چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 سگ ها و آدم ها (۳) – مسعود نقره کار

۱

پیرمرد مات چشم ها ست، چشم هائی که زیرپلک ها بازی می کنند..

“داری خواب می بینی؟”

دکترماریاست، با آن چشم های زیبای آسمانی رنگ اش می خندد. پیشانی ام را می بوسد و درحالی که مثل همیشه قربان صدقه ام می رود آرام مرا می خواباند، خوابی برای همیشه. دکتر ماریا می داند درد سرطان، آن هم درسن وسال پیری چقدر طاقت فرساست.

 بعد تو می آئی و من را درون کیسه ای سیاه می گذاری. یادت نمی رود گردن بندم را دورگردنم ببندی. و شاخه ای گُل ارکیده ی نقره ای، توی کیسه بگذاری. با ماشین خودت مرا می بری، مثل همیشه من را روی صندلیِ جلو، کنار دستت می خوابانی.

 تا پیش از گذاشتن سنگ سیاه مرمر روی گورم صدای آوازپرندگان و قارقار کلاغ ها را می شنوم، سنگی که نامم را با کلمه هائی نقره ای رنگ و رقصان روی آن کنده اند. قاب عکس نقره ای را هم فراموش نکردی. خُب، همه چیز ظاهرا” سر جای شان است ، واینگونه تمام می شود، تمام.

پیرمرد پلک می بندد. مژه های بلند و سفید رنگ که نم اشک براق شان کرده، یکدیگر را درآغوش می گیرند.

” مش سلمون”، رفته گر محله همراه با مامور شهرداری می آیند. مامور شهرداری تکه گوشتی، که در درون آن آن سوزن و شیشه خرده و سیانور ریخته شده، جلوی اش پرت می کند، و گوشه ای به تماشا می ایستند.

” برفی” گرسنه است و با ولع گوشت را می خورد. بچه ها که می دانند چه اتفاقی خواهد افتاد، دورش جمع می شوند. در حال خوردن چشم از بچه ها بر نمی دارد. نفس ها تند، وکف های دور دهان ورگه های بزاق خونرنگ می شوند. چشم ها اما هنوز به دنبال بچه هاست. دیگراز بچه ها نمی ترسد.

دو نفری سراغ اش می آیند. کشان کشان تن نیمه جان اش را تا نزدیکی کپه ی زباله روی زمین می کشند. بچه ها رّد بزاق و خون، و نگاه اش را دنبال می کنند.

پلک های پیرمرد هنوز بسته اند. چشم ها زیر پلک ها بازی می کنند، مژه ها براق تر می شوند.

۲

 می ایستد. به ماهی ای که جان می دهد، نگاهی می اندازد. جان کندن و بی تابی ماهی نا آرام و هیجان زده اش می کند، دُم تکان می دهد، دور خودش می چرخد، نگاهی به ماهی، نگاهی به من و نگاهی به ماهیگیر می آندازد، و بعد به خواهرش “بِلا” خیره می شود. با چشم های قهوه ای درشتش حرف می زند:

” داره می میره، چرا کاری نمی کنین؟”

ماهیگیر جوان روی شانس است، روز خوبی دارد. هنوز ماهی قبلی روی تخته چوبی در حال جان کندن است که ماهی دیگری می گیرد. درشت و رنگارنگ. شاد و شنگول قلاب از دهان ماهی بیرون می کشد. تکه ای ازدهان ماهی کَنده می شود و روی قلاب می ماند.

وقتی ماهی دوم را کنار ماهی قبلی پرت می کند و دارچین شروع به پارس کردن می کند، بلا با او همصدا می شود.

صدای آن ها ماهیگیرجوان و ردیفی از ماهیگیرانی که سینه داده به لبه نرده سکویِ چوبی چشم به قلاب و سیم اش دارند، عصبانی می کند.

روی نمیکت چوبی، کمی با فاصله از ماهیگیر و ماهی هایش می نشینم. دارچین و بلا را کنارم می نشانم، آرام شان می کنم.

دارچین هنوز به ماهی ای که  فقط دهانش باز و بسته می شود نگاه می کند.

بِلا محو تماشای موج های اقیانوس است.

” اقیانوسی به این  پهناوری و این همه ماهی، تو چرا سراغ قلاب صیاد آمدی خوشرنگ و زیبا؟ “

ماهی زیبا و رنگارنگ آرام می گیرد. ماهیگیر منتظر است تمام کند و او را هم کنار ماهی های دیگر در سطل پلاستیکی اش بیاندازد.

مردی با رنگ و شکنچ های پیری و مرگ، میان دو سگ، به مرغ  دریائی ای که به ماهی چشم دارد خیره است :

” چه عادلانه تقسیم شده ای مرگ، ایکاش رنگ این عدالت بر بوم زندگی هم  نقش می نشاند”

ماهیگیر ماهی دیگری می گیرد:

” چرا ماهی هایی که سراغ  قلاب ها می آیند رنگین و زیباترین اند، چرا؟”

مرغ دریائی جای خودش را به زاغچه ای داده است  که باد و آفتاب پَرهای بال اش را رنگین کرده اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=169460 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x