پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در بیابان های آباده – مهران رفیعی

 دست چپم را به آرامی بلند کردم، عقربه هایِ شبرنگِ ساعتِ وستندم ده دقیقه به سه را نشان می داد. با دست راست چشمها را مالیدم ولی عقربه ها سر جایشان ماندند. “چرا اتوبوس تکون نمی خوره؟ کجا هستیم؟”
پرده را کنار زدم، همه جا تاریک بود. در لابلای خروپف مسافران، چهچه های گلپایگانی را هم می شنیدم. همه در جاهایشان بودند. به صورت همسفرلاغر و بلند قدم نگاه کردم، عین قبلش بود، اخمو و ساکت. یادم آمد وقتی که از روی سی و سه پل می گذشتیم بیدار بودم و از انعکاس نور مهتاب  در زاینده رود لذت برده بودم. می دانستم که در حوالی نیمه شب از پلیس راه هزار جریب خارج شده بودیم، پس با این حساب، سه ساعتی خوابیده بودم و احتمالا به اطراف آباده رسیده بودیم.

کمی نیم خیز شدم و ماشین هایی را که جلوتر از ما بودند دیدم، یک صف طولانی. “جریان چیه؟”

دو سه نفر از مسافران به طرف راننده رفتند و پس از صحبت کوتاهی از اتوبوس پیاده شدند.

– احتمالا تصادف بدی شده، لابد تا پلیس و آمبولانس نیاد جاده باز نمیشه!

همسفر بدون آنکه نگاهی به من بکند نظرم را رد کرد، با حرکت سرش. ده پانزده دقیقه ای که گذشت حوصله ام سر رفت  و از جایم بلند شدم. همسفر هم به اجبار بلند شد. به سراغ راننده رفتم.

– پلیس راه به کسی اجازه عبود نمی ده. فعلا باید منتظر بمونیم.

– آخه تا کی؟ اصلا برای چی جاده را بستن؟

– نه علتش را میگن و نه زمان باز شدنش را. همش میگن تا اطلاع ثانوی. گفتن هیچ جنبده ای نباید از اینجا عبور کنه.

به صندلیم برگشتم، کاپشن کلاهدارم را از ساک بیرون کشیدم و از اتوبوس پیاده شدم. درست حدس زده بودم، باد سردی می وزید، با آنکه فقط چند هفته ای از پایانِ تابستان گذشته بود. با چندتا از مسافرها مقداری بوته و خار و خاشاک پیدا کردیم و دور آتش حلقه زدیم. چند نفر دیگه هم از اتوبوس ما پیاده شدند، شعله های آتش معمولا جذاب هستن. بیاد شب هایِ کُلک چال و میگون افتادم. البته در آن موقعیت ها، روشن کردن آتش برنامه ریزی شده بود و معمولا کتری و قابلمه و تابه هم داشتیم، همینطور تخم مرغ و پیاز و گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگه. خوب که گرم شدم کمی از آتش و جاده فاصله گرفتم تا به آسمانِ نگاه کنم وبه  صدایِ بیابان گوش دهم. سکوت سردی بود، فقط صدای جیرجیرک ها یا زوزه شغال ها آرامشِ دشت را بهم می زد. ابرهای پاره پاره با ماه قایم موشک بازی می کردند. “کاش این آرامش به درون من هم نفوذ می کرد.”

از وقتی که پا به  مدرسه گذاشته بودم هرگز در آن وقت سال به سفر نرفته بودم، آن هم به سفری ناخواسته. سفری نه به قصد دیدن جایی یا کسی، درست برعکس، سفری برای نبودن در جایی. بی اختیار لگدی به کلوخی زدم، اما باز هم اشتباه کرده بودم، کلوخ نبود و پاره سنگی بود، دادم را درآورد.

