۱۲۰ روز نمیدانستیم در سلول کناری ما چه کسی به بند کشیده شده. گاه گریههای التماس آمیز مردی یا نوجوانی بیگناه به قلب زخم خوردهی ما نمک میپاشید.۱۲۰ روز جوی آمیخته به ترس از تحقیر و تهدید، لحظه لحظههای ما را پر کرده بود. حضور ۲۴ ساعته دوربینهای مداربسته، لامپهای روشن، نظارت بر رفتار و کردار ما از دریچهی چشمی درب فولادین سلول ۵ متری، هستی را برای ما تبدیل به تابوتی کرده بود که جای جنبیدن را از ما گرفته بود. جسم ما در یک سلول کوچک و روح و روان ما در یک تابوت اسیر ناجوانمردان وحشی صفت بود. در این تابوت روحی تنها میتوانستیم لبهایمان را تکان بدهیم. گاه تخیلات و توهمات خود را از سلولهای مغز خود به لبهایمان جاری میکردیم
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
دهها سال است که استبداد و خودکامگی خود را زیر نامهای گوناگون پنهان کرده و مقدسترین داشتههای مردم، از منافع مادی و معنوی یک ملت کهن گرفته تا جان و مال و آبروی آنان را نوبت به نوبت ویران میکند. نفت و آب و گاز و خاک و جنگل و معادن، محیط زیست، اعتماد، باورها و حتی شرف و حیثیت مردم را خاکریز به خاکریز ویران کرده و اینک به طور عریان در روزنامهها، رسانهها، همایشها و به هر شکل ممکن، سرزمین و مردم ایران را تهدید به سوریهای شدن میکند و آشکارا به همگان میفهماند یا ما یا هیچ کس.
بی گمان تنها چیزی که جلوی خودکامگان خونریز را گرفته تا بار دیگر میلیونها انسان را قربانی هوسها و توهمات و خوابهای آشفته نکنند، ناتوانی آنهاست.
همکاران و هموطنان ارجمند:
اینجانب و همکارانم ۱۲۰ روز در چنان وضعیتی در بند ۲۰۹ و ۲۴۰ در زندان اوین به سر بردیم که شب و روز را به سختی از هم تشخیص میدادیم. پرسیدن ساعت از یک نگهبان توهین استخوان سوزی را در پی داشت. دیدن یک لبخند از یک همنوع، شنیدن صدای یک انسان، حتی یک پرنده برای ما رویایی شده بود.
۱۲۰ روز نمیدانستیم در سلول کناری ما چه کسی به بند کشیده شده. گاه گریههای التماس آمیز مردی یا نوجوانی بیگناه به قلب زخم خوردهی ما نمک میپاشید.۱۲۰ روز جوی آمیخته به ترس از تحقیر و تهدید، لحظه لحظههای ما را پر کرده بود. حضور ۲۴ ساعته دوربینهای مداربسته، لامپهای روشن، نظارت بر رفتار و کردار ما از دریچهی چشمی درب فولادین سلول ۵ متری، هستی را برای ما تبدیل به تابوتی کرده بود که جای جنبیدن را از ما گرفته بود. جسم ما در یک سلول کوچک و روح و روان ما در یک تابوت اسیر ناجوانمردان وحشی صفت بود. در این تابوت روحی تنها میتوانستیم لبهایمان را تکان بدهیم. گاه تخیلات و توهمات خود را از سلولهای مغز خود به لبهایمان جاری میکردیم.
تمام آزادی ما این بود که در تخیلات، توهمات، ترسها و تهدیدها حرکت کنیم. تهدید همکاران، خانواده، دوستان و زن و فرزند و خویشاوندان کابوسی بود که خواب را از جسم و روح ما ربوده بود.
گاه صدای یک عربده کش به نام بازجو یا مراقبی و زندانبانی عقدهای، گاه صدای نرم اما بُرندهی یک مامور، همراه با تهدید زن و فرزند، مرگ را در پیش چشم ما زیباتر از شیرینترین لحظههای جلوهگر میساخت. بی وجدانی آنان هستی، زندگی و انسانیت را در پیش چشم کابوسی مزخرف مینمود. دروغ و فریب و جاه طلبی و ریا و نیرنگ و شیطان صفتی بازجوها و برخی زندانبانها آدمی را به تعظیم در برابر شیطان وا میداشت. گاه تهدید به مرگ در سلولهای انفرادی، خاموش و بی همدم، افسوس آخرین وصیت نامه را برای خانواده در ذهن و جان ما به خاک میسپرد.
