پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

منصور نجفی زندانی سر به دار، یا یک راه – م. دانش

(یک)

  این نوشته در ادامه ی مطلبی ست (یک) که دهم بهمن چاپ شد. این یادداشت را در دو بخش و با یاد منصور نجفی، هم بندی سر به دار سپرده ام  تنظیم کردم. امید که فکر و اندیشه ی بلندش مورد توجه دوستاران و جستجوگران راه و برنامه ی آینده ی ایران قرار گیرد. بنابراین بهتر که در آغاز سخن، او «منصور نجفی» را به وسع و اندازه ی دانسته هایم معرفی کنم. م. ح.یکی از دوستان منصور در هند و ج. ش. هم سلولی او در کمیته ی مشترک:

م.ح: منصور سال هزار و سیصد و پنجاه در بیست و یک سالگی راهی هند شد. مدتی در پونا و سپس به لودهیایا در شمال هند رفت. در رشته ی مهندسی کشاورزی در دانشگاه کشاورزی پنجاب ثبت نام کرد. منصور و دوست صمیمی اش فرامرز صوفی، هوادار چریک های فدایی بودند. منصور مکانیک بسیار خوبی بود و با یک موتور وسپا کتاب و جزوه پخش می کرد. سال هزارو نهصد و هفتاد شش با فشار سفارت دولت ایران در هند اقامت منصور تمدید نشد.او باید اخراج و به ایران تحویل داده می شد. منصور مخفی شد. بچه های هوادار با تلاش زیاد حکم تحویل منصور به ایران را لغو کردند. سپس با کمک بچه های کنفدراسیون اروپا او راهی آلمان شد. و در اروپا به بچه های وحدت کمونیستی پیوست.

 ج. ش: اسفند سال شصت کمیته مشترک بودم. منصور را آوردند سلول من. معلوم بود تازه دستگیر شده. انسان بسیار خون گرمی بود. زودی به هم اُنس گرفتیم. او متولد خرمشهر بود. منصور می گفت: «در خرد سالی بدلیل خوش صدایی؛ مدتی خواننده رادیو آبادان بودم». او توی سلول همیشه این شعر را زمزمه می کرد: «هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز- این آسمان غمزده غرق ستاره است». لیسانس مهندسی برق از هند داشت. از هند به سوئد می رود. اتهام او وحدت کمونیستی بود. از کمیته به اوین و بعد به زندان قزلحصار منتقل شد. مدت محکومیت هفت یا هشت سال داشت. تابستان شصت و هفت، زندان گوهردشت، سر به دار شد.                                                                               

اما آنچه من از منصور یاد دارم: قد بلند، سفید رو، لاغر اندام، موهای جوگندمی شانه شده به بالا، چشمان روشن داشت. البته جدا از مشخصات فیزیکی، از منش و کردار و تدبیر او یاد خواهم کرد. ولی برای توضیح و تشریح شرایط آن زمان زندان، با گزارش مختصری از موقعیت فکری و گرایشی زندانیان شروع کنم.  جهت درک بهتر، آنان «زندانیان سر موضع ای» را به سه گروه (الف و ب و پ) تقسیم می کنم. تذکر اینکه؛ ادعا و تقسیم بندی زندانیان از بندهایی ست، که خود آنجاها بودم:    

 الف- زندانیانی که معیار انقلابی گری و سرموضعه ای بودن را در پرداخت هزینه (کتک خوردن و زیر هشت رفتن و…) تصور می کردند. چنین افرادی به وقت رو در رو شدن با زندانبان و یا دیگر عوامل سرکوب، بیشتر به سه مورد فکر می کردند: یک- سعی در پنهان کردن   ترس خود مقابل مقام سرکوب. دو- تلاش برای فهمیدن اندازه و انتهای تنبیه. سه- ارزیابی از توانایی خود برای تحمل فشار و کتک در شرایط قرار گرفته. (البته غالبا ارزیابی آنها دقیق نبود). آنان هیچ گونه تصویر گفتگو در ذهن با خصم خود را نداشتند. تقریبا  تنها کار فکری آنان در لحظه ی سرکوب، تحمل درد های جسمی و حدس زدن پایان کتک در آن لحظه ها بود!  اگر برای آن­ها فرصت گفت و شنود با عوامل سرکوب مهیا می شد، به عمد و یا از روی ترس، تن به بحث نمی دادند. این گونه افراد پس از تحمل تنبیه توسط زندانبانان، کبودی تن و زخم سر و صورت خود را چون نشانه ی مدال افتخار اندرمیان میدان جنگ با هیولای دیو هفت سر پنداشته و به دیگران فخر می فروختند. آنان هزینه ی پرداخت شده ی خود را، چون چوب تمشیتی بر فرق دیگران و سخت ملامت شان می کردند. و صفت «مبارز» را تنها  مستحق خود می پنداشتند و لاغیر. این طیف زندانیان، معمولا داخل بند با نام (چپ) شناخته می شدند.

