شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

با سگ ام گُم شدم! – مسعود نقره کار

سگ ام، سینومِن (دارچین) را گم کرده بودم، و گم شدگی را تجربه کردم.

دوتا خواهر دوقلو، سینومن و بِلا که مثل صاحب شان پیر شده اند. به روال همیشگی، یعنی به روال ۱۶ سال گذشته، برای “دست به آب رساندن” درحاشیۀ باغچه رهایشان کرده بودم. معمولا می ایستم تا کارهایشان را بکنند و بعد سه نفری به درون خانه برمی گردیم.

تلفن زنگ زد، دوستی از ایران  با دلی پُر از روزگار نالیدن شروع کرد و یک ریز گفت و گفت و گفت.  حواسم نبود که وارد خانه شدم و لم داده روی مبل گرم گفت و شنیدم. وقتی صحبت ام با دوست تمام شد، دیدم یکساعتی با او چانه نوردی کردم.

” ای دَدَم وای ، سگ ها!”
دلم هُری ریخت، نبودند. سابقه داشت از لای نرده ها در رفته باشند اما به قصد شیطنت و شوخی، همان دور و بر خانه می پلکیدند و بازیگوشی می کردند. بیرون زدم. دور و بر خانه نبودند. گشتی در محله زدم، خبری از آن ها نبود. کلافۀ گرما و خستگی و تشویش برگشتم ، به این امید که پشت در خانه ببینمشان، کسی کاغذی روی درچسبانده بود.

” همسایۀ خوب، یکی از سگ های شما مهمان من است، جند بار زنگ در خانه شما را زدم که خبر بدهم، جوابی نگرفتم، آوردمش خانه، جایش امن است – تلفن و شماره خانه”

زن مهربان و همیشه خندانِ امریکایی، گوشۀ راهروی خانه اش پتوئی برای” بلا”  انداخته بود. کنار ظرفی آب و غذا ” بلا ” لمیده بر پتو، با دیدن من از جا جست و به طرف ام آمد و هیجان زده  زبان درازش را نشانم داد. به خانه آوردم اش.

 و بعد راهی خیابانچه ها و خیابان ها و محله های اطراف خانه و گشتن اطراف دریاچه روبروی خانه شدم  تا شاید “سینومن” را پیدا کنم. اما انگاری قطره ای آب در آن گرمای طاقت فرسای بعد از ظهر اورلندو شده و توی زمین فرو رفته بود.

دو بچه محلِ جوان  که سرآسیمگی و نگرانی ام را دیدند به کمک آمدند، یکی با دوچرخه و دیگری با ماشین تا محله واطراف آن را بگردند.

می روم سراغ رستوران مکزیکی ای که در همسایگی محله است، شاید سینومنِ سالخوردۀ  و شکمو سراغ رستوران هموطنان اش رفته باشد.

” من سگم رو کم کردم، کسی به شما خبرنداده که سگی رو پیدا کرده و یا دیده ؟”
دخترک از پشت بار رستوران، گفت:

” نه. باید خیلی دوستش داشته باشید”

” چطور مگه؟”

” آنقدر آشفته و ناراحت هستید که فکر کردم بچه تون گم شده. نگران نباشید پیدا میشه، چه نوع سگی هست؟”

” چوآوا، اونم مکزیکی ی”

” برای همین اومدین اینجا سراغش؟، فکر کردید اومده اینجا شام بخوره و لبی ترکنه”

حال اینکه حتی با لبخند این شوخی با مزه را جواب بدهم، نداشتم.

با آمدن غروب و تاریک شدن هوا اضطراب و تشویش ام بیشتر می شد.

سری به خانه  زدم  ببینم ” بلا” درچه حال است. ترسیده و آرام روی تشک اش نشسته بود، نگاه اش پرسش و نگرانی بود.

” سینومن کجاست؟”

و باز خیابان گردی و پرس و جو از همسایه ها.

 آخرین گشت را زدم و برگشتم. اندوه و احساس گناه  کلافه ام کرده بود.

نزدیک آمدن شیده شد.

” به شیده چی بگم”

آمد، تو اتاقم خودم را مشغول کردم تا نم نمک به او بگویم .

