خیابانهای شهرهای اروپا پر است از یادبودهای جنگ دوم جهانی. نه یادبودهایی برای تمجید «قهرمانی» و تقدیس جنگ؛ بلوکهای سنگی و برنجی و سیمانی، در شهرهای مختلف با یادداشتی کوتاه که یادآوری میکند نازیستهای آریایی در هر نقطهی شهر چه فجایعی را به بار آوردند. یادبودهای جنایات جنگ دوم جهانی اما به همین بلوکها ختم نمیشود. بخشی از بهترین آثار هنری تاریخ، در سینما، موسیقی، ادبیات و هنرهای تجسمی، اهمیت و تاثیر خود را مدیون نسبتشان با یادآوری جنایتاند. مدیون ایناند که چشم در چشم مخاطب نشستهاند و توضیح دادند که انسان، هنگامی که خرد و منطق را کنار گذاشت و برای رهایی دست به دامن اسطوره شد، تا چه اندازه توانست دنی و ترسناک باشد.
اگر یادبودها و نشانههای مرتبط با جنگهای پیش از جنگ دوم جهانی، در هر جای جهان، همگی یادآوران پیروزی و شکوه جنگ و مبلغ مردانگی و قدرت مسلط بودند، در مورد جنگ دوم جهانی اما توفق با نشانههاییست که دنائت بودن جنگ را یادآوری میکند. شوخی نیست! میلیونها کشته، میلیونها آواره و بیخانمان، صدها هزار تجاوز و قحطی در بخشهای مختلف جهان، تنها گوشههایی از چیزی هستند که بشر طی شش سال جنگ جهانی دوم از سر گذراند. پس از بیش از هفتاد سال، هنوز دیدن فیلمی خوشساخت از ماوقع جنگ دوم جهانی میتواند باعث شود خون در رگهای مخاطب یخ بزند. انعکاس بیداری پساجنگ را میتوان در تحولات ادبی و سیاسی در فردای جنگ دوم جهانی دید. انسانِ بعد از مشاهدهی آن فجایع، انسانِ پیش از آن نیست. یا دست کم توسط نیروهای حامی صلح تلاش شده است که نباشد.
انعکاس جنگ دوم جهانی و زمینههای ظهور و بروز آن در سیاست، حداقل تا دو دههی قبل شاخکهای تیز جناحهای مختلف سیاسی در رابطه با هر نشانی از بازگشت هیولا بود. هر نشانهای، هر اظهار نظری و هر رویکردی که خطر فاشیسم را به یاد میآورد، یا با دیوارهای حقوق (این رسوب تاریخی اخلاق) مواجه میشد، یا توسط احزاب سیاسی هشدار میگرفت و یا افکار عمومی را به تحرک وامیداشت.
روی کار آمدن احزاب راست پوپولیست در کشورهای مختلف اروپایی، خیز راست پوپولیست و افراطی برای قدرت، دوران ریاست جمهوری ترامپ، و البته آنچه که در جنگ اوکراین و تحولات پیرو آن اتفاق افتاد نشان داد دیگر خبری از آن شاخکهای تیز نیست. حساسیت به راست افراطی و نشانگان فاشیسم تا میزان قابل ملاحظهای، خاصه در میان افکار عمومی «تودهای» کاهش یافته است. چنانکه گویی بخشهایی از جامعه، با وجود نشانههای یادآوری در مقابل چشمانشان، فاجعه را فراموش کردند.
دلایل این کاهش حساسیت میتواند محل بحث باشد؛ از بحرانهای اقتصادی پشت سر هم، تا جنگ و افراطگرایی در بخشهای مختلف جهان و البته منافع نیروهای مشخص میتوانند دلایل پایهی این کاهش حساسیت باشند. اما آنچه که در افکار عمومی مهم است، ترجمهی این کاهش حساسیت به زبانیست که بتواند که درک عام و افکار عمومی را هم با خود همراه کند و کار رسانه دقیقاً همین است. نقش بنگاههای عظیم رسانهای و تبلیغاتی، با توان مالی و لجستیکی گاهاً فراتر از باور، در تبدیل دلیل فاجعه در افکار عمومی از «یک رویکرد فکری- سیاسی»، به «افراطگرایی عدهای معدود» غیر قابل کتمان است. واقعیت در رسانه، قبل از انتشار از فیلتر منافع صاحبانش عبور میکند و بر اساس همین هم برای مخاطب ذهنیت میسازد.