ب- افرادی که توانایی استتار ترس خود به وقت رویارویی با عوامل سرکوب را داشتند در عین حال از فرصت های احتمالی گفتگو با زندانبان و عوامل سرکوب بهره جسته وارد بحث می شدند. چنین افرادی قاعده ی بازی را بهتر می فهمیدند. اولا از لحاظ فیزیکی آمادگی پرداخت هزینه ی کتک وو را داشتند. ثانیا از آمادگی ذهنی و فکری برخوردار بودند. ثالثا اعتماد به نفس خوبی داشتند. این گونه افراد برای هر کاری، ابتدا هزینه و فایده را محاسبه می کردند. یعنی حاضر نبودند برای هر کاری هر هزینه ای پرداخت کنند. اول می سنجیدند که در برابر کدام هزینه، چه فایده ای حاصل می شود. بنابراین؛ کتک خوردن و زخمی شدن وو را فی نفسه در لیست افتخارات خود ثبت نمی کردند. بلکه برای آنان دست آورد هر حرکتی معنا داشت تا خود حرکت. معمولا چنان افرادی از دانش و اطلاعات بهتری برخوردار بودند و به وقت بحث و جدل با عوامل زندان، دچار لکنت زبان نمی شدند. داخل بند، این طیف از افراد با مشخصه ی «معتدل»  شناخته می شدند. البته طیف «چپ تندرو» این گونه افراد را «راست» می نامیدند.

پ- بخش دیگری از زندانیان طیف سومی را شکل می دادند. گویی دغدغه ی این بخش از زندانیان، چیزی نبود مگر گذراندن شرافتمندانه ی دوران حبس خود. این طیف از زندانیان بیشتر زندگی فردی خود را داشتند و کمتر مراوده با دیگر زندانیان برقرار می کردند. دلخوری این طیف از بخش «الف» زندانیان چشم گیر بود. چرا که بعضا حرکات آنان (بخش الف) هزینه ای به کل بند تحمیل می کرد (دو) و این بخش علیرغم میل خود در هزینه ی تحمیل شده، شریک می شدند.

بخش دیگری از زندانیان که تواب بودند و همکار زندانبان، خود مبحث جدایی ست که در این مقاله به آن­ها نمی پردازم.

حال مختصری از حدود استقرار موقعیت مکانی (اتاق ها) سه بخش زندانیانی که بالا بدان ها ارشاره شد. این ارزیابی را از دوران حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار، از بند یکِ واحدِ یک در سال های شصت دو و سه گزارش می دهم.

به دستور حاجی داود، مسئولین و عوامل زندانبان فشار زیادی بر بند اعمال می کردند. حتی تلاش داشتند که زندانیان بند در عین با هم بودن، موقعیت انفرادی و قیامتی(سه) داشته باشند. چون تنها بند چپی نماز نخوان و سرموضع ای زندان قزل حصار محسوب می شدند. حتی شایع بود چینش زندانیان در اتاق­های بند، بر اساس موقعیت فکری و کرداری زندانیان صورت می گیرد. مثال: اتاق بیست و چهار: معروف به اتاق «فکری ها». یعنی زندانیانی که از منظر زندانبان، سواد تئوریک بهتری داشتند و برای بند خط و مشی تعیین می کردند. بیشتر زندانی های اتاق بیست و چهار افرادی بودند که در بخش «ب» ذکر شد.  نمونه: منصور نجفی- رضا عصمتی- س. الف ووو. اتاق بیست و دو: شهره به اتاق «لبنانی ها». کسانی که بیشتر با زیر هشت یا همان مسئولین زندان درگیر می شدند و کردار تند داشتند. نمونه ی افرادی که در بخش «الف» تقسیم بندی می شدند. رابطه ی این طیف با دیگر زندانیان غیر خود، سلیس و روان نبود و معمولا با رفتارهای خود دیگران را آزار می دادند.

