شود که سازمان تثبیت شده و «تجربیات گرانبهایی» کسب کرده و «حیثیت زیادی» در بین روشنفکران و کارگران کسب کرده است، «بنابراین نباید بگذاریم که سازمانمان از بین برود، زیرا این امر لطمه شدیدی به جنبش انقلابی خلق‌مان و بویژه به جنبش نوین کمونیستی کشور ما خواهد زد.» (مومنی، ۶۲، ۱۳۵۸)

بعد از انقلاب، سازمان فدائی  به بزرگترین سازمان چپ بدل شد. پس از چندی جمهوری اسلامی توانست نیروهای اپوزیسیون را یکی پس از دیگری خاموش کند. سازمان فداییان اکثریت و حزب توده سیاست شکوفایی جمهوری اسلامی را در پیش گرفتند. معمولا هیچ جریان سیاسی توده‌ای علنی نمی‌تواند در شرایط سرکوب شدید نیروهایش را گسترش دهد، مگر تحت شرایط معینی مانند وجود مناطق آزاد، مناطق جنگی که در دسترس رژیم حاکم قرار ندارند، یا شرایط انقلابی که عده زیادی به نیروهای اپوزیسیون می‌پیوندند. امروز برخی از رهبران سابق مدعی هستند که یکی از دلایل اصلی اتخاذ سیاست مماشات با جمهوری اسلامی، «نجات جان اعضا و هواداران سازمان و جلوگیری از یک فاجعه انسانی»  بوده است. این قلم معتقد بوده و هست که سیاست‌های اتخاذ شده تشکیلاتی در آن زمان، از جمله عضوگیری گسترده با اتخاذ تصمیم بر مبنای ترس و واهمه از سرکوب رژیم همخوانی ندارد. با این حال نمی‌توان چنین درکی را در بخشی از رهبری آن زمان سازمان اکثریت رد کرد. یک توضیح می‌تواند خوش‌بینی بسیار زیاد در مورد تاثیر حمایت از خط امام بر رهبران جمهوری اسلامی بود.

با این حال میزان اعتقاد به پیشرو بودن خرده‌بورژوازی و «شکستن دگم‌های» روحانیت حاکم (ایدئولوژیک) و نیز تاثیر حمایت فداییان اکثریت از خط امام به منظور علنی بودن سازمان (پراگماتیسم) در رهبری سازمان متفاوت بود اما برآیند کلی آن نوعی خوش‌بینی در میان آنها در ابتدا بود. در نهایت باز پراگماتیسم فدائیان اکثریت را مجبور کرد که قبل از ضربه نهایی حکومت نیروهای رهبری خود را از کشور خارج کند.

می‌توان چنین نتیجه گرفت: در طول کمی بیش از یک دهه، رهبری سازمان فدایی از نیروی کوچکی که هدف خود را گسترش مبارزه بر علیه دیکتاتوری با جانفشانی چریک‌ها و بدون توجه به نابودی پیشاهنگ قرار داد، کم‌کم  و در طی چند مرحله به  تلاش به حفظ سازمان خود به هر قیمتی رسید. در طی این سال‌ها  بتدریج یکی از اصول اولیه تشکیل چریک‌ها یعنی اعتقاد به یک پیشاهنگ ایثارگر در عمل  رنگ باخت.

پنجم، با شکست سیاست شکوفایی جمهوری اسلامی، کم‌کم سازمان اکثریت به انتقاد از سیاست گذشته خود پرداخت. با این حال برخی از رهبران و اعضا با مقایسه پیامدهای سیاست‌های شکوفایی جمهوری اسلامی-سیاست اکثریت و حزب-و خط مشی مخالفین جمهوری اسلامی به ویژه پس از خرداد ۱۳۶۰ به این نتیجه می‌رسند که «در عمل» کارنامه اکثریت از گروه‌های رقیب در اپوزیسیون بهتر بوده است. به عبارت دیگر معیار نه درستی سیاست اکثریت بلکه تاکید بر نادرستی سیاست دیگران در آن دوران است. همان طور که گفته شد، بنا بر نظر پراگماتیست‌ها، عمل سنگ محک حقیقت است. عملکرد فدائیان اکثریت در مقایسه با دیگران «بهتر» بود، در نتیجه خط‌مشی آنان در طی سال‌های اول انقلاب نیز «درست» ارزیابی می‌شود.

می‌توان این سلسله فاکت‌ها را ادامه داد اما  دلایل یاد شده  برای ادامه بحث کافی هستند.

تز یازدهم

زمانی که حزب کمونیست بریتانیا پس از جنگ دوم جهانی مقبره کنونی مارکس در لندن را ساخت، انتخاب آخرین جمله مانیفست «کارگران جهان متحد شوید» برای نوشتن بر سنگ قبر مارکس امری مسجل بود. با این حال از نظر مارکسیست‌ها، جمله دیگری که بر سنگ قبر او نگاشته شده است، «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است» به همان اندازه نشان‌دهنده جوهر تفکر مارکس است. تز او نشان‌دهنده اهمیت پراتیک در اندیشه مارکسیسم است. زندگی مارکس و انگلس نمایانگر تلاش برای تلفیق تئوری و پراتیک بود.

سیدنی هوک زمانی که هنوز مارکسیست بود به درستی تفاوت ماتریالیسم دیالکتیکی که مارکس در ایدئولوژی آلمانی ترسیم می‌کند با ماتریالیست‌های قبلی از جمله فوئرباخ را در سه نکته خلاصه می‌کند: اول، آن مکانیکی- یعنی آن که ماده فیزیکی منبع همه افکار است- نبود، بلکه بر تغییر و زمان به عبارت دیگر تغییرات تاریخی اهمیت می‌داد. دوم، این که فعالیت اجتماعی انسان از نظر تاریخی مشروط به تحولات اقتصادی بود، و سوم، تاکید بر  مبارزه طبقاتی . مارکس به اهمیت شرایط عینی توجه می‌کرد اما هیچگاه تقدیرگرا نبود و بر عمل انسانی تاکید داشت. (فلپس، ۳۶، ۱۹۹۷) وی مخالف مونیسم و دگماتیسمی بود که تمام حوادث را به توسعه اقتصادی تقلیل می‌داد. سیاست جمعی چیزی جز تلفیق تفکر و کنش نبود. مارکسیسم یک متد رئالیستی و انقلابی برای عمل اجتماعی بود. مارکسیسم زمانی که خط فاصلی میان خود و سوسیالیست‌های تخیلی و رفرمیست‌ها کشید بر این دو نکته تاکید کرد: نه به کوشش رفرمیست‌ها برای حل تضادهای ناممکن و ایجاد تعامل در هر شرایطی باور دارد و نه به رویاهای غیر واقعی سوسیالیست‌های تخیلی. هدف آن برپایی یک جامعه سوسیالیستی از طریق دگرگونی‌های گسترده اجتماعی بر اساس آن چه که وجود دارد و در دسترس است.

