شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

قدرت گیری حزب بلشویک‌ در پوشش شعار «تمام قدرت به ساویت‌ها!»* – محسن حکیمی

ساویت ها نه شوراهای مستقل و سرمایه ستیز توده‌ها‌ی طبقۀ کارگر بلکه تشکل های کارگریِ نامتکی به‌خودی بودند که، با آن‌که در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از ...

ساویت ها نه شوراهای مستقل و سرمایه ستیز توده‌ها‌ی طبقۀ کارگر بلکه تشکل های کارگریِ نامتکی به‌خودی بودند که، با آن‌که در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از دل «کمیته‌ها‌ی اعتصابِ» کارگران در انقلاب سال ۱۹۰۵ بیرون آمدند، کارکرد بعدی شان چیزی جز سواری دادن به احزاب سیاسی و تبدیل شدن به محمل اتحاد «جریان های انقلابیِ درون پرولتاریا»  برای دست یابی به قدرت سیاسی نبود

با شروع جنگ جهانی اول، مارکسیست‌های اروپا، و در رأس آنها احزاب سوسیال‌دموکرات آلمان و روسیه ، سه موضع متفاوت در بارۀ این جنگ گرفتند: راست، چپ و میانه. موضع راست همان دفاع نظامی از کشور خود در مقابل حملۀ کشورهای متخاصم بود. سردمدار این جریان، جناح راست حزب سوسیال دموکرات آلمان بود که نمایندگانش در مجلسِ این کشور به بودجۀ نظامیِ آلمان برای «دفاع» در مقابل حملۀ متفقین رأی مثبت دادند. در نقطۀ مقابل این جریان، طیفی متشکل از جناح چپِ سوسیال-دموکراسی آلمان، منشویک های چپ و حزب بلشویک قرار داشت که رادیکال ترین گرایش آن را لنین نمایندگی می‌کرد و شعار آن تبدیل جنگ جهانی به جنگ داخلی در هر کشور با هدف انقلاب و سرنگونی دولت حاکم درآن کشور بود، شعاری که پیاده کردن آن در روسیۀ تزاری مشغلۀ فکریِ اصلیِ لنین دست کم تا انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ در روسیه بود. رهبر و  ایدئولوگ جریان میانه نیز کارل کائوتسکی، نظریه-پرداز مارکسیست، رهبر سوسیال دموکراسی و از پیشگامان انترناسیونال دوم، بود که جنگ را نه برخاسته از نفس سرمایه داریِ امپریالیستی بلکه ناشی از سیاست نادرست طبقات سرمایه دار و دولت‌های آنها در هر دو سوی جنگ می‌دانست، سیاستی که به‌نظر کائوتسکی اجتناب ناپذیر نبود و می توانست با سیاست درست جایگزین شود. لنین، که تا این زمان خود را متحد سیاسیِ کائوتسکی می‌دانست و در مبارزه با نارودنیک ها، اکونومیست ها و منشویک ها به او استناد می‌کرد، به تندی از او گسست و موضعش را دربارۀ جنگ و سپس انقلاب و دولت پرولتری سخت به نقد کشید. مهم ترین اثر لنین دربارۀ جنگ امپریالیستیِ اول کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه داری است، که او بخشی از آن را به نقد موضع کائوتسکی دربارۀ این جنگ اختصاص داد. لنین در این اثر می نویسد:

اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن جدا می‌کند، از الحاق مناطق دیگر همچون سیاستی سخن می‌گوید که سرمایۀ مالی آن را به سیاست های دیگر «ترجیح»  می‌دهد، و در مقابلِ آن سیاست بورژواییِ دیگری را قرار می‌دهد که، به‌نظر او، بر مبنای همین سرمایۀ مالی امکان پذیر است. … کائوتسکی می گوید: امپریالیسم به معنی سرمایه داریِ کنونی نیست، بلکه فقط یکی از شکل های سیاست سرمایه داری کنونی است. ما می توانیم و باید با این سیاست، با امپریالیسم و سیاست الحاقِ مناطق دیگر و نظایر آنها، بجنگیم. این گفتۀ کائوتسکی کاملاً قابل قبول به‌نظر می رسد، اما درواقع شکل ظریف و ظاهرسازانه (و به‌همین دلیل خطرناک) دفاع از سازش با امپریالیسم است، زیرا «جنگیدن» با سیاست تراست ها و بانک ها بدون دست-بردن به پایۀ اقتصادی آنها چیزی جز رفرمیسم بورژوایی و انفعال محض، چیزی جز زاهدمآبیِ خیرخواهانه و معصومانه، نیست. طفره رفتن از بیان تناقض های موجود، و فراموش‌کردنِ مهم  ترینِ آنها، به جای نشان دادنِ ژرفای کامل آنها ــ چنین است نظریۀ کائوتسکی، که هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم ندارد.۱

به‌نظر کائوتسکی، سیاست درستی که می توانست جایگزین سیاست امپریالیسم شود و بر اساس آن کشورهای سرمایه داری می توانستند به جای جنگیدن با یکدیگر با هم متحد شوند و به بهره برداری مشترک از جهان بپردازند «اولتراامپریالیسم» بود، سیاستی که لنین آن را «اولترامزخرف»۲ نامید.

چنان که می بینیم، لنین، برخلاف کائوتسکی، سیاست امپریالیسم را بر اقتصاد آن مبتنی می‌کند و، تا آن‌جا که چنین است، می توان نظریۀ او را ادامۀ رویکرد مارکس و کاربست ماتریالیسم پراکسیسیِ در زمینۀ تحول سرمایه داری دانست. اما هنگامی که به منظور لنین از «اقتصاد» امپریالیسم پی می بریم، به این نتیجه می رسیم که لنین در این مورد نیز با کائوتسکی وجه مشترک اساسی دارد و اختلاف آنها صرفاً به راه‌ها‌ی متفاوت شان برای سازمان دهی قدرت دولتی در راستای برپایی حکومت کارِ فکری بر کارِ مادی مربوط می‌شود.

آن‌چه لنین دربارۀ اقتصاد امپریالیسم می گوید، که درواقع چکیده و فشردۀ کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه داری است، حاوی پنج نکتۀ اساسی است که او آنها را این گونه بر می شمارد:

۱) تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحلۀ بالایی از تحول می رسد که به انحصار می انجامد، انحصاری که نقش تعیین کننده ای در زندگی اقتصادی ایفا می‌کند؛ ۲) ادغام سرمایۀ بانکی و سرمایۀ صنعتی و ایجاد یک الیگارشی مالی بر اساس این «سرمایۀ مالی»؛ ۳) صادرات سرمایه به‌عنوان [پدیده ای] متمایز از صادرات کالا اهمیتی استثنایی پیدا می‌کند؛ ۴) ایجاد تشکل های سرمایه داری انحصاریِ بین المللی که دنیا را بین خود تقسیم می‌کنند، و ۵) تقسیم کل زمین های دنیا در میان بزرگ ترین قدرت های سرمایه داری به پایان می‌رسد.۳

بنابراین، هنگامی که لنین از «دست بردن به پایۀ اقتصادی» امپریالیسم سخن می گوید و بدین‌سان نظریۀ خود را از نظریۀ کائوتسکی متمایز می‌کند، منظورش این است که به جای مبارزۀ صرف با سیاست الحاقِ مناطق دیگر ــ که نظریۀ کائوتسکی بود ــ باید با ۱) انحصار، ۲) سیادت سرمایۀ مالی بر سرمایۀ صنعتی، ۳) صادرات سرمایه، ۴) تقسیم جهان از سوی کارتل ها و تراست ها، و سرانجام  5) تقسیم زمین های دنیا توسط بزرگ ترین دولت های سرمایه داری مبارزه کرد. ناگفته پیداست که، بر اساس کمونیسم مارکس، طبقۀ کارگر باید با تمام اینها مبارزه کند، زیرا آنها همه بر ضد این طبقه‌اند. اما این مبارزات لزوماً به معنای مبارزه با سرمایه به معنای مورد نظر مارکس، یعنی رابطۀ اجتماعیِ خریدوفروش نیروی کار و تولید ارزش اضافی، نیستند. می توان با انحصار سرمایه در دست کارتل ها و تراست ها، با سیادت سرمایۀ مالی، با صدور سرمایه، با تقسیم بازارهای جهان توسط سرمایه‌ها‌ی انحصاری بزرگ و با تقسیم زمین های جهان از سوی قدرت‌های بزرگِ سرمایه داری مبارزه کرد، بی-آن‌که خودِ سرمایه، یعنی خرید و فروش نیروی کار، هدف قرار گیرد.

اینها همه به‌معنای مبارزۀ ضدامپریالیستی است، و این مبارزه‌ لزوماً  ضدسرمایه داری نیست. این را تاریخ مبارزۀ طبقۀ کارگر در قرن بیستم نشان می‌دهد، تاریخی که با خون کارگرانی نوشته شده است که سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ این یا آن بخش از طبقۀ سرمایه دارِ کشورهای مستعمره و تحت سلطۀ امپریالیسم شدند، طبقه ای که فقط و فقط بر سر اختصاص سهم بیشتری از ارزش اضافیِ تولیدشده توسط طبقۀ کارگر با امپریالیسمِ سلطه گر اختلاف داشت و این اختلاف هیچ ربطی به مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر نداشت و ندارد. بر اساس همین جایگزینیِ مبارزۀ ضدسرمایه داری با «مبارزۀ ضدامپریالیستیِ» لنینی بود که احزاب مارکسیستی در کشورهای مستعمره و تحت سلطۀ امپریالیسم برای مبارزۀ یکسره ضدکارگری و به‌کلی ارتجاعیِ بورژوازی این کشورها با امپریالیسم خصلت «دموکراتیک» قائل شدند، همان خصلتی که لنین پیش‌تر، در مخالفت با رُزا لوگزمبورگ و در اثر خود به نام حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، برای مبارزۀ ناسیونالیستیِ بورژوازی «ستمدیده» قائل شده بود. او در این اثر می نویسد:

در ناسیونالیسم بورژواییِ هر ملت ستمدیده ای مضمون دموکراتیکِ عامی وجود دارد که برضد ستمگری است، و همین مضمون است که ما بی‌قیدوشرط از آن حمایت می‌کنیم. ۴

روشن است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد که راهی که لنین در این‌جا به طبقۀ کارگر نشان می دهد نه‌تنها به معنای مبارزۀ سرمایه ستیزانۀ این طبقه برای رهایی از جامعۀ طبقاتی به طور کلی ــ آن گونه که مارکس توضیح داده بود ــ نیست بلکه، با درآوردن این مبارزه به هیئت مبدل «مبارزۀ ضدامپریالیستی»، جنبش کارگری را به مسلخ رفرمیسم بورژوایی می برد، همان موضعی که او خود به-درستی آن را به کائوتسکی نسبت می‌دهد.

