توضیح:
این روزها، پس از پیدا شدن سر و کلۀ پرویز ثابتی در یکی از تظاهرات ایرانیان در آمریکا، در میانِ واکنشهای متعدد، کلیپِ کوتاهی هم (کمتر از سه دقیقه) از بهروز وثوقی در اینترنت گذاشته شده با این عنوان: «بازجویی پرویز ثابتی از بهروز وثوقی.»
میشود حدس زد که این تکهای است بریدهشده از بخش پرسش و پاسخ یکی از جلسات نمایش فیلم یا تئاتری که دو سه دهه پیش در بیرون از ایران برگزار شده است.
این کلیپ در این روزها، به شکلهای گوناگون، توسط اشخاص مختلف در یوتیوب و سایر سایتهای اینترنتی ارائه شده و همه هم با همان توضیحِ البته نادرست. میگویم «نادرست» زیرا نه در این کلیپ و نه در کلِ آن جلسه و نه در هیچ جای دیگری، بهروز وثوقی نگفته کسی که در ساواک از او بازجوی کرده شخصِ پرویز ثابتی بوده است.
واقعیت این است که پرویز ثابتی ـ شخصِ دوم ساواک، پس از رئیس آن نصیری ـ هیچگاه «بازجویی» نمیکرد. بازجوییها و انجام انواع شکنجه بهعهدۀ کسانی بود چون منوچهری و تهرانی و غیره. و البته که همۀ آنها زیرِ نظر و بهدستور پرویز ثابتی کار میکردند: یعنی عاملانی بودند تحتِ آمریتِ این آقا. و بعد از انقلاب هم دیدیم که ـ مثلِ بیشتر موارد مشابه ـ آمرِ اصلی با زرنگی گریخت و هنوز هم سُر و مُر و گنده در ایالات متحده زندگی میکند و چند تا از آن عاملها و بازجوها گیر افتادند و یکی دو تاشان اعدام شدند و تعدادی مدتی محبوس و جماعتی هم دوباره به استخدام امنیتچیهای اسلامی درآمدند. پرویز ثابتی فقط چند بار در مصاحبههای مطبوعاتی و نیز اعترافگیریهای اجباری تلویزیونی زندانیان سیاسی شرکت کرد و ملقب شد به «مقامِ امنیتی [ابروکمانی]».
غرض ـ در این توضیح کوتاه ـ تذکر این نکتۀ بسیار مهم و اساسی است که: به هیچ شکل و بهانهای، حتا با نیتِ خیر، نباید به «نادرستی»، «ناراستی» و در واقع «دروغ» متوسل شد. یک «دروغِ» وَلو کوچک از سوی ما، توسطِ دشمنان بهانه میشود برای نفی و انکار دهها و صدها «واقعیت» و «حقیقت».
پای فشردن بر «واقعیت» و «حقیقت» و پرهیز از «نادرستی» و «ناراستی» و «دروغ» ـ به هر قیمت و در هر وضعیتی ـ باید که برای ما اصلی باشد خدشهناپذیر. ما باید که همیشه مدافعِ «حقیقت» باشیم. بهتر است بگذاریم «دروغ» ویژگی ستمگران و دشمنان آزادی و عدالت باقی بماند، از هر رنگ و شکل و گروه و دار و دستهای…
آنچه در زیر میآید، بیان دقیق تجربۀ بهروز وثوقی است در احضار به یکی از خانههایِ ساواک و گفتوگو با یکی از بازجویان آن، بخشی از کتابِ زندگینامۀ بهروز وثوقی که نزدیک بیست سال پیش چاپ شده و به شکل صوتی هم در کانالِ یوتیوب «کتابهای صوتی ناصر زراعتی» قابل شنیدن است.
نوار اصلی صحبتهای بهروز وثوقی در این مورد هم موجود است که اگر ایشان موافق کند، میتوان منتشر کرد.
ناصر زراعتی
۱۸ فوریه ۲۰۲۳
*
ساواک…
«گوزنها» بر پردۀ سینماها به نمایش درمیآید.
اعتراضها کمکم شروع میشود. میگویند: در این فیلم، چریکها را نشان دادهاند، این فیلم برخلاف مسائل ملی و امنیتی است. قدرت دزد نیست، بلکه چریک است، وگرنه برای دستگیریاش لازم نبود اینهمه پاسبان و پلیس بسیج بشود و ساختمان را منفجر کنند.