اگر منظور از پراگماتیسم کنش هوشمندانه  که هدف آن تغییر جهان با توجه به توازن نیروها در جهت یک دنیای بهتر باشد، مارکسیست‌ها همیشه عمل‌گرا بوده‌اند

آیا پراگماتیسم چیزی جز اپورتونیسم و مصلحت‌گرایی نیست؟ آیا ابزارگرایی دیویی چیزی جز «ردایی برای سلطه امپریالیسم » نیست؟ در بخش‌های قبلی در مورد اشکالات پراگماتیسم گفته شد اما اگر نیروهای سیاسی بخواهند در زندگی روزمره خود دچار دگماتیسم نشوند، بخواهند در جهت تغییر جهان باشند بایستی بتوانند در عرصه سیاست روزمره با دیگر نیروها وارد مذاکره و تعامل شوند. بنابراین اگر منظور از پراگماتیسم کنش هوشمندانه  که هدف آن تغییر جهان با توجه به توازن نیروها در جهت یک دنیای بهتر باشد، مارکسیست‌ها همیشه عمل‌گرا بوده‌اند. بر پایه چنین برداشتی از پراگماتیسم سیاسی، آن معادل فرصت‌طلبی سیاسی نیست. همه رهبران معروف جنبش کارگری «پراگماتیست» بودند و متناسب با شرایط روز سعی کردند مطالباتی را در جهت بهبود روزمره زندگی مردم عادی مطرح کنند. میان مارکسیسم و پراگماتیسم یک نقطه اشتراک معین و مهم وجود دارد و آن این است که هر دو بر کنش هدفمند تاکید دارند. اما این به معنی نادیده گرفتن اختلاف این دو نیست. این اختلاف به طور خیلی کلی در کجاست؟

اول، اتخاذ یک سیاست و خط‌مشی معین ممکن است در لحظه به نتایج موفقیت‌آمیزی ختم شود اما این به معنی آن نیست که در یک افقِ کمی طولانی‌تر سودمند باشد. دوم، رابطه دیالکتیکی بین تئوری و پراتیک. سوم، در بسیاری از موارد پراگماتیست‌ها ارزش دانش اکتسابی را نادیده می‌گیرند و معتقدند در شرایط جدید همه مفاهیم بایستی دوباره و از ابتدا ارزیابی شوند. چهارم، هنگامی که پراگماتیست‌ها سخن از سودمندی می‌کنند، سودمندی برای چه کسی؟ در چه بازه زمانی؟

پراگماتیسم مارکسیستی عاشق تجربه‌گرایی نیست. هدف آن پیشروی اهداف انقلابی در یک شرایط خاص اجتماعی است. آن بین هدف و وسیله یک رابطه دیالکتیکی می‌بیند.

تجربه بهمن

امروز برخی مایلند تا دو حادثه جدا از هم  ، مشارکت فعال چپگرایان و نیروهای سکولار در انقلاب بهمن را با حوادث پس از آن یکی ‌کنند. همان‌طور که آقای محمدحسین خسروپناه نویسنده کتاب اصلاح یا انقلاب می‌گوید نیروهای اصلاح‌طلب و سکولار از اواخر سال ۱۳۵۳، پس از انحلال احزاب سیاسی و تشکیل حزب رستاخیز نامه‌نگاری‌های خود را به شاه آغاز کردند. اولین نامه را مظفر بقایی نوشت و پس از آن نامه معروف حاج سید جوادی نوشته شد. این نامه‌نگاری‌ها  توسط کسانی که خواهان اصلاحات بودند و نه انقلاب تا اوایل سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. چپگرایان طرفدار خمینی نبودند و سرنوشت انقلاب از قبل نیز معلوم نبود. نیروهای چپ طرفدار انقلاب، هیچ ائتلافی با خمینی نداشتند . جبهه ملی و نهضت آزادی نیروهای رفرمیستی بودند که جبهه اصلاحات را ترک گفته و با خمینی بیعت بستند. آیا چپگرایان برای سرنگونی شاه حاضر شدند به هر وسیله‌ای آویزان شوند؟ هدف وسیله را توجیه نمود؟ آیا آنها فقط به دنبال سرنگونی بودند و هیچ طرحی برای آینده نداشتند؟ دیالکتیک هدف و وسیله چگونه عمل کرد؟

قبل از انقلاب بهمن، نیروهای چپ و دمکراتیک خواهان رسیدن به آزادی، استقلال و برپایی یک حکومت دمکراتیک سکولار بودند. آنها راه رسیدن به چنین هدفی را مبارزه با دیکتاتوری شاه و سرنگونی نظام سلطنتی ارزیابی کردند. در واقع در اینجا چند هدف و وسیله وجود داشت. اول، هدف کسب آزادی و استقلال(هدف نهایی) از طریق برپایی جمهوری دمکراتیک(وسیله رسیدن به هدف) بود. دوم، مانع اصلی رسیدن به یک جمهوری دمکراتیک، نظام سلطنتی و دیکتاتوری شاه بود. از این رو آنچه برای رسیدن به آزادی، یک وسیله محسوب می‌شد (جمهوری دموکراتیک) در اینجا به یک هدف تبدیل گشت. وسیله رسیدن به این هدف، سرنگونی شاه از طریق انقلاب (وسیله جدید) بود. ولی در نهایت نتیجه چه بود: یک دولت ارتجاعی مذهبی.

امروز برخی بر پایه آن چه که شد، و نه آن چه که می‌توانست شود، نتیجه می‌گیرند مشارکت چپ از همان ابتدا اشتباه بوده است. نکته اینجاست که بنا بر نظر دیویی  باید بین پیامدهای واقعی و آنچه که او هدف‌های قابل پیش‌بینی می‌نامد گذاشت. معمولا ایده معینی بر پایه وسایلی که انتظار می‌رود محتمل‌ترین راه برای دستیابی به هدف مزبور باشد، وجود دارد. اختلاف زیادی بین هدف قابل پیش‌بینی که در واقع «خود وسیله‌ای برای هدایت عمل» است و پیامدهای واقعی، آن طرحی که در زمان حال ریخته می‌شود و آنچه در عمل به وقوع می‌پیوندد، می‌تواند به وجود آید. در انقلاب بهمن چنین اتفاقی افتاد. هدف قابل پیش‌بینی اولیه بر این اصل قرار داشت که روحانیت نه توانایی حکومت را دارد و نه خواهان کسب قدرت است. این پیش‌بینی نه فقط مربوط به چپ‌ها بلکه بسیاری از لیبرال‌ها و محافظه‌کاران نیز بود، تحلیلی که کاملا اشتباه از آب در آمد. در میان بخشی از چپ‌ها این تصور وجود داشت که آنها در نهایت قدرت را به دست خواهند گرفت، چیزی که با توجه به تشکیلات  و قدرت واقعی چپ کاملا اشتباه بود. اکثریت چپ‌ها مخالف جمهوری اسلامی در قبل و ابتدای انقلاب بودند. (برخی از ابتدا تا انتها مخالف بودند).  مردم به دلایل مختلف خمینی را بر خلاف نظر چپگرایان به رهبری انتخاب کردند. این یک انتخاب از سوی مردم -هر چند در همان زمان انتخابی نادرست در نظر نیروهای سکولار -بود. همه امروز توافق دارند که  سیاست رژیم سلطنتی و ایالات متحده در طی سال‌های طولانی بر این پایه گذاشته شده بود که نیروهای  اسلامگرا را در مقابل چپگرایان تقویت نمایند. این توصیه امریکا نه فقط برای ایران بلکه کل منطقه بود. سادات دوست نزدیک شاه نیز سر خود را در اصرار بر پایه چنین سیاستی از دست داد. همه- به جز عده معدودی-   در ارزیابی خود از قدرت نیروهای مذهبی دچار اشتباه شدند. چپ‌ها برای برقراری حکومتی دمکراتیک و شکست در اصلاح کشور انقلابی شدند. خمینی سال‌ها بعد مخالف سلطنت شد.

