سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

آلی و انقلاب پنجاه و هفت – م. دانش

 سال­هاست به وقت فرا رسیدن بیست و دو بهمن، سال­گشت انقلاب پنجاه و هفت، یاد قصه ­ی کوتاهی از پدر می افتم که نقل می کرد:

 سال­های بسیار دور که سرمای زمستان سخت جان­سوز بود و برف و کولاک نفس بر، در یک روستای مهجور و دور افتاده­  کشاورز تنگ دست و فقیری با همسرش زندگی می کرد.  نیمه ­های یک زمستانِ سخت و طولانی، اندک آذوقه ­ی آن­ ها تمام شد. شوربختانه تمامی اهالی روستا از لحاظ آذوقه در مضیقه­ بودند و انتظارهیچ کمکی برای کشاورز تنگ دست از هم ولایتی­ ها متصور نبود. لاجرم او باید به دهات اطراف سفر می کرد تا شاید اندک توشه ­ای بیابد. در اوج سرما و بورانِ زمستانی، یکی – دو روز صبوری پیشه کرد بلکه برودت و سرما  لحظه­ ی پایان برسد. اما از بد اقبالی او سرما و کولاک تداوم پیدا کرد.                                                           

  کشاورز فقیر و تنگدست بناچار تصمیم گرفت همراه مَرکبی که تنها دارائی­ اش بود راهی سفر شود. از همسرش خداحافظی کرد و پالان پشت مَرکب بنهاد و چوُ کرد. بعد از راهی شدن مرد، همسرش جهت گرم کردن کرسی از منزل خارج شد تا خرده هیزم و تپاله ­ای آورده و تنور را روشن کند. زن، گامی چند خارج از منزل  برفت. در همان اندک زمان، سوز و سرما چنان بر جان و تن ­اش خیمه زد که گویی او را نفسی باقی نبود مگر یک اسکلت یخ زده! زن در میانه­ ی یخ زدگی یاد مردِ خویش کرد و گفت: وای بر من، در چنین سرمای استخوان شکن و تن سوز، الان در میانه ی راه هم آلی یخ زد و مُرد و هم مرکب­ش.

بلاخره زن با مشقت و سختی، مختصر تپاله و هیزم با خود داخل خانه برد و تنور را آتش زد. سپس کرسی به پا کرد و خود را زیر کرسی سُراند. گرمای مطلوب کرسی جان دوباره ­ای بر او بخشید و نفسش را چاق کرد. او در همان حالی که تن به گرمای آرام بخش کرسی سپرده بود چایی داغی نوشید. سپس در همان حال که زیر لحافِ کرسی لمیده و خوش خوشانش بود، نگاهی به بیرون  انداخت. آنگاه هوا را نه چندان سرد و جانسوز، بلکه ملایم و قابل تحمل فرض کرد. پس بدان حال با خود گفت: نگران نباش! زهر سرما بر افتاد! آرامش بعد از کولاک سر رسید و سوز و سرما برفت. انشاالله با این هوای نه چندان سرد، نه آلی می میرد و نه مرکب­ اش!!

حال آنچه مرا با هم­زمانی رسیدن سال­ گشت بیست و دو بهمن به یاد این قصه می اندازد.

پیش از انقلاب داشته ­های قابل توجهی داشتیم. از جمله:

 زن و مرد هر یک، فرد محسوب می شدند نه اینکه زن نیمه­ ی آن دگری (مرد)! آزادی در پوشش، به دلخواه خود فرد بود. شنیدن و نواختن موسیقی به دل­خواسته ­ی خود آدم­ ها بود. تماشای رقص و رقصیدن در هر سرایی که افراد می پسندیدند ممکن بود. بودن و رفتن کنار ساحل و دریا به اشکالی بستگی داشت که افراد بر خود مجاز می شمردند. باده نوشی برای آنانی که ساغر و جام می پسندیدند تعزیر و فلک نداشت. درب میخانه با دَگنگ گزمه و شب­گرد بسته نبود.  مسجد و مناره و کنیسه و کلیسا بر اهالی جویندگان جنت، موجب پی­گرد امنیه­ ها نبود. البته خیلی چیزهای دیگر.