به طرف اتوبوس برگشتم، صف ماشین ها خیلی طولانی تر شده بود. از سمت مقابل هم هیچ وسیله نقلیه ای نمی آمد. عجیب بود، جاده ای را که تنها شاهراه شمالی – جنوبی کشور بود، بسته بودند. حتی از حرکت وانت بار، و موتورسیکلت و تراکتورهای روستاییان هم خبری نبود. در داخل اتوبوس صدای پچ و پچ ها بیشتر شده بود. همسفر سرِ جایش نبود، قبلا هم دو بار برای کشیدن سیگار بیرون رفته بود، دفعه اول در پلیس راه قم و دفعه دوم  در خیابان چهارباغ. اینطوری شد که دو مسافری را که آن طرف راهرو بودند بهتر دیدم، مادر جوانی که نوزادی را در بغل داشت و خانم میانسالی که در کنارش نشسته بود.

بچه بیقراری می کرد و مادر جوان با تکان دادن های ریتمیک و گذاشتن شیشه شیر در دهان او، سعی می کرد که پسر بچه را آرام کند.

– آقا شما میدونین جاده کی باز میشه؟

– نه متاسفانه، در حقیقت هیچکس نمیدونه

– اینجوری که نمیشه، آخه وسط بیابون تا کی میشه موند؟ حالا ما هیچی ولی این طفلک به شیر خشک و پوشک نیاز داره

– درست میگین خانم، الان دو سه ساعته که علافیم، اینجا نه قهوه خونه ای هست و نه توالتی

زن جوان منتظر شد تا بچه ش بخواب رود و بعد به آهستگی گفت:

– مادرم فقط نگران شیر خشک و پوشک بچه س ولی از درد کمر خودش هیچی نمیگه

– سفر کردن برای خودتون هم آسون نیس، دیروز عصر این زبون بسته از میدون توپخونه تا پالایشگاه یک ریز گریه می کرد و شما مدام تکانش می دادین

مردی که در پشت سر زن جوان نشسته بود سرفه ای کرد و پرسید:

– تکلیف نماز صبح چی میشه؟ خوب اگه قرار نیس که جاده باز بشه پس بهتره برگردیم به آباده، بالاخره اونجا یک امکاناتی هست.

من هم حرفش را تایید کردم، می دانستم فاصله زیادی تا شهر نداریم. خانم دیگری هم که دو ردیف جلوتر نشسته بود به جمع ما اضافه شد، یعنی جمعِ موافقان بازگشت به شهر. او می خواست به تلفن خانه برود تا داستان تاخیر در سفر را به بستگانش در شیراز خبر بدهد تا بیخودی به ترمینال فرمانیه نروند.

– خدا خیرت بده جوون، زحمت بکش و به راننده بگو که ما را به گاراژ آباده برگردونه تا کارامون را انجام بدیم.

بقیه هم به من نگاه کردند، لنگ لنگان دوباره به سراغ راننده رفتم.

– اصلا امکان نداره که من چنین کاری را بکنم. نه شرکت اجازه می ده و نه اینکه عقب گرد کردن کار درستیه

ملتمسانه تمام موارد مسافران را دونه دونه گفتم، اما راننده قانع نشد که نشد. بحث که گره خورد،  راننده کمکی که روی یک کرسی در کنار درِ جلو نشسته بود، تخمه شکستن ش را قطع کرد و زیر لبی گفت:

– اولا که این اتوبوس قراربوده که ساعت ده صبح از شیراز به سمت تهرون برگرده، تموم بلیط ها هم فروخته شده، دوما اگه ما به آباده برگردیم وقتی که جاده باز بشه اونوقت ما می ریم ته صف و کلی وقت از دست می دیم، سوما که توی آباده فقط دو سه تا هتل و مسافرخونه هست که در حالت عادی هم پر هستن، پارک هم که نداره. پس بریم اونجا  که تویِ راه بندون وسط شهر گیر بیفتیم؟ 

– شما درست می گین آقا، حتما تجربه شما خیلی بیشتراز ماست، ولی خوب بالاخره مسافرا می تونن از توالت مسجدها و قهوه خونه ها هم استفاده کنن، می تونن از نانوایی و بقالی چیزی بخرن و بخورن. تازه اگه همین حالا هم جاده باز بشه ما تا ساعت ده به شیراز نمی رسیم که شما بخواین مسافر سوار کنین و برگردین.