اما موضوع حوادث پس از انقلاب چیز دیگری است. عدم تلاش موثر برای ایجاد یک جبهه وسیع دموکراتیک خطای همه نیروهای سکولار و دفاع از جمهوری اسلامی از خطاهای بزرگ بخش بزرگی از چپگرایان و در راس آن فدائیان اکثریت بود.

نظرات مختلفی تاکنون برای علل چرخش فدائیان اکثریت مطرح شده است. چرا یک نیروی سکولار و ضداستبدادی  به دفاع از یک حکومت متحجر پرداخت؟ برخی-عمدتا در میان طیف فدایی- معتقدند با پذیرش نظرات بیژن جزنی، چنین سرنوشتی کم و بیش محتوم بود، عده‌ای بر «خلق‌گرایی» فدائیان انگشت می‌گذارند، بعضی مارکسیسم ضدامپریالیست جهان سومی را مقصر قلمداد می‌کنند، تعدادی فقر تئوریک رهبری سازمان در مقابل حزب توده را عمده می‌کنند، تنی چند بر پایگاه اجتماعی فدائیان پس از انقلاب انگشت می‌گذارند، عده‌ای به عدم اعتقاد به دموکراسی و دفاع از آزادی‌های فردی اشاره می‌کنند، بعضی درک غلط از رابطه روبنا و زیربنا و  برخی از جمله این قلم نیز مجموعه‌ای از عوامل را در نظر می‌گیرند اما در مورد همه این عوامل توافقی وجود ندارد. آنچه که تقریبا همه بر آن توافق دارند این است که اشغال سفارت آمریکا نقطه عطفی بود که سلطه جناح میانه‌رو را بر جناح رادیکال‌ تثبیت نمود. حوادث خرداد ۶۰ موجب شد که سلطه جناح مزبور بازگشت‌ناپذیر شود. قصد این نوشته بررسی همه جانبه این روند نیست بلکه فقط بررسی یکی از این عوامل است.

اگر اختلافات ایدئولوژیک در مورد مبارزه مسلحانه کنار گذاشته شود و به شیوه‌های برخورد توجه شود، در درون سازمان یک اختلاف جدی بین دو جناح پراگماتیست و دگماتیست وجود داشت. اشغال سفارت باعث شد که پراگماتیست‌ها مواضع خود را کاملا تثبیت کنند

در این دوران توجه به دو نامه چریک‌های فدایی، یکی به خمینی در زمان اوج‌گیری مبارزه مردم قبل از پیروزی انقلاب، هنگامی که رهبری به دست نیروهای طرفدار خمینی افتاده بود و دیگری نامه به بازرگان  یک ماه پس از پیروزی انقلاب، ضروری است.  همچنین در همین زمان از سوی رهبری سازمان تلاش زیادی برای کنترل نیروهای سازمان در کردستان و ترکمن‌صحرا صورت گرفت. کمی بعد با سقوط سفارت آمریکا و دولت بازرگان بتدریج طرفداری از خط امام شکل آشکاری به خود گرفت اما فدائیان به قانون اساسی جمهوری اسلامی که پس از تسخیر سفارت صورت گرفت، رای ندادند. آیا عدم مشارکت در رفراندوم قانون اساسی به خاطر حضور جناح اقلیت در سازمان بود یا این که چرخش نهایی پس از حوادث خرداد ۶۰  صورت گرفت؟ اگر اختلافات ایدئولوژیک در مورد مبارزه مسلحانه کنار گذاشته شود و به شیوه‌های برخورد توجه شود، در درون سازمان یک اختلاف جدی بین دو جناح پراگماتیست و دگماتیست وجود داشت. اشغال سفارت باعث شد که پراگماتیست‌ها مواضع خود را کاملا تثبیت کنند، انشعاب اقلیت به دوگانگی تقریبا پایان داد. در نهایت حوادث خرداد ۶۰ هر گونه صدای اعتراضی را خاموش نمود.

حال بنا به گفته نویسنده دو نامه اول چریک‌های فدایی، اولین مقاله‌ مهمی که چرخش به سمت مبارزه ضدامپریالیستی را به وضوح نشان داد و در اردیبهشت‌ ۱۳۵۹ در کار ۵۶ منتشر شد،  تحت تاثیر مطالعه تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی نوشته شد. «…من تزهای خود را آماده کردم. اساسی‌ترین آنها در همان مقاله معروف «حول شعار مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا متحد شویم» بود. اساس نظریه بیژن جزنی و مسعود احمدزاده هم این بود که تضاد اساسی تضاد خلق و امپریالیسم است. استبداد بدون اتکا بر امپریالیسم امکان تجدید حیات ندارد. لذا خطر عمده همانا خطر امپریالیسم و بازگشت حکومتی دست‌نشانده است. در چنین صورتی استبداد باز می‌گردد و آزادی سیاسی از میان می‌رود.» (نگهدار، ۲۰۰۹)

در اینجا پرسشی مطرح می‌شود، آیا سخنان بالا به معنی آن نیست که «مارکسیسم جهان سومی» و «خلق‌گرایی»  موجب دفاع از جمهوری اسلامی شده است؟ آیا طرفداری از اردوگاه سوسیالیستی موجب چنین چرخشی نشد؟ مسلما همه این عوامل نقش داشتند.[۳] اما بسیاری از این عوامل در همه گروه‌های دیگر چپ نیز وجود داشت. قطعا عدم اعتقاد به مبارزه مسلحانه نیز یک عامل دیگر بود. طرفداران عمده بیژن نیز با اقلیت و جناح چپ انشعاب کردند. اگر مجموع نقاط مشترک گروه‌های چپ مارکسیست-به ویژه در خانواده فدایی- کنار گذاشته شوند فقط وسعت طرفداران اکثریت و پراگماتیسم غالب در جناح اکثریت باقی می‌ماند. آیا پراگماتیست‌ها دارای گرایشات راست‌روانه بیشتری هستند؟ در اکثر موارد چنین است اما همیشه این طور نیست. حزب کمونیست چین نمونه بارز آن است. اگر پراگماتیسم به عنوان یک متد در نظر گرفته شود، می‌تواند در عرصه‌های متفاوتی بروز کند. پراگماتیسم به معنی مصلحت‌جویی نیست. می‌تواند بسیار رادیکال باشد.

