در سیلابِ خبرهای ناگواری که این روزها از در و دیوار میبارد خبردار شدم که حمید ارضپیما از میان ما رفت. حمید را نخستین بار تابستان ۱۳۸۴ در لاهیجان ملاقات کردم. آن روزها درگیر تحقیق و پژوهش بر روی کتاب «اسم شب سیاهکل» بودم. حمید ارض پیما از نسل نخست جنبش چریک های فدایی خلق ایران بود که در شاخه مفتاحی- پویان- احمدزاده فعالیتش را آغاز کرد. در مرداد ۱۳۵۰ دستگیر و تا زمستان ۱۳۵۷ را در زندان بسر برد. او از جمله کسانی بود که در بهمن ۱۳۵۰ به پای میز محاکمه دادگاهی رفت که احکامش به اعدام جمعی از اعضای سازمان منجر شد. روایت حمید از آن دادگاه و نیز شورش و اعتصاب معروف زندان عادل آباد شیراز بسی خواندنی است که در بخش دوّم تاریخ جنبش چریکهای فدایی خلق با عنوان «چریک شهری» به تفصیل خواهد آمد.
به هنگام نگارش کتاب «اسم شب سیاهکل» گاه قلم از یک اثر تاریخی مورد انتظار فاصله میگرفت و به بیراهه کشیده میشد مطلبی که با عنوان «عکس های رو در رو » در ادامه میآید یکی از آن بیراهه های ذهنی و روحی است که در ویرایش نهایی از کتاب منفک شد. این نوشته هرچند به چگونگی آشنایی امیرپرویز پویان و صمد بهرنگی اشاره دارد ولی بازتاب زندگی نسلی است که حمید ارض پیما نیز یکی از نمادهای آن محسوب میشد. یادش گرامی باد.
عکس های رو در رو
… امّا مهّمترین حلقۀ این آشناییها، ملاقات صمد بهرنگی با امیرپرویز پویان بود تا در مدّت زمان کوتاهی یکی با کلاه شبه روسی و سبیل پرپشت و دیگری با نگاهی نافذ از پس عینکی دارای قاب بزرگ به نمادهایی از جنبش چپِ نو ایران تبدیل شوند. چپی که این بار نه از محافل بازمانده حزب توده بلکه از مامنهای دیگری در حال سر برآوردن بود، از مشهد و کانون نشرحقایق اسلامی که سخنرانانش سعی وافری داشتند تا مانع گرایش جوانان به مارکسیست- لنینیست شوند. از ساری که باران همه عالم بر سرش میبارید و جوانان تازه به دوران رسیده زیر باران پرسههای رمانتیک میزدند و شعرهای عاشقانه میخواندند. از لاهیجان با طعم چای عصرگاهی و انتظار جوانان ایستاده بر درگاه کافه قنادی نادری. چپ نو از تبریز سر برآورد. از فقری که دامنگیر خانواده و همسایه بود، از خشونت پدری کارگر و همیشه خسته که یاس و ناامیدی را آوار سرِ فرزندان میکرد. چپ نو در برابر این وضعیت بغرنج در ابتدا «چه باید کرد» را از کتابهای لنین و چرنیفشسکی جستجو میکرد. چپ و آدمهایش، آدمهایی جوان و جویایش نه جویای نام ونان بلکه جویای حقیقتش مشهد و کوچههای تودرتوی گلی، زائران صحن امام و خستگی کاسبکاران خُرده پای منتظر مشتری، پدران مذهبی و برادران تودهای محافظه کار را تاب نیاورد. بخشی با انتشار«هیرمند» و «پارت» جویای حرف تازهای شدند. بخشی به موعظهها و عارفانههای دکتر شریعتی دل بستند که در پی انعکاس صدای تازهای در هزارتوی سُنت بود. بخشی بریده از هر دو جریان به دخمهها و دود غلیظ سیگار و خواندن چند باره کتابهای ممنوعه پناه بردند. به چرایی آن همه استدلال و توبیخ و تکفیر. چپ نو به درک تازهای از فقر رسید از «نیاز به پوست نارنج» از دزدیده شدن نان «الدوز» توسط «کلاغ» از سفرههای خالی از نان نوشت و تکرار کرد امّا با این همه باز پاسخی به پرسشهای بیشمار از بابِ چرایی محنت زندگی نیافت.
چپ نو درگریز از شهر بزک شده تبریز با چلچراغهای رنگارنگ جشن تاجگذاری و زنان روسپی منتظر بر درگاه خانهها در کوچههای تنگ و تاریک و گلی، از چادرهایی که نشان مطلق فقر بود، تا به سر همه نداشتههایشان کشیده شود. در گریز از قوادان و عربدهکشان، در گریز از پیرمردان خاطرهگو که حال را وا گذاشته و فرقه و حزب و سرنگونی مجسمه شاه در یک روز قبل از کودتا را تکرار تکرار میکردند. در گریز از همه آنچه که در شهر بود و نمیپسندیدند به اتاق پشتی قهوهخانه جلیل، به قهوهخانه بازار شیشهگرها و کتابفروشی شمس و مهمتر از همه به صفحه و تیتر و سطرهای «مهد آزادی آدینه» رسیدند. آگاهی از ندانستنها به راحتی حاصل نمیشد. نسلی تشنه آن آگاهی ورق ورق میخواندند و دستنویس میکردند، شب هنگام در هیاهوی باد و بارانهای بیامان شمال به رادیوهای زیرزمینی گوش میدادند. از پی دانایی ردِ کتابهای پنهان شدۀ روزهای پس از کودتا را گرفتند. کتابهایی که در پشتبامها و انبارها به فراموشی سپرده شده بودند. چپ نو ابتدا در پی آگاهی بود. نیازی که احتمالاً چپ قبلی از آن غفلت کرده بود. کم کم کلاه گذاشتند و عینک زدند و یا هریک به شمایلی درآمدند شاید قرار بود هر آنچه در اندیشه متفاوت است بایستی به ظاهر و تیپ متفاوت نیز کشیده شود. آنها به ناچار شهر بارانزده، صحن امام و راستۀ بازارِ شیشهگرها را ترک کردند. ادامه تحصیل و مهّمتر از آن نیاز به یافتن هر آنچه که نوتر است جمع آنان را به تهران در نیمههای دهه چهل کشاند. تهرانی پیچیده شده در زرورقی افزونتر، با کوچهها و خیابانهایی تمیزتر که هر تازهواردی را مبهوت میکرد. فرصتی لازم بود تا با تهرانی دیگر پایینتر از شوش و گمرک و جوادیه آشنا شوند با آدمهایی شبیه خودشان که از شهرهای کوچک و بزرگ بسوی پایتخت رانده شده بودند آن هم نه از پی دانایی بلکه از پی نان.