نکتۀ گفتنی اما این است که بسیاری از نظریه پردازان مارکسیست و مارکسیست- لنینیستِ کنونی، به اقتضای ایدئولوژی یی که آنان را به اسارت خود درآورده است، هنوز هم به نظریۀ لنین دربارۀ خصلت «دموکراتیک» مبارزۀ بورژوازی ملت تحت ستم استناد می‌کنند و از اهمیت کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه داری در این مورد سخن می گویند. ازجملۀ این نظریه پردازان یکی الکس کالینیکوس، متفکر مارکسیست، است. او، ضمن تأکید بر اهمیت این کتاب از نظر تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه داری، می نویسد:

[کتاب] امپریالیسم، در عین کم و کاست هایش، با جست و جوی علل بحران سرمایه داری در پیدایش مرحلۀ جدیدی از رشد سرمایه داری که در آن رقابت اقتصادی و هماوردی های ژئوپولیتیک درحال ادغام در یکدیگر بودند، و با طرح مجموعۀ جدیدی از وظایف سیاسی بر اساس ایجاد ائتلافی ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبش های رهایی بخش ملی در مستعمرات، باعث شد که چپِ انقلابی در اوضاع  پیش بینی نشده ای که در پی وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی انترناسیونال دوم به‌وجود آمد، راه خود را پیدا کند.۵

نخست این‌ که کالینیکوس در اظهار نظر خود این گفتۀ مارکس را در مانیفست کمونیسم نادیده می گیرد که

استثمار یک ملت به دست ملت دیگر به نسبتی پایان می گیرد که استثمار فرد از فرد پایان گیرد.۶

در نظریۀ لنین دربارۀ امپریالیسم و، به تبع آن، در اظهار نظر کالینیکوس، گفتۀ مارکس به این شکل وارونه در می‌آید که گویا استثمار فرد از فرد است که به نسبت رفع ستم ملی (از طریق «ائتلاف ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبش های رهایی بخش ملی در مستعمرات») پایان می‌گیرد. ثانیاً، «جنبش رهایی بخش ملی در مستعمرات» جنبشی است سیاسی و، از نظر طبقۀ کارگر و بر اساس دیدگاه مارکس در اساسنامۀ انترناسیونال اول که می گوید هرجنبش سیاسی باید درخدمت هدف رهایی اقتصادی طبقۀ کارگر قرار گیرد، این جنبش می‌بایست در خدمت مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر قرار گیرد. حال  آن‌که ائتلاف طبقۀ کارگر با این جنبش در جریان جنگ جهانی اول (به‌‌توصیۀ لنین) و جنگ جهانی دوم (به‌ توصیۀ استالین و انترناسیونال سوم) نه تنها درخدمت رهایی طبقۀ کارگر از یوغ سرمایه نبود بلکه، درست برعکس، درخدمت تبدیل طبقۀ کارگر به گوشت دَم توپِ بورژوازی «دموکرات» بود، که در جنگ با سلطۀ سرمایۀ جهانی منافع خاص خود را دنبال می‌کرد.

اما آیا به این ترتیب طبقۀ کارگر با عدم ائتلاف با جنبش های رهایی بخش ملی زمینه را برای تقویت و پیروزی فاشیسم آماده نمی‌کرد؟ پاسخ این پرسش مثبت است درصورتی که طبقۀ کارگر در این دو جنگِ جهانی موضع انفعال یا بی طرفیِ مطلق اتخاذ می‌کرد. اما اگر طبقۀ کارگر در این جنگ ها موضعی مستقل اتخاذ می‌کرد و به جای سیاهی لشکر بورژوازی شدن در جنگِ امپریالیستیِ بلوک های متخاصم سرمایه داری با یکدیگر، روی پای خود می ایستاد، نه تنها ممکن بود فاشیسم به دست یک نیروی سازمان یافتۀ سرمایه ستیز درهم شکسته ‌شود بلکه بورژوازی «دموکرات» نیز نمی توانست پیروزی بر فاشیسم را به نام خود ثبت کند. بی‌تردید، پیامدهای پیروزی یک طبقۀ کارگر سازمان‌یافته بر فاشیسم بسی نویدبخش تر و  سازنده تر از پیروزی دولت های «متفقِ» سرمایه داری بود و، مهم تر از آن، این دولت‌ها فرصت بازسازی و تجدید قوا برای بیرون آمدن از بحران مرگبار خود را پیدا نمی‌کردند. وانگهی، و مهم‌تر از اینها، این طبقۀ کارگر می‌توانست رهنمود انترناسیونال اول را عملی کند، یعنی برای رهایی اقتصادی از چنگ سرمایه جنبش های سیاسیِ ضدجنگ را به زیر پرچم خود فرا خواند. البته، با توجه به‌ عدم آمادگی طبقۀ کارگر در این جنگِ مستقل با دنیای سرمایه داری چه بسا این طبقه شکست می خورد، و به احتمال قوی نیز چنین می‌شد. اما، تا آن‌جا که به تأثیر سازنده بر مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، تأثیر این شکستِ احتمالی به‌مراتب سازنده تر از «پیروزی» بر فاشیسم در زیر پرچم بورژوازی «دموکرات» بود، همان گونه که تأثیر شکست کمون پاریس بر مبارزۀ ضدسرمایه داریِ طبقۀ کارگر جهانی به‌مراتب سازنده تر از پیروزی یی بود که کارگران پاریس ممکن بود در اتحاد با بورژوا-یونکرهای آلمان علیه لویی بناپارت و جمهوری‌خواهان فرانسوی به‌دست آورند.

بنابراین، با توجه به کمونیسم مارکس، روشن می‌شود که آن‌چه کالینیکوس از آن به‌عنوان «پیدا کردنِ راه توسط «چپ انقلابی» در پرتو تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه داری در کتاب امپریالیسم لنین» یاد می‌کند چیزی جز پیدا کردن راهِ اعزام طبقۀ کارگر به جنگ امپریالیستیِ دولت های سرمایه داری برای تبدیل کارگران به سیاهی لشکر یک بلوک از این دولت ها علیه بلوک دیگر نیست. به این معنا، تا آن‌جا که به طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، استراتژی مورد نظرِ کالینیکوس «پیدا کردن راه» نیست؛ گم کردن راه است.

حال ببینیم لنین، که در پوشش مبارزۀ «ضدامپریالیستی» در واقع همچون کائوتسکی کارگران را گوشت دَم توپِ بورژوازی می‌کند، چرا در مخالفت با کائوتسکی تا آن‌جا پیش  می رود که او را «مرتد» خطاب می‌کند. پاسخ این پرسش، همان گونه که گفتم، به اختلاف دیدگاه لنین و کائوتسکی دربارۀ انقلاب و دولت کارگری مربوط می‌شود. بنابراین، برای دست یابی به جزئیات این پاسخ باید به کند و کاو در دو اثر مهم لنین یعنی دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بپردازیم. این کند وکاو درعین حال رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری و سیر  و  سلوک او را در دوران پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روشن می‌کند. اما این دو کتاب در فضای سیاسیِ روسیه در سال های انقلابیِ ۱۹۱۷ و ۱۹۱۸ نوشته شدند، اولی پس از انقلاب فوریه  و دومی پس از انقلاب اکتبر که در فصل آینده بررسی خواهد شد. بنابراین، پیش از پرداختن به آنها لازم است به سیاست ورزیِ لنین در ماه‌ها‌ی بین این دو انقلاب نگاه کنیم.

عامل اصلی و درواقع باروتی که انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ را شعله ور ساخت جنگ جهانی اول بود. زیر بار این جنگ بود که امپراتوری روسیۀ تزاری فروپاشید و سلطنت خاندان رومانف برای همیشه به موزۀ تاریخ سپرده شد. قدرت سیاسیِ جایگزین حکومت تزاری خصلتی دوگانه داشت، از یک‌سو «دولت موقتِ» احزاب بورژوازی لیبرال و مهم ترینِ آنها، حزب «کادت»، که با بدنۀ حکومتِ سرنگون شدۀ تزار پیوند نزدیکی داشت و، از سوی دیگر، سازمان هایی به نام «ساویت های نمایندگان کارگران»(Soviets of Workers’ Deputies) که در اصل در انقلاب ۱۹۰۵ از دل مبارزۀ کارگران بیرون آمده بودند اما حکومت تزاری آنها را سرکوب کرده بود، و در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ از سوی احزاب سیاسیِ اپوزیسیون سازمان داده شدند. فرق دیگر ساویت هایِ این دو مقطعِ زمانی حضور چشمگیر نمایندگان سربازان در ساویت های ۱۹۱۷ از همان آغاز به علت اوضاع جنگی بود، به طوری که از ۴۲ نفر عضو «کمیتۀ اجرایی» ساویت‌ها در اواخر مارس ۱۹۱۷ فقط ۷ نفر کارگر بودند و بقیۀ اعضاء را سربازان و روشنفکران وابسته به احزاب سیاسی تشکیل می دادند.۷ چنین بود که ساویت های ۱۹۱۷ نخست «ساویت های نمایندگان کارگران و سربازان» و سپس، با جذب نمایندگان دهقانان، «ساویت های نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» نامیده شدند. حضور نمایندگان سربازان و دهقانان در ساویت ها نقش تعیین کننده ای در تقویت نیروی بلشویک ها در این تشکل ها بازی کرد، و در واقع شعارهای برنامه-ایِ بلشویک ها درمورد «صلح» و «زمین» از دل نیاز به همین تقویت نیروی حزب بلشویک در ساویت ها برای کسب قدرت سیاسی کامل بیرون آمد. اما، پیش از ادامۀ بحث دربارۀ جایگاه ساویت‌ها در قدرت‌گیری حزب بلشویک‌، بگذارید نگاهی به ساویت‌ها بیندازیم.

نکتۀ مهمی که پیش از هر چیز دربارۀ ساویت ها بایدگفت این است که اغلب از این سازمان ها به عنوان «شوراهای کارگری» به معنای تشکل های مستقل و ضدسرمایه داریِ طبقۀ کارگر روسیه یاد می‌کنند (در ایران، ترجمۀ «ساویت» به «شورا» با همین دیدگاه صورت گرفته است). حال  آن‌که ساویت ها شورا به معنی تشکل مستقل و ضدسرمایه‌داریِ طبقۀ کارگر روسیه نبودند بلکه درواقع تشکل هایی بودند که، اگرچه در انقلاب ۱۹۰۵ به صورت خودجوش و در جریان اعتصاب عمومی بر ضد حکومت تزاری به-وجود آمدند و می‌توانستند به سازمان های مستقل و سرمایه ستیز تبدیل شوند، به سرعت به ظرفی برای حضور فعال نمایندگان احزاب چپِ روسیه و به طور مشخص منشویک ها، بلشویک ها و انقلابیون سوسیالیست (اس- ار) در مبارزۀ سیاسیِ مشترک‌شان با سلطنت تزاری تبدیل شدند. اگر در انقلاب ۱۹۰۵، مدتی طول کشید تا احزاب سیاسیِ اپوزیسیون بر موج خودپویِ ساویت ها سوار شوند و آنها را به مجامع نمایندگان خود تبدیل کنند، در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، ساویت ها از همان آغاز از سوی این احزاب سازمان داده شدند.۸ در این تشکل‌ها، به ویژه منشویک ها نقش مهم تری از احزاب دیگر ایفا کردند. اما برای آن‌که ببینیم ساویت چه گونه تشکلی بود بهتر است توصیف آنها را از زبان خودِ لنین و سپس تروتسکی بشنویم. تروتسکی کسی بود که در سازمان دهی ساویت ها نقش بس مهمی داشت و در  انقلاب سال‌های ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ از مسئولان تراز اولِ آنها بود.