سیدنی هوک زمانی که یک مارکسیست پراگماتیست بود در مسائل فلسفی و روش پراگماتیست بود اما به مبارزه طبقاتی کاملا باور داشت. دیویی به عنوان یک پراگماتیست مبارزه طبقاتی را رد می‌کرد و معتقد به سازش طبقاتی بود. هوک با وجود نزدیکی زیاد به دیویی با او بر سر سیاست‌های طبقاتی اختلاف داشت. در سازمان چریک‌های فدایی تا زمانی که اعتقاد به مبارزه مسلحانه یک اصل اساسی محسوب می‌شد، پراگماتیسم در عرصه سیاسی و ایدئولوژیک خود را به گونه دیگری نشان می‌داد. زمانی که مبارزه مسلحانه به خاطر نتایج ناامیدکننده آن بتدریج رد شد، شرایط دیگری برای رشد پراگماتیسم در عرصه سیاسی به وجود آمد. [۴]

پراگماتیسم و اتحادها

زمانی که سازمان چریک‌های فدایی شکل گرفت، پراگماتیسم یکی از ویژگی‌های آن بود. هدف آن حل یک مشکل عاجل و بزرگ اجتماعی با شیوه‌ای انقلابی بود

آیا جنبش کارگری ایران نیاز به پراگماتیسم بیشتر یا کمتر دارد؟ زمانی که سازمان چریک‌های فدایی شکل گرفت، پراگماتیسم یکی از ویژگی‌های آن بود. هدف آن حل یک مشکل عاجل و بزرگ اجتماعی با شیوه‌ای انقلابی بود. ایران شاهد اشکالی از مبارزه مسلحانه در دوران مشروطیت شده بود اما سن هیچکدام از اعضای چریک‌های فدایی به آن قد نمی‌داد. طرح‌های اولیه مبارزه در کوه به دلایل عملی و شکست سیاهکل به سرعت و به شیوه‌ای پراگماتیستی  به شهر کشیده شد. مبارزه چریک‌ها و عمل‌گرایی آنها بهای انسانی زیادی داشت اما موجب بالا رفتن روحیه مبارزاتی در بخشی از جامعه شد. پس از انقلاب بتدریج زمانی که هیچکدام از نیروهای سکولار نتوانستند تلاش موثری برای ایجاد یک جبهه مشترک ایجاد کنند، سیر سریع حوادث در جامعه، درگیری‌های کردستان و گنبد، فشار حزب توده،  پذیرش مبارزه با بورژوازی، اشغال سفارت، انشعاب اقلیت، جنگ ایران و عراق، وقایع خرداد ۱۳۶۰، و  …جناح  اکثریت را با سرعت بیشتری به سمت دفاع از سیاست‌های پراگماتیستی کشاند. فدائیان به خاطر تعداد هواداران و برای ادامه فعالیت سیاسی و امید به پایان بحران‌های سیاسی روزمره مجبور شدند بیش از پیش در مقابل سیاست‌های رژیم سکوت اختیار کنند. باید به خاطر آورد که تا قبل از خرداد ۱۳۶۰ در میان سازمان‌های سراسری این فدائیان بودند که در معرض بیشترین فشار قرار داشتند. غلبه کامل پراگماتیسم در سازمان اکثریت برای ادامه حیات علنی خود، موجب شکست معنوی این سازمان و چپ در مبارزه با استبداد شد . این نگاه به هیچوجه عوامل دیگر از جمله  ایدئولوژیکی که قبلا به آنها اشاره شد را کتمان نمی‌کند.

در اینجا باید به این نکته توجه کرد که سودمندی برای یک گروه یا سازمان سیاسی لزوما پیامدهای مثبتی برای مردم عادی ندارد. از طرف دیگر آن چه که در لحظه سودمند است ممکن است در یک بازه زمانی طولانی‌تر مثبت نباشد. [۵] چنانچه در این حالت نه برای چپ و نه فداییان اکثریت سودمندی نداشته است. مشکل اصلی اینجا بود که فدائیان اکثریت از برخی از اصول اساسی خود عدول نمودند.

عده‌ای معتقدند که رادیکالیسم وجه مشخصه روشنفکران ایرانی در عرض یک قرن گذشته بوده، اما فراموش می‌کنند اضافه کنند که پراگماتیسم یکی دیگر از وجوه مشخصات بخش بزرگی از آنها در تاریخ معاصر بوده است. این به معنی هم‌صدایی با سهراب سپهری نیست

چرا امروز نباید با رضا پهلوی وارد اتحاد سیاسی شد؟ آیا یک فرد باید به خاطر خطاهای پدر و پدر بزرگش تنبیه شود؟ اول، رضا پهلوی کارنامه چهل ساله خود را دارد و این قلم در جای دیگر به طور مفصل به آن پرداخته است. (نک به جاسکی، ۱۴۰۰،چند اتفاق ساده). دوم، از نظر پراگماتیسم (دیویی) در هر موقعیت جدید هر مفهومی باید به شکلی تازه مجددا ارزیابی شود» (نواک، ۱۹۶۵). از این منظر با هر تغییری در جبهه اپوزیسیون یا شرایط داخلی ایران، باید دوباره از ابتدا همه نیروها را، بدون توجه به کارنامه سیاسی قبلی آنها، و بدون هیچگونه تبعیضی ارزیابی کرد. این به معنی نادیده گرفتن همه تجارب گذشته و معرفت جمع شده در یک زمینه ویژه است. این کاملا درست است که بنا بر تجارب گذشته نمی‌توان حکم قطعی در مورد حوادث آینده صادر کرد اما همچنان که خود دیویی در مورد «هدف‌های قابل پیش‌بینی» مطرح می‌کند، می‌توان آینده چنین اتحادی را پیشگویی کرد. این پیشگویی بر اساس تجارب قبلی در تاریخ معاصر ایران و کارنامه چهل سال اخیر رضا پهلوی است. در تمام طول تاریخ صد ساله گذشته روشنفکران زیادی با عشق و علاقه به ایجاد یک جامعه مدرن، مستقل و دمکراتیک دچار این توهم شدند که از شاه یا روحانیت برای رسیدن به اهداف خود استفاده کنند و خود اولین قربانیان چنین تلاشی گشتند. آنها اگر جمهوری‌خواه بودند برای رسیدن به اهداف خود راضی شدند به حمایت از سلطنت‌ بپردازند،  یکی مانند آل‌احمد جان خود را بر اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی از دست داد، اما رهبران مذهبی را بر سر گذاشت، یکی دیگر ضد روحانی بود و بهتر از هر کس دیگری مقام و قدرت روحانیت را می‌شناخت، ولی بسیاری از هوادارانش یک شبه زیر پرچم خمینی رفتند، اگر انقلابی دو اتشه بودند تا حدی که به کمتر از کشتن شاه رضایت نمی‌دادند، به تئوریسین‌های شاهنشاهی بدل شدند، اگر کمونیست بودند به قانون اساسی و ولایت فقیه رای دادند. این یک واقعیت تلخ است. عده‌ای معتقدند که رادیکالیسم وجه مشخصه روشنفکران ایرانی در عرض یک قرن گذشته بوده، اما فراموش می‌کنند اضافه کنند که پراگماتیسم یکی دیگر از وجوه مشخصات بخش بزرگی از آنها در تاریخ معاصر بوده است. این به معنی هم‌صدایی با سهراب سپهری نیست ولی گفتن این که روشنفکران ایران همیشه مرغ عزا و عروسی هستند کمکی به قضیه نمی‌کند. انتقاد از آنها به معنی نادیده گرفتن خدمات آنها نیست. وظیفه همه ما تامل بیشتر بر اشتباهات گذشته است.