این مثال از وضعیت نسبت افکار عمومی، و الیت سیاسی با فاشیسم، مثال خوبی برای توضیح وضعیتیست که امروز در فضای سیاسی ایران با آن درگیریم. پس از چهلوچند سال از استقرار حکومت بحرانزا و بحرانزی جمهوری اسلامی، شیشهی عمر این هیولا از وجوه مختلف ترک برداشته است. جنبش بالندهی «زن، زندگی، آزادی» با عزیمت از تقاطع بحرانهای متعدد جمهوری اسلامی توانست در کوتاهمدت، دستکم پیامآور تحولی نزدیک باشد. در عرض چند ماه افکار عمومی، نیروهای سیاسی اپوزیسیون و حتی حسب اظهار نظرهای برخی از نیروهای جمهوری اسلامی، حتی بخشهای قابل توجهی از نظام اسلامی به این جمعبندی رسیدند که «وقتش رسیده است». در این مدت نه تنها خیابانهای ایران، که خیابانهای شهرهای مختلف جهان، صحنهی مبارزه برای «زن، زندگی، آزادی» و گذار از جمهوری اسلامی شدند. در همین اوضاع بود که دزدان انقلاب –یا حتی به بیان دقیقتر دزدان شکست انقلاب-، سوار بر گُردهی رسانه از راه رسیدند و البته «فراموشی» در بخشهای جامعه و در میان طیفی از فعالان سیاسی مُسری شد.
گزارهای معروف منتسب به «والتر بنیامین» هست که فاشیسم را میوهی شکست انقلاب میداند. راست افراطی ایرانی که پروار شدن خود را مدیون تحولات پساترامپ در عرصهی سیاست جهانی است، از میانهی جنبش «زن، زندگی، آزادی» و با تعدیل شور آغازین این جنبش، با تمام امکانات به میدان آمد که اولاً انقلاب را بشکند و دوماً از این شکست میوهی فاشیسم بچیند.
چنین ارادهای البته عادی بود. آنچه که غیر عادی و غریب بود، فراموشی مُسری در میان بخشی از نیروهای طرفدار دموکراسی در اپوزیسیون است، که با شعار «نامتعین و بیقید»، «همهباهمی» از یاد بردند که:
* از «انقلاب ضد سلطنتی و مترقی پنجاهوهفت»، تا «حکومت تمامیتخواه خمینی» و افتادن از چاله در چاه، بهاندازهی یک «همهباهمی» فاصله بود. «همهباهمی» در معنای همشکل شدن همه در قالبی حداقلی و کنار گذاشتن اختلافات، آن هم در کنار نیرویی که با «تصریح تلویحی» فریاد میزند که تمامیتخواه است، نتیجهای جز تلاشها برای یکدستسازی خونین و ادامهی همهباهمیبازی در فردای انقلاب نخواهد داشت.
* حکومت پهلوی نه دوران سعادت و منفعت ایران، که عصری سیاه در تاریخ ایران است. حتی به اعتبار ایستادن ایران بر دروازهی مدرنیته در سالهای آغازین قرن ۱۲، و شکستن چندبارهی این امکان با سرکوب و حذف و کشتار و البته ساختارسازی برای سرکوب و حذف و کشتار، عصر پهلوی را میتوان در میان سیاهترینهای ممکن آورد.
* نتایج «دخالت بشردوستانه»، و تغییر پارادایم در مبارزه علیه دیکتاتوری، از اتکا به نیروهای داخل کشور به التماس از «خارج»، -امری که به هجوم نظامی آمریکا و متحدین آن به کشورهای در مسیر انقلاب منجر شد-در کشورهای منطقه فاجعه است. عراقِ صدام و لیبی قذافی، دو نمونهی تاریخی هستند. نتیجه، علاوه بر نابودی زیرساختهای این دو کشور، برآمدن نیرویی بود که «صدام و قذافی» را به آرزوی تودههای مردم تبدیل کرد!