اهمیتی ندادند، به صندلیم برگشتم و ماجرا را گفتم. کسی چیزی نگفت تا اینکه همسفر به صندلیش برگشت و ارتباط من با بقیه دوباره قطع شد. هوا کم کم روشن شده بود و مشغول خواندن کتابم شدم. هنوز چند صفحه ای نخوانده بودم که همسفر بالاخره زبان باز کرد:

– چی چی می خونی جوون؟

– ژان کریستف، جلد سوم

– کار خوبی نمی کنی عامو. بیشتر بدبختی آدما از همین کتاب خوندنا شروع میشه

دیگه چیزی نگفت، مجله ای از توی کیفش در آورد و مشغول ورق زدنش شد، یک توفیق قدیمی بود. زیر چشمی بهش خیره شدم. از کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفیدش، حدس زدم که معلم یا کارمند اداره یا شرکتی باشه. بعداز ظهر قبل، وقتی که در خیابان سوم اسفند سوار اتوبوس ایران پیما می شدیم، فقط به سلامم جواب داده بود. شب هم که در دلیجان برای شام وارد تنها رستوران کنار جاده شدیم، شامش را به تنهایی خورد.

به ساعتم نگاه کردم، درست حدس زده بودم. از زیرِ صندلی ساکم را بیرون کشیدم و توشیبای محبوبم را در آوردم تا اخبار ساعت هشت را گوش کنم. این رادیویِ ترانزیستوریِ نقره ای همیشه با من بود، یعنی از سه سال قبل که برای ادامه تحصیل به تهران رفته بودم. با موج متوسطش به اخبار و گلها گوش می دادم و با موج اف ام آن به انواع برنامه های فرهنگی، بخصوص موسیقی کلاسیک و فولکلور. موج کوتاه هم نداشت، پدر که رادیو را برایم خریده بود می گفت موج کوتاه برای جوانان دردسر درست می کنه. در هفته های قبل از کنکور، این رادیو روزی شانزده ساعت روشن بود، گاهی هم بیشتر.

فقط به خلاصه خبر ها گوش دادم. حسابِ تعداد رهبرانی که  تا انوقت وارد مهرآباد شده بودند، دیگه از دستم در رفته بود، و آمدن ها ادامه داشت.  دکمه تغییر موج را چندبار بالا و پایین کردم ولی از ایستگاه اف ام خبری نبود. به کتابم برگشتم تا به کمک رولان و به آذین از آن بن بست بگذرم.

وقتی که صدای روشن شدن و لرزش موتور ولوله ای براه انداخت، ساعت تقریبا ده صبح بود، یعنی هفت ساعتی معطل شده بودیم. ” خوب اگه مشکل دیگه ای پیش نیاید ساعت دو و نیم بعدازظهر به دروازه قرآن می رسیم.”

– انگار داره دور میزنه، لابد مطمئن شده که جاده به این زودی ها باز نمیشه!

– از کجا میدونین شما؟

– از نگاه کردن به اطراف، همه چیزا که توی کتاب نیس جوون!

همسفر درست می گفت. تا جایی که امکان داشت قد کشیدم و به اطراف نگاه کردم، چند تا ماشین دیگه هم مشغول دور زدن بودند و گرد و خاکی براه افتاده بود. فاصله پلیس راه تا ورودی شهر را به کندی طی کردیم و وارد راه بندان خیابان اصلی آباده شدیم و بالاخره راننده ما در یکی از خیابان های فرعی، محل مناسبی برای توقف پیدا کرد.