نخستین واکنش لنین به ساویت ها پاسخ او به پرسشی بود که بلشویکی به نام رادین در نشریۀ نووایا ژیزن مطرح کرده بود: ساویتِ نمایندگانِ کارگران یا حزب؟ رادین به این ترتیب ساویت را بدیل و رقیب حزب بلشویک دانسته و با آن مخالفت کرده بود. اکثر بلشویک های داخل کشور ابتدا همین موضع را نسبت به ساویت ها اتخاذ کردند. آنها تا زمانی که ساویت ها به عنوان «کمیته‌ها‌ی اعتصاب» عمل می‌کردند و درگیر مسائل اقتصادی بودند میانۀ خوبی با این تشکل ها داشتند و می کوشیدند آنها را به زیرمجموعۀ حزب تبدیل کنند. اما پس از اعتصاب عمومیِ اکتبر ۱۹۰۵، که ساویت ها خصلت آشکارا سیاسی پیدا کردند، بلشویک های داخل کشور با آنها به‌عنوان رقیب سیاسی برخورد کردند و از درِ مخالفت وارد شدند.۹ لنین در ۲ نوامبر ۱۹۰۵ (زمانی که هنوز از خارج کشور به روسیه بازنگشته بود) در نامه ای به این نشریه چنین نوشت:

فکر می‌کنم طرح مسئله به این شیوه نادرست است؛ بی تردید باید هم  ساویتِ نمایندگانِ کارگران وجود داشته باشد و هم حزب.۱۰

لنین در این نامه، ضمن تاکید بر لزوم وجود ساویت و حزب در کنار یکدیگر، پیوستن «کامل» ساویت-ها را به یک حزب خاص نیز توصیه نمی‌کند و می نویسد: «فکر می‌کنم پیوستن کامل ساویت به یک حزب خاص مقرون به صلاح نباشد». او کمی بعد به این نکته باز می گردد و می نویسد:

هنگامی که در نووایا ژیزن نامه ای از رفقای کارگرِ وابسته به حزب انقلابیون سوسیالیست را خواندم و دیدم اعتراض کرده اند که چرا فقط یکی از احزاب  باید دربرگیرندۀ ساویت باشد، نتوانستم به این نتیجه نرسم که از بسیاری جهاتِ عملی حق با این رفقای کارگر است.۱۱

اما بدیل آغازین لنین در مقابل وابستگیِ ساویت ها به یک حزب خاص، نه استقلال آنها از احزاب سیاسی بلکه وابستگیِ آنها به چند حزب بود:  بلشویک ها و منشویک ها، که در آن زمان زیر نام واحد «حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه» فعالیت می‌کردند، و انقلابیون سوسیالیست. او با غیرحزبی-بودنِ ساویت ها سخت مخالف بود و آن را بورژوایی می‌دانست. در همان نوامبر ۱۹۰۵ در یادداشتی با عنوان «از دشمن بیاموزیم» در مخالفت با نشریۀ ناشا ژیزن (ارگان جناح چپ حزب کادت)، که نوشته بود سوسیال دموکرات ها اصول خود را زیر پا گذاشته و مبارزۀ حزبی را جایگزین مبارزۀ طبقاتی کرده-اند، چنین نوشت:

مرگ بر مبارزۀ غیرحزبی! مبارزۀ غیرحزبی همیشه و در همه جا سلاح و شعار بورژوازی بوده است.۱۲

مخالفت سرسختانۀ لنین با غیرحزبی بودنِ ساویت ها به این دلیل بود که می خواست آنها را زیرمجموعۀ حزب خود کند. لنین، برخلاف بلشویک های داخل کشور که پس از سیاسی‌شدنِ ساویت ها از آنها فاصله گرفتند، از همان سال ۱۹۰۵ دریافته بود که ساویت ها را هراندازه هم که سیاسی باشند می توان زیرمجموعۀ حزب بلشویک کرد. در واقع، چنان که وقایع سال ۱۹۱۷ نشان داد، او ساویت ها را یکسره و به طور کامل وابسته به حزب بلشویک  می خواست، و پذیرش شرکت منشویک ها و اس- ارها در آنها برای او  امری صرفاً تاکتیکی بود. درعین حال، او با شرکت آنارشیست ها در ساویت ها سخت مخالف بود. در مقاله ای با عنوان سوسیالیسم و آنارشیسم در همان نوامبر ۱۹۰۵ می نویسد:

کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران دیروز، ۲۳ نوامبر [۱۹۰۵]، تصمیم گرفت تقاضای آنارشیست ها را برای نمایندگی در کمیتۀ اجرایی و در ساویتِ نمایندگانِ کارگران رد کند. کمیتۀ اجرایی خود دلایل زیر را برای این تصمیم برشمرده است: «۱) در تمام فعالیت های بین المللی، هیچ گاه کنگره‌ها‌ و کنفرانس های سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشته اند، زیرا آنارشیست ها مبارزۀ سیاسی را به‌عنوان وسیلۀ رسیدن به آرمان هایشان به‌رسمیت نمی شناسند؛ ۲) فقط احزاب می توانند [در ساویت ها] نماینده داشته باشند، و آنارشیست ها حزب نیستند». ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را کاملاً درست می دانیم، و از نظر اصولی و نیز به لحاظ سیاست عملی برای آن اهمیت بسیار زیادی قائل هستیم.۱۳

پیش از آن‌که ادامۀ سخن لنین را نقل کنم، لازم است به دو نکتۀ مهم دربارۀ نادرستیِ دلایل «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» برای این تصمیم گیری اشاره کنم. نخست این‌که آنارشیست ها از همان آغاز شکل گیریِ انترناسیونال اول در این تشکل بین المللی و سوسیالیستیِ طبقۀ کارگر نماینده داشتند و تنها در سال های پایانیِ فعالیتِ آن بود که فقط شخص باکونین ــ آن هم نه به دلیل آنارشیست بودن بلکه به‌علت توطئه بر ضد انترناسیونال ــ اخراج شد. بنابراین، این حکم که «در تمام فعالیت های بین-المللی، هیچ گاه کنگره‌ها‌ و کنفرانس های سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشته اند» حکمی دروغین و نادرست است. شگفت انگیزتر از بی اطلاعیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» مُهر تأیید سفت و سختی است که لنین بر این حکم دروغین و بی‌اساس می زند. دوم، معنی این جمله که «فقط احزاب می توانند در ساویت ها نماینده داشته باشند و آنارشیست ها حزب نیستند» این است که، از نظر «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران»، حتی سرمایه دارانِ متشکل در حزب بورژواییِ کادت هم می-توانسته اند در ساویت ها نماینده داشته باشند اما کارگرانِ آنارشیست از داشتنِ نماینده در این تشکلِ کارگری محروم بوده اند. مُهر تایید محکم لنین بر این سرمایه نوازی و کارگرستیزیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» نیز نشان می‌دهد که او ــ دست‌کم درسال ۱۹۰۵ ــ تا چه  حد از دولت ستیزیِ آنارشیست ها متنفر بوده است.

ادامۀ نوشتۀ لنین را بخوانیم. او سخن خود را دربارۀ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» این‌گونه ادامه می‌دهد:

چنان‌چه ساویت را پارلمان کارگری یا ارگان خودگردانیِ پرولتری می‌دانستیم، آن گاه البته نادرست می بود اگر تقاضای آنارشیست ها را رد می‌کردیم. … ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را تصمیم کاملاً درستی می دانیم که به هیچ وجه با کارکردها، خصلت و ترکیب این تشکل مغایرت ندارد. ساویت نمایندگان کارگران نه پارلمان کارگری است نه ارگان خودگردانیِ پرولتری و نه ارگان هیچ گونه خودگردانی، بلکه سازمانی است جنگنده برای دست یابی به هدف های معین. این سازمان جنگنده، بر اساس یک توافق جنگیِ موقت و نانوشته، شامل نمایندگان حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه (حزب سوسیالیسم پرولتری)، حزب «انقلابیون سوسیالیست» (نمایندگان سوسیالیسم خرده-بورژوایی یا جناح چپ افراطی بورژوادموکرات های انقلابی) و سرانجام بسیاری کارگران «غیرحزبی» است. … به تمام دلایل عملی، ساویتِ نمایندگانِ کارگران یک ائتلاف جنگیِ نوپا و گسترده از سوسیالیست ها و دموکرات های انقلابی است، و اصطلاح «انقلابیِ غیرحزبی» نیز البته بیانگر رشته ای از مراحل گذار از دومی به اولی است. بدیهی است که این ائتلاف برای رهبری اعتصاب های سیاسی و دیگر شکل های فعال تر مبارزه  برای دست یابی به خواست‌های دموکراتیکِ عاجلی که مورد پذیرش و تأیید اکثریت قاطع مردم قرار گرفته اند، ضروری است.۱۴

چنان که می بینیم، لنین نه‌تنها استقلال ساویت ها را از احزاب سیاسی به‌رسمیت نمی شناسد، نه‌تنها از این تشکل ها انتظار مبارزۀ ضدسرمایه داری ندارد، بلکه سرسختانه با خودگردانیِ پرولتری و به طورکلی هرگونه خودگردانی مخالفت می‌کند. او به هیچ وجه نمی خواهد تودۀ کارگران و به‌طور کلی مردم چیزی را، اعم از کارخانه یا مؤسسه یا جامعه، اداره کنند. به‌نظر او، حزب و حتی فرد حزبی است که جامعه و اجزای آن را مدیریت می‌کند و نه تودۀ کارگران یا مردم سازمان یافته. در مورد ساویت ها نیز لنین به-روشنی می گوید آنها سازمان هایی هستند که بر اساس توافق «موقت» نمایندگان دو حزب اصلیِ سوسیال-دموکرات و انقلابیون سوسیالیست و برای مبارزه با رژیم تزاری و در نهایت سرنگونی این رژیم به-وجود آمده اند. نمایندگان مستقل نیز کارگرانی‌اند که در حال گذار از انقلابیگری غیرحزبی به انقلابیگری حزبی هستند. واژۀ «موقت» نیز هیچ معنایی ندارد جز این‌که با سرنگونی رژیم تزاری ساویت ها هیچ محلی از اِعراب نخواهند داشت و باید قدرت سیاسی را تقدیم مدعی اصلیِ آن یعنی حزب بلشویک کنند، چنان‌که در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ کردند.

بدین‌سان، لنین مخالف سرسخت غیرحزبی بودنِ ساویت‌ها بود و آنها را سازمان‌های کاملاً تابع حزب پیشتاز می‌دانست. در واقع، نظر لنین دربارۀ ساویت‌ها ریشه در دیدگاه او در کتاب چه باید کرد؟ داشت که بر تمایز آشکار بین اتحادیه‌های کارگری و حزب انقلابیون حرفه‌ای و تبعیت کامل اولی از دومی مبتنی بود. جان مدئاریس، در مقالۀ درخشانش با عنوان «از دست رفته یا در ابهام مانده؟ چه‌طور شد که و.ا. لنین، یوزف شومپیتر، و هانا آرنت جنبش شورایی را درنیافتند»،  رابطۀ حزب و ساویت‌ها را به رابطۀ بین «مهندسان یا معماران» و «بنّایان» تشبیه می‌کند و می‌نویسد:

… لنین بین آن نوع «نظریه» که برای هدایت یک انقلابِ موفق لازم است – «نظریه»ای که پردازش آن فقط از یک حزب پیشاهنگِ آگاهانه سازمان‌یافته ساخته است – و آن نوع آگاهی از مسائل و تاکتیک‌ها که از رهگذر خودآموزی و سازمان‌یابی توده‌ها می‌تواند به‌دست آید، فرقی چشمگیر و غیرعادی قائل می‌شد. او می‌گفت نقش حزب پیشاهنگ مانند نقش مهندسان یا معمارانی است که «بنّایانی» را هدایت می‌کنند که «دیوارهای بخش‌های مختلف یک ساختمان عظیم و غول پیکر را آجرچینی می‌کنند»: آنها «با کشیدن یک خط به بناها رهنمود می‌دهند که آجرها را بر اساس آن خط بچینند؛ چشم‌انداز هدف نهایی کار مشترک‌شان را به آنان نشان می‌دهند؛ و آنها را قادر ‌می‌سازند که نه تنها تک تک آجرها بلکه پاره آجرها را نیز به کار برند». این نگرش تا آن‌جا که با توده‌های زحمت‌کش سر و کار داشت، با آنها همچون کسانی برخورد می‌کرد که نقشه‌ای را اجرا می‌کنند که عمدتاً دیگران آن را کشیده‌اند. بدین‌سان، بر اساس نگرش لنین، عامل کلکتیو به‌هیچ‌وجه به فرمول‌بندیِ هدف‌ها و استراتژی‌ها از سوی کلکتیویتۀ توده‌هایی که اعمال‌شان باید سازمان‌دهی می‌شد، نیازی نداشت. لنین، هم در سطح نظریه، هم در سطح کارشناسی، و هم به‌عنوان نوعی نگرش ابزارگرایانه در علوم اجتماعی، از تقسیم کلکتیویته به یک گروه مشارکتی اما از نظر فکری منفعل و یک [گروه] پیشتاز دفاع می‌کرد.۱۵

«خط» راهنمایِ حزب پیشتاز برای این‌که به توده‌های کارگرِ «از نظر فکری منفعل» در ساویت‌ها نشان دهد که «هدف نهایی» مبارزه‌شان همان «خواست‌های دموکراتیکِ فوری» حزب بلشویک است چیزی جز ایدئولوژی مارکسیسم نبود، «آرمانی که واقعیت باید خود را با آن منطبق می‌کرد».۱۶