گاه مانند پرندهای بی پناه که بر شانههای شکارچیاش بنشیند، عواطف و محبتهای انسانی خود را به پای دل ماموران گرگ صفت و خونخوار میریختیم. آری خوانندگان شریف، از کدامین درد باید نالید؟
۱۲۰ روز زیر بمباران توهین، تحقیر، تهمت، دروغ، اتهام و پروندهسازی، فحاشی، ارعاب و تهدید، تنهایی و بی خبری، روح و روان ما را تبدیل به زبالهدانی از پس ماندههای ذهن مزدوران بیماری کرده بود که گرگ صفت شرف را قی کرده بودند. در عین حال آنچه میگفتند برای ما فقط یک شوخی یا تهدید برای عقب نشینی از خواستههای به حق فرهنگیان و جامعه و دانش آموزان بیش نبود، غافل از اینکه در این ۱۲۰ روز آنان دنبال سناریوسازی بوده و برای بدبین کردن و تفرقه از هیچ دروغی و از هیچ فریبی کوتاهی نکرده بودند. تصاویر گوناگون و بی ربط به هم بافته بودند، اتهامات سراسر دروغ بسته بودند. غافل از اینکه آنان لوله تفنگ تبلیغات فریبکارانه را به سمت خود گرفتهاند زیرا ذهن مردم جامعه از این دروغ پردازیها اشباع شده است. در این میان اتهام دروغین گرفتن پول از بیگانگان برای خریدن معترضین خیابانی و خرید سلاح جنگی، شرمآورترین توهینی بود که آنان در صدا و سیمای اشغال شده، در حق ما، معلمان و مردم معترض روا داشتند. در پایان همواره بر این افتخار میکنم که ایرانی، معلم، پاکدل و پاکدست هستیم و بالاتر اینکه هموطنان و همکاران و همراهانی دارم که دروغ و فریب را از راستی و درستی به روشنی آفتاب دلشان تمیز میدهند.
رسول بداقی_بند ۴ زندان اوین
دی ۱۴۰۱
“رویای زندگی بهتر “
۱- هنگامی که در می ۱۹۶۸ جوانان فرانسوی ، خیابانهای پاریس را تسخیر کرده بودند و بر دیوارهای شهر می نوشتند:
” کمی واقع بین باش . به غیر ممکن ها فکر کن و به رویای زندگی بهتر بیندیش ” ،
هیچکدامشان نمی دانستند ، درست نیم قرن بعد ، جوانانی در قلب خاورمیانه خیابانها را تسخیر می کنند ، در حالیکه طنین صدایشان ” زن-زندگی-آزادی” جلوه دیگری خواهد بود از همان “رویای زندگی بهتر” .
۲-جنبش می ۱۹۶۸ که به پایان رسید ، جوانان فرانسوی به خانه هایشان برگشتند ، بی آنکه بدانند نیم قرن بعد خیابانهای ایران ، با خون جوانانی که تنها خواسته شان ” رویای زندگی بهتر” است ، سرخ فرش می شود . آنهایی که به بیان براهنی، بسیاری شان هنوز صورت عشق را به سینه نفشردند .
۳-در این میان بسیاری دیگر ، همچون” فرهاد میثمی” ، شیوه دیگری برای تحقق ” رویای زندگی بهتر ” دنبال می کنند و سالهایی است که پشت دیوار های بلند زندانها روز را به شب و ماه را به سال می رسانند . فرهاد با باور عمیقی که به ” مبارزه مدنی و خشونت پرهیز ” دارد ، این روزها مشی دیگری را در زندان برگزیده است و ابایی ندارد که حتی با بذل جانش ، گامی در تحقق این غیرممکن دوست داشتنی بردارد .
۴- ” رویای زندگی بهتر ” یعنی آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی برای همه مردمان این سرزمین .
برای تحقق این رویا هر روز باید جنگید .
حالا هرکس به شیوه خودش ..
شاید مشی واحدی نباشد ، اما هدف واحدی وجود دارد .امروز دیگر به همان اندازه که می دانیم که نمی خواهیم ، به خوبی واقفیم که چه می خواهیم و این بزرگترین دستاوردی است که جنبش مهسا برایمان به ارمغان آورده است .
۵- مهسا ، محسن ، مجیدرضا ، نیکا ، کیان و ….. دیگر نیستند که تحقق ” رویای زندگی بهتر ” برای مردمان این سرزمین را ببینند اگرچه یادشان در قلبهایمان همیشه زنده است ، اما امید کوچکی دارم که ” فرهاد ” شاهد تحقق رویای مشترک زیبایمان باشد .
زنده بمان رفیق که بیش از همیشه این رویا ، نزدیک و دست یافتنی است .
محمد حبیبی
سوم دی ماه ۱۴۰۱
زندان اوین