پراگماتیسم یکی از ویژگی‌های اصلی سوسیال‌دموکراسی در اروپا  در طول تاریخ یک قرن گذشته بوده است. امروز در ایران دو دسته- از نظر ایدئولوژیک کاملا  متفاوت – سوسیال‌دموکرات یعنی مذهبی و چپ، وجود دارد برخی در پوزیسیون و بعضی در اپوزیسیون قرار دارند. جالب ان که یکی از این گروه‌ها،  «جمعیت سوسیال‌دموکراسی برای ایران» برای آن که نظر مساعد سلطنت‌طلبان را  به خود جلب کند، از اظهار نظر در مورد نظام آینده خودداری کرده است.(نک به پیش‌نویس برنامه جمعیت سوسیال‌دموکراسی برای ایران).  آیا این خود نشانه‌ای از میزان شیوع پراگماتیسم  نیست؟

اما مشکل کجاست؟

خطوط قرمز

مشکل اپوزیسیون چپ ایران در یک معنای بسیار وسیع، یک مشکل تقریبا جهانی و مختص به ایران نیست. در اکثر کشورها موازنه قدرت به نفع نیروهای مترقی نیست و این نیروها برای آن که بتوانند به ذره‌ای از اهداف خود برسند مجبور به همکاری با یکدیگر هستند. این موضوعی روشن است و نیاز به توضیح بیشتری ندارد. در چنین شرایطی هم «پراگماتیست» (در معنای مصالحه جو) نبودن به معنای خودکشی است و هم پراگماتیست بودن (پراگماتیست در شکلی که تا امروز بوده است). کافیست به سرنوشت احزاب بزرگ سوسیال‌دموکرات و سوسیالیست در اروپا نگاه کرد تا بتوان شکست پراگماتیسم در سوسیال‌دموکراسى اروپا در اشکال متفاوت آن را دید. اگر به تاریخ سوسیال‌دموکرات ‌های چپ، مانند سوئد نگاه شود، آنها با تکیه بر پراگماتیسم خود موفق شده‌اند خود را در قدرت نگه دارند.   سوسیال‌دموکرات‌های سوئد تقریبا به اندازه عمر جمهوری اسلامی یعنی چهل سال بین ۱۹۷۶-۱۹۳۶ بدون وقفه قدرت را در اختیار داشتند (رکورد بورژوازی از سال ۱۹۳۶ تاکنون ۸ سال است). بزرگترین تغییرات نیز در همان چهل سال اتفاق افتاد. راز موفقیت آنها ویژگی خاص جنبش کارگری این کشور در یک جامعه نسبتا یکدست بود که تضاد کار و سرمایه محتوی اصلی سیاست را تشکیل می‌داد، در حالی که حتی در کشور مجاور ان، نروژ این تضاد در کنار تضاد مهم دیگر شهر و روستا قرار داشت. جنبش کارگری در کشور بسیار قوی بود و همکاری موثری بین جنبش کارگری و لیبرال‌ها از صد سال پیش وجود داشت. جنبش کارگری قوی، تشکیلات موثر، موقعیت جغرافیایی معین، و بسیاری از مسائل دیگر که جای بررسی آن در اینجا نیست موجب موفقیت آنها شد. این موفقیت فقط به خاطر پراگماتیست بودن آنها نبود زیرا سوسیال‌دموکراسی در طول تاریخ خود در سوئد هیچگاه به اندازه امروز پراگماتیست نبوده است، با این حال، امروز با وجود حضور یک اپوزیسیون متزلزل، حزب سوسیال‌دموکرات سوئد، دیگر محبوبیت گذشته را ندارد. راز موفقیت آن ترکیب اوتوپیسم، رفرمیسم و پراگماتیسم بود. ویگفرش مارکسیست رفرمیستی که سال‌ها وزارت دارایی را در اختیار داشت با طرح «اوتوپی‌های موقتی» سعی نمود جنبش کارگری  به طور اعم و سوسیال‌دموکراسی به طور اخص را از کمند اهداف و ابزار رئال‌پلتیک و سیاست‌های روزمره دور کند و آنها را متوجه پرنسیپ‌های دراز مدت و حتی اهداف  اوتوپیایی بیشتر نماید. بدون اوتوپیسم،  سوسیال‌دموکراسی نمی‌توانست موجب تغییرات مثبت شگرفی در جامعه شود. تغییراتی که  پراگماتیست‌های فعلی سوسیال‌دموکرات،  همه را یکی یکی از بین برده و یا از درون تهی نموده‌اند. امروز همه سوسیال‌دموکرات‌های ایران به سوئد به عنوان یک نمونه می‌نگرند،  یکی به خاطر سیستم سلطنتی سوئد، و برخی به خاطر جنبش کارگری و همه به اعتبار پراگماتیسم آن، بدون این که عوامل مهم موفقیت‌های گذشته آن را در نظر بگیرند.

نکته مهم آن که چپ مارکسیست باید در راه مصالحه با دیگران، در درجه اول چپ‌ها و جمهوری‌خواهان تلاش کند اما قبل از هر چیز باید بتواند خطوط قرمز خود را مشخص کند. به هنگام مشارکت در هر اقدامی، اعم از ورود به اتحادها تا ارائه برنامه و پیشنهاد باید بتواند آنها را به وسیله ارزش‌هایی  چون آزادی، برابری و همبستگی محک زند. همیشه هدف نهایی چون سوسیالیسم را مد نظر داشته باشد. نقطه آغاز نه مشارکت از روی ترس و ساختن سناریوهای خیالی بلکه اعلام شفاف مواضع ایجابی و اهداف مورد نظر و متعاقبا ارزیابی عمل پس از مدتی کوتاه است. اعلام اولویت‌ها و خطوط قرمز در انتخاب اتحادها و برنامه‌های مشترک اهمیت زیادی دارد. آیا آنها موجب همبستگی بیشتر، آزادی‌های گسترده‌تر، و کاهش نابرابری می‌شوند. این پراگماتیسم مارکسیستی است.