از همان طبقه پائین، پرسید:

” مسعود سینومن کجاست ؟”

سکوت کردم

بعد از چند بار پرسش، سراغم آمد

” چرا جواب نمیدی، پرسیدم سینومن کجاست؟ چه ت شد یهو، چی شده؟ مرده ؟”

” نه، رفت بیرون، پیدایش نکردم”

کیف اش را انداخت که برود دنبال سینومن بگردد.

” الان دیروقت و تاریکه نمیشه پیداش کرد، حتما یکی از همسایه ها پیداش کرده و نیگرش داشته ، فردا پیداش میشه”

 گوش نکرد و رفت.

یکساعت بعد برگشت، خسته کار روزانه و گشتن به دنبال سینومن نا آرامش کرده بود.

کنار بلا نشست ، به نوازش و گفت و گو با بلا.

” تنها شدی عزیزم ؟ حتما میاد، تنهات نمیذاره “

شب تا دیروقت بیدار بودیم. گاه ناخود آگاه در خانه را باز می کردم به این امید که پشت در باشد.

صدای پارس یک سگ، با صدایی شبیه به صدای ” سینومن”.

محله را گشتیم. نه، سینومن نبود.

خیال ها که کجاست و چه می کند، رهایمان نمی کردند.

” چشمش که خوب نمی بینه ، شنوایی هم نداره، کجا رفته ؟ کجا؟”

صبح زود راه افتادم، همان مسیرها و تا دل جنگل و اطراف دریاچه.

” نکنه تمساحی خورده باشش ؟”

به خانه بر گشتم . شیده هم دم به ساعت از سرکارش تلفن می زد که” چه خبر؟”
کسی زنگ در خانه را زد، دلم ریخت.

” حتما پیداش کردند”

همان بانوی مهربان که میزبان بلا بود همرا ه با سه فرزند و قد و نیمقد و خندانش.

” سگ تونو پیدا کردن”

رعشه و لرزشی دلنشین توی رگ ها و سینه ام ریخت.

” مادرم توی فیس بوک و سایت محلی نوشت که سگی با مشخصات سگ شما گم شده. یه نفر خبر داد سگ را سرگردان و خسته پیدا کرده و به محلی که سگ های گمشده را می برند برده. اینم عکس سینومن هست، روی سایت مرکز نگهداری حیوانات .”

خودش بود، با چشمان و نگاهی متفاوت.

آدرس و تلفن محل نگهداری سینومن را هم داد ، و خندان و راضی رفتند.

به شیده خبر دادم . سکوت کرد، فکر کردم منتظر ترکیدن بغض اش بود. گفت “بعد تلفن می زند”.

محل نگهداری حیوانات پیدا شده حال و هوایی داشت. سگ ها و گربه هایی چشم انتظار صاحبان شان، یا کسی  بیاید آن ها را ببَرد و نگهداری کند.

ساختمان و محوطه ای بزرگ و مصفا با امکانات خوب برای پذیرایی از حیوانات گم و پیدا شده.

در فاصله ای که بخواهند دارچین را بیاورند گشتی میان گربه ها و سگ ها زدم، تماشای معصومیت بود.

سینومن را می آورند، لای پتوئی نو. فقط نگاهم می کند، شاید انتطار دیدن اشک را نداشت.

هیچگاه این قدر آرام ندیده بودمش.

به خانه رسیدیم، گیج به نظر می رسید. بلا سراغش آمد، دورش می گشت و بویش می کرد.

شیده زودتر از همیشه آمد.

سینومن  روی تشک اش دراز کشیده بود.

 شیده کنارش نشست :

 ” کجا رفته بودی دخترم، کجا؟ “

سینومن بازیگوش و نا آرام، سینومن نترس که خانه و محله ای را با بازیگوشی و سرو صداهایش به وجد می آورد، فقط نگاه بود.

” کجا رفته بودی دخترم، دلت اومد خواهرتو تنها بگذاری؟”

هر دو چشم به چشم های شیده دوخته بودند ، شاید باورشان نمی شد .

فلوریدا – اگوست ۲۰۲۲

https://akhbar-rooz.com/?p=165515 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x