جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم (قسمت دوم) – اسداله کشتمند

بعد از این هفته پر از احساس غرق در سپاس نسبت به یک رهبر روحانی در مقیاس یک قریه افغانستان، به دستور رهبری مخفی حزب روانه مخفیگاه جدیدی که مشابه خانه های تیمی فدائیان خلق ایران بود، شدم. ماجراها در زندگی و مبارزه مخفی در هر گام پر از عجائب و لحظه های شیرین است
اسداله کشمند

اسداله کشمند از رهبران حزب دموکراتیک خلق افغانستان، از جمله کسانی است که بعد از چیره شدن طالبان بر این کشور، توانست از ترورها و اعدام های دسته جمعی جان بدر ببرد و از کشور خود خارج شود. او در سلسله یادداشت هایی در صفحه ی فیس بوک خود به شرح خاطراتش از آن روزهای سیاه و چگونگی خروجش از کشور طالبان زده ی افغانستان پرداخته است.
اخبار روز این سلسله یادداشت ها را برای آشنایی خوانندگان خود با حوادث این دوره از کشور همسایه منتشر می کند. در زیر بخش دوم این خاطرات را می خوانید:


با دلی مالامال از سپاس نسبت به خانواده ابراهیم، از میان کوچه ها و بعداً مقداری هم کشتزارها به نزدیکی قلعه وزیر رسیدیم. چون این مسافرت کوتاه ما با ساعات قیود شب گردی مصادف شده بود، وقتی از مزارع و زمین خالی به نزدیکی خانه رجب رسیدیم، با مهدی به نوبت، یکی در سر کوچه منتظر می ماندیم تا دیگری در آخر کوچه برسدو دوباره بهم وصل میشدیم. به این ترتیب می خواستیم درصورت مواجه شدن با موترهای گزمه شبانه زودتر پنهان شویم تا بالاخره با احتیاط تمام دم درب موعود رسیدیم. خود رجب در را باز کرد و با عجله داخل شدیم. پدر پیرش مانند همیشه با محبت عجیبی از ما استقبال کرد. برادر این مرد شریف یعنی عموی رجب علی از رفقای بسیار قدیمی بود و غلام محمد نام داشت. رجب شاید ۱۷ و یا ۱۸ساله بود که به سازمان مخفی ما پیوست. پسرعموی دیگر رجب به نام غلام حسن نیز همزمان با او به سازمان مخفی ما پیوست و ما جلسات حزبی را مانند دیگر حوزه های حزبی که به شیوه مثلثی برگذار می شد در خانه رجب دائر می کردیم. غلام حسن به عموی خود غلام محمد شباهت های زیادی داشت که عمده ترین آن کم حرفی و بی باکی او بود. غلام حسن نیز بعد از ششم جدی به قوماندانی گارد، که همه افراد و افسران آن حزبی و یا از خانواده های حزبی بودند، معرفی شد. بعد از مدتی او به افسر خوبی مبدل شد و در جبهات مختلف در نبردهای خونینی علیه ضدانقلاب شرکت کرد و چندین بار مورد تقدیر قرار گرفت. دریغا که در اولین روزهای بعد از سقوط دولت جمهوری افغانستان در جاده عمومی منطقه دشت برچی از طرف سازمان تبه کار حرکت انقلاب اسلامی که رهبر آن شیخ آصف محسنی بود، بی رحمانه به شهادت رسید.

غلام محمد یک مبارز فولادین دوران های دشوار بود. در دوران ریاست جمهوری محمد داود به حیث علاقه دار دایمیر داد تعین شده بود. قبل از آن؛ زمانی که در اولین سال بعد از فراغت از لیسه استقلال؛ آخر سال ۱۳۴۷ خورشیدی برای مدت یکسال و نیم کارمند وزارت زراعت بودم با هم رفیق شدیم. این مرد دلیر بعد از ثور ۱۳۵۷ دیگر همزیستی با خلقی هائی را که خلف وعده کرده بودند و او خوب می شناخت، تاب نیاورد و در مشوره با هم تصمیم گرفتیم به زادگاهش؛ ناهور غزنی برود و در میان مردم برای ایجاد شرایط یک قیام توده ای مانند سایر نقاط افغانستان تلاش کند. در آن زمان بائیستی باا فراد مصمم و سرشناس هزاره برای آمادگی مبارزه بر علیه رژیم خلقی به کار سازماندهی بپردازم. در این راستا از میان افراد سرشناس، با سید محمد (که بعدها به سید محمد فروتن مشهور شد و متاسفانه بعد از آمدن نیروهای شوروی به افغانستان به حزب حرکت انقلاب اسلامی شیخ آصف محسنی پیوست و به یکی از فرماندهان وحشت انگیز در منطقه میدان مبدل شد)، زنده یاد ملک (کدخدا) عطا از منطقه دایمیرداد، زنده یاد عوض علی (که در شور بازار حمام داشت)، رفیق شهید لطیف جاغوری کارگر مطبعه دولتی (که در شامگاه قیام چنداول با صدها تن دیگر که هیچ ربطی با آن قیام کوچک مقطی نداشتند و صرف به خاطر هزاره بودن دستگیر شده بودند، در منطقه چنداول دستگیر و همان شب اعدام شد) دوستی خیاط که از بیشتر از سی سال در شهر قم ایران بسر می برد، و عده ای دیگر رابطه منظم برقرار شد. غلام محمد به منطقه خود یعنی ناهور غزنی رفت، سید محمد روانه تکانه و بهسود شد و ملک عطا هم به دایمیرداد رفت.