درک تروتسکی نیز از ساویت ها نیز شبیه درک لنین است، با این تفاوتِ بی اهمیتِ صوری که او آنها را سازمان های «غیرحزبی» می‌نامد. او در کتاب خود به نام ۱۹۰۵ می نویسد:

ساویتِ نمایندگانِ کارگران چه بود؟ ساویت در پاسخ به یک نیاز عینی به ‌وجود آمد، نیازی که از دل رویدادها زاده شد. ساویت سازمانی بود که درعین آن‌که مرجعیت و اقتدار داشت بر هیچ سنتی متکی نبود؛ می توانست بی درنگ تودۀ پراکنده ای از صدها هزار نفر انسان را دربرگیرد، بی آن‌که درواقع هیچ گونه ماشین تشکیلاتی داشته باشد؛ سازمانی بود که جریان های انقلابیِ درون پرولتاریا را با هم متحد می‌کرد؛ قادر بود به گونه ای ابتکاری و خودانگیخته بر کارها نظارت کند ــ و مهم تر از همه، می توانست در عرض بیست و چهار ساعت از حالت مخفی بیرون آید و علنی شود. سازمان سوسیال دموکرات، که صدها کارگر پترزبورگ را به هم جوش می داد و چند هزار کارگرِ دیگر از نظر ایدئولوژیک به آن وابسته بودند، می توانست با توضیح تجربۀ بی واسطۀ توده‌ها‌ از طریق اندیشۀ سیاسیِ خود این کارگران را نمایندگی کند؛ اما نمی توانست با این توده‌ها‌ پیوند تشکیلاتیِ زنده برقرار کند، حتی اگر فقط به این دلیل بوده باشد که ناچار بود بخش اصلیِ کارهایش را در خفا و دور از چشم توده‌ها‌ انجام دهد. سازمان انقلابیون سوسیالیست نیز دچار همین بیماریِ حرفه ایِ پنهان کاری بود، که بر اثر بی ثباتی و ناتوانی وخیم تر می‌شد. اصطکاک دو جناحِ به یک‌سان قدرتمندِ سوسیال دموکرات با یکدیگر از یک‌سو و مبارزۀ هر دو جناح با انقلابیون سوسیالیست از سوی دیگر ایجاد یک سازمان غیرحزبی را به مسئله ای کاملاً ضروری تبدیل کرد. برای آن‌که این سازمان در همان روزِ به وجود آمدنش از نظر توده‌ها‌ مرجعیت و اقتدار داشته باشد باید به عنوان نمایندۀ وسیع ترین توده‌ها‌ ظاهر می‌شد. این امر چه گونه می توانست انجام گیرد؟ پاسخ این پرسش مورد توافق همگان بود. چون فقط فرایند تولید بود که توده‌ها‌ی پرولتری را، که از نظر تشکیلاتی هنوز کاملاً بی تجربه بودند، به یکدیگر پیوند می زد، پس نمایندگی [در ساویت] باید بر ساختار کارخانه‌ها‌ و کارگاه‌ها‌ منطبق می‌شد. چنین بود که ساویت از سنت تشکیلاتیِ کمیسیون سناتور شیدلوفسکی بهره گرفت.۱۷

کمیسیون شیدلوفسکی ارگانی دولتی بود که می خواست با شرکت نمایندگان کارگران (هر پانصد کارگر یک نماینده) علت اعتصاب ها و اعتراض های کارگران را در سال ۱۹۰۵ بررسی کند و به دولت گزارش دهد. تروتسکی در پانوشتِ همان صفحه در توضیح جملۀ اخیر خود دربارۀ چه گونگی نمایندگی کارگران در ساویت ها می نویسد:

 برای هر ۵۰۰ کارگر یک نماینده انتخاب شد. واحدهای صنعتیِ کوچک برای مقاصد انتخاباتی به صورت گروه‌ها‌ی صنعتی در هم ادغام شدند. اتحادیه‌ها‌ی کارگریِ نوپا نیز از حق داشتنِ نماینده [در ساویت ها] برخوردار شدند. با این همه، باید گفت که در مورد این مقرراتِ عددی زیاد سخت-گیری نمی‌شد؛ در برخی موارد هر نماینده فقط دویست یا صد و حتی شمار کمتری از کارگران را نمایندگی می‌کرد.۱۸  

چنان که می بینیم، در توضیح تروتسکی دربارۀ ساویت ها نیز اولاً هیچ سخنی از ساویت به‌عنوان سازمان ضدسرمایه‌داریِ توده‌ها‌ی کارگر در میان نیست. ثانیاً، کمترین نشانی از استقلال این تشکل از احزاب سیاسی وجود ندارد. سهل است، به‌نظر تروتسکی، ساویت بدون رهبری بلشویک ها اساساً پوچ بود و حتی برای مدت کوتاهی نیز نمی توانست به موجودیت خود ادامه دهد. او این نظر خود را بعدها در سال ۱۹۳۸ در تبعید و در مقالۀ «هیاهو بر سر کرونشتات» بیان کرد. بنابراین، تروتسکی، چه زمانی که منشویک بود و چه آن گاه که بلشویکی دوآتشه شد، هویت و موجودیت ساویت ها را در گرو وابستگیِ آنها به احزاب سیاسی می‌دانست. او، در کتاب ۱۹۰۵، می نویسد ساویت در پاسخ به یک «نیاز عینی» به-وجود آمد، که همانا اتحاد و مبارزۀ سیاسیِ مشترک احزاب سیاسی بود. به عبارت دیگر، با آن‌که ساویت-ها در جریان اعتصاب های اقتصادی طبقۀ کارگر روسیه به وجود آمدند، نیاز احزاب بورژوایی برای مبارزه با تزاریسم آنها را به تشکل های سیاسیِ ضدتزاری تبدیل کرد. ساویت ها، چه در انقلاب ۱۹۰۵ و چه به ویژه در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، به علت ضعف و ناتوانی طبقۀ کارگر روسیه در مبارزۀ سیاسیِ مستقل با سرمایه داری، به ظرف مشترک مبارزۀ ِاحزاب چپ روسیه، یعنی انقلابیون سوسیالیست، منشویک‌ها و بلشویک‌ها، برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی بدل شدند.

روشن است که، همان گونه که لنین خود می گوید، ساویت‌ها فقط از اعضاء و هواداران این احزاب تشکیل نمی‌شد. کارگرانِ «مستقل» و غیرحزبی نیز در آنها حضور داشتند. اما اولاً شمار این کارگران چندان زیاد نبود و، ثانیاً، «استقلال» این کارگران عمدتاً از آن رو بود که آنها هنوز حزب خود را انتخاب نکرده بودند. بسته به واکنش احزاب به وقایع سیاسیِ روز از این سازمان‌ها دور یا به آنها نزدیک می‌شدند. و همین دوری یا نزدیکی این کارگران و نیز تغییر موضع کارگران حزبی بود که وزن احزاب سیاسی را در ساویت ها کم یا زیاد می‌کرد. در چنین وضعیتی، کارگرانِ واقعاً مستقل از احزاب که با عملکرد فرقه ایِ احزاب میانه ای نداشتند نمی توانستند برای مدت زیادی در ساویت ها باقی بمانند و همین کنارکشیدن آنها، این تشکل ها را بیش از پیش به عرصۀ لشکرکشی‌های حزبی برای تسخیر آنها تبدیل می‌کرد، لشکرکشی‌ها یی که، بر بستر ناتوانیِ ساویت ها در روی پای‌ خود  ایستادن در مبارزه با سرمایه داری، آنها را به زائدۀ حزب پیروز تبدیل می‌کرد، چنان‌که درنهایت زائدۀ حزب بلشویک شدند. در این به اصطلاح سازمان های «غیرحزبی»، هرحزبی ضمن دنبال کردن منافع حزبیِ خاصِ خود، که به‌معنی تلاش برای حذف احزاب دیگر از ساویت ها یا دست کم تضعیف قدرت آنها در این تشکل ها بود ــ تلاشی که خود را به صورت «اصطکاک» بلشویک ها و منشویک ها با یکدیگر از یک‌سو و مبارزۀ آنها با اس – ار ها از سوی دیگر نشان می داد ــ در ائتلاف «موقت» با احزاب دیگر برای سرنگونی رژیم تزاری مبارزه می‌کرد. این ائتلاف احزاب سیاسیِ رژیم ستیز، برای آن‌که در نگاه مردم به یک بدیل سیاسیِ مرجع و مشروع در مقابل رژیم تزاری تبدیل شود، می بایست به‌صورت مبارزۀ توده‌ها‌ی کارگر با این رژیم ظاهر می‌شد، و گر نه مردم به آن اقبالی نشان نمی دادند. چنین بود که ساویت به اسم تشکل نمایندگان تودۀ کارگران پا به دنیا گذاشت.

بنابراین، ساویت ها نه شوراهای مستقل و سرمایه ستیز توده‌ها‌ی طبقۀ کارگر بلکه تشکل های کارگریِ نامتکی به‌خودی بودند که، با آن‌که در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از دل «کمیته‌ها‌ی اعتصابِ» کارگران در انقلاب سال ۱۹۰۵ بیرون آمدند، کارکرد بعدی شان چیزی جز سواری دادن به احزاب سیاسی و تبدیل شدن به محمل اتحاد «جریان های انقلابیِ درون پرولتاریا»  برای دست یابی به قدرت سیاسی نبود، چنان که با سرانجام یافتن مسئلۀ قدرت سیاسی در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ ضرورت وجودیِ خود را از دست دادند و به تدریج در بوروکراسی حزبی ـ دولتی منحل شدند.

اشاره کردم که با انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ و سرنگونی تزار، قدرت سیاسیِ دوگانه ای شکل گرفت ک جناح‌های راستِ و چپِ بورژوازی در آن سهیم بودند. لنین، که در اوایل آوریل ۱۹۱۷ از سوئیس به روسیه بازگشت، در برخورد با این قدرت دوگانه شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» را مطرح کرد، که در تزهایی بیان شد که به تزهای آوریل معروف است. در تز دوم از این اثر لنین چنین آمده است:

وجه مشخصۀ اوضاع کنونیِ روسیه این است که کشور درحال گذار از مرحلۀ اول انقلاب ــ که به علت ناکافی بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا  قدرت را به بورژوازی سپرد  ــ  به مرحلۀ دوم آن است، که باید قدرت را به پرولتاریا و فقیرترین قشرهای دهقانان بسپرد.۱۹

لنین، در دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، انقلاب ۱۹۰۵ روسیه را «انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقۀ کارگر»۲۰ و هدف آن را استقرار «دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان»۲۱ می داند. این انقلاب به این هدف نرسید و شکست خورد. بنابراین، بر اساس دیدگاه لنین در دو تاکتیک، انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ در صورتی می توانست پیروز تلقی شود که به همان هدف تحقق نیافتۀ انقلاب ۱۹۰۵ دست می یافت. اما، چنان که لنین در تز فوق از تزهای آوریل می گوید، این انقلاب «به‌علت ناکافی بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا» قدرت را نه به پرولتاریا و دهقانان بلکه به بورژوازی سپرد. پس، قاعدتاً، طبق همان دیدگاه لنین، پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ نیز روسیه باید همچنان در «مرحلۀ انقلاب دموکراتیک» به‌سر می برد. اما، چنان که در تز فوق می بینیم، لنین از «گذار» از «مرحلۀ اول انقلاب» به «مرحلۀ دوم آن» سخن می گوید. چرا؟ زیرا برای لنین این گونه مرحله بندی انقلاب فقط جلوصحنۀ سیاست ورزی است و پشت صحنۀ آن چیز دیگری است. برای لنین، اساس یا همان پشت‌صحنۀ سیاست‌ورزی عبارت است از کسب قدرت سیاسی از سوی حزب. لنین، بسته به آن‌که این پشت صحنه با کدام جلوصحنه بهتر متحقق می‌شود، این جلوصحنه را گاه انقلاب دموکراتیک و گاه انقلاب سوسیالیستی می‌نامد. در سال ۱۹۰۵، کسب قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب دموکراتیک بهتر به سرانجام می رسید، زیرا احزاب بورژوازی لیبرال نیز در اپوزیسیون بودند و رقابت با آنها مستلزم اتحاد با «خرده بورژوازی دموکراتِ انقلابی» بود، حال آن‌که پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب سوسیالیستی بهتر به دست می آمد، زیرا در این هنگام کارگرانِ متشکل در ساویت ها در مقابل بورژوازی لیبرال قد عَلَم کرده و یک پای قدرت سیاسی به شمار می آمدند، و ساویت ها همان تشکل هایی بودند که، چنان که گفتم، به تشخیص لنین، می توانستند به زیرمجموعه‌ها‌  و در واقع محمل های مناسب حزب بلشویک برای کسب قدرت سیاسی تبدیل شوند.