 خود من: احتمالا موقعیت من از منظر مسئولین زندان در طیف «الف» می گنجیده. چرا که در اوج فشارها از اتاق هجده به اتاق بیست و دو منتقل شدم. شاید از نظر بچه های بند هم، من جزو همان طیف «الف» بودم. به دلیل اینکه در  پرداخت هزینه امساک نمی کردم. اما واقعیت جور دیگری بود. شاید در کتک خورن، مانند دوستان چپ تند بودم ولی هیچ وقت از تنبیه خود توسط عوامل زندان، مدالی بر سینه نمی آویختم. اگر به وقت رو در رویی با نیرووهای زندان فرصت گفت و شنود پیدا می شد، از آن تن نمی زدم. اختلاف فکری من و دوستان چپ تند، جدی بود. من نه تنها برای تنبیه شدن بهای ویژه ای قائل نبودم، بلکه آنرا یکی از کنش های معمولی زندان می دانستم. در عوض بر دانش و استدال و فهم ارزش گذاری می کردم. عکس دوستان تندرو. و از فقر فکری و دانش خود مطلع بودم. و برای آموختن و خود سازی، دنبال الگوهای مناسب می گشتم. حتی کاراکتر «رضا عصمتی» در ذهن من، معیار یک زندانی سیاسی تیپیک چپ بود که خود قصه ی دیگری ست و امیدوارم در آینده به آن بپردازم. موقعیت من، بین طیف «الف» و «ب» در سیلان بود.

(دو)

در هرحال تابستان شصت و سه، حاج داود رحمانی از ریاست زندان عزل و میثم (چهار) به جای او رئیس زندان قزلحصار شد. مهر همان سال دَر اتاق های بند ما گشوده و بند حالت عمومی پیدا کرد. در آن روزهای هیجانی برای اولین مرتبه با منصور نجفی روبرو شدم.  او با خوش رویی و مهربانی با من احوالپرسی کرد. تا آن موقع شناخت خاصی از منصور نداشتم.  مگر بحث های او با عزیز رامش(پنج) مسئول بند، که ما بارها آنرا از پشت میله های اتاق بیست و چهار  دیده بودیم. دوستان چپ تند، منصور را بخاطر بحث با مسئول بند راست می نامیدند. 

چند هفته بعد از باز شدن دَر اتاق ها، سر و کله ی حسین شریعتمداری با حسن شایان فر پیدا شد. خیلی زود بین بچه های بند اسم حسین شریعتمداری، به حسین بازجو تغییر نام پیدا کرد. حسین بازجو از طریق بلند گوی بند چندین مرتبه اعلام کرد که او مسئول فرهنگی زندان است. با تمامی سران جریانات از جمله: طبری- کیانوری وو بحث و گفتگو کرده است. بنابراین از بچه ها دعوت می کرد تا در حسینیه ی بند با او مناظره کنند.

طبیعی بود که بچه های بند دعوت او را نپذیرند. به دو دلیل: یک- تجربه چند سال زندان حکایت از آن داشت که عوامل زندان برای شناسایی افراد کیفی زندانی، کسانی که مسئول اتاق می شدند و یا با مسئولین زندان بحث و جدل می کردند و یا ویژگی خاصی نشان می دادند را، نشانه گذاری و به وقت مناسب او را زیر فشار شدید قرار می دادند تا خُرد و نماز خوان کنند.  دو- اکثر قریب به اتفاق زندانیان دارای چنان بار تئوریک نبودند که  حتی در شرایط عادی از پس یک بحث جدی بر آیند. هر چند در ظاهر خلاف آن را ادعا می کردند. پس دو دلیل تن زدن زندانیان از بحث با حسین بازجو؛ یکی ترس و دیگری نبود بار دانش و تئوری بود.