آیا باید در مقابل رقبای سلطنت‌طلب به خاطر حفظ جبهه فعلا سکوت اختیار کرد؟ دچار همان خطای عدم برخورد با ایده حکومت دینی اسلام‌گرایان در پیش از انقلاب شد؟ قطعا نه

 امروز چپ نه از عملگرایی بلکه بی‌عملی مفرط رنج می‌برد اما پناه بردن به پراگماتیسمی که حدود و ثغور آن معلوم نیست و فقط سودمندی لحظه‌ای را می‌بیند، نه تنها کمکی نمی‌کند بلکه می‌تواند منشا مشکلات بیشتری شود. آیا باید در مقابل رقبای سلطنت‌طلب به خاطر حفظ جبهه فعلا سکوت اختیار کرد؟ دچار همان خطای عدم برخورد با ایده حکومت دینی اسلام‌گرایان در پیش از انقلاب شد؟ قطعا نه. این به معنای نادیده گرفتن خطر جمهوری اسلامی نیست. هدف چپ نه در زمان شاه فقط سرنگونی شاه و نه امروز فقط سرنگونی حکومت فقهاست. هدف کمک به برقراری یک حکومت سکولار دموکراتیک، آزاد، مستقل و صلح‌جو است تا همه بتوانند در کنار هم با عقاید مختلف به راحتی زندگی کنند. هدف گسترش آزادی، برابری و همبستگی است. پرنسیپ‌های چپ مانع هر نوع همکاری با محافظه‌کاران افراطی چه در جناح مذهبی و چه سلطنت‌طلب می‌شود. نمی‌توان در مقابل کسانی که خواهان حفظ یک حکومت مذهبی یا ایجاد سلطنت هستند ساکت بود، در عین حال نمی‌توان و نباید بی‌عملی خود در کمک به مبارزات روزمره کارگران، زحمتکشان، زنان، بازنشستگان، و جوانان را توجیه نمود. وظیفه اصلی سازماندهی مردم در محل ‌های‌کار و محلات، کمک به تشکل‌های موجود در انواع مبارزات از اقتصادی تا سیاسی  است. جبهه‌های اصلی آنجا تشکیل می‌شوند.

نتیجه

پراگماتیسم یک مکتب فلسفی امریکایی است و نباید آن را با مصلحت‌گرایی در معنای مرسوم آن اشتباه گرفت. پراگماتیسم را باید مانند یک متد در نظر گرفت، از این رو افراد با عقاید کاملا متضاد می‌توانند از این روش در موارد متفاوت استفاده کنند. آن به معنای رفرمیسم هم نیست. به همین علت نمی‌توان نحله‌های مختلف آن را با یک چوب راند. جان دیویی  که  در آخر عمر از سوسیالیسم  دمکراتیک دفاع می‌کرد، نظرات قابل تامل و مهمی مطرح کرده است. این پدیده در ایران بسیار گسترده‌تر از آن است که به نظر می‌آید. پراگماتیسم می‌تواند در سیاست هم راهگشا و هم خطرناک باشد. پراگماتیسم از ابزار لازم و مناسب در سیاست است که متاسفانه در اکثر موارد از آن  برای موفقیت‌های کوتاه مدت و بدون توجه به پیامدهای بد آن در طولانی مدت، استفاده می‌شود.

توضیحات

[۱]- علی‌اکبر اکبری به قدری در میان مارکسیست‌ها نامی غیرآشنا بود که آصف بیات در یک مقاله‌ای به نام «شریعتی و مارکس حدس می‌زند علی‌کبر اکبری نام مستعار احسان طبری بوده است. (نک به اندیشه پویا)

[۲]- در سال ۱۹۳۷ کمیسیون مجازی قضایی برای بررسی جرائم لئون تروتسکی در مقابل محاکمات مسکو با شرکت تنی از مورخین، جامعه‌شناسان، خبرنگاران، نویسندگان… تشکیل شد. ریاست کمیسیون را جان دیویی به عهده داشت. این کمیسیون هیچ قدرتی نداشت و هدف آن دادن فرصت دفاع از خود به تروتسکی بود. در پایان تحقیقات  اتهامات وارده به تروتسکی که از سوی محاکمات مسکو مطرح شده بود، رد شدند.

[۳]- دوست عزیز محمد رضا نیکفر در مقاله «افسردگی چپ و بار گران تاریخ» پس از یک بحث بسیار آموزنده نتیجه می‌گیرد رهبران سیاسی دو انقلاب بزرگ، لنین و مائو برای تعیین استراتژی‌های خود دچار «ساده‌گرایی» شدند و جزنی نیز به تاسی از آنان دچار چنین خطایی گشت. هسته اصلی تز نیکفر چنین است: بنا بر نظر مائو، در یک پروسه مرکب تضادهای زیادی وجود دارند و وظیفه انقلابیون تعیین تضاد عمده‌ای است که نقش تعیین‌کننده در روند حوادث دارد. انقلابیون استراتژی خود را بر پایه‌ی تضاد عمده تعیین می‌کنند. اما قبل از او، همین موضوع را لنین به شکل دیگری تحت عنوان حلقه اصلی بیان کرده بود. در ایران نیز بیژن جزنی به تاسی از مائو، بر پایه‌ی تفکیک تضاد اساسی از تضادهای عمده و فرعی به شعار «نبرد با دیکتاتوری شاه» رسید. نیکفر نتیجه می‌گیرد که منطق لنین، مائو و جزنی بر پایه‌ی «ساده‌سازی امر پیچیده» قرار دارد. از نظر نیکفر ««عمده» همواره عمده برای چیزی است، به اعتبار چیزی است، در نسبت با چیزی است. هیچ چیزی به خودی خود مهم، عمده، اساسی یا تعیین‌کننده نیست.» (نیکفر،۱۴۰۰). این قلم نیز در نوشته‌ای (نک به جاسکی، ۱۴۰۰، مشق دیروز، واقعیت امروز) از جمله به بررسی شعار «نبرد با دیکتاتوری شاه» از سوی جزنی و درک مائو از تضادهای فرعی و اصلی پرداخت.