– ما راس ساعت یازده به طرف شیراز حرکت می کنیم و منتظر کسی هم نمی مونیم، هر کسی  هم خواست می تونه همین جا تویِ اتوبوس بمونه.

از اتوبوس پیاده شدم و در پیاده رو منتظر ماندم تا همسفرشیرازیم هم بیاید. زن جوان، که لابد کودکش  را به مادرش داده بود، به طرف خیابان اصلی می دوید. مرد جلویی هم کتش را در آورده  و با آستین های بالا زده به اطراف نگاه می کرد، اما مناری دیده نمی شد.

 دو نفری راه افتادیم و وارد قهوه خانه ای شدیم، جای نشستن نبود. پیشنهاد کرد به  مغازه دوستش برویم که کمی بالاتر بود. از پشت ویترین متوجه شدم که ترکیبی از خرازی و روزنامه فروشی است. داخل که رفتیم دیدم که نوشت افزار و کتاب هم می فروشد. پسر جوانی مشغول بریدن تسمه های پلاستیکی  دورِ روزنامه ها ومجله ها و جا دادن آن ها بود.

– چی بدم خدمت آقایون؟ کیهان، اطلاعات، خواندنیها، فردوسی؟ کیهان بچه ها و ورزشی هم داریم

– جواد آقا هنوز نیومدن مغازه؟

– ایشون دیروز رفتن شیراز، فردا بر می گردن، فرمایشی بود؟

شاگرد مغازه کمی جلوتر آمد، به همسفر نگاهی کرد و گفت:

– ببخشین که شما را نشناختم. فکر می کنم دو سه سالی میشه که اینجا نیومدین، درسته؟

– چه حواس جمعی داری جوون! امروزم  اگه این اوضاعِ اَل نبود اینجا نبودم

– هر چی زور میزنم اسم تون یادم نمیاد ولی میدونم که یه چیزایی می نویسین

–  یه وقتی یه چیزایی می نوشتم، بهاری بود و بگذشت

 شاگرد مغازه دوتا صندلی نقره ای ارج را باز کرد، دستمالی روی شان کشید و دکمه سماور را چرخاند. ما در گوشه دنجی نشستیم. همسفر یک ده تومانی از جیبش بیرون کشید و گفت:

– تا  این آب جوش بیاد زحمتی بکش و نان و پنیری برامون بخر. وقت زیادی نداریم

– بهتره که نان و پنیر را از خونه جواد آقا بیارم، صف نانوایی و بقالی ها خیلی طولانیه، یه دفعه جمعیت شهر دوبرابر شده

– مگه نگفتی جواد آقا رفتن شیراز؟

– خودشون به تنهایی رفتن، خانم و بچه ها که نرفتن

– چی شده؟ نکنه مادرشون بازم مریض شده

– نه، خدا نکنه حاج خانم مریض بشن. برای یه کار اداری مجبور شدن برن

– مثل دفعه های قبل؟ بازم پیداشون شد؟

– هفته قبل اومدن اینجا و همه جا را گشتن، نمیدونم دنبال چی بودن، فقط چند تا کتاب و مجله قدیمی را برداشتن و با خودشون بردن. یه کاغذی را هم دادن که جوادآقا امضا کنه

– بقیه ش را لازم نیس بگی

شاگرد مغازه که بیرون رفت بلند شدم و به سراغ کتاب ها و مجلات رفتم. طولی نکشید که صدای در بلند شد و او با یک سینی بزرگ مسی وارد شد. از اون سینی هایی که نقش و نگار برجسته دارن و دورشون لبه و کنگره، با  انواع خوراکی های خوشمزه . پنیر، کره، سر شیر، مربا، مغز گردو و مقداری هم انگوریاقوتی. بقچه ای هم بود که مقداری نان محلی را نم کرده و در آن پیچیده بودند. چه نان خوشمزه ای بود، بخصوص همراه آن چای لب سوزِ شمشیری، طعم و بویش را هنوز هم فراموش نکرده ام.