در هفته های نخست بعداز ششم جدی غلام محمد که در سازمان جهادی سید جگرن در مقامات رهبری جا داشت، با نشاط و خوش بینی به کابل آمد و بعد از دیدار با رفقای مسئول در رهبری حزب، بعد از چند روز محدود آماده برگشت به ناهور شد. در آن زمان وضع طوری بود که در سراسر افغانستان، در آرایش نیروهای موافق و مخالف حاکمیت جدید، به ویژه به علت ورود نیروهای شوروی به افغانستان، جابجائی های قابل ملاحظه ای صورت گرفته بود؛ عده ای از متحدین قدیمی ما از ما جدا شده بودند و عده ای دیگر از افراد مترقی بما نزدیک شدند که مهمترین آنها ساز ا(سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان) بود. با درنظر داشت این وضع به رفیق غلام محمد گفتم برنگردد و در کابل بماند ولی نپذیرفت زیرا معتقد بود میتواند سازمان مربوط به سید جگرن را بسوی حاکمیت انقلابی بکشاند و نامه ای را که تازه دریافت کرده بود ازجیب خود بیرون کرد که درآن دوازده نفر رهبری سازمان مربوطه منجمله سید جگرن امضا کرده بودند وبه او اطمینان داده بودند که جایش در رهبری سازمان حفظ است و به حضور او ضرورت دارند. شکاکیت من در مورد صادق بودن کسانی که امضا کرده بودند، نتوانست او را قانع کند. او رفت و به مجرد رسیدن به ناهور دستگیر و اعدام شد. رسیدن خبر شهادت غلام محمد همه ما را غرق در حیرت و سوگواری کرد. طرفه روزگار این که سید جگرن سال ها بعد و در اوج رویاروئی ها بین حاکمیت انقلابی و مخالفین آن، با دولت جمهوری افغانستان قرار بست و روابط نزدیکی بین هر دو ایجاد شد چنانچه در اولین دیدار سیدجگرن با نمایندگان دولت انقلابی هنگام نشستن هلیکوپتردر ناهور و بیرون شدن نمایندگان دولت از آن (در کنار رفیق نبی زاده مسئول وزارت اقوام و ملیت ها، مسن ترین برادرم، حسن علی طیب هم قرار داشت)، افراد سیدجگرن به علامت دوستی گوسفندی رادر قدم شان قربانی کردند.
******

اولین باری که او را دیدم، در همین قلعه شاده بود؛ رهبری مخفی حزب اطلاع داد که با رفیق مسئولی که تحت رهبری وی فعالیت خواهم داشت، قرار گذاشته شده است به دیدنم در همین قلعه شاده که محل مناسبی است بیاید؛ در موعد تعیین شده مرد استواری که با متانت خاص خودش، قدم می گذاشت، از کنار خندق قلعه شاده روی جاده کوچک بطرف دروازه اصلی قلعه رخ نمود. او را هیچگاهی ندیده بودم. در حقیقت باا کثریت کادرهای حزبی که در سال های دهه پنجاه خورشیدی در نبردی باشکوه در صفوف حزب قد برافراشته بودند، آشنائی نداشتم. از سال ۴۹ تا ۵۷ خورشیدی در فرانسه بودم و جای خالی رفقایم را در روابط و معاشرت ها و مبارزات روزمره، رفقای جدیدی از حزب کمونیست فرانسه پر کرده بود.