روزی از روزها، حسین بازجو زیر هشت ایستاده و هواخوری رفتن بچه ها را تماشا می کرد. او چون قورباغه ی غبغب از باد معده پر، با نگاهش زندانیان را تحقیر می کرد که: کس از زندانیان در منطق و دانش و… او را حریف نیست. یکی دو قدم پشت سر او حسن شایان فر ایستاده بود. منصور دمپایی به پا و ریش چند روز اصلاح نشده  و زیر شلواری آبی رنگ و یک لا پیراهن به تن و تبسم بر لب، در حال گذر از مقابل حسین بازجو بود. یک باره صوررت حسین را نگاه کرد و پیچید سمت حسینه ی بند. انگاری دماغ خیش وار (خیش کشاورزان جهت شخم زدن)  حسین را گرفت و کشید به داخل حسینیه برای بحث و جدل.

حسین بازجو از رفتار منصور شگفت زده شد. از شعف، خنده کریه ی بر چهره کشید و سر چرخاند سمت منصور و پرسید: حاضری با من بحث کنی؟ منصور جواب مثبت داد و داخل حسینیه شد. حسین بازجو خوشحال از پیدا شدن حریف برای گفت و شنود دنبال منصور وارد حسینه شد. حسن شایان فر (کیف کش) حسین بازجو دنبال آن دو رفت داخل حسینیه.

یک باره پچ پچ و خنده و تعجب میان بچه های بند پیچید که منصور برای بحث با حسین بازجو رفت حسینیه. برخی از بچه ها باورشان نشد. حدودا یک ساعتی طول کشید که حسین بازجو سراسیمه از حسینیه بیرون آمد. او فغان از دست منصور داشت که می گفت: این دیگه کیه؟ اصلا فرصت بحث نمی دهد و…!

بخش قابل توجهی از بچه های بند خنده ی خوشحالی سر دادند و عصبیت حسین بازجو را شکست در برابر منصور خواندند. اما بخشی از دوستان چپ تندرو «گزینه ی الف» که نیمچه تشکلی داشتند و مشهور به «آفتاب نشین های مقیم مرکز»(شش) بودند، جفاکارانه حرکت منصور را راست روی توصیف و تهمت ها بر او زدند. در حالی که کار منصور با تجربه ی دوران زندان، ریسک بزرگی برای او داشت. دیگر اینکه فردی توانا از نظر دانش و اطلاعات عمومی در مقابل حسین بازجو بود. سوم اینکه از شهامت و زبان بی لکنت و اعتماد به نفس بالا برای چنان گفتگو برخوردار بود.

من چند ماه بعد از آن اتفاق، به عنوان تنبیهی و با کتک از بند منتقل شدم. اوایل سال شصت و پنج با تخلیه ی واحد یک زندان قزلحصار از زندانیان سیاسی، به بند یکِ واحدِ سه انتقال داده شدم. منصور آنجا بود. دوباره به مدت حدودی شش ماه در همانجا با منصور هم بند شدم. باز هم بر روال بند یکِ واحد یک، رابطه ی سابق بین من و منصور برقرار بود.

 دریکی از روزهای اواخر مهرماه یا اوایل آبانماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج، مسئول بند اسم نود و پنج نفر زندانی را از بلند گوی بند خواند و گفت: این افراد وسایل خود را جمع کرده برای انتقال به زندان گوهردشت آماده شوند. در بین اسامی خوانده شده، اسم من و منصور نجفی هم بود. ما را با چند اتوبوس از زندان قزلحصار به زندان گوهردشت منتقل کردند. در هواخوری بند چهارده زندان گوهردشت پس از چندین ساعت معطلی، کلیه وسایل ما را گرفته و در سالن طبقه ی همکف گذاشتند. سپس ما را به طبقه ی دوم بند چهارده فرستادند. حدودا ساعت پنج بعد از ظهر غذای نهار و شام را یکجا دادند و گفتند: جیره ی بعدی به شرطی داده خواهد شد که از میان خود مسئول بند انتخاب و به ما معرفی کنید.   