پس از صبحانه ای که با عجله خوردیم، همسفر چندتا مجله را انتخاب کرد و قدم زنان به طرف اتوبوس برگشتیم.

– چطور به من اعتماد کردین و اون حرفا را زدین؟

– ای بابا، کارما از این حرفا گذشته، ولی خودشون هم می دونن که ما کبریت بی خطریم، بیخودی گیر میدن به امثال ما. اما بگو ببینم تو چرا درس و مشقت را ول کردی و مسافر شدی؟ مگه کسی مریض شده؟

– نه آقا، کلاس هامون را یه دفعه ای تعطیل کردن، یه جورایی  حالی مون کردن که بهتره چند روزی در تهرون آفتابی نشیم.

– هر دم از این باغ بری می رسد

اتوبوس براه افتاد و در انتهای زنجیری که خیلی طولانی تر شده بود متوقف شدیم. بازهم رفتم پایین و مشغول قدم زدن در کنار جاده شدم. تعدادی از ماشین های دولتی و حتی ارتشی هم توی صف بودن. دو سه تا ماشین با پرچم های خارجی هم دیدم، مال سفارتخانه های مختلف. بر خلافِ هوایِ سردِ سحر، هوایِ وسط روز کاملا گرم شده بود و خشک. کمی دورتر در کنار یک خرمنگاه، چند تا جوان فوتبال بازی می کردند.

دیگه حوصله خواندن  کتاب را هم نداشتم. همسفر متوجه حالم شد و کیهانی از ساکش بیرون کشید و پیشنهاد کرد که جدولش را به کمک هم پرکنیم. جدول های کیهان معمولا از اطلاعات سخت تر بودند.

وسط کار جدول بودیم که صدای جیغی بلند شد. به طرف مادر جوان برگشتم و قوطی شیر خشکی را که بر کف اتوبوس افتاده بود، دیدم.

پس از سه چهارساعت انتظار، تقاضای بازگشت به شهر دوباره جدی شد. این بار راننده مقاومتی نکرد، خودش هم کلافه شده بود و این بار زمان توقف بیشتری به مسافران داد. قرار شد قبل ازساعت پنج عصر، در اتوبوس باشیم. به مادر جوان قول دادم که برایش شیر خشک می خرم. گفت که یک بسته پوشک هم بگیرم. یک اسکناس بیست تومانی هم به من داد.

این دفعه به سراغ شخص دیگری رفتیم، به خانه دبیری که روزگاری با همسفر همکلاس بوده است، در دبیرستان شاپور شیراز. خانواده مهربانی بودند. در راه برگشت شیرخشک و پوشک را هم خریدم، هرچند که به خاطر هجوم مسافران، داروخانه محصولات داخلی را تمام کرده بود و مجبور شدم جنس های وارداتی را با قیمتی بالاتر بخرم.

همین که به صندلی های مان نزدیک شدیم، مادر جوان لبخندی زد. مادرش هم یک قوطی شیرینی را باز کرد و گفت:

– دهان تان را شیرین کنید تا تلخی انتظار کم بشه. میوه شسته هم دارم

من یک گز لقمه ای برداشتم و همسفر یک نان برنجی، و قبل از نشستن پیشنهاد کرد که جاهای مان را عوض کنیم. با خوشحالی قبول کردم. مادر بزرگ فرصت را از دست نداد:

– دامادم به فارس منتقل شده، خودش زودتر به محل ماموریت جدید رفته و خانه ای اجاره کرده است

– پس این اولین سفر شما به شیرازه؟

– بله، متاسفانه هیچوقت پیش نیومد که جنوب را ببینم، ولی دخترم دوبار به شیراز رفته، برای مسابقه والیبال، وقتی که دانشجو بود

– بقول معروف ماهی را هر وقت از اب بگیرن تازه س, در ضمن اگه فرصتی پیش اومد به بوشهر هم برین، تازه ترین ماهی ها همون جا پیدا میشه!