عوامل این فراموشیهای سیاسی هم کمابیش همجنس فراموشی نتایج وحشناک فاشیسم است. حتی ابزار عمومی کردن این فراموشی نیز، همانند مورد کاهش حساسیت علیه فاشیسم، «بنگاههای رسانهای میلیونها دلاری» هستند. تلوزیون عملاً سلطنتی منوتو و خبرگزاری ایندیپندنت، مجریان تمام و کمال نسخههایی هستند که «ایران اینترنشنال» و چند رسانهی دیگر، نسخهی معتدل آن را پیش میبرند: ایجاد یک فضای سنگین در اپوزیسیون و علیه اپوزیسیون، برای شکل دادن به چیزی «همبستگی در نام» و دلبستگی به راست افراطی در محتوا.
در مدت عروج جنبش «زن، زندگی، آزادی»، و خاصه پیش از روشن شدن تمام بازیهای نیروی راست افراطی، فضایی در سپهر عمومی و البته شبکههای اجتماعی ایجاد شد که بیشباهت به مککارتیسم نبود. به یکبار هر سطحی از اندیشه و نقد، به گناهانی نابخشودنی با مجازاتهای مجازی اما سنگین تبدیل شدند. هر شبههای در رابطه با روندهای سیاسی جاری، هر نقدی به فضاسازی رسانهها و طرح هر مطالبهی سیاسی مشخصی، به یکباره ممنوع مطلق شد.
علاوه بر این رسانهها در این مدت موفق شدند، جز تبلیغ همهباهمی و سفیدشویی سلطنت پهلوی، چهرههایی نیز بسازند. مثال بارز این تلاش «نازنین بنیادی» است. کسی که تا قبل از این جنبش سراسری جز در میان بخشی از شهروندان ایرانی-آمریکایی شناختهشده نبود و اکنون به منجی حقوق بشر در ائتلافی تبدیل شده است که به اعتبار ادعاهای رسانههای جریان اصلی میخواهد مرکز اپوزیسیون خارج از کشور باشد.
در عین حال فراموشیهای سیاسی دوران اخیر ایران، یک تفاوت بنیادین با نسخهی اروپایی ماجرا دارد. ما با یک «فراموشی خودآگاه مستدل» طرفیم. به این معنی که طرفداران «همهباهمی» در میان نیروهای طرفدار دموکراسی، آگاهانه، به تعمد و با توضیح و تشریح و استدلال فراموش میکنند. استدلالهایی که هرچند پای چوبین و دلالتهای سیاسی ضعیف دارند، اما حاکی از یک واقعیت سیاسی با اهمیت هستند و آن اینکه حتی طرفداران همهباهمی هم میدانند و اذعان میکنند که پروژهی همهباهمی نیازمند فراموشیست. نیازمند کنار گذاشتن «خود» و مطالبات بخشهای قابل توجهی از اقشار و گروههای اجتماعیست.
«همهباهم»، سوختِ انقلاب سریع و همگون یا ترمز انقلاب:
یکی از استدلالهای پرتکرار هواخواهان «همهباهمی»، که هر بار هم با شکل و ظاهری جدید طرح میشود، تاکید بر بحرانی بودن وضعیت است و از این مقدمهی البته بدیهی به این نتیجه میرسند که پس باید تحول سیاسی در ایران را تسریع کرد. برای این تسریع پیامبران همهباهمی، با انگشتهای مصمم اما مضطرب، راه «همکاری نزدیک تمام نیروها با تعلیق تعارضات» را نشان میدهند. طرفداران سیاسیتر همهباهمی، این همکاری را در نهایت مقید به دموکراسی و سکولاریسم میکنند و این یعنی، سلطنت و رضا پهلوی هم آری! اگر به زبان بگوید که سکولار و دموکرات است.
توافقی نانوشته بر این امر وجود دارد که جمهوری اسلامی، بهمثابهی یک ساختار بحرانزا و بحرانزی، در بحرانیترین وضعیت خود در ۴۴ سال گذشته قرار دارد. بحران معیشت، بحران محیط زیست، بحران مشروعیت و بحران سیاست خارجی، حول بحران مزمن استبداد، وضعیتی را به وجود آوردهاند که به طور خلاصه حاکمان دیگر نمیتوانند به شیوهی پیشین حکومت کنند و مردم نمیخواهند کمافیالسابق بر آنها حکومت شود. از طرف دیگر با وجود ارادهی جمعی برای تغییر بنیادین عملاً راههای تغییر بسته هستند. با این مقدمه، هر روز بیشتر ادامه یافتن استقرار جمهوری اسلامی، آنچنان که به تجربه میدانیم و به منطق میفهمیم، شرایط را دشوارتر و بحرانیتر خواهد کرد و قربانیان بیشتری خواهد گرفت. همین مقدمهی صحیح پایهی این استدلال میشود که لزوم براندازی هرچه سریعتر جمهوری اسلامی، همکاری با هر نیرویی را مباح، که حتی مستحب میکند، حتی اگر آن نیرو شر اعظم باشد.