 انتخاب مسئول بند از میان جمع ما، بعید و ناشدنی به نظر می رسید. به  دلیل اینکه جمع منتقل شده ی ما به آن بند، کمترین همگرایی و همزیستی صنفی با هم را نمی توانستند داشته باشند. موقعیت گرایشی جمع چنین بود: از نود و پنج زندانی، سی و پنج نفر مجاهد، سیزده یا چهارده نفر توده ای بودند. بیست و چهار پنج نفر اقلیتی و چند نفر از «چریک ها» و «راه کارگری» با هم در یک کلون بودند. رضا عصمتی و محمود تنهایی زندگی می کردند و منصور و چهار نفر دیگر با هم بودند. سیزده – چهارده نفردیگر که بیشتر از جریانات خط سه بودند، شکل زندگی نه جمع و نه فرد بودن را داشتند. یعنی حاضر بودند در اتاقی چند نفره باشند ولی با کمترین مراوده با هم.      

(سه)

یک- زندگی مجاهدین در جمع خودشان از بالا به پائین بود. یعنی نظام و دسیپلین داشتند و سلسله مراتب. هر کجا بودند بر اساس نظم خود عمل می کردند. یکی در راس قرار می گرفت و دیگران بر اساس تقسیم کار، وظیفه ی خود را انجام می دادند. مثال: روزی غیر از سه وعده غذای اصلی: صبحانه – نهار- شام، دو مرتبه میان وعده داشتند. بین صبحانه – نهار و میان نهار – شام. نظافت شدید در اتاق و بند متناسب با دستورات مسئول نظافت انجام می گرفت. ساختن کارهای دستی برای استفاده ی جمعی بسیار رایج بود.امکانات مادی از قبیل پول و پوشاکی که خانواده ها می دادند بین همه ی اعضای جمع تقسیم می شد. کسانی که ملاقات نداشتند از نظر امکانات مادی دچار مشکل نمی شدند.

دو- توده ای ها- دارای انسجام درونی بهتری بودند اما نه به اندازه ی مجاهدین. تقریبا شبیه به مجاهدین عمل می کردند ولی بسیار رقیق و کم رمق تر از لحاظ انظباتی. البته بالا بودن میانگین سن و سیاست های گذشته ی آنها با دیگر جریانات، باعث ایجاد حس شرمی بود که بر محافظه کاری شان می افزود.(هفت) بنابراین فاصله ی آنها با دیگر جریانات همواره چشم گیر بود.

س- اقلیتی ها- در عین جمع بودن، بسیار متفرق بودند. هر چند بیشتر آنها تلاش داشتند تا جمع و کلون خود را داشته باشند. اما در درون خود از یک تشتت و بی نظمی رنج می بردند. عموما در جمع آنها، چند نفری مدعی داشتن اتوریته بودند. ولی در عمل، سخن هیچ یک چنانچه باید خریدار نداشت. بعضا حتی از نیاز کسانی که ملاقات نداشتند، بی خبر می ماندند. بیشتر وقت ها بچه های «چریک های فدایی» و «راه کارگری» در کلون آنها زندگی می کردند.

بچه های خط سه- بیشتر این طیف از زندانیان، در تقسیم بندی سه گانه ی من، در بخش «پ» قرار می گیرند. افرادی با دل زدگی های فراوان از سپهر سیاسی و نا کار آمدی جریانات مختلف روزگار خود بودند. با توجه به نا سازگاری و ناهماهنگی بین زندانیان چپ، ترجیح می دادند حبس خود را با رعایت اصول اخلاق سیاسی سپری کنند. این طیف از تحمیل هزینه های نا خواسته ی خودشان از جانب هم بندیان به آنها، دل خوشی نداشتند.(هشت) خیلی مواقع آنان در صدد ایجاد تقابل های پی در پی و بی مورد از (منظر آنها) با زندانبان نبودند. ولی کردار و کنش بخشی از هم بندیان به خصوص بچه های اقلیت هزینه ای به کل بند تحمیل می کرد و آنان نیز علیرغم خواست و تحلیل شان تحمل می کردند. در نتیجه به مرور زمان رابطه ها کدرتر و فاصله ها بیشتر می شد. نهایتا هر بخش، آن دیگری را در تحلیل و تعریف خود  با عبارات نا محترمانه و کنایه دار توصیف می کردند.