– حالا ببینیم خدا چی میخواد، فعلا دلمون می خواد که این جاده لعنتی زودتر باز بشه. اون بنده خدا هم حتما دلش شوره می زنه و نگران زن و بچه شه.

برای بار سوم از شهر خارج شدیم، چه غروب دلگیری بود. کودک دوباره به گریه افتاده بود و آرام نمی گرفت. زن جوان لالایی می خواند. مادر بزرگ به خود می پیچید. بیشتراز بیست و چهار ساعت بود که راه افتاده بودیم. قرار بود سفرمان کمتر از پانزده ساعت باشد.

هوا دوباره تاریک شد و بادهای سرد همه را به داخل اتوبوس کشاند.

سرانجام در حوالی ساعت هشت شب موانع را از توی جاده جمع کردند و به طرف گردنه های کولی کش حرکت کردیم. ترافیک سنگین تراز حالت عادی بود. بعضی از ماشین ها سبقت های خطرناکی می گرفتند و موهای تنم سیخ می شدند.

بدون توقف رفتیم تا به حوالی تخت جمشید رسیدیم. از یکی دو سال قبل تر، جاده را مقداری منحرف کرده بودند و حالا ما روشنایی های آنجا را به سختی می دیدیم. چادرهای مخصوص هم اصلا دیده نمی شدند.

وقتی که در ترمینال از اتوبوس پیاده شدم، از نیمه شب گذشته بود. بارام ملایمی می بارید. تعداد تاکسی ها خیلی کمتر از تقاضا بود. معطل نماندم به پشت وانتی پریدم که از طریق چهار راه زند به سمت کَلِ مُشیر و دروازه کازرون می رفت. در مقابل مسافرخانه ای در خیابان قاآنی پیاده شدم و جایی برای خوابیدن پیدا کردم که بدون شک به راحتی چادرهای مخصوص در تخت جمشید نبود.

پس از نیم ساعت غلت زدن در تخت، مطمئن شدم که زور زدن فایده ای نداره، خواب باید خودش بیاد. چراغ کنار تخت را روشن کردم و مجله توفیقی را که همسفر داده بود ورق زدم. در حاشیه یکی از صفحات چند بیتی را با با مداد نوشته بود که با این چند کلمه شروع می شد: من نمی خواهم بمیرم. “شاید از سروده های خودش بوده”.

به صفحات دیگه نگاه کردم و متوجه یه چیز دیگه شدم، همسف قاف ها و ف های اسم مجله را جابجا کرده بود. مجله را کنار گذاشتم و متوجه سقف اتاق شدم که گچبری ها و اشکال رنگارنگی داشت.

بعدش به یاد حرفِ چندتا از استادم افتادم. حرفایی که باعث شدن بلیط اتوبوس بخرم. یکی شون با لهجه اصفهانی گفته بود” آخه با چه زبونی باید بگن تا حالیتون بشه؟” یه استاد دیگه هم گفته بود “یعنی اینقدر بی عرضه هستین که نمی تونین با یه خوشگلی چند روزی برین بابلسر؟ پس این پلاژا را بیخودی ساختن؟”.

فعلا که نصیب من تختی بود که فنرهایش در تنم فرو می رفت و نگران کک ها و شپش های خوم خوارش بودم، از خوشگلا هم اصلا خبری نبود. ولی اوضاع می توانست بدتر هم باشه. یه دفعه به یاد درد شست پام افتادم، جوراب را که در آوردم ناخن سیاه و شکسته را دیدم و زیر لب زمزمه کردم : هر بیشه گمان مبر که خالی است.

بعدش یک چیزی منو خوشحال کرد، به حدی که  دردها را فراموش و چراغ را خاموش کردم. اینکه  برای اولین بار بدون خبر به خانه باز می گشتم و کسی نگران نرسیدن من نبود و اینکه تنها دو سه ساعت با خانه و دسپخت مادر فاصله داشتم.

https://akhbar-rooz.com/?p=163693 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x