نقص این استدلال در این نقطه است که احتمالا به سهو فراموش میکند پایهی سیاسی-نظری همهباهمی، اشتراک در حداقلهاست و پایهی سیاسی-نظری جنبش با ماهیت انقلابی کنونی، تاکید بر حداکثرها. جنبش «زن، زندگی، آزادی»، با آغاز از مبارزه علیه ستم و تبعیض در تقاطع تبعیض جنسی و ستم اتنیکی که در قتل حکومتی ژینا منعکس است، و فراروییدن تا مبارزه علیه انواع اشکال تبعیض و ستم در اشکال مختلف نضج گرفت. توفیق این جنبش در این بود که صداهای به حاشیهراندهشده در آن شنیده شدند و «امر مشترک» نه در همشکل و همگن و حداقلی شدن نیروها، که در تکثر مطالبات حداکثری شکل گرفت. «عجله»ای که راه خود را در میان یکی کردن این تنوع ِ چند وجهی و بزرگ بیابد، نه در خدمت تسریع انقلاب که در مسیر متوقف کردن انقلاب از طریق پراکندن تخم سرخوردگی و بیاعتمادی و ناامیدی در میان نیروهای آن است.
از دیگر سو، کاستن از خواستهها برای رسیدنِ متفاوتترین نیروهای در صحنه به یک نقطهی مشترک، قتل دموکراسی پیش از زاده شدن آن است. تحول سیاسی که راه خود را نه از به رسمیت شناختن تنوع، که از کنار گذاشتن صداها و مطالبات متکثر به نفع اتحاد بیابد، و وزن مطالبات مختلف در آن با زور رسانههای میلیون دلاری تعیین شود، سنگ بنای یک نادموکراسی دیگر –حال به هر نامی- خواهد بود.
رضا پهلوی، سنگ بزرگ جلوی پای انقلاب:
همه کمابیش پذیرفتهایم که دیگر هیچ چیز به دوران قبل از جنبش «زن، زندگی، آزادی» بازنمیگردد. این گزاره و ادعا را میتوان در عرصههای مختلف و متنوع سیاسی و اجتماعی توضیح و بست داد. یکی موضوع مهم، آزمودن رفتار سیاسی نیروهای مختلف در اپوزیسیون بود. امکان «اقناع» و پذیرش تکثر، به میزان قابل ملاحظهای در نیروهای مختلف سیاسی مهیا شد و همین فهم هم توانست بستر توافقاتی باشد. در این میان پروژهی سلطنتطلبی، پروژهای که خود را بر فراز سایر نیروها میبیند و در عین حال بیرون تمام واقعیتهای سیاسی ایستاده است، به یک مانع اصلی در تکامل عادی این فضا تبدیل شد.
مساله نه «آقای رضا پهلوی» و بخشاً نه حتی «شاهزاده رضا پهلوی» که «پروژهی رضا پهلوی»ست. رضا پهلوی که تا همین چند سال قبل در حاشیهی فضای سیاسی، گاه به فراخور فرزند شاه سابق ایران بودن به برخی رسانهها دعوت میشد، در دوران ترامپ، با مطرح شدن به عنوان گزینهی سیاسی راست افراطی و با همراهی افراطیترین بخشهای اپوزیسیون راست، همچون یک گزینه روی میز آمد. گزینهای که به تدریج و با دوپینگ رسانهای توانست جای قابل ملاحظهای را در رسانه اشغال کند. اکنون او، فراتر از بحثهای متناقض و گاهوبیگاهش در رابطه با «دموکراسی»، در مرکزیت نیرویی قرار دارد که یک سلطنت تمامیتخواه غیردموکراتیک را سرنوشت محتوم ایران میداند.