ممکن است گفته شود  تاکنون ساده کردن مسائل پیچیده پاشنه آشیل چپگرایان ایران بوده است. مسلما در این گفته حقیقتی نهفته است اما فقط اشاره کردن به آن مشکلات چپ را حل نمی‌کند. رهبران سیاسی باید بتوانند مسائل پیچیده را ساده کنند. هنر در این است که بتوانند با ظرافت هدف‌های نزدیک و دور را به هم پیوند دهند و شعارهای مناسب را برای هر لحظه انتخاب نمایند. در مقابل،  وظیفه محققین و استراتژیست‌های حزبی نیز تاکید بر پیچیدگی مسئله و جلوگیری از افتادن رهبران سیاسی به دام ساده‌انگاری است. نیکفر این دو وظیفه مجزای رهبر حزبی و نظریه‌پرداز را نادیده می‌گیرد. دلیل اصلی وی،  مخالفت او با مرحله‌گرایی و تجزیه یک مشکل پیچیده به مشکلات ساده است. نیروهای سیاسی نمی‌توانند بدون تقسیم یک مشکل پیچیده به مشکلات ساده‌تر، راه به جایی ببرند. مائو نیز مانند لنین سعی کرد با طرح تضاد عمده، ابزار مناسبی برای تمرکز نیروها حول یک مسئله، ضمن در نظر داشتن هدف دور دست بیابد. این به معنی نادیده گرفتن مسائل دیگر نیست.

در رابطه با مقاله این قلم  در مورد تضاد انتقاداتی مطرح شد که می‌توان چند نکته دیگر را به توضیحات مقاله «مشق دیروز، واقعیت امروز» افزود.

اول، قبل از هر چیز، باید گفت، این گفته مائو «به مجردی که تضاد عمده معین شد، کلیه‌ی مسائل را می‌توان به آسانی حل کرد.» (مائو، ۵۴، ۱۹۷۱) ساده کردن قضیه، غلو‌آمیز و خوش‌باوری است. با این حال چنین گفته‌هایی نباید مانع دیدن نکات مهم تئوری او  شود.

دوم، هر فرضیه‌ای در عرصه مبارزه سیاسی محدود به واقعیتی است که با آن سر و کار دارد. آن یک فرمول‌بندی است که تحت شرایط تاریخی خاصی ایجاد شده است و از این نظر اعتبار آن مربوط به آن شرایط ویژه است. در صورت انطباق موفقیت‌آمیزِ ِمکرر فرضیه مزبور در حوزه معینی، آن فرضیه به شکل یک قاعده در حوزه معین یاد‌شده در می‌آید. در جنبش کارگری بسیاری از ایده‌ها و مفاهیم در صحنه مبارزه کسب شده‌اند، گاه در اثر یک حدس و گمان نابغه‌آمیز، زمانی شهود و بصیرت، گاه تحلیل دقیق… مسئله اصلی آن است که بتوان آنها را در عرصه عمل در شرایط مناسب به طور موفقیت‌آمیز بکار گرفت. در نهایت همه اینها ابزاری بیش برای متقاعد کردن کنشگران، هواداران حزبی و یا مردم عادی نیستند. در همه این موارد این وظیفه رهبران حزبی است که تحقیق کنند کدام ابزار، مناسب شرایط خاص آنهاست. به عبارتی از طرف مولف هیچ ضمانتی داده نمی‌شود و همه مسئولیت بر عهده استفاده‌‌کننده است.

سوم، دانستن قواعد شرطی لازم اما کافی نیست. اگر کسی بتواند به دقت انواع  تضادها را تعریف کند و تفاوت همه آنها را برشمرد، این به معنی آن نیست که آن فرد می‌تواند در لحظه معینی در یک جامعه فرضی، از میان همه تضادهای فرعی تضاد عمده (در صورت امکان) را به درستی تشخیص دهد و  آن را با موفقیت در تعیین استراتژی و تاکتیک‌های حزبی خود به کار گیرد. یک مثال ساده: فرض کنیم همه ما (این قلم و خوانندگان این سطور) چهار عمل ریاضی را به خوبی بلد باشیم. این به خودی خود به معنی آن نیست که همه ما می‌توانیم از پس یک مسئله ریاضی که در حل آن فقط از چهار عمل ریاضی استفاده می‌شود،  برآییم. ما شاید نتوانیم صورت مسئله را هم به خوبی درک کنیم. خود مائو نیز در موارد متعددی در کاربست تئوری تضاد خود، درست به خاطر پراگماتیسم، ناکام شد.

چهارم، لنین، مائو و جزنی هر کدام به درستی توانستند با تحلیل شرایط جامعه خود استراتژی‌ها و شعارهای مناسب انقلابی را بیابند. در دو مورد اول نیازی به توضیح نیست، در مورد ایران نیز انقلاب عملا با شعار «مبارزه با دیکتاتوری شاه» اما با شکست نیروهای سکولار پیش رفت. اما تعیین تضاد عمده به معنی موفقیت در اتحادها ، ایجاد تشکیلات لازم، و یا یافتن شیوه‌های مناسب مبارزه نیست.

[۴]- در حزب سوسیال‌دمکرات آلمان در ابتدای قرن گذشته، برنشتاین خط خود را «راه میانه»  ارسطویی می‌خواند. از نظر مانفرد استگر که زندگی سیاسی او را ترسیم کرده است، برنشتاین گرایش بین رئالیسم سیاسی و ایده‌الیسم اخلاقی را نمایندگی می‌کرد. در آن زمان نمایندگان راستگرای حزبی نیز «پراگماتیست» (praktiker) خوانده می‌شدند. برنشتاین خود یکی از مخالفین عمل‌گرایان حزبی بود اما با افکار خود بیش از هر کس دیگری به رشد عمل‌گرایان حزبی کمک نمود که همراه با لیبرال‌های آلمانی در عمل مانع اجرای هر گونه رفرم واقعی  در آلمان بین ۱۹۲۲-۱۹۰۴  شدند. (استگر،۱۹۹۷، ۱۹۷-۱۸۹). جالب آن که کورنل وست یکی از سوسیالیست‌های معروف پراگماتیست امریکایی از منتقدان سرسخت برنشتاین است. همان طور که قبلا نیز اشاره شد، سیدنی هوک نیز زمانی که مارکسیست پراگماتیست بود، سیاست غالب حزب سوسیال دموکرات آلمان و نظرات برنشتاین را نادرست می‌دانست.