در عوض موارد دیگری طلب می کردیم که یافت نمی شد مَن­جمله:

دیوارها موش و موش ­ها گوش داشتند (الف). زندگی کردن با موش ­ها را نمی پسندیدیم. می خواستیم دیوار خانه ­ها­مان موش نداشته باشد. زندگی تمیز و بهداشتی آرزو داشتیم. موش ­ها را مخل زندگی پاک می پنداشتیم. مورد دیگری  که آزارمان می داد، سایه ظل­­ الله بالای سرمان بود (ب). فکر می کردیم سایه­ ی پت و پهن ظل­ الله باعث نرسیدن نور کافی بر وجودمان می شود. بر خود مجاز می دانستیم تا از نور آفتاب  بهرمند باشیم. بدان جهت سخت آزرده خاطر بودیم! بنابراین رویایی از زندگی  در سر می پروراندیم که   وجود ظل ­الله،  سایه انداز ما نباشد. البته حرف و سخن مجیزگویانی که مفید بودن سایه­ ی ظل­ اللهی را توجیه می نمودند هم، سخت آزار دهنده بود. بلکه موارد بیشتری بود که داشتن و به ­دست آوردنش را در بوم آرزوها نقش می زدیم.

بنابراین، ادله سفر مشخص بود و عیان. پس برای کیفور شدن از تمامی لذت ­های زندگی، قصد کردیم تا ناداشته­ هامان را بدست آریم. بدین جهت بسان آن کشاورز بی­چیز از مکنت و نعمت زندگی، ساز و برگ سفر زمستانی مهیا کردیم. بلکه در سایه تلاش و کوشش، نیاز و آرزوها را به کف آریم. جستیم پی آنچه کمبود فرض می کردیم. در مسیر به چنگ آوردن کمبودها، پایداری و سخت­ جانی خودمان را  ثبت تاریخ نمودیم. القصه تمامی خانه ­هایی که دیوارهایش موش داشت، ویران ساختیم. سایه ظل ­الله را از بالای سر بر افکندیم. آنگاه که باورمان شد آرزوها را به دل­خواه نقش زده ­ایم، ناخواسته و نادانسته سر بر دامن مردی دستار به رنگ دل خویش بر سر، نهاده بودیم!

 هنگامی که از بر کناری سایه خدای بالا سر خود لَختی آسودیم، نگاه بر صورت و سیرت آن مرد دستار به سر کردیم. او نه تنها جمع بزرگی از قوم و قبیله ­ی خود، بلکه جسد مردگان تاریخی اش را هم همراه آورده بود. هیئبت عجیبی داشت! ناشکل و نافرم با آدمیان امروز! در  شکل و شمائل، به قبیله­ ی ملک والموت می مانست! بی پرسیدن از او، زود سخن ساز کرد و خود را این­چنین  گفت: من، نه که سایه خدا بر زمین! بلکه نماینده ­ی خود خدا بر گیتی هستم. مرا امر است تا گله شما را چوپانی کنم!! بر پیشانی امریه­ ی من، تاریخ هزار و چهار صد سال پیش ثبت است!!

آنگاه یک امریه­ ی عملی که گویا دستِ نوشته ­ی خدا بود  از زیر دستار خویش بر آورد و خواند:

موجودی در شکل و شمایل آدمی که بر کره ­ی خاکی در دو قسم نرینه و مادینه می زید، هر کدام را تکلیف جداگانه باشد! در یادداشت­ عملی ما، هر عنصری از نرینه ­ها،  یک واحد کامل محسوب می شود. البته همان واحدها خود تقسیم بر دو هستند. بخشی از آنان ما را پیروی کنند.  آنان مکلفند مدام  برای ما بجنگند و در عوض جنگیدن، «کشتن و یا کشته شدن» مکانی با تمامی امکانات رفاهی و لذتی  در جنت خواهند داشت!  

اما مادینه­ ها! آنان در امریه ­ی صادره از جانب خدا، نیمه بحساب آیند. شان آنان برای بودن، فراهم آوردن لذت­ های زندگی نرینه ­هاست! بیش از این، آن­ ها را حرمت نباشد! اما دیگر مقررات یادداشت شده در امریه خدا:

اقتصاد مال خر است

پس شما را از داشتن – فکر کردن و بدست آوردن اقتصاد پر رونق بر حذر می دارم. چرایی این حکم تنها در تدبیر خدا هست و فهم من! لاکن شما را حق پرسیدن از آن نیست!

جنگ نعمت است

شماها موظف هستید برای خدا جنگ کنید. فرمان جنگ با من هست. چرایی جنگیدن تنها بر من روشن است و شما را فهمیدن علت آن جایز نیست. بکشید تا در جنت صاحب مقام شوید!