ابعاد برونمرزی جنبش «زن، زندگی، آزادی» خاصه در خاورمیانه، این جنبش را به عنوان یک مقوم قابل توجه دموکراسی مطرح کرد. امری که طبیعتاً خوشآیند مذاق حامیان کنونی رضا پهلوی، و خاصه عربستان سعودی نبود. مطلوب پادشاهی سعودی، نه یک آلترناتیو سکولار-دموکرات برای جمهوری اسلامی، که یک حکومت کمهزینه برای این کشور و ترجیحاً یک پادشاهی موروثی است که مشروعیت سیاسی این شکل از حکمرانی در منطقهی خاورمیانه موضوعیت داشته باشد. همین امر هم رضا پهلوی را به گزینهی مطلوب مخالفان دموکراسی تبدیل کرد و برای او تدارک تبلیغاتی ساخت.
نگاهی به اطرافیان رضا پهلوی و البته نشریهی تئوریک جنب آنها به صراحت نشان میدهد که رضا پهلوی نمایندهی جریان راست افراطی سلطنتطلب است که دموکراسی را همچون عارضهای ناخوشآیند برای ایران میداند و از هماکنون آماده است تا در صورت کسب قدرت سیاسی، تمام مخالفان را تارومار کند. البته رضا پهلوی در برخی سخنرانیهایش چیزهایی در مورد خواست جمهوری و دموکراسی هم گفته است که با قرار دادن این ادعاها کنار آن چیدمان، معنی این ادعاها دیگر نه میل به دموکراسی که نشان دهندهی اطلاع صاحبان پروژهی رضا پهلوی از ناممکن بودن توفیق او با سیمای تماماً طالب سلطنت است. او مجبور است همچون خمینی، تا آنِ قبض قدرت، آدرسهای دیگری هم بدهد.
همزمانی عمدهتر شدن حضور رضا پهلوی و رهبرتراشی از او با نزول جنبش «زن، زندگی، آزادی» اتفاقی نیست. بخش بزرگی از نیروهای معترض به ستم اتنیکی، فعالان حقوق زنان، فعالان کارگری، فعالان LGBTQ+ و نیروهای دموکراسیخواه، رضا پهلوی به مثابهی یک پروژهی سیاسی را هم به اندازهی جمهوری اسلامی مضر و خطرناک میدانند. طبیعتاً بدنهی تحت تاثیر رسانهای در برخی شهرها وجود دارد که به او نگاه مثبت داشته باشد. اما نیروهای سیاسی متشکل و مترقی در ایران بارها و به طرق مختلف ابراز کردهاند که او را خطری برای آینده میدانند. به زبان آمار، شاید رضا پهلوی «رای مثبت» پراکندهای در برخی شهرها داشته باشد، اما مطمئناً «رای منفی» متشکل و جدیای در سراسر ایران دارد. شاهد آنکه در روزهای اوج جنبش «زن، زندگی، آزادی» در خیابانهای شهرهای مختلف و با وجود تلاشهای تبلیغاتی و رسانهای، شعارهای نزدیک به جریان پهلوی جز در جمعهای دو-سهنفره رویت نشد، اما دهها فیلم با شعارهایی علیه نظام سلطنتی وجود دارد. همین هم رضا پهلوی را به سنگی در مقابل پای انقلاب تبدیل میکند.
فاصلهی میان رای مثبت رضا پهلوی و جایگاهی که امروز رسانهها به او دادهاند و صاحبپروژهها در سر دارند که فردا در قدرت سیاسی به او بدهد، راهی جز پر شدن با سرکوب ندارد. این سرکوب امروز خود را در سانسور و «کودتای رسانه» از یک سو و لشکرهای سازماندهیشدهی مجازی برای فحاشی نشان میدهد و فردا، در صورت نیل او به قدرت، اشکال خشنتری خواهد یافت. اشکالی که آفتابی شدن ثابتی در میان حامیان او و مواضع اطرافیانش در مورد دموکراسی، حقوق بشر و مسالهی اعدام نشان میدهد میتواند اتمام کار ناتمام جمهوری اسلامی در دههی شصت در حذف و نابودی هر صدای متفاوتی باشد.
مسالهی دیگر «خارجمحور» بودن پروژهی سیاسی رضا پهلوی است. از ماجرای وکالت که در قالب آن طالبان سلنطت تلاش داشتند رضا پهلوی را به عنوان نماینده و وکیل مردم ایران راهی گفتگو با غرب کنند تا منشور جدیدالانتشار جرجتاون، که تعدیل شدهی پروژهی رضا پهلویست و بخش عمدهی آن به درخواست و خواهش و التماس از کشورهای دیگر اختصاص دارد، و البته گفتگوهای رضا پهلوی که در آنها «چیزی فراتر از فشار حداکثری» را طلب میکند نشانههای این موضع سیاسی او هستند. اما نشانهی مهمتری هم هست: جریان حامی سلطنت او در این سالها به هر نیرویی که بخواهد در داخل کشور اقدام سازمانگرانه انجام دهد و طرح مطالبه کند، به شدیدترین شکل ممکن حمله کردند. چرا که تغییر سیاسی متکی به جنبشهای اجتماعی در داخل، با التماس از غرب برای تغییر قابل جمع نیست.
تز تغییر رفتار پهلوی از قبل شکست خورده است:
چهل سال طول کشید که خیابانهای ایران به شعار «اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا» برسند و محمد خاتمی اذعان کند که «اینبار اگر تکرار هم کنیم فایدهای نخواهد داشت». امید بخشهایی از اپوزیسیون به تغییر در جمهوری اسلامی تا همین چند سال قبل هم ادامه داشت. قابل تاکید است که این امیدواری همچنان در عرصهی سیاسی ایران مدعیانی دارد. اما دیگر نه مدعیان موثر و مداخلهگر و نه مدعیانی با بدنهی اجتماعی و قدرت سیاسی مشخص. تزهای مختلف در اصلاح جمهوری اسلامی، از فشار و چانهزنی تا تز تغییر رفتار رهبری دیگر تمام شدهاند.
در عین حال شوربختانه در ماههای اخیر و در میان نیروهای دموکراسیخواه کسانی با همین موضع ِ تمام شده، اینبار در لباس امید به رضا پهلوی بهخط شدند. فایل صوتی «یواشکی» رضا پهلوی از صحبت چند سال قبل او در اهمیت «جمهوری» و البته اشارات او به مسالهی دموکراسی در برخی سخنرانیهایش، موجب شده است نیروهایی امیدوار شوند که میتوان رضا پهلوی را بیشتر و بیشتر به سمت اردوی دموکراسی کشید و نیروهای افراطی و طرفداران سلطنت مطلقه را از اطراف او پراکند.
پروژهی تغییر رفتار پهلوی اما پیش از آغاز شکست خورده است. در مورد رضا پهلوی ما با یک سیاستمدار کارکشته با نیرویی سازماندهی شده در طی چهل سال طرف نیستیم. این معادله برعکس است. ما با یک ولیعهد شکستخورده طرف هستیم که با توجه به ظرفیتهای نوستالژیک و خانوادگیاش، نیرویی متشکل از راست افراطی حول او جمع شدهاند و او را مدیریت میکنند. در نتیجه اصلاً «موضع سیاسی مشخصی» در نسبت به رضا پهلوی وجود ندارد که بخواهد تغییر کند. علاوه بر این، رضا پهلوی در سفرهای استانی اروپایی و تعامل نزدیک با راست پوپولیست و افراطی این بار صریحتر از همیشه نشان داد که که به کدام نیرو و کدام جریان مشخص سیاسی متعلق است.
خطر اصلی رضا پهلوی:
عبور از اصلاحطلبان در انتخابات نودوهشت و فضای سیاسی پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» یک امکان جدید برای اپوزیسیون جمهوری اسلامی مهیا کرد. سرمایهی اجتماعی کَنده شده از اصلاحات، در روند ۸۸ تا ۹۸، به میزان زیادی به نیروهای اپوزیسیون نزدیک شدند. مسلط شدن گفتمان گذار از جمهوری اسلامی، بحثهای ایجابی پیرامون این گذار و ساختار بدیل را به سطح عموم مردم آورده است. شاهد این امر آنکه در ماههای اخیر بحث پیرامون مواضع گروههای مختلف سیاسی دیگر نه محدود به الیت سیاسی، که موضوع بحثهای عمومی در شبکههای اجتماعی مختلف شده است.
یک دلیل با اهمیت شکست اصلاحطلبان، در میان دلایل دیگر، این بود که نیروی اصلاحطلب «سرمایهی اجتماعی» را ابدی و ازلی فرض کرده بود. رسوخ چنین فرضی در میان نیروهای اپوزیسیون و برگشتناپذیر دانستن مسیر طی شده، میتواند هزینهی بزرگی همچون «بازسازی سیاسی جمهوری اسلامی» داشته باشد. سرمایهی اجتماعی، تا ابد منتظر و امیدوار نمیماند. اپوزیسیون اگر نتواند بر اساس پایهها و مطالبات جنبش «زن، زندگی، آزادی»، سیاست گذار را طرح و اجرا کند، و به جای پافشاری بر این مطالبات، هنوز گوشهی چشمی به تعدیل مواضع فرزند شاه سابق داشته باشد، بازندهی این سرمایهی اجتماعی خواهد بود.
گذر از رضا پهلوی:
گذار از جمهوری اسلامی هیچگاه چنین نزدیک و در دسترس نبوده است. سپهر سیاسی ایران در «آستانه» است؛ آستانهی گذار به دموکراسی سکولار. در عین حال همین فضا میتواند به ضد خود نیز تبدیل شود. فاصلهگرفتن اپوزیسیون از مطالبات خیابان، تعویق خواستهای سیاسی و در نهایت خنثی شدن امکانهای جنبشهای اجتماعی زمین را برای تداوم جمهوری اسلامی مهیا خواهد ساخت. از دیگرسو، توسل به خارج از کشور، و «خارجیمحوری» در مبارزه علیه جمهوری اسلامی، اولاً مسالهی گذار از جمهوری اسلامی را از موضوع روز خیابانهای ایران به موضوع تعاملات این حکومت با دولتهای غربی تبدیل میکند و دوماً حتی در صورت مداخلهی خارجی، مسیر دیگر نه به سوی دموکراسی که به سوی هر چیزی جز دموکراسیست. شور و امید بزرگ این روزها، چنانکه ازلی نیست، خاصیت ابدی هم ندارد. خطر سوختن امید و برآمدن یاس جدی است.
در این میان مسالهی طالبان سلطنت، به مرکزیت رضا پهلوی، یک مانع مهم در گذار است. وزن رسانهای اختصاصدادهشده به آنها، عملاً موجب فشار بر اپوزیسیون دموکرات است و در عین حال وجود این نیرو، و انتظار برای معتدل شدن آن، معنایی جز تعویق گذار از جمهوری اسلامی ندارد.
راه حل، گذار از رضا پهلویست. تمام نیروهای باورمند به دموکراسی و سکولاریسم، میتوانند با تصمیم شجاعانه، گذار از رضا پهلوی و مخالفت با هر شکلی از سلطنت را، پایهی هر گفتگوی سیاسی و هر طرح مطالبهای بکنند. موقعیت ویژهی جنبش نباید فدای تعویق و تعلیقهای پروژهی رضا پهلوی باشد که در یک سمت دعاگوی «روحانیت پاکدل» است و در سمت دیگر «خواهان چیزی بیش از فشار حداکثری». گذار از رضا پهلوی میتواند مقدمهای برای گفتگوهای وسیع در میان اپوزیسیون و پایهی توافقات سیاسی باشد.
متاسفانه فهم درستی از مسائل در جنبش خارج کشور هنوز ارائه نشده و هنوز شناختی از این انقلاب پیدا نکرده اند یکی از مستئل تحلیل درست از جریان رضا پهلویست . همه متحدالفکر هستند که این جریان تلاش دارد با کمک رسانه ها و کشورهای نئولیبرال و راست او را به قدرت برسانند اما هیچکدام تصوری ندارند که چرا این دولتها باید از رضا پهلوی حمایتی کنند که رضا پهلوی امتیازی به آنها می دهد خامنه ای یا موسوی یا خاتمی نمی دهند . پس مسئله از جای دیگر است یعنی مردم نمی خواهند و جمهوری اسلامی نمی تواند یعنی اینجا نقش مردم اهمیت دارد مردم هم طی شش ماه گذشته تمام این پروژه ها را در داخل به شکست کشانده است اما مدعیان خارج کشوری که خودشان را خیلی چپ تندی هم می دانند دائم یا در تلویزیونهایشان از این مهمانها پذیرائی می کنند یا در کنار فاشیستها در یک زمان و در یک محل تظاهرات می کنند یعنی این همه با همی در بین اپوئزسیون خارج کشور چنان علنی ست که همین امروز در فرانکفورت عکس رضا پهلوی در همان محلی بود که پرچم حزب کمونیست کارگری تقوائی با یک پرچم سرخ دیگر در حال احتزاز بود و جالب اینکه اینها کجا رفته بودند ؟ بله سخنرانی حامد اسماعیلیون یعنی این اپوزسیون خارج کشور است که دچار توهم است بعد همین گروهها در نقد منشور همبستگی ۲۰ تشکل می گویند رفرمیستی است یعنی مردم که در کف خیابان تمام جناحهای حکومت و اپوزسیون راست را با یک انقلاب روبرو کرده اند رفرمیست هستند و جریاناتی که مردم حتی نامشان را هم بدرستی تفکیک نمی کنند شده اند انقلابی . من بارها گفته ام تئوری اینکه این فرد با دیگری فرق دارد غلط است جریان سیاسی همدست که حتی یک نظام نامه ی کسب قدرت داده اند یک جریان قابل تعریف هستند شما به هر بهانه ای حق ندارید سیاهی لشکر این نوع جریانات بشوید ما در حال بازبینی از گروههای سیاسی خارج کشور هستیم حتی ممکن است برخی را بعنوان جریان های راست معرفی کنیم زیرا هنوز بر همان قواعد سنتی عقب مانده و طوطی وار قرن بیستمی جا مانده اند و قادر به درک نقش تاریخی نیروی کار و ناتریالیسم تاریخی نیستند مثلا جریان ورشکسته ای مانند فدائیان اقلیت که کوبا ونزوئلا و … نمونه ی بارز سرمایه داری دولتی ورشکسته است هنوز دولتی کردن را مصادره ی انقلابی می داند و از دولت انقلابی حرف می زند بعد مردم انقلابی کف خیابان را رفرمیست می داند . این سطح سواد تا آنجا می تواند نشو و نما کند که کپی برداری بدون ذره ای تحلیل علمی و سوسیالیسم علمی در آن است لذا باید گفت رضا پهلوی تنها مسئله نیست عقب ماندگی و گرایشات سنتی چپ هست که فضای مانور به رضا پهلوی و یارانش داده است . مردم ایران کاملا متشکل طبق برنامه قدم به قدم حرکت کرده اند و تمام تحلیلگران درستی تمام گامهای این انقلاب را بارها و بارها اعتراف کرده اند افت و خیزهای انقلاب امری طبیعی ست اما آن سرعتی که انقلاب در ۴ ماه ابتدائی لازم داشت تا برگشت ناپذیری اش را تثبیت نماید خون دلی بود که انقلابیون در داخل با صبر و تحمل پیش بردند و سپس به این درک و فهم رسیدیم که سرعت انقلاب باید کاهش یابد تا انقلاب عمق یابد زیرا با معیارهای اجتماعی و انقلابی تئوریسینهای قرن بیستمی قابل انطباق نیست این یک حرکت نوینی ست که هم استالینیسم را از همان روز اول نقد کرده و هم پارلمانتاریسم منحط را و از درون این شیوه ها حکومت شورائی براساس سازمان اجتماعی کار را ارائه داده است که سازمان اجتماعی کار در یک طرف سرمایه داری و جریانهای مفتخوار در طرف دیگر از جمله طرفداران سرمایه داری دولتی را به صلابه کشیده است و هدف انقلاب را رسیدن به نقطه ای تعیین کرده که دیگر تولید ارزش کاملا زوال یافته باشد و این تنها با کاهش نقش همزمان دولت و توسعه ی مدرنیزاسیون تولید با آخرین روشهای آگاهانه می داند . این حرفها نه تنها به گوش این آقایان آشنا نیست بلکه با تئوری های منحط قرن بیسستمی هم قابل انطباق نیست . لذا مشکل انقلاب در حال حاضر سنت گراها در سیاست چه راست و چه چپ هستند که نمی توانند خود را با نسخه های جدید سوسیالیسم علمی منطبق یا نقد کنند چون تمام نقدها و تئوری های قرن بیستمی خزعبلاتی کپی برداری شده است نه علم .