چنین بود که لنین در آوریل ۱۹۱۷  با شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» خواهان انتقال مسالمت آمیز قدرت از احزاب بورژوازی لیبرال به ساویت ها یعنی تشکل مشترک احزاب منشویک، بلشویک و  اس – ار شد. در این تشکل مشترکِ حزبی، بنا به اعتراف خودِ لنین در تز چهارم از همین تزهای آوریل ، حزب بلشویک اقلیتی کوچک بود:

باید به این واقعیت اعتراف کرد که حزب ما در بیشترِ «ساویت های نمایندگان کارگران» اقلیت و آن هم اقلیتی کوچک است، اقلیتی که در مقابل بلوکی از تمام عناصر اپورتونیستِ خرده بورژوا قرار دارد، از سوسیالیست های خلقی و انقلابیون سوسیالیست گرفته تا «کمیتۀ سازمان ده» (چخئیدزه، تِسِرِتلی و دیگران)، استکلف و دیگران، که به نفوذ بورژوازی تن در داده اند و این نفوذ را در میان پرولتاریا گسترش می دهند.۲۲

به‌نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» تا زمانی حقانیت داشت که حزب بلشویک  در ساویت ها در اقلیت بود. به محض تغییر توازن قوا به سود بلشویک ها، این شعار نیز باید منتفی می‌شد و در واقع به شعار «تمام قدرت به بلشویک ها!» تبدیل می‌شد. به بیان دیگر، از نظر لنین، این شعار «تاکتیکی» بود که بلشویک ها با طرح و تبلیغ آن، احزاب سیاسیِ دیگر را برای مردم افشا می‌کردند تا حقانیت خود را به آنها نشان دهند و بدین سان از اقلیتِ ساویت ها به اکثریتِ آنها تبدیل شوند. با این همه، از نظر لنین، احراز اکثریت در ساویت ها شرط اقدام بلشویک ها برای کسب قدرت سیاسی نبود. برای لنین، مهم این بود که آیا این اقدام با موفقیت انجام خواهد شد یا نه. البته یک شرط این موفقیت برخورداری از حمایت کارگران بود. اما لنین کسی بود که اگر اوضاع سیاسی را برای کسب قدرت سیاسی مناسب می دید ــ اوضاعی که بی تردید بر اثر جنگ به ویژه در روسیۀ سال ۱۹۱۷ به وجود آمده بود ــ بی درنگ فرمان قیام را صادر می‌کرد، همان گونه که در اکتبر ۱۹۱۷ صادر کرد. بنابراین، به نظر لنین، کسب قدرت سیاسی از سوی بلشویک ها حتی در حالتی که آنها در ساویت ها در اقلیت بودند نه تنها مُجاز بلکه لازم و ضروری بود. به نظر لنین، حزب بلشویک در همه حال باید آمادۀ به‌دست‌گرفتن قدرت می بود. وقتی تِسِرِتلیِ منشویک، وزیر پست و تلگرافِ دولت موقت، در کنگرۀ اول ساویت ها در ژوئن  1917 گفت «هیچ حزبی در روسیه وجود ندارد که برای به دست گرفتن تمام قدرت اعلام آمادگی کند»، لنین به او این گونه پاسخ داد:

وجود دارد! هیچ حزبی نمی تواند از این کار سر باز زند و حزب ما نیز  بی‌تردید این کار را نمی‌کند: حزب ما هر لحظه آماده است تمام قدرت را به‌دست گیرد.۲۳

آن‌چه لنین را از منشویک هایی چون تِسِرِتلی و امثال او متمایز می‌کند و در عین حال موفقیت او را  باعث می‌شود همین واقع بینی سیاسی(رئال پولیتیک) و صراحت در بیان اهداف و نظرات خود است. لنین این نکته را فاش می گوید و به هیچ وجه آن را پنهان نمی‌کند که هدف هر حزب سیاسی به دست گرفتن تمام قدرت در هر لحظۀ ممکن است. احزابی که این واقعیت را لاپوشانی می‌کردند در قیاس با لنین و حزب او ریاکار و عوام فریب بودند.

لنین واقعیتِ روسیۀ سال ۱۹۱۷ و نقش جنگ را در به قدرت رساندن احزاب اپوزیسیون  درست تشخیص داده بود و، از همین رو، در حزب بلشویک چنان روحیه‌ای دمیده بود که این حزب هر لحظه خود را آماده به‌چنگ آوردن قدرت سیاسی می دید. همین روحیه بود که، در اوایل ژوئیۀ ۱۹۱۷، در جریان اعتراض خودجوش و در عین حال خشمگینانۀ مردم پتروگراد به فقر و فلاکت و قحطی، بدنۀ حزب بلشویک را بی آن‌که به طور رسمی فرمان قیام را دریافت کرده باشد به اقدام مسلحانه بر ضد دولت موقت کشاند، اقدامی نافرجام که با آن‌که سرانجام از سوی رهبری حزب بلشویک کنترل شد سخت به زیان این حزب تمام شد و جایگاه آن را در ساویت ها بیش از پیش تضعیف کرد. پس از این واقعه بود که احزاب اس – ار و منشویک و دولت موقت فرصت را هم برای سرکوب قیام خودجوش مردم و هم برای تسویه-حساب سیاسی با بلشویک ها خاصه شخص لنین مغتنم شمردند، روزنامۀ پراودا و سایر نشریات بلشویکی را توقیف کردند و شماری از فعالان بلشویک را بازداشت و حتی یکی از آنها را اعدام کردند. افزون بر این، آنها اتهام جاسوسیِ لنین برای دولت آلمان و حتی همکاری او را با سازمان امنیت حکومت تزاری (اُخرانا) مطرح کردند، به طوری که لنین مجبور شد مخفی شود و برای مدتی به فنلاند گریخت. از سوی دیگر، لنین نیز، که منتظر فرصت بود تا سوار شدن حزب بلشویک بر موج اعتراض مردم برای به‌دست‌گرفتن تمام قدرت را توجیه کند، اعلام کرد که پس از واقعۀ روزهای سوم و چهارم ژوئیه اوضاع سیاسی به لحاظ «عینی» تغییر کرده، ساویت های موجود «خیانت» کرده اند۲۴و دیگر شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» منتفی است. او در اواسط ژوئیه در مقالۀ دربارۀ شعارها چنین نوشت:

شعار تمام قدرت به ساویت ها در دوره ای از انقلاب ما ــ یعنی از ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه ــ که اکنون به طور قطعی سپری شده است، صحیح بود. اما این شعار اکنون دیگر آشکارا صحت خود را از دست داده است. بدون درک این نکته، هیچ یک از مسائل مبرم روز را نمی‌توان فهمید. هر شعار خاصی را باید از مجموع ویژگی های خاصِ یک وضعیت سیاسیِ معین نتیجه گرفت. و وضعیت سیاسیِ کنونی در روسیه، پس از ۴ ژوئیه، در اساس با وضعیت روزهای بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه فرق دارد. در آن دورۀ سپری شدۀ انقلاب، به اصطلاح «قدرت دوگانه» ای در کشور وجود داشت که هم از نظر مادی و هم به لحاظ شکلی بیانگر شرایط نامعین و گذرای قدرت دولتی بود. فراموش نکنیم که مسئلۀ اساسیِ هر انقلابی، قدرت دولتی است. در آن زمان، قدرت دولتی بی ثبات بود. این قدرت با توافق داوطلبانه بین دولت موقت و  ساویت ها تقسیم شده بود. ساویت ها تشکل نمایندگان تودۀ کارگران و سربازان مسلحِ آزاد ــ یعنی رها از فشار خارجی ــ بودند. مسئلۀ واقعاً مهم این بود که اسلحه در دست مردم بود و هیچ فشاری از خارج به مردم وارد نمی‌شد. این همان چیزی بود که راه را برای پیشروی مسالمت آمیز انقلاب باز و تضمین می‌کرد. شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» شعاری بود که گام بعدی، گامِ بلافاصله ممکنِ این راه مسالمت آمیز تحول را بیان می‌کرد. شعاری برای تحول مسالمت آمیز انقلاب بود، تحولی که در فاصلۀ بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه ممکن و البته کاملاً مطلوب بود، اما اکنون کاملاً ناممکن است.۲۵

نظر لنین دربارۀ کنارگذاشتنِ شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» سپس به تأیید کنگرۀ ششم حزب بلشویک (در تاریخ ۲۳ ژوییه تا ۳ اوت ۱۹۱۷) نیز رسید و این کنگره شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» ــ شعار انقلاب دموکراتیک سال ۱۹۰۵(!) ــ را جایگزین آن کرد.

به این ترتیب، به‌نظر لنین، تا پیش از روزهای سوم و چهارم ژوئیۀ ۱۹۱۷، قدرت سیاسی می توانست به-صورت مسالمت آمیز از بورژوازی لیبرال به احزاب اس- ار، منشویک و بلشویک منتقل شود. روشن است که منظور لنین از طرح شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» این نبود که بلشویک ها  قدرت را با منشویک ها و انقلابیون سوسیالیست تقسیم کنند. هدف لنین، چنان که رویدادهای بعدی نیز به وضوح نشان داد، انتقال تمام قدرت به بلشویک ها بود، و شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» فقط و فقط وسیله ای «تاکتیکی» و، به‌بیان صریح‌تر، پوششی بود برای دست یابی به این هدف. او در همین مقالۀ دربارۀ شعارها به صراحت می نویسد منظورش از انتقال مسالمت آمیز قدرت نه تنها انتقال قدرت از حزب کادت به ساویت ها بلکه انتقال قدرت از احزاب اس- ار و منشویک به حزب بلشویک بوده است، که به نظر او در فاصلۀ بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه امکان پذیر بوده و پس از آن ناممکن شده است:

ظاهراً همۀ طرفداران شعار «تمام قدرت باید به ساویت‌ها منتقل شود» به این واقعیت توجه کافی نکردند که منظور از این شعار پیش‌روی مسالمت‌آمیز انقلاب بود؛ پیش‌روی نه فقط به این معنا که در آن زمان (از ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه) هیچ کس، هیچ طبقه  و هیچ نیرویی، هراندازه مهم، نمی-توانست در برابر انتقال قدرت به ساویت ها مقاومت کند و مانع آن شود، بلکه به این معنا که در آن زمان حتی مبارزۀ طبقات و احزابِ درون ساویت ها می‌توانست به مسالمت آمیزترین و بی دردترین شکلِ ممکن صورت پذیرد، به شرط آن‌که در زمان مناسب تمام قدرت دولتی [از بورژوازی لیبرال] به ساویت ها منتقل می‌شد.۲۶

از نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» در آوریل ۱۹۱۷ صحیح بود، زیرا در آن زمان، با آن‌که بلشویک ها در ساویت ها در اقلیت بودند،چشم انداز انتقال مسالمت-آمیز تمام قدرت به آنها وجود داشت. این شعار در ژوییۀ همان سال «دون کیشوتیسم» بود، زیرا امکان انتقال مسالمت آمیز تمام قدرت به بلشویک ها منتفی شده بود. همین شعار در سپتامبر همان سال بیان «انقلابیگری پرولتری» بود، زیرا بلشویک ها در ساویت ها قوی شده بودند