[۵]- نمونه‌های تاریخی فراوانی وجود دارند، مهمترین آن حکومت ویشی در فرانسه بین سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۴۰ است که قطعا فرانسه را از خطرات جنگ با آلمان در امان نگه داشت. اما آیا ان از لحاظ اخلاقی در زمانی که جنگ اروپا را فرا گرفته بود، درست بود؟

منابع

  • علی‌اکبر اکبری، ۱۳۴۹، بررسی چند مسئله اجتماعی
  • آصف بیات، ۱۳۹۱، شریعتی و مارکس، اندیشه پویا، اردیبهشت و خرداد ۱۳۹۱
  • عباس میلانی، سخنرانی عباس میلانی در فرانکفورت، ۱۵ اوت ۲۰۱۳
  • رضا جاسکی، ۱۳۹۷، «نگاهی به شاه»کار میلانی، اخبار روز
  • عباس میلانی، ۲۰۱۳، واقعه بیست و هشتم مرداد: کودتا، قیام یا تنها یک حادثه؟
  • مادلین آلبرایت، ۱۴۰۱، مادلین آلبرایت و ماجرای عذرخواهی‌هایش، تاریخ ایرانی
  • رضا جاسکی، ۱۳۹۹، در پناه گذشته موهوم، نقد اقتصاد سیاسی
  • رضا جاسکی، ۱۴۰۰، چند اتفاق ساده، اخبار روز
  • دیو مایر، ۱۳۹۷، مرگ حقیقت؛ آیا پراگماتیسم به شکاکیت می‌رسد؟ سایت ترجمان
  • جورج نواک، ۱۳۹۹، فلسفه تجربه‌گرا «از لاک تا پوپر»، آزادمهر
  • مائو تسه دون، ؟، چهار رساله فلسفی
  • رضا جاسکی، ۱۴۰۰، مشق دیروز، واقعیت امروز، نقد اقتصاد سیاسی
  • حمید مومنی، ۱۳۵۸، پاسخ به فرصت‌طلبان
  • مسعود احمدزاده، ۱۳۵۹، مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک
  • محمدرضا نیکفر، ۱۴۰۰، افسردگی چپ و بار گران تاریخ، نقد اقتصاد سیاسی
  • فرخ نگهدار، ۲۰۰۹، داستان نامه به بازرگان و سرنوشت ما، سایت نگهدار
  • عباس میلانی، ۲۰۱۳، نگاهی به شاه
  • جمعیت سوسیال‌دموکراسی برای ایران، ۱۴۰۰، پیش‌نویس برنامه

منابع خارجی

  • Arthur Lovejoy, 1908, The thirteen pragmatisms
  • Christopher Phelps, 1997,Young Sidney Hook, Cornell University
  • Emmanuel Renault, 2013, Dewey, Hook, and Mao
  • Michael Denning, 1998, The dance of pragmatism and Marxism, Against the current
  • George Novak, 1965, Liberal morality
  • Gunnar Hansson, 2011, Om samhällets omvandling, Arkiv
  • GunnarHansson, 2018, Reformism och utopism, Arkiv
  • Manfered Steger, 1997, Thr quest for evolutionary socialism
  • Kjell Östberg, 2021, Folk I rörelse, ordfront

https://akhbar-rooz.com/?p=163285 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا جاسکی
رضا جاسکی
1 سال قبل

«سلام ،
سپاسگزارم از کامنت‌های دوستان!
فقط در مورد کامنت دوست عزیز ایکاروس لازم دانستم بر یک نکته تاکید کنم!
احتمالا در طی مقاله نتوانسته‌ام بر این نکته انگشت بگذارم که من به عنوان یک ماتریالیست هیچ توافقی با پراگماتیسم به عنوان یک مکتب فلسفی ندارم. از سوی دیگر مارکسیسم همیشه به عنوان یک مکتب عمل برایم مطرح بوده است. تلاش من در مقاله تاکید بر نقاط تلاقی بین مارکسیسم و پراگماتیسم ، همراه با خطرات غوطه‌ور شدن در پراگماتیسم است. یکی دیگر از این خطرات باقی ماندن در رئالیسم می‌باشد. در هر حال من با شما کاملا موافقم که بدون اوتوپیسم ما نمی‌توانیم راه به جایی ببریم. من در مقاله دیگری به نام «درس‌هایی از شمال» کمی به این موضوع در رابطه با تاریخ سوسیال‌دموکراسی سوئد به ان پرداخته‌ام.
با تشکر مجدد!

احمد
احمد
1 سال قبل

نظام پادشاهی درزمان های دوربراساس نیاز بوجود آمد میتوان آنررایک سیستم‌اداره جامعه دانست همانند‌سیستم‌حمل ونقل که درگذشته اسب والاِغ وکالسه بود

اماامروز همانطورکه‌سیستم‌حمل ونقل نمیتواند چون گذشته باشد بنابراین برای اداره جامعه جدن باید از هرگونه سلطنت پرهیزکرد

مهرداد
مهرداد
1 سال قبل

اشاراتی که به پراگماتیسم سیاسی فداییان چه پیش و چه پس از انقلاب بویژه تصمیم اکثریت بر خروج از ایران شد نشات از عمل گرایی نسل اول رهبران جنبش فدایی میگرفت. فکت های مربوط به احمد زاده مبنی بر نیاز به پراتیسین و تاکید همرزمانش به عمل انقلابی برای جبران کمبود ها و بی عملی های حزب توده در دهه های گذشته از این قبیل اند. در عوض تاکید سنتی حزب توده به تئوری انقلابی و تبعیت فرقه وار از سیاست های پیشنهادی کیانوری منجر به ماندن در ایران و نابودی کامل رهبری و بدنه حزب توسط رژیمی شد که خواهان شکوفاییش بودند. 

البته در روایات به توصیه های اضطراری شوروی به حزب برای خروج به موقع از ایران اشاره شده، اما فقدان پراگماتیسم و کاردانی سیاسی منحر به فاجعه مزبور گشت.

ایرج
ایرج
1 سال قبل

با سلام
مقاله جالبی بود
اینکه نویسنده تلاش می‌کند از سر پراگماتیسم مسائل را تبیین کند و نه از سر نگاه دیالکتیکی و مبتنی بر مبارزه طبقاتی، گویای بسیاری چیزهاست.
همچنین اینکه نویسنده چنین می‌خواهد از عدم ائتلاف با پهلوی چی ها دفاع کند، گویای آن است که موضوع ائتلاف با سلطنت طلبان در بین چپ های لیبرال و دموکراسیخواه امری جدی است.

ایکاروس
ایکاروس
1 سال قبل

آقای جاسکی
پراگماتیسم به عنوان یک فلسفه فکری نمیتواند هم راهگشا باشد و هم خطرناک بلکه فقط خطرناک است. در واقع این کاربرد متد پراگماتیستی در پراتیک انقلابی است که در بعضی مواقع راهگشاست نه اعتقاد به پراگماتیسم به عنوان یک فلسفه فکری. استفاده از متد پراگماتیستی متفاوت از اعتقاد به فلسفه پراگماتیسم است که دارای بار منفی و خطرناک است. همانگونه که اعتقاد به رفرم در پراتیک انقلابی متفاوت از رفرمیسم بودن است که مانعی در برابر پراتیک انقلابی است. تفکر انقلابی، ایده آل دارد ولی به ایده آلیسم اعتقادی ندارد.در پراتیک انقلابی از فرصت ها میتوان و باید استفاده کرد ولی فرصت طلبی چیز دیگریست. میتوان غرور داشت ولی مغرور بودن منفی و مانعی در برابر پراتیک انقلابی است.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x