رفیق ولی را در اولین نگاه شناخنم زیرا با نشانی هائی که داده شده بود وفق داشت. وقتی با هم صحبت می کردیم، رنگ زرد موهایش توجه مرا به خود جلب کرد؛ او متوجه شد و گفت: اوه بخاطر این که مرا نشناسند موهایم رابه وسیله هیدروژن زرد کرده ام. نخواستم برایش بگویم که قدر سایش کافی است تا او را شناسائی کنند. از همین جا و همین روز دوستی ای بزرگ با این مرد وارسته و فاضل و استوار ایجاد شد و در دوران های بعدی مبارزه بخصوص در دیدارهای طولانی ای که در مخفیگاه با هم داشتیم، استحکام و نیرومندی یافت. از این دیداربه بعد شدم معاون رفیق ولی که منشی ناحیه چهارم ب کمیته شهری کابل بود.
***

در منزل رجب، صبح زود برخاستیم؛ ریش بالنسبه انبوه چندین ماهه را از ته تراشیده و مقداری تغییر لباس دادم. اولین کارم این بود که به رفیق ولی حادثه شب قبل را اطلاع بدهم. نامه کوتاهی درباره حمله شب قبل نوشتم و توسط رفیق رجب آن را به رفیق ولی فرستادم. وقتی بعدا ز مدتی رفیق ولی را دیدم، برایم گفت که خبر حمله به مخفیگاهم رابه رهبری مخفی حزب اطلاع داده است و آنان با شادی و شوخی هائی به آدرس من از این خبر استقبال کرده اند.
***

حالا که سخن از رهبری سازمان مخفی حزب به میان آمد، بد نخواهد بود کمی درباره شرایط ایجاد آن سخنی چند گفته شود.

وقتی که خلقی ها بعد از تغییر موضع دو تن از پرچمی های عضو بیوروی سیاسی و فرستادن تقریباً همه اعضای رهبری حزب (بخش پرچمی ها) به خارج کشور، به زندانی ساختن و آغاز شکنجه های حیوانی بر علیه آخرین عضو بیوروی سیاسی حزب که در وطن باقی مانده بود (رفیق سلطان علی کشتمند)، متوسل شدند، برای بقیه اعضای حزب یعنی چندین هزار قلب تپنده برای رهائی و خوشبختی مردم افغانستان، کار دیگری جز رو آوردن به مبارزه دشوار و خونین مخفی و ایجاد رهبری و حوزه های حزبی با ارتباطات زنجیره ای- مثلثی باقی نمانده بود.
بعد از رفتن تقریباً همه اعضای دفتر سیاسی و کمیته مرکزی پرچمی ها به خارج کشور چیزی به نام سازمان حزبی، جز سازمان مسخ شده ای که رهبری خلقی ها آن را ملعبه سیاست های سرکوبگرانه و ضدملی خود قرار داده بودند بجا نمانده بود. در میدان نبردی که همه اعضای پرچمی حزب، بعد از خلف وعده و خیانت های خلقی ها به وحدت حزب بدون سازمان و رهبری در میدان پهناوری به نام افغانستان در حالت سردرگمی و وسواس قرار داشتند، سازمان مخفی حزبی پرچمی ها چون ققنوس از زیر خاکستر این همه بیدادگری های خلقی ها سر برون آورد. رفیق سلطان علی کشتمند در برابر دستگاه مخوفی که خلقی ها ایجاد کرده بودند اولین جوانه های سازمان مخفی را با رفقا نجم الدین کاویانی، سرور منگل، محمدرفیع و داود رزمیار ایجاد کرد. همه این رفقا از کادرهای طراز اول حزب بودند. تازه گام های اولی در این راه برداشته شده بود که همه این رفقا زندانی شدند (تنها رفیق رزمیار در تفاهم با رفیق سلطان علی کشتمند در ترکیب یک هیات رسمی بخارج از کشور رفت). در چنین روزهای سیاهی، کمیته رهبری سازمان مخفی حزب با ترکیب یکی از گروه هائی که رفیق نجم الدین کاویانی قبل از زندانی شدن از میان کادرهای حزبی سازمان داده بود، رهبری حزب را در دشوارترین شرایط تمام تاریخ حزب بعهده گرفت. بزرگ ترین و درخشان ترین حماسه تاریخ حزب را همین دوره مبارزات مخفی حزب تحت رهبری کمیته مخفی تشکیل می دهد. این کمیته شش نفری متشکل از رفقا ظهور رزمجو (مسئول کمیته مخفی رهبری)، جمیله پلوشه، زنده یاد امتیاز حسن، عبدالکریم بهاء، محمد آصف دین و نسیم جویا بود. تمام اعضای حزب با دسپلین و اراده ای اعجاب انگیز در طول بیشتر از یک سال و چهار ماه، تا ششم جدی ۱۳۵۸از این رهبری یک پارچه و دلیر و کاردان تبعیت داشته و همه دساتیر آن را با جان و دل عملی ساختند و چه بسا که در این راه نورانی جان های شیرین و شریف خود را در زیر شکنجه های حیوانی دستگاه های آدمکشی خلقی ها بنام های «اگسا» و «کام» که در سبعیت هیچ چیزی از گشتاپو و سازمان جهنمی شکنجه گر پینوشه کم نداشتند، با سرهای بلند قهرمانانه فدا کردند.
***