بنابراین، موضع لنین دربارۀ منتفی شدنِ شعار «تمام قدرت به ساویت‌ها!» نوعی زمینه چینیِ نظری برای حقانیت‌بخشیدن به اقدام مسلحانۀ بلشویک ها با هدف کنارزدن قهرآمیز کادت‌ها، اس- ارها و منشویک ها از قدرت بود، و الّا نه «اوضاع عینی» تغییر «اساسی» کرده بود و نه ساویت ها «خیانت» کرده بودند. بی‌اساس  بودن این ادعاها اَظهرمنِ الشمس بود، چرا که اگر ساویت ها واقعاً خیانت کرده بودند چرا بلشویک ها و در رأس آنها لنین همچنان در این تشکل های «خائن» به طبقۀ کارگر باقی ماندند و آنها را ترک نکردند؟ حقیقت این بود که بلشویک‌‌ها در آن زمان حداکثر ده تا پانزده درصد نیروی ساویت ها را تشکیل می دادند۲۷ و تغییر موضع آنها نه به‌معنای تغییر اساسی و عینی اوضاع سیاسی روسیه بود و نه به این معنا که گویا ساویت ها تا آن زمان «تشکل های نمایندگان توده ی کارگران و سربازان» بودند و از آن پس به تشکل های «خائن» به طبقۀ کارگر تبدیل شدند. صوری بودنِ استدلال لنین برای منتفی کردن شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» آن گاه خود را بیش از پیش نشان داد که او در سپتامبر ۱۹۱۷ به همان سادگی که این شعار را کنار گذاشته بود آن را احیا کرد، و این درحالی بود که، چنان‌که گفتم، کنارگذاشتن این شعار به تصویب کنگرۀ ششم حزب بلشویک نیز رسیده بود. بنابراین، این شعار پوشش یا وسیله ای بود در خدمت هدف انتقال تمام قدرت به بلشویک ها، و بسته به این‌که تبلیغ آن به این هدف کمک می کرد یا نه، گاه مطرح و گاه منتفی می‌شد. از نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» در آوریل ۱۹۱۷ صحیح بود، زیرا در آن زمان، با آن‌که بلشویک ها در ساویت ها در اقلیت بودند،چشم انداز انتقال مسالمت-آمیز تمام قدرت به آنها وجود داشت. این شعار در ژوییۀ همان سال «دون کیشوتیسم»۲۸ بود، زیرا امکان انتقال مسالمت آمیز تمام قدرت به بلشویک ها منتفی شده بود. همین شعار در سپتامبر همان سال بیان «انقلابیگری پرولتری» بود، زیرا بلشویک ها در ساویت ها قوی شده بودند. علت قوی شدنِ بلشویک ها در ساویت ها نیز واقعه ای بود که در اواخر اوت ۱۹۱۷ پیش آمد، و آن کودتای ژنرال کورنیلف بود، کسی که، به گفتۀ یک ژنرال تزاریِ دیگر به‌نام بروسیلوف، «دلِ شیر داشت و مغزِ خر».۲۹

مقابلۀ مسلحانه و پیروزمندانۀ بلشویک ها با نیروهای کورنیلف بلشویک ها را به صحن علنیِ سیاست ورزی در جامعۀ روسیه بازگرداند و باعث افزایش سریع نفوذ آنها در ساویت ها شد

در اوضاع سیاسیِ متلاطمی که جز وخامت وضعیت نیروهای روسیه در جبهه‌ها‌ی جنگ همۀ امور به زیان لنین و بلشویک ها پیش می رفت، کودتای کورنیلف برای بلشویک ها نقش مائدۀ آسمانی را داشت. این ژنرالِ ارتش تزاری را کرنسکی، که پس از کنار رفتنِ شاهزاده لووف به نخست وزیری رسیده بود، به ریاست نیروهای مسلح روسیه گمارده بود. کودتای کورنیلف، چنان که از پیش معلوم بود، شکست خورد و نقش اصلی را در این شکست بلشویک ها ایفا کردند. مقابلۀ مسلحانه و پیروزمندانۀ بلشویک ها با نیروهای کورنیلف بلشویک ها را به صحن علنیِ سیاست ورزی در جامعۀ روسیه بازگرداند و باعث افزایش سریع نفوذ آنها در ساویت ها شد. از این زمان به بعد بود که لنین، درحالی که همچنان در خفا زندگی می‌کرد و به نوشتن دولت و انقلاب مشغول بود، لحظه شماری برای قیام مسلحانه را آغاز کرد. تروتسکی، که پس از بازگشت از تبعید در خارج روسیه به بلشویک ها پیوسته بود و درواقع پس از لنین فعال ترین بلشویکِ صحنۀ سیاست روسیه به ویژه در ساویت ها بود، ضمن آن‌که در مورد قیام مسلحانه برای گرفتنِ قدرت با لنین کاملاً موافق بود، می گفت باید آن را تا زمان برگزاری دومین کنگرۀ سراسری ساویت ها در ماه اکتبر عقب انداخت. تروتسکی، که بر این باور بود که بلشویک ها تا آن زمان اکثریت ساویت ها را به دست خواهند آورد، می خواست قیام مسلحانۀ بلشویک ها را بر این اکثریت مبتنی کند و به این ترتیب به آن مشروعیت بخشد. لنین در این مورد نیز از تروتسکی و سایر رهبران بلشویک واقع-بین تر بود. او ضمن آن‌که این گونه مشروعیت ها را مغتنم می شمرد و آنها را بر ضد دشمنان خود به کار می بُرد، اما اساس کار را بر صحنۀ واقعیِ کسب قدرت سیاسی می‌گذاشت و مشروعیت و داوری مردم در بارۀ خودش را در اولویت های بعدی قرار می داد. او در یکی از نامه‌ها‌یش به اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب، اخذ رأی ساویت ها در ۲۵ اکتبر را «فورمالیته» دانست و به صراحت اعلام کرد نیرویی که قدرت را به‌دست می گیرد حزب بلشویک است؛ البته حزب این کار را به نمایندگی از طرف ساویت ها می‌کرد! :

اگر ما امروز قدرت را به‌دست می گیریم، این اقدام را نه برای مقابله با ساویت ها بلکه به نمایندگی از سوی آنها می‌کنیم.۳۰

لنین هم روند اوضاع جنگ در جبهه‌ها‌ و تشدید فقر و فلاکت و قحطی در روسیه را به سود نظر خویش می دید و هم خوب می‌دانست که صحنۀ جدال در ساویت ها میدان رقابت احزاب چپ برای کسب قدرت سیاسی است و هرحزبی که قواعد این رقابت را بهتر رعایت کند و بداند چه هنگامی پیش‌روی و چه وقتی عقب نشینی کند در این صحنه و بدین‌سان در کل صحنۀ سیاست روسیه موفق تر خواهد بود. او شرایط را برای قیام مسلحانه بر ضد دولت موقت به این دلیل فراهم می‌دانست که، علاوه بر مساعد بودن اوضاع «انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپا»  و وضعیت جنگ در جبهه‌ها‌ی روسیه، مردم به حزب بلشویک روی آورده اند. قطع‌نامۀ کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک به‌تاریخ ۱۰ اکتبر ۱۹۱۷ چنین مقرر می داشت:

کمیتۀ مرکزی تصدیق می‌کند که هم موقعیت بین المللیِ انقلاب روسیه (شورش در نیروی دریاییِ آلمان که نشانۀ بارز رشد انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپاست؛ خطر انعقاد صلح بین امپریالیست ها با هدف سرکوب انقلاب در روسیه) و هم وضعیت جنگ (تصمیم قطعی بورژوازی روسیه و کرنسکی و شرکاء برای تسلیم پتروگراد به آلمانی ها) و هم این واقعیت که حزب پرولتری رأیِ اکثریت ساویت ها را به دست آورده است ــ تمام اینها در کنار شورش دهقانان و چرخش اعتماد مردم به سوی حزب ما (انتخابات مسکو) و سرانجام تدارک آشکار برای اجرای کودتای دوم کورنیلف (بیرون کشیدن نیروهای نظامی از پتروگراد، اعزام قزاق ها به پتروگراد، محاصرۀ مینسک از سوی قزاق ها و غیره) قیام مسلحانه را در دستور روز [حزب] قرار می‌دهد.۳۱

با این همه، به‌دلیل مخالفتِ بیشتر اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب با عجلۀ لنین برای قیام حزب بلشویک، این قیام عملاً تا ۲۵ اکتبر عقب افتاد، هرچند بازهم پیش از برگزاری کنگرۀ ساویت ها به‌وقوع پیوست، به طوری که بلشویک ها با خبر سقوط دولت موقت و بازداشت اعضای آن به جلسۀ کنگره رفتند، کنگره-ای که اس- ارهای راست (که سپس، هنگام تشکیل دولت، اس- ارهای چپ نیز به آنها پیوستند)، منشویک ها و بوندیست ها به‌عنوان اعتراض آن را ترک کردند و لنین بعدها حضور نمایندگان بلشویک را در آن ۵۱ درصد اعلام کرد.۳۲

به ‌این‌ترتیب، اکثریتِ یک درصدیِ حزب بلشویک در کنگرۀ دوم ساویت ها هنگامی به‌دست آمد که اولاً در این کنگره  جز بلشویک ها و جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» (اس- ارهای چپ) حزب دیگری باقی نمانده بود و، ثانیاً و مهم تر از آن، بلشویک ها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به‌دست گرفته بودند. استدلال تروتسکی در این مورد که چرا بلشویک ها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به دست گرفتند خواندنی است:

فرمول سیاسی این قیام چنین است: تمام قدرت به ساویت ها از طریق کنگرۀ ساویت ها. به ما می-گویند: شما منتظر برگزاری کنگرۀ ساویت ها نماندید [و قدرت را به‌دست گرفتید]. … ما به‌عنوان حزب باید امکان مادی را برای کنگره فراهم می‌کردیم تا قدرت را به دست گیرد. کنگره چه گونه می توانست قدرت را به دست گیرد درحالی که در محاصرۀ یونکرها قرار داشت؟ برای آن‌که کنگره بتواند قدرت را به دست گیرد حزبی لازم بود که قدرت را از دست ضدانقلاب برباید و بعد به شما بگوید: بفرمایید [این هم قدرت!] ــ و [آن وقت] شما موظفید آن را بپذیرید.۳۳

روشن است که ساویتی که قدرت را این گونه مرحمتی از دست حزب بگیرد جز این‌که گوش به فرمان و گماشتۀ حزب باشد سرنوشت دیگری نمی تواند داشته باشد.