دانشگاه بد است

دانشگاه مکان بدی­ست. دانشگاه سبب روی گردانی دانشجو از مسیر خدا می­ گردد. برای هر فرمانی سوال می پرسد. پرسیدن از دستورات، یعنی انکار عبودیت! بنابراین دانشگاه ذهن دانشجو را تحریک به سوال می کند.

او ادامه داد: بعد از تعریف کلی از موجودیت آدمی که ابتدا ذکر کردم، این سه را اصول گویند. البته فرعیاتی هم هست؛ که در آن  مطلب بسیار و مطول ذکر شده ! از جمله:

 کشتن و کشته شدن عین ثواب است. این عبارت همان باشد که در مقدمه بدان اشاره رفت. زن مُلک مردان است. باز بنا به اهمیت موضوع، خدای عز وجل دو مرتبه بدان اشاره کرده ­اند. باده و باده خوری عین گناه است. نواختن و گوش دادن موسیقی معصیت دارد و تعزیر. شمال و دریا رفتن صحیح نیست. «لاکن مردم نروند شمال تا مردان کذا کنند و زن­ها، کذا و کذا (ج)»!!  دیگر اینکه نباید موش در دیوارها مخفی باشد. بلکه پدر و مادر و فرزند و همسایه­، هر یک بر آن دیگری وظیفه­ ی موشی دارند. دوست داشتن و عشق ورزیدن، قدغن. تنها مجاز هستید بر خدا و نماینده ­ی او عشق بورزید. چنانچه پیشتر گفته شد،  موجودیت مادینه ­ها تنها از بهر لذتِ بخشی نرینه ­هاست. پس آنان (زن­ها) زندگی پنهانی برگزیند و پوشیده باشند! آسایش در زندگی حرام محسوب می شود. چرا که آسایش موجب فراموشی خدای می گردد!

 آن موجود دستار به سر بیشتر گفت و خط قرمزهای فراوان رسم کرد. او بعد از بر شمردن حرام و حلال ­ها، برگشت تا برود؛ اما مجدد سر خویش چرخاند و گفت: به این مقدار که گفتم، بسنده نکنید! بر شما بیش از این ها خواهم بخشید! نگران نباشید! مرگ را ارزان و حراج خواهم کرد تا بیشترین شما در آن سهم داشته باشید! برای این منظور به تعدادی از مریدان منجمله: صادق خان خلخالی- اسدالله لاجوردی- محمد محمدی گیلانی ووو دستور ویژه داده ­ام. البته مورد اقتصاد را به قوم و قبیله خود سپردم تا گله ­ی شما از آلودگی آن دور  باشد!  او سپس نعلین به پا و آفتابه به دست رفت و ماه نشین شد.

بعد از ماه نشینی مرد دستار به سر، بسیارانی از قوم و قبیله ­ی او راهی اجتماعات انسانی شدند و فرمانبری او را بر تیغه ­ی شمشیر خود حک کردند. سپس، خیل عظیمی از مبلغانش بر منابر و مناره ­ها بانگ تکبیر و موعظه  سر دادند. یکی فریاد بر آورد و ملتمسانه تقاضا کرد: بگو معصوم هستی و خود حضرت؛ تا خیال ما آسوده گردد! (د) دگری فیلسوفانه باد در غبغب انداخت و گفت: او یکتا حاکم متفکر و فیلسوف از زمان پیدایش نوع بشر بر کره خاکی­ست(ه)!  نعره ­ی گوش خراشی به آن دگری «خامنه ای» اشاره کرد و گفت: هنگام عبور از دالان و تونل والده، با رجزنی خوانی و فریاد « یا علی» بیرون جهید (و)! ووو

چی می خواستیم چی شد!؟

در سفر سخت و جانگاه سال پنجاه و هفت، چه می خواستیم؟

*نبود موش در دیوارها.

دیوارها ویران گشت و موش ­ها برفتند. اما کار موش­ ها را بر گرده­ ی مادر، پدر، برادر، خواهر، همسایه  ووو نهادند  و آن­ها بالاجبار همسفره ­ی ما شدند.

*بر افتادن سایه ظل ­الله از بالای سر.

ظل ­الله برفت و سایه ناپدید شد. در عوض نماینده خدای، دگنگ بر کف ما را چوپان شد!