بعد از مدت کوتاهی از قلعه وزیر- منزل رفیق رجب به نقطه بسیار دوری از آن یعنی به قلعه نو که در نزدیکی بینی حصار و بعد از قلعه چه خمدان قرار داشت رفته و در آنجا یک هفته باقی ماندم. در نفس این اقامت یک هفته ای حوادث استثنائی و نادری اتفاق افتاد که یادش امروز هم بعد از چهل سال برایم نشاط می بخشد. آنجا منزل سیدصادق، ملای مسجد قلعه نو که در خانواده به نام اغا لالا یاد می شد وخاله زاده پدرم بود رفتم. این مسجد و ملا امام آن مانند هر جای دیگری در افغانستان زیر نظر دقیق خبرچینان سازمان جهنمی کام قرار داشت. آغا لالا مردی نورانی و کم حرف و بسیار مهربان بود، پنج فرزند داشت که یکی از آن ها به نام سیدتراب از فعالین برجسته تنظیم حرکت انقلاب اسلامی شیخ آصف محسنی بود و این را بعدها وقتی که در دوران حاکمیت حزب ما زندانی شد، دانستیم.

صبح ها وقتی که آغا لالا بعد از اقامه نماز از مسجد بر می گشت برای دل داری و خوشی من به اطاقم می آمد و با هم صحبت می کردیم. هر روز به من می گفت که تشویش نکن این روزهای سیاه پایان خواهند یافت و خداوند این حکومت ظلم و تباهی را سرنگون خواهد کرد و انسان ها زندگی عادی را از سرخواهند گرفت و از اخباری که شنیده بود صحبت می کرد. همه تلاشش این بود که بر من سخت نگذرد. صحبت های بسیار پرمهرش را با جان و دل می شنیدم و به او اطمینان می دادم که ما هزاران تن هستیم و بالاخره به کمک همه مردم کار این رژیم استبدادی را یک سره خواهیم کرد. درطول این یک هفته آغا لالا و خانواده اش از من مانند مهمان عزیزی که بعد از سال ها به خانه شان آمده باشد پذیرائی کردند.

هنگامیگه تا همین اکنون برخورد عیارانه ی آن شیرمرد با سخاوت را بیاد می آورم، قلبم بیادش تندتر می طپد. بارها به خود گفته ام و در تبلیغاتی هم که صادقانه انجام می دادیم، معتقد بوده ام و می گفتم که اگر ما مردم را دوست داریم و خدمتگار آن هستیم باید جمع آنان را همراه با اعتقادات شان ولو که با ما هم عقیده نباشند باید رعایت و احترام کنیم. رعایت انسان ها و خدمت به آنان؛ به توده های مردم به صورت مجرد و بدون درنظرگرفتن «کل» آن که اعتقادات شان را هم در بر می گیرد، رعایت واقعی نیست. من همیشه مردم افغانستان را با وجوش«کُل»اش دوست داشته ام، علیرغم این که تمام و کمال می دانسته ام که اعتقادات بخش قابل ملاحظه ای از مردم با آن چه ایدئولوژی من است در مواضع مشابه قرار نداشته اند. من همیشه به نقش پیش آهنگ یک حزب مترقی نیرومند در جهت کشاندن توده های مردم به مواضع منطقی تر معتقد بوده ام و هستم.

بعد از این هفته پر از احساس غرق در سپاس نسبت به یک رهبر روحانی در مقیاس یک قریه افغانستان، به دستور رهبری مخفی حزب روانه مخفیگاه جدیدی که مشابه خانه های تیمی فدائیان خلق ایران بود، شدم. ماجراها در زندگی و مبارزه مخفی در هر گام پر از عجائب و بسی لحظه های شیرین فراموش ناشدنی است. ماجرای انتقال به مخفی گاه جدید برایم بسیار پرحلاوت و بیاد ماندنی است.

ادامه دارد

پ.ن: با تاسف نتوانستم عکس رفیق آصف دین را بدست آورم. در عکس زیر به ترتیب (از راست به چپ) رفقا جمیله پلوشه، زنده یاد امتیاز حسن، ظهور رزمجو، دوکتورعبدالکریم بهاء و نسیم جویا حضور دارند.

عکس ‏‎Assadullah Keshtmand‎‏

https://akhbar-rooz.com/?p=19022 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x