و این زمان همان سالهاست که جنبش چریکی (مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق) فعالیتهاشان را گسترش دادهاند و اعضای آنها بانک میزنند و در درگیری با مأموران امنیتی و انتظامی در کوچهها و خیابانها میجنگند.
البته هیچکدام از این مسائل را قبلاً در ادارۀ سانسور، هنگام بررسی و دیدن و نیز هنگام گزینش فیلم برای جشنوارۀ جهانی فیلم تهران و نمایش در آن، کسی متوجه نشده است.
فیلم را از پردۀ سینماها میکشند پایین.
ـ مثلِ مورد «قیصر»، وزارت فرهنگ و هنر ما را خواست. باز کارگردان نرفت جلو، ما رفتیم؛ من و میثاقیه رفتیم.
مدتی پیش از رفتن بهروز به وزارت فرهنگ و هنر، یک روز، تلفن خانه زنگ میزند. گوشی را که برمیدارد، صدای مردی را میشنود: «آقای وثوقی! لطفاً ساعت دهِ صبح فردا بیایید خیابان سلطنتآباد، خیابان گلستان، خانۀ شمارۀ…»
بهروز میپرسد: «برای چه کاری؟»
مرد میگوید: «فردا بیایید آنجا، صحبت میکنیم باهاتان…»
بهروز میپرسد: «ببخشید… شما کی هستید؟»
مرد میگوید: «من از سازمان اطلاعات و امنیت کشور زنگ میزنم.»
ـ خُب، طبیعی بود که ترسیدم. بعد هم وقتی از ساواک بهت زنگ میزدند، نمیتوانستی بگویی نمیآیم و باهاشان جر و بحث کنی، چون ممکن بود کار بالا بگیرد و بدتر شود. ساعت ده صبح رفتم…
پرسان پرسان، ساختمان را پیدا میکند. خانهای است معمولی، مثل خانههای دیگر همان خیابان. زنگ در را فشار میدهد.
مردی پیژاما به پا، با دمپایی و عرقگیر بر تن، در حالی که بخشی از شکم بزرگش از زیر عرقگیر بیرون زده، در را به رویش باز میکند. تا چشمش میافتد به بهروز، با لحن داشمشدیوار میگوید: «سام علیک. احوال شما چطوره آقا وثوقی؟ نوکرتیم، چاکرتیم… بفرما، بفرما…»
بهروز را میبَرَد تو. از راهرویی میگذرند. اتاقها همه خالی است. او را به اتاقی راهنمایی میکند که فقط یک میز و دو تا صندلی در آن است.
«بفرما بنشین اینجا.»
مرد میرود و برایش چای میآورد.
بهروز میگوید: «با من اینجا ساعت ده قرار گذاشتهاند.»
مرد پیژاما به پا میگوید: «بله، بله. درست آمدهاید. شما بفرمایید. همین الان پیداشان میشود.» و از در میرود بیرون.
ـ آقا، ما نشستیم منتظر. یک ساعت، دو ساعت… خبری نشد. سه ساعت… هیچکس نیامد. شد ساعت دوِ بعدازظهر. حوصلهام سررفت، خسته شدم. حالا هی فکر و خیال هم میکنم که چه میشود؟
از بس تو اتاق راه میرود، خسته میشود. از در میآید بیرون. هیچکس تو راهرو نیست. میرود طرف در خانه. میبیند قفل است. از راهرو میگذرد. وارد حیاط میشود. این طرف و آن طرف را نگاه میکند که ناگهان مرد پیژامه به پا را میبیند که از جایی میآید بیرون: «چی شده آقای وثوقی؟ کاری دارید؟»
بهروز میگوید: «من کار و زندگی دارم پدر جان! الان چهار ساعت است اینجا نشستهام منتظر. نیامد این آقا؟»
مرد میگوید: «به خدا شرمندهایم آقای وثوقی! ما اینجا تلفن نداریم. اگر گرسنهتان است میتوانم برایتان چلوکباب بیاورم.»
ـ هیچی… اجباراً برگشتیم تو اتاق دوباره… این بابا هم رفت یک دست چلوکباب آورد. اشتها نداشتم. یکی دو ساعت دیگر هم گذشت. حسابی کلافه شده بودم.