*رهایی اندام ­های شنیداری خود از سخنان سست بنیان مبلغان پیدا و پنهان ظل ­الله

 آنان دائم مفید بودن آن سایه را لغلغی زبان خود می کردند و هی می گفتند و می گفتند که: ظل ­الله یگانه بیدار مانده­ ی تاریخ است! گرچه نیکان بیدار دل بسیار در خاک خفته­ ­اند اما، او هنوز بیدار است و نگاهبان! در نهایت با ناپدید شدن ظل­ الله، مجیز­گویان او نیز برفتند و ما از آن باب آسودیم. ولی یک باره اصوات گوش­خراش از منابر و مناره ­های شهر و روستا بر وجودمان حمله ور شدند که ای خواب­زدگان گله آدمی! شما را آسودن و خوابیدن حرام است که بیدار شوید! آمام آمده و معصومانه در ماه اطراق کرده! هلهله کنید و دمی ساکت و با خود نباشید! امام که نماینده خداست، بر شما دعا کردن و گریستن روا دانسته و رنج و محنت را بر شما هدیه فرستاده و هر یک از شماها که خود و دیگران را بیش بیازارید، ثواب بیش خواهید داشت! مبادا در ذهن خود فکری غیرگریستن و دعای امام  وجود داشته باشد. 

 سپس برای اجرای فرامین و فتوای امام، فقط قصابان کنده بغل و ساطور به ­دست در گذرگاه­ ها، مستقر نشدند! بلکه گزمه­ های تازیانه در دست و دشنه بر کمر، گسیل منازل شدند و بسترها دریدند! لب­ عشاق دوختند! خم مَی واژگون و جام­ ها نابود کردند. ادوات طرب شکستند و دهان مطربان بستند. زیبایی گناه شد و زیبا رویان راهی دخمه! رقص و هنر نشانه ­ی ابلیسی شهرت گرفت و هنرمندان و رامشگران بر فلک تعزیر بسته شدند! معترضان را طناب دار و قاتلان را مسند و قدرت بخشیدند.

آنچه از ایام گذر سبب ساز دل خوشی­ ها بود، به یک باره گناه نابخشودنی شد. هر چند تلاش کردیم بخشی از آن­ ها را در شرمگاه نزدیکان خود مخفی کنیم، اما ناشدنی بود. سینه ­بند خواهر و مادر و همسرانمان را دریدند تا مبادا یادگار عشق نوشته ­ای نهان کرده باشیم. دیگر هیچ نهان خانه ­ای از بهر مخفی کردن «عشق» باقی نماند! در نهایت آن ­چه می خواستیم، نیافتیم! اما هر آنچه داشتیم از کف بدادیم.

القصه نورسیدگانی از اعماق تاریک تاریخ که بوی تن ناشسته ­ی آن­ها سخت آزار دهنده بود، با تن ­پوش چرکین سریدن کنار کرسی گرم و مطلوب ثروت ایران. در گرمای متصاعد شده کرسی ثروت، تن آسایی کردند و دَم گرفتند: جای نگرانی نیست! گله ­ی ما را فراوانی ست و سرمای زمستان و بوران و طوفان، آنان را صدمه نمی زند!

پس بی سبب نیست به فصل رسیدن هر بیست و دو بهمن، تلخی نه، سکر زهر خاطرات، کام مرا می ­آزارد و در وجودم رعشه ایجاد می کند.

م . دانش



الف- زمان شاه برای بیان هراس از وجود ساواک، گفته می شد: دیوار موش دارد و موش گوش

ب- قبل از انقلاب وجود پادشاه را «ظل الله» می گفتند

ج- جمله ای از خمینی ست که خود یاد دارم. او در یک سخنرانی برای مذمت و نکوهش شمال رفتن و تفریح کردن زن و مرد، گفت: لاکن نروند …

د- از گفته های  فخرالدین حجازی  در چهارم خرداد پنجاه و نه در حضور خمینی.

ه- ادعای آقای عبداکریم سروش در مورد آقای خمینی که گفت:  خمینی با سوادترین رهبر تاریخ ایران بود تا کنون- از ایام اولیه حکومت هخامنشیان.  تاریخ سی سپتامبر دوهزار و بیست و یک.

و- ادعای آقای سید محمد سعیدی گلپایگانی نماینده ی ولی فقیه در قم و تولیت فاطمه معصومه در مورد خامنه ای که: وقت متولد شدن با فریاد – یا علی …

https://akhbar-rooz.com/?p=192521 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x