باری، در این فضای سیاسی بود که لنین در ماه‌ها‌ی اوت و سپتامبر ۱۹۱۷ دولت و انقلاب را نوشت (نام یادداشت‌هایی که لنین این کتاب را بر مبنای آن‌ها نوشت «مارکسیسم و دولت» بود). مضمون و درونمایۀ اساسیِ دولت و انقلابِ لنین از این قرار است که انقلاب کارگری باید دولت قدیم را در هم شکند و دولت جدید یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را بر پا دارد. به عبارت دیگر، به‌نظر لنین، هدف اصلیِ انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست. او صرف پذیرش مبارزه ‌ طبقاتی را برای مارکسیست بودن کافی نمی داند و معتقد است مارکسیست کسی است که پذیرش این مبارزه را «تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد». انتقاد اساسی او به تمام «اپورتونیست ها و رفرمیست ها و کائوتسکیست ها» این است که آنها این کار را نمی‌کنند:

این درک که مبارزۀ طبقاتی و انقلاب طبقۀ کارگر درنهایت باید به استقرار دولت یعنی دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد یکی از عمیق ترین و ریشه‌ای ترین باورها و راهنماهای لنین در مبارزۀ سیاسی است

مارکسیست فقط آن کسی است که پذیرش مبارزه ۀ طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد. مهم ترین فرق بین یک مارکسیست و یک خرده بورژوای معمولی (و نیز یک بورژوای بزرگ) در همین است. این همان سنگ محکی است که درک و پذیرش واقعی مارکسیسم را باید با آن سنجید. و جای تعجب نیست که هنگامی که تاریخ اروپا این مسئله را به‌عنوان مسئله ای عملی پیشِ روی طبقۀ کارگر گذاشت، معلوم شد که نه تنها تمام اپورتونیست ها و رفرمیست ها بلکه تمام کائوتسکیست ها (کسانی که بین رفرمیسم و مارکسیسم درنوسان اند) کوته بینان حقیر و دموکرات های خرده بورژوایی هستند که دیکتاتوری پرولتاریا را رد می‌کنند.۳۴

این درک که مبارزۀ طبقاتی و انقلاب طبقۀ کارگر درنهایت باید به استقرار دولت یعنی دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد یکی از عمیق ترین و ریشه‌ای ترین باورها و راهنماهای لنین در مبارزۀ سیاسی است. او در سال  1913 در مقاله ای با عنوان «برداشت‌های لیبرالی و مارکسیستی از مبارزۀ طبقاتی» می‌نویسد:

کافی نیست که بگوییم مبارزۀ طبقاتی فقط آن گاه واقعی، پیگیر و رشدیافته می‌شود که قلمرو سیاست را در برگیرد. در سیاست نیز هم ممکن است خودمان را به مسائل سطحی و پیش پا افتاده محدود کنیم و هم امکان دارد به عمق و شالودۀ مسائل توجه کنیم. مارکسیسم فقط آن مبارزۀ طبقاتی را کاملاً رشدیافته و سراسری می داند که نه تنها سیاست بلکه مهم ترین مسئله در سیاست، یعنی  سازمان دهی قدرت دولتی، را در برگیرد.۳۵

مارکس، در مانیفست کمونیسم،  به صراحت از سازمان یابی پرولتاریا «به صورت طبقه» سخن می گوید و دیکتاتوری پرولتاریا را طبقۀ کارگرِ سازمان‌یافته به صورت دولت می داند، حال آن‌که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ برساختۀ «حزب کارگری» یا همان «سازمان انقلابیون حرفه ای» می داند

حتی یک نگاه سطحی به مانیفست کمونیسم نشان می‌دهد که، از نظر مارکس، هدف نهاییِ مبارزۀ طبقاتی نه استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بلکه الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی است. مارکس در نقد برنامۀ گوتا «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» را فقط دورۀ گذار سیاسی از سرمایه داری به کمونیسم می‌نامد. لنین نیز البته در همین دولت و انقلاب بارها دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار می-نامد. اما در این صورت، یعنی اگر دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار بدانیم، پس این دولت صرفاً وسیله ای است گذرا و موقت درخدمت هدفِ الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی، و دیگر نمی توان آن را نهایت مبارزۀ طبقاتی و سرانجامِ انقلاب کارگری دانست. اما فرق مهم تری که دیدگاه لنین با رویکرد مارکس دراین مورد دارد این است که مارکس، در مانیفست کمونیسم،  به صراحت از سازمان یابی پرولتاریا «به صورت طبقه» سخن می گوید و دیکتاتوری پرولتاریا را طبقۀ کارگرِ سازمان‌یافته به صورت دولت می داند، حال آن‌که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ برساختۀ «حزب کارگری» یا همان «سازمان انقلابیون حرفه ای» می داند. او در دولت و انقلاب ــ اثری که تازه در آن کمتر از دیگر آثار لنین از حزب سخن می رود ــ  می نویسد:

مارکسیسم، با پرورش حزب کارگری، پیشاهنگ پرولتاریا را پرورش می‌دهد، پیشاهنگی که قادر است قدرت را به‌دست گیرد و تمام مردم را به سوی سوسیالیسم هدایت کند، نظام جدید را مدیریت کند و سازمان دهد، آموزگار، راهنما و رهبر تمام کارگران و مردم ستمدیده باشد و زندگی اجتماعیِ آنان را بدون بورژوازی و برضد بورژوازی سازمان دهد.۳۶ 

چنان که می بینیم، از نظر لنین، حزب است ــ و نه طبقۀ کارگرِ سازمان یافته ــ که قدرت را به‌دست می-گیرد، حزب است که مردم را به سوی سوسیالیسم هدایت می‌کند، حزب است که سوسیالیسم را مدیریت می‌کند و سازمان می‌دهد، و حزب است که درمقام آموزگار و راهنما و رهبرِ مردم زندگی اجتماعی آنها را سازمان  می‌دهد. این صراحت لنین در بیان عقیده اش در بارۀ فعال مایشاء بودنِ «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر»، که در آثار او پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش چشمگیرتر می‌شود، هیچ معنایی ندارد جز این‌که او، حتی پیش از آن‌که حزب بلشویک در اکتبر ۱۹۱۷ قدرت را به طور واقعی در دست گیرد، دیکتاتوری پرولتاریا را دیکتاتوری حزب انقلابیون حرفه ای، حکومت نخبگان بر مردم عادی، و در واقع تجسم سیاسیِ سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی، می‌دانسته است. همین دیدگاه لنین است که بر تمام آن‌چه که او در دولت و انقلاب دربارۀ کمون پاریس، دربارۀ وجه تشابه نظرات کمونیست ها و آنارشیست ها در مورد دولت، و دربارۀ خصلت انتقالی و گذرای دیکتاتوری پرولتاریا می گوید، خط بطلان می کشد و نشان می‌دهد که دیدگاه لنین دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا هیچ وجه مشترکی با دیدگاه مارکس در این باره ندارد و بسیار بیش از آن‌که بر دموکراسیِ مستقیم، از پایین، و شورایی مبتنی باشد بر «سانترالیسم دموکراتیکِ» حزبی استوار است.

بنابراین، تفاوت دیدگاه لنین با دیدگاه کائوتسکی در این است که کائوتسکی برای پیاده کردن رفرمیسم بورژوایی راه پارلمانتاریسم را انتخاب می‌کند، حال‌آن‌که لنین استقرار سرمایه داریِ مورد نظر خود یعنی سرمایه داری دولتی را در گرو اِعمال دیکتاتوری حزب بلشویک می داند. لنین در پایانِ دولت و انقلاب جدایی راه خود را از کائوتسکی، پلخانف و به طور کلی «اپورتونیست ها» این گونه اعلام می‌کند:

ما از اپورتونیست ها جدا می‌شویم؛ و کل پرولتاریای آگاه در این جنگ با ما خواهد بود ــ نه برای «تغییر توازن نیروها» بلکه برای برانداختن بورژوازی، برای نابودکردن پارلمانتاریسم بورژوایی، برای برپایی یک جمهوری دموکراتیک از نوع کمون، یا جمهوری ساویت های نمایندگان کارگران و سربازان، برای دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا. ۳۷

تا آن‌جا که به دریافت کائوتسکی از مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، این سخن درست است که او این مبارزه را به فعالیت پارلمانیِ کارگران محدود می‌کند، نه تنها برای کشورهای سرمایه‌داری پیشرفتۀ آن زمان مانند آمریکا، انگلستان یا آلمان، بلکه به‌عنوان یک قاعده در سراسر دنیای سرمایه‌داری. هدف کائوتسکی از پارلمانتاریسم نه فقط قانون‌گذاری به سود کارگران بلکه اصلاح کل جامعۀ سرمایه‌داری یا، به‌گفتۀ خودِ او، بیرون آوردن «پرولتاریا از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی» بود:

حق با لنین بود وقتی می‌گفت راه کائوتسکی و پلخانف و امثال آنها راه پارلمانتاریسم بورژوایی برای اصلاح سرمایه داری بود. اما بدیل خودِ او، به‌رغم گفته‌هایش در دولت و انقلاب، نه «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» بلکه برپایی دیکتاتوری حزبی-دولتیِ بلشویکی برای استقرار سرمایه داری دولتی بود

هرگاه پرولتاریا به‌مثابۀ یک طبقۀ خودآگاه درگیر فعالیت پارلمانی ‌شود، این فعالیت شخصیت او را تغییر می‌دهد. او را از حالت ابزار صرف در دستان بورژوازی بیرون می‌آورد. همین مشارکت پارلمانیِ پرولتاریا تأثیرگذارترین عاملی است که او را از حالت پراکندگی و بی‌تفاوتی بیرون می‌آورد و به او امید و اعتماد می‌بخشد. این فعالیت نیرومندترین اهرمی است که می‌تواند پرولتاریا را از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی بیرون آورد.۳۸

بنابراین، حق با لنین بود وقتی می‌گفت راه کائوتسکی و پلخانف و امثال آنها راه پارلمانتاریسم بورژوایی برای اصلاح سرمایه داری بود. اما بدیل خودِ او، به‌رغم گفته‌هایش در دولت و انقلاب، نه «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» بلکه برپایی دیکتاتوری حزبی-دولتیِ بلشویکی برای استقرار سرمایه داری دولتی بود. برای اثبات این‌که سوسیالیسم مورد نظر لنین چیزی جز سرمایه داری دولتی نبود همین کافی است که بگویم او در این به‌اصطلاح جامعۀ سوسیالیستی که، بنا به تعریف، باید طبقۀ کارگر را از چنگ مزد و مزدبگیری رها سازد، تمام مردم را به «مستخدمان مزدبگیرِ دولت» تبدیل می‌کند :

حسابرسی و کنترل ــ این است عامل عمده ای که برای «تسهیل امور» و برای کارکرد صحیح مرحلۀ نخست جامعه ی کمونیستی لازم است. تمام شهروندان جامعه به مستخدمان مزدبگیرِ دولتی بدل می‌شوند که از کارگران مسلح تشکیل شده است. تمام شهروندان به مستخدم و کارگر یک «سندیکای» دولتیِ واحد و سراسری تبدیل می‌شوند. همۀ آنچه لازم است این است که آنها به طور مساوی کار کنند، سهم مناسب خود را از کار ادا کنند و به طور مساوی مزد بگیرند.۳۹

در راستای همین دیدگاه بود که لنین بعدها، در مقالۀ «اقتصاد و سیاست در عصر پرولتاریا»، نوشت:

برای الغای طبقات کافی نیست فقط زمین داران و سرمایه داران را براندازیم؛ افزون بر این،«باید تفاوت بین کارگرِ کارخانه و دهقان را از میان برداریم و همۀ آنان را به کارگر تبدیل کنیم».۴۰

روشن است که «از میان برداشتن تفاوتِ بین کارگرِ کارخانه و دهقان و تبدیل همۀ آنان به کارگر» هیچ معنایی جز تبدیل همۀ مردم به کارگرِ مزدبگیرِ دولت ندارد. در مورد روبنای این سرمایه داری نیز، همان گونه که واقعیت های بعدی نشان داد، «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» یا «جمهوری ساویت-های نمایندگان  کارگران و سربازان و دهقانان» پردۀ ساتری بود برای دیکتاتوری یی که با قدرت گرفتن حزب بلشویک به وجود آمد.

درست است؛ در دنیای سرمایه داری قدرت سیاسی از طریق احزاب متشکل از اقلیت نخبۀ این یا آن طبقه دست به دست می‌شود. اما، قاعدۀ قدرت گیری سیاسیِ احزاب قانون جامعۀ طبقاتی و به طور مشخص قاعدۀ طبقاتی است که می‌خواهند به یاری نخبگان خود سرمایه داری را به این یا آن شکل حفظ کنند. رعایت چنین قاعده ای برای طبقه ای که می خواهد سرمایه داری را به نیروی خود از میان بردارد نه تنها هیچ الزامی ندارد بلکه نقض غرض است. زیرا نابودی سرمایه مستلزم مشارکت سیاسیِ اکثریت افراد جامعه و در رأس آنها آحاد طبقۀ کارگر برای ادارۀ جامعه است. حال آن‌که حفظ سرمایه، برعکس، در گرو دخالت افرادِ هرچه کمتر و هرچه خبره تری از جامعه برای اداره ی سیاسیِ آن است، افرادی که عمدتاً نخبگان جامعه را تشکیل می دهند و معمولاً در احزاب سیاسی متشکل می‌شوند. نمی توان مدعی نابودی دنیای بورژوایی بود و در همان حال به شیوۀ بورژوازی با این دنیا مبارزه کرد. طبقه ای که می-خواهد رابطۀ سرمایه را از میان بردارد قدرت گرفتن‌اش هم باید با قدرت گرفتن طبقۀ حافظ و نگهبان سرمایه فرق داشته باشد. طبقۀ کارگرِ اروپای قرن نوزدهم آمده بود همین را بگوید، اما دیری نپایید که ــ به‌عللی که من کوشیده‌ام در این کتاب به آنها اشاره کنم ــ گرفتار پسرفت تاریخی شد، پسرفتی که لنین آن را به فرصت مغتنمی تبدیل کرد تا از جمله شیوۀ قدرت گرفتن طبقۀ کارگر را نیز، در کنار بسیاری چیزهای دیگر، به هیئت مبدلِ قدرت‌گیری حزب بلشویک درآورد.