ساعت چهار بعدازظهر، مرد لاغر جوانسال بیست و هشت نُه سالهای، کت و شلوار به تن و کراوات باریکی به گردن، با عجله وارد اتاق میشود.
بعد از سلام و احوالپرسی میگوید: «میبخشید آقای وثوقی! معذرت میخوام که کمی معطل شدید. در سازمان اطلاعات و امنیت جلسهای بود. مجبور بودم در این جلسه شرکت کنم. نمیشد پا شم وسط جلسه…»
بهروز حرفی نمیزند.
مرد لاغر مینشیند پشت میز، روبروی بهروز: «آقای وثوقی! شما چطور شد که این فیلم گوزنها را بازی کردید؟»
بهروز میگوید: «یعنی چی چطور شد بازی کردم؟ من هنرپیشهام، کارم بازیگریست. داستانی بهم پیشنهاد شد، داستان خوبی بود، بعد هم وزارت فرهنگ و هنر سناریو را تصویب کرد، مُهر زد، اجازۀ فیلمبرداری داد. من هم بازی کردم. بعد هم که فیلم آماده شد، اجازۀ نمایش گرفت و در جشنوارۀ جهانی فیلم تهران شرکت کرد. من جایزه گرفتم از دست شهبانو…»
مرد میگوید: «شما میدانی که این فیلم چریکیست؟»
بهروز میگوید: «من اینها را نمیدانم. اگر شما میگویید، خُب، حتماً هست… نمیدانم…»
مرد پوزخندی میزند و میگوید: «نه دیگر… خودتان را به آن راه نزنید. شما که بازی کردهاید، میدانید قضیه از چه قرار است. این هم که الان دارم میگویم، چون شما را دوست دارم باهاتان حرف میزنم. وگرنه اصلاً به من ربطی ندارد… راستی، اگر تو یک فیلمی، اسلحه بدهند دست شما، بگویند برو پادشاه مملکت را بکُش، میکُشی؟»
بهروز میگوید: «اگر داستان را بپسندم، اگر نقش را بپسندم و از وزارت فرهنگ و هنر اجازۀ فیلمبرداری داشته باشم، بله، بازی میکنم. کار من همین است که بازی کنم. کار دیگری ندارم.»
مرد میگوید: «نه… من اگر جای شما بودم، این کار را نمیکردم.»
بهروز میگوید: «اولاً که در این فیلم کشتن پادشاه مطرح نیست. ثانیاً من اصلاً حرفهای شما را نمیفهمم. این فیلم الان توقیف شده. قبل از این که برود رو اکران، خودشان برای جشنواره انتخابش کردند. به من هم جایزه دادند. بهعنوان بهترین بازیگر مرد جایزه گرفتهام. کلی سر و صدا کرده بیرون. آن وقت، حالا این حرفها مطرح شده؟ چطور تا حالا هیچکس متوجه نشده بود که این فیلم به قول شما چریکیست؟…»
مرد با بیحوصلگی حرف بهروز را قطع میکند: «ببین آقای وثوقی! من یک چیزی به شما بگویم. برای خودت میگویم. چون از علاقمندانت هستم. تمام فیلمهات را مرتب میروم میبینم. حتا بعضیهاشان را چند بار رفتهام دیدهام. چون دوستت دارم. ببین، اینقدر راحت است از بین بردن شما…»
ـ آقا! من را میگویی؟ وحشت برم داشت. اصلاً باور نمیکردم. همینجور تو روی من دارد میگوید که سرت را میکنم زیر آب!؟…
بهروز میگوید: «مگر من چه کار کردهام؟»
مرد با خونسردی میگوید: «ببین، من فقط یک نمونهاش را میگویم. بقیهش را خودت فکر کن. یک میلیون راه دیگر هم وجود دارد که احتیاجی نیست من بهش اشاره کنم. شب رفتهای مهمانی، تا ساعت دوازده، یکِ بعدِ نصفه شب مهمانی بودهای. دو تا گیلاس هم مشروب خوردهای احتمالاً… خداحافظی میکنی، میآیی بیرون، مینشینی پشت فرمان ماشینت، راه میافتی طرف خانهتان، یکهو یک کامیون ارتشی میآید میکوبدت به دیوار. ماشین را له و لورده میکند. خودت هم آن تو، له و لورده میشوی. بعد، یک بطر عرق میگذارند تو ماشین کنار دستت. میروند پی کارشان. فردا روزنامهها مینویسند: بهروز وثوقی مست بود، با ماشین زد به دیوار، مُرد… تمام میشود میرود پی کارش. این یک نمونهاش است. خودت میدانی، یک میلیون راه دیگر هم هست. حرف مرا گوش کن. اگر یک وقت، اینجور داستانهایی بهت پیشنهاد شد، قبول نکن. بازی نکن.»
