از گور خود بر میخیزم؛
ساعت شش صبح
مثل هر روز،
لبخندم را که بوی نا میدهد،
از کنار آیینه بر میدارم
و میچسبانمش بر لبهایم.
قهوهی اندوهم را تلخ
از فنجانِ تنهایی مینوشم
عصای کهنهی امیّدم را امّا بر میدارم
و بیرون میآیم.
پا مینهم روی گُردهی سردِ خیابان دراز
و میروم.
ساعتی دیگر باز این منم در پارکِ انتهای خیابان؛
با درختانی کاغذی
و عابرانی فلزی
و حوضی کبود
که تکه نان درون جیبم را
خُرد خُرد در آن میریزم
و میدانم نیز، از ماهی تهی است.
روی نیمکتی چندی مینشینم،
کمی راه میروم
و باز سردم میشود
مثل هر روز.
قصد می کنم باز گردم.
باز میگردم.
چهارده ایستگاه را با اتوبوس غربت میآیم،
میرسم.
میرسم؟
آه! بیزار وُ خستهام
دل شکسته ام
پایانِ روزِ من آغازِ رُویای مردگان است.
چندم شهریور ماه ۱۳۷۹
* سروده ی بالا پیش از این در مجموعه اشعارِ “رنگین کمان در زمهریر” نوشته ی خسرو باقرپور، نشرِ بیستون، آلمان، ۱۳۸۲ منتشر شده است.