و سرانجام این‌که الزام‌های حفظ، مشروعیت‌دهی، و حقانیت‌بخشی به دیکتاتوری حزبی- دولتیِ بلشویکی بود که لنین را واداشت جامعه‌ای پیشاکمونیستی به‌نام «سوسیالیسم» ابداع کند که در آن، برخلاف دیدگاه‌های مارکس در نقد برنامۀ گوتا، شاهد وجود دولتی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» هستیم که با پرداخت مزد به پرولتاریا او را استثمار می‌کند. همان‌گونه که در فصل آینده خواهیم دید، این دولت نه تنها با روش‌های سرمایه‌دارانۀ گوناگون طبقۀ کارگر روسیه را استثمار می‌کند بلکه مبارزات ضدسرمایه‌داری و ضددیکتاتوری کارگران را نیز سرکوب می‌کند. لنین، در بخش کوتاهی از فصل پنجمِ دولت و انقلاب با عنوان «مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی»، منظور مارکس از مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی در نقد برنامۀ گوتا را معادل «سوسیالیسم» خود می‌گیرد و می‌گوید «سوسیالیسم» نامی «معمولی» یا «عمومی» برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس است. این مضمون سه بار در این بخش تکرار می‌شود: «… لاسال آن‌جا که این نظم اجتماعی را (که معمولاً «سوسیالیسم» نامیده می‌شود اما مارکس آن را مرحلۀ نخست کمونیسم می‌نامد) در نظر دارد…»۴۱، «… کل جامعه (که عموماً «سوسیالیسم» نامیده می‌شود…»۴۲ و «… در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی (که معمولاً سوسیالیسم نامیده می‌شود)…»۴۳. در نگاه نخست، ممکن است سوسیالیسمِ لنین نام دیگری برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس به نظر آید. اما چنین نیست. قطعۀ زیر، که در پایان بخش نام‌برده آمده و دربارۀ ضرورت دولت در سوسیالیسم است – مضمونی که هیچ نشانی از آن در نقد برنامۀ گوتا وجود ندارد – نشان می‌دهد که آن‌چه لنین آن را سوسیالیسم می‌نامد نام دیگری برای مرحلۀ نخست کمونیسم مارکس نیست بلکه کلمه‌ای مارکسی است که فقط به کار مشروعیت دهی و حقانیت‌بخشی به دیکتاتوری حزب بلشویک می‌آید:

اگر نمی‌خواهیم به ورطۀ یوتوپیا باوری بیفتیم، نباید فکر کنیم که با براندازیِ سرمایه‌داری مردم یک‌باره یاد می‌گیرند بدون حاکمیت قانون برای جامعه کار کنند. الغای سرمایه‌داری پیش شرط‌های اقتصادیِ چنین تغییری را بی‌درنگ به‌وجود نمی‌آورد. اما ما اکنون جز «قانون بورژوایی» هیچ قانون دیگری نداریم. بنابراین، در همین حد، ما هنوز به دولت نیاز داریم، دولتی که ضمن محافظت از مالکیت اشتراکیِ وسایل تولید بتواند از برابری در کارکردن و در توزیع محصولات نیز حفاظت کند. دولت می‌پژمرد، زیرا دیگر هیچ سرمایه‌دار و هیچ طبقه‌ای وجود ندارد و، در نتیجه، هیچ طبقه‌ای نمی‌تواند سرکوب شود. اما دولت هنوز کاملاً نپژمرده است، زیرا هنوز حفاظت از «قانون بورژوایی»، که نابرابری بالفعل را تقدیس می‌کند، به قوت خود باقی است. برای پژمردنِ کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.۴۴

در فصل آینده به بحث ضرورت دولت برای حفاظت از «برابری در کارکردن و در توزیع محصولات» خواهم پرداخت. اما در بارۀ ضرورت دولت برای «حفاظت از مالکیت اشتراکی وسایل تولید» حتی یک کلمه هم در نقد برنامۀ گوتای مارکس نمی‌توان یافت. در واقع، نفس وجود «مالکیت اشتراکی وسایل تولید» با وجود هر گونه دولتی آشکارا مغایرت دارد. و علت این مغایرت آشکار در دیدگاه لنین را به چیزی نمی‌توان نسبت داد مگر قصد لنین برای دادنِ حقانیت‌ و مشروعیت‌ به استثمار و سرکوب کارگران در لوای سوسیالیسم.  در این مورد، پارش شادوپادیا کاملاً حق دارد وقتی می‌نویسد:

بالاتر دیدیم که از نظر مارکس کلمات سوسیالیسم و کمونیسم معنای یکسانی دارند. بنابراین، می‌توان مراحل پایینی و بالایی [در نقد برنامۀ گوتا] را برای سوسیالیسم نیز به کار برد. اما تمایز لنینیستی، اگرچه در ظاهر صرفاً واژه‌شناختی و بی‌قصد و غرض به‌نظر می‌رسد، پیامدهای گسترده‌ای دارد که از بی‌قصد و غرض بودن و از منظور احتمالیِ لنین بسی فراتر می‌رود. این تمایز ابزار مناسبی شد برای دادن مشروعیت و حقانیت به تمام اقدام‌های سرکوبگرانۀ حزب- دولت‌هایِ پس از ۱۹۱۷ که به نام سوسیالیسم صورت می‌گرفت، اقدام‌هایی که گفته می‌شد فقط مختص مرحلۀ گذار به سوی کمونیسم‌اند، که خود به‌معنای به تعویق انداختن تمام جنبه‌های حیاتیِ پروژۀ رهایی‌بخشِ سترگ مارکس و تبدیل پروژۀ کمونیسم مارکس به یک یوتوپیای محض بود.۴۵ 

اکنون وقت آن است که، در فصل آینده، به استقرار سرمایه‌داری دولتی برای استثمار و سرکوب کارگران روسی از سوی حزب- دولت بلشویک در پوشش سوسیالیسم و در واقع به تحقق سلطۀ ایدئولوژیک کار فکری بر کار مادی در روسیۀ پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بپردازیم.

مرداد ۱۴۰۱

*فصل هفتم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»

پی‌نوشت‌ها

۱  Lenin, V.I., Imperialism, the Highest Stage of Capitalism, Collected Works, Vol.22, Progress Publishers, 1977, p.270-1. Square bracket added.

۲ Ibid., p.271.

۳ Ibid., p.266.

۴ Lenin, V.I., The Right of Nations to Self-Determination, Collected Works, Vol.20, Progress Publishers, 1972, p.412.

۵ Callinicos, Alex, “Leninism in the Twenty-first Century? Lenin, Weber, and the Politics of Responsibility”, Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.36-7.

۶ Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.260.

۷ Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.106.

۸ Ibid., p.104.

۹ Ibid., p.76-77.

۱۰ Lenin, V.I., “Our Tasks and the Soviet of Workers’ Deputies, A Letter to the Editor”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.19.

۱۱ Ibid., p.22.

۱۲ Lenin, V.I., “Learn from the Enemy”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.61.

۱۳ Lenin, V.I., “Socialism and Anarchism”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.71.

۱۴ Ibid., p.71-2.

۱۵ Medearis, John, “Lost or Obscured? How V.I. Lenin, Joseph Schumpeter, and Hannah Arendt Misunderstood the Council Movement”, Polity, Vol. 36, No. 3 (Apr., 2004), pp. 447-476.

۱۶ Marx, Karl, The German Ideology, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.187.

۱۷ Trotsky, Leon, 1905, translated by Anya Bostock, Vintage Books, 1972, p.104-5.

۱۸ Ibid., p.105.

۱۹ Lenin, V.I., “The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22.       

۲۰ Lenin, V.I., Two Tactics of Social Democracy in the Democratic Revolution, Collected Works, Vol.9, Progress Publishers, 1977, p.72.

۲۱ Ibid., p.77.

۲۲ Lenin, V.I., “The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22-3.

۲۳ Lenin, V.I., “First All-Russia Congress of Soviets of Workers’ and Soldiers’ Deputies”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.20.

۲۴ Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.191.

۲۵ Ibid., p.185-6.

۲۶ Ibid. p.186.

۲۷ According to Lenin himself, in his work The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, of the total 790 delegates at the First Congress of the Soviets held in June 1917, the Bolsheviks only had 103 deputies, that is, 13%. See Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

۲۸ Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.187.

۲۹ Rabinowitch, Alexander, The Bolsheviks Come to Power, Chicago: Haymarket Books, 2004, p.643.

۳۰ Lenin, V.I., Letter to Central Committee Members, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.235.

۳۱ Lenin, V.I., “Meeting of the Central Committee of the R.S.D.L.P. (B.), Oct.10 (23), 1917”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.190.

۳۲ Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

۳۳ Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.192.

۳۴ Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.417.

Lenin, V.I., “Liberal and Marxist Conceptions of the Class Struggle”, Collected Works, Vol.19, Progress ۳۵ Publishers, 1977, p.121-2.

۳۶ Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.409.

۳۷ Ibid., p.495

۳۸ Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.188.

۳۹ Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.478.

۴۰ Lenin, V.I., “Economics and Politics in the Era of the Dictatorship of the Proletariat”, Collected Works, Vol.30, Progress Publishers, 1977, p.112.

۴۱ Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.470.

۴۲ Ibid., p.471.

۴۳ Ibid., p.472.

۴۴ Ibid.

۴۵ Chattopadhyay, Paresh, Marx’s Associated Mode of Production, A Critique of Marxism, Palgrave Macmillan, 2016, p.223.

https://akhbar-rooz.com/?p=163846 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HJR
HJR
1 سال قبل

البته در پارهای موارد به نظر خواننده صحیح به نظر مرسد .اما ایشان بیشتر در تضاد با طبقه کارگر نقد میکند وبر دشمنی با لنین وگاها با احزاب کمونیست میکوبد .مدارا با جهان سرمایه داری وزیستن در کنار آن در نهایت جذب در آن است .نفی مارکسیسم و یک جانبه گرایی در آن به نظر صادقانه واز روی واقعیت نمیتواند سر انجام مثبتی در جهت منافع طبقه کارگر باشد .مگر اینکه اصولا این دسته بندی را قبول نداشته باشیم .اینکه حزب کمونیست اتحاد شوروی حزبی بروکراتیک ومرکز محور وبدور از منافع توده های شوروی باشد بعدها در روند توسعه یک قشر مرفع و تجدید نظر طلب در راس حرب شکل گرفت ونه اینکه از ابتدا در جهت منافع توده ها نباشد .

کیا
کیا
1 سال قبل

مقاله ای بسیار آموزنده و دقیق.

حال مسئله روشن تر شد !
مسئله حاکمیت طبقه کارگر با تشکیل دولت کارگری یا دیکتاتوری پرولتاریا بدون ناخالصی از طبقاط دیگر ، برابری کار فکری و کار جسمی اگر درست برداشت کرده باشم!
آیا تشکل خالص طبقه کارگر و گرفتن قدرت دولتی حزب نیست؟
آیا با گرفتن قدرت دولتی از طرف طبقه کارگر ماهیتش تغییر نمیکند؟

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x