کوچه و خیابانهای تهران در هنگامۀ ورود آنها «خالی از بار سیاست» به نظر می رسید. حکومت این بار نه با دارودسته قدارهبند شعبان و طیب بلکه با دستگاه امنیتی مدرنش بازیگران عرصه سیاست را به کُنج خانهها و زندانها فرستاده بود. صدای دانشجویان در حد فاصل دانشکدهها و خوابگاهها گم میشد و به عابران خستۀ کوچه و خیابان نمیرسید، سیاست داخلی از تیتر روزنامهها هم رخت بربسته بود و در آرامشی بینظیر کلیۀ امور مملکتی در سه ضلعی شاه – هویدا – نصیری حل و فصل میشد. آنها که به تهران رسیدند برای فهم «چه باید کرد» سر از محافل روشنفکری کافه های نادری،ریویرا و فیروز درآوردند. در کافه فیروز جلال آلاحمد را یافتند موعظهگر برآشفتهای که در تضاد با رژیم به تکفیر دنیای مدرن پناه برده بود و در آموزههایش دیکتاتوری و چاه آرتیزین معنایی یگانه داشت که گریز از آنها به زعمش تنها با دخیل بستن به امامزاده سنت میسّر بود. محافلی که در آن هم شاملو را با شعرهای سیاسی و عاشقانهاش مییافتند و هم نصرت رحمانی شوریده را که از معیاد «عشق و لجن» سخن میگفت، و آن دیگری که هنوز از گرد راه نرسیده سودای شهرت و شوکت داشت.
آنها که به تهران رسیدند جنگ حواریون نشریاتی همچون «فردوسی» و «نگین» با طرفداران «ادبیات متعهد» به راه بود. فصل فصلِ قصه بود و ترجمههایی نو از داستان نویسان آمریکایی، تئاترهایی که مظامین سیاسی را با “لالبازی”به تماشاگران شیرفهم میکردند. چند سینماگر از سوژههای آبگوشت و آروغ و رقص کمر فاصله گرفته بودند و حاصل کارشان مضمونی تازه پیدا کرده بود. ولی اینها همه آنچه نبود که آنها طلب میکردند آنها همینطور در حد فاصل خوابگاهها و زیرزمینهای نمور و شبهای شلوغ پایین شهر پرسه زدند تا شاید برای سرگشتگی وجودی که از شهر بارانزده ، صحن امام و راسته بازار شیشهگرها گریخته بود معنای تازهای بیابند. معنایی که جستجو از برای آن در محافل روشنفکری هم به فرجامی نرسید و بایستی سراغ آن معنا را در« ناکجاآباد» بگیرند.
در این گشتن و یافتن شاید تنها نقطه امیدشان این بود که دیگر تنها نیستند، بسیارند، بسیاری که کمکم همدیگر را با درد و نگاه مشترکی مییافتند و میان همراهانِ تازه یکی با کلاه و سبیل پرپشت و دیگری با عینک دارای قاب بزرگ به هم رسیدند. امیرپرویز پویان هر عکسی در زندگی گرفته باشد در همان نما با عینک معروفش همانند صمد بهرنگی با کلاه معروفش به نمادهای روشنفکران چپ نو تبدیل شدند.
کامنت قبلی من را درج نکردید ، با اسم و مشخصات بود و به نوسنده انتقاد شده بود ، خوب بود حداقل علت اش را می گفتید.
آقای کاظمی نیا. کامنت منتشر نشده ای از شما در فهرست نظرات اخبار روز وجود ندارد. لطفا دوباره آن را ارسال کنید.
درست است. چپ نو. با ”سبیل پر پشت” و عینک و کلاه. ”نمادهای” چپ نوی مرد سالار, پدر سالار .نرینه. ”کم کم کلاه گذاشتند و عینک زدند”. و سبیل گذاشتند. ”خشونت پدری کارگر” و ”پدران مذهبی و برادران تودهای”…چپ نوی نیرنه مردسالار که در آن زن یا مادر مقدس است یا روسپی.
هیچ زنی در بین آنها نبود؟
ربطی به نوشته ندارد؟ نه ندارد.
چپ نو با بلایی که بعد ها بر سر زنان آورد حداقل یک عذرخواهی تاریخی را به زنان بدهکار است. حداقل.
در ضمن: این را اخبار روز می فرستم اگر چه در گذشته نظریات مرا حذف و سانسور کرده اید.