 با اندک شرحی که از موقعیت زندگی و نظری جریانات مختلف در بند داده شد، آیا کسی می تواند کمترین هم گرایی برای یک امر صنفی بین چنان جمع زندانی را تصور کند؟ اگر نتوان یک حرکت صنفی بین جمعی از زندانیان یک بند با افتراق متعدد نظری و زندگی انتظار داشت، بی شک هیچ امیدی بر یک امر سیاسی در میان آن جمع میسور به نظر نمی رسد.

یک مثال محال برای درک بهتر شرایط آن زمان. فرض باشد همین امروز آقای خامنه ای اعلام کند: ای اپوزیسیون گرانقدر؛ من حاضرم با انتخاب یک رئیس جمهور توسط شما از میان خود، حکومت را واگذارم! تنها با یک شرط و آن اینکه؛ انتخاب شما بیش از یک هفته زمان بر نباشد! همه ی اپوزیسیون با ادله های موجود در صحنه، قول او را باور کنند. آیا در میان اپوزیسیون امکان انتخاب چنان مسئولی ممکن هست؟

منظور از مثال بالا برای اثبات این ادعاست که: چینش زندانیان در آن گروه انتقالی، دقیقا حساب شده بود. ما در آن گروه انتقالی جمعی بودیم بسیار واگرا نسبت به هم. علاوه بر آن، زندانبان گوهردشت به ما اعلام کرد: سرویس و غذا به شرطی داده خواهد شد که تا فردا یک مسئول بند از میان خود انتخاب و به ما معرفی کنید.

از منظردیگر؛ انتخاب مسئول بند از نظر زندانیان و حتی زندانبان، یک امر سیاسی تعریف می شد. در زندان قزلحصار تا نیمه های دوم سال شصت و پنج که کلا آنجا را از زندانیان سیاسی خالی کردند، بندها توسط توابینی اداره می شد که عامل اجرای سیاست گذاری زندانبان بودند. ولی با انتقال به زندان گوهردشت، یک باره در شرایط عجیب و غیر تجربه شده ای قرار گرفتیم. تعدادی زندانی (ما) متشتتی که کمترین اشتراک برای یک کار صنفی را نداشتند، بدون وجود تواب یا هیچ عامل دیگری از جانب زندانبان، باید بر سر یک امر سیاسی اتفاق رای پیدا می کردند!!

به همین دلیل باور کردیم که انتخاب آن جمع اززندانیان متشتت و نا همگن برای انتقال به زندان گوهردشت توسط عوامل بالا دستی زندان­ها،(نه) از جهتی صورت گرفته  تا خود زندانیان عامل شگنجه ی هم دیگر باشند. یعنی زندانیان برای هر موضوعی در داخل بند با هم درگیر شده و سوهان روح هم دیگر شوند. واگذاری مسئولیت داخل بند به خود زندانی ها، دو کارکرد برای مسئولین زندان داشت. اول نمایش سویه ی اسلام رحمانی و انسان دوستانه. یعنی دیگر پی آزار شما «زندانیان» از طریق اعمال فشار در داخل بند نیستیم.  دوم با توجه به ترکیب زندانی ها، بدون صرف نیرو و هزینه ی دیگر، عامل رنج و تحقیر محبوسین توسط خودشان می شد.

اما بر عکس آن چه زندانبان تصور می کرد و حتی خود ما « جمع زندانیان منتقل شده» فکر می کردیم، اتفاقات بعدی روی داد. تدبیر یکی از زندانیان جمع ما، کار ساز شد و از گسیختگی روابط بین زندانیان، رشته ی محکم پیوستگی بافته شد.  بعد از آن، جمع ما «زندانیان» از واگرایی به سمت هم گرایی تغییر مسیر داد. با  تدبیر و برنامه ی آن هم بند دانا، مسئول بند انتخاب شد. از قضا با تدبیر همان فرد و برنامه ی منطبق با مقررات بند، طوق اولین مسئولیت بندی بر گردن من آویخته شد. بعدا متوجه شدم آن دوست جایگاه مرا در تقسیم بندی زندانیان که در بالا ذکر کردم، دقیقا در نظر داشته است. (ده)

(چهار)

دُزدی مسئول بند – هم بستگی و پیوستگی بیشتر زندانیان بند!