بهروز خاموش و وحشتزده نگاهش میکند.
ـ با خودم گفتم: راست میگوید دیگر. کاری ندارد براشان. به همین راحتی آدم میکشند…
مرد میگوید: «حالا پاشو برو آقای وثوقی! فقط یادت باشد چی بهت گفتم… نکن!»
بهروز همانطور وحشتزده بلند میشود میرود.
ـ تا شش ماه این کابوس و وحشت با من بود. شب که از مهمانی یا جایی برمیگشتم، همهش از آینه پشت سرم را نگاه میکردم. اگر یک چراغ پشت سرم روشن میشد، قلبم بنا میکرد به تاپ تاپ زدن. فوری سرعت ماشین را کم میکردم و میزدم کنار خیابان که اگر خبری شد، بپرم پایین و فرار کنم. در صورتی که هیچی نبود. اینها همه در مغز من بود…
صفحات ۲۸۴ تا ۲۸۸ از کتاب «بهروز وثوقی» نوشته ناصر زراعتی
نشرِ آران پرس، سانفرانسیسکو آمریکا، چاپ اول، سالِ ۲۰۰۴
با سلام و تشکر, این جلسه که شما به آن اشاره میکنید در شهر برکلی کالیفرنیا و به دعوت گروه سخنرانی های برکلی انجام شد و سوال کننده از ایشان من بودم و ایشان هم در پاسخ اسمی از مامور ساواک نبرد و اسمی از ثابتی هم مطرح نشد اما داستان دعوت ایشان به آن محل و انتظار طولانی او و تهدید او دقیقا درست بیان شده است.
رضا فانی یزدی
با درود به آقای زراعتی، و وفادری ایشان به « حقیقت »!
ارزش کار هر انسانی، خدمتی است که، به انسان ها می کند، و به انسانیت، معنا و مفهوم عمیقی می بخشد.
فکرش را بکنید، که انسانی تا چه حد، و با چه انگیزه ای، وقت و انرژی و عشق خود را، مصروف آگاهی بخشی، و پراکندن ادب و فرهنگ، به دیگر انسان ها می کند. کتاب ها و خطوط و واژه ها را، به صوت تبدیل می کند، تا ما دیگر انسان ها، که بهر دلیلی، از خواندن کتاب دور مانده ایم، از فرهنگ و ادبیات خود، بهره مند شویم.
جز سپاس و قدردانی و احترام فکری و قلبی، چیز دیگری ندارم، که تقدیمت کنم.
باشد که از این بزرگواری آقای زراعتی، همگان بهره مند شوند.
تهدید بهروز وثوقی توسط یکی ار مزدوران ساواکی پرویز ساواکی انجام شد و اگر هنرپیشه معروفی مثل بهروز وثوقی اینتطور تهدید می شود می توان دید که با دیگر مردم چگونه رفتار می شد. ثابتی بعنوان رئیس اداره سوم ساواک مسئولیت این اعمال پلید را داشت و اگر خودش هم بازجو نبود یکی از مزدورانش بود. آدمکشان ساواک و رئیس آنها پرویز ثابتی همه شریک جرم و مجرم بودند و فرقی نمی کند که خود او بود یا نه. بهزوز وثوقی خودش هرگز نگفت که ثابتی از او بازجویی کرد و شاید منظور کسی که این کلیپ را پخش کرد این بود که ساواک ثابتی بوده و نه لزوما رئیس جانیان ساواک.
پرویز ثابتی هم باید مانند « حمید نوری جنایتکار » بازداشت ، محاکمه و مجازات شود .
با حکومتی طرف هستیم
که خدعه و فریبکاری و دروغگویی از مبانی اعتقادیش است
برای مبارزه کردن با او نباید خبرهای دروغ پخش کرد
چون برنده این روش حاکمیت حاکم بر کشورست