بعد از انتخاب من به عنوان مسئول بند، بچه ها اولین خواسته ی خود را گرفتن وسایل ضروری(مثل: دارو – عینک و..) از سالن پائین اعلام کردند. من نیاز بند را به پاسدار شیفت منتقل کردم. موضوع را تا شب چند مرتبه دیگر پی گیر شدم. بلاخره بعد از شام پاسداری آمد و گفت: مسئول بند (من) با من (پاسدار) بیاید برویم پائین و لوازم خیلی ضروری را بیاورد. من از او فرصت خواستم تا آمار و موقعیت  لوازم ضروری بچه های بند را بپرسم. در ضمن گفتم که به تنهایی نمی توانم همه ی وسائل ضروری بچه ها را پیدا کنم.  خلاصه پاسدار توافق کرد تا نیم ساعت فرصت داشته باشم برای آمار گرفتن از خواسته های بچه ها. دیگر اینکه غیر از من، دو یا سه نفر همراه باشند.

سریع به دَر سلول ها رفته و از تمامی افراد وسائل مورد نیازشان را پرسیدم. سپس تیم شش-هفت نفره تشکیل دادیم برای آوردن وسائل بیشتر. قرار شد بهنام کرمی پشت سر من و بقیه بچه ها با فاصله توی راه پله بایستند. من وسائل را تند تند بدهم بهنام. او به نفر بعد … تا برسد به بند.

پاسدار شیفت بد عهدی نکرد و به موقع چراغ قوه به دست آمد و گفت: راه پله لامپ ندارد. پس باید با احتیاط و با نور چراغ قوه برویم پائین. پاسدار چراغ قوه به دست پله ها را یکی یکی پائین رفت و من پشت سر او و بهنام بعد از من. دَم در سالن طبقه همکف رسیدیم. او چراغ قوه را داد دست من. از میان انبوهی ازکلیدهای دسته کلید، یکی را انتخاب و با کلی معطلی دَر سالن را باز کرد. چراغ سالن را روشن کرد و دَم دَر ایستاد و گفت: زود باشید وسائل مورد نیاز را بردارید و برویم. گفتم از میان این همه ساک و وسایل، پیدا کردن موارد مورد نیاز محتاج زمان است.

او کمی دَم دَر ایستاد. من الکی دنبال ساک های مختلف گشتم. حوصله اش سر رفت. او گفت: من می روم و بیست دقیقه ی دیگر بر می گردم. بعد از رفتن او، سریع خم شدم رو ساک ها. تند تند وسایل را پیدا کرده  بدون اینکه کمر راست کنم و یا پشت سر را نگاه کنم، دستم را می آوردم عقب. بهنام وسیله را بسرعت از دست من می گرفت و تند می داد به نفر بعدی. تاریکی راهرو چنان بود که کسی هم دیگر را نمی دید. آخرین لحظه ها بود. چند وسیله پیدا کرده دستم را بردم عقب. بهنام آنها را نگرفت. به حالت اعتراض وسیله را زدم پای بهنام و گفتم: بگیر دیگه لامصب. «الان پوفیوز بر می گرده». باز هم بهنام نگرفت. یک بار دیگر زدم به پایش. باز واکنشی از بهنام احساس نکردم. کمر راست کرده بر گشتم تا از بهنام بپرسم چرا…! صورت به صورت پاسدار شدم. او بهنام را عقب رانده  پشت سرم ایستاده بود. لحظه ی دلهره آوری بود.

پاسدار گفت: چرا دزدی می کنی؟ پاسخ دادم: وسائل خودمان هست. شما به زور وسائل ما را گرفتید! بهنام و بچه های دیگر در تاریکی غافل گیر شده و پاسدار رسیده بود. او با طعنه و تندی مرا از سالن بیرون فرستاد. تا رسیدم بند، سریع خبر به بچه ها دادم. از واکنش بچه ها نسبت به خود نگران بودم. هر چند به خواست آن­هاا انجام وظیفه کرده بودم. دقایقی بعد پاسدار دَر بند را باز کرد و با صدای بسیار بلند گفت: آقایون گوش کنید. فردا یک مسئول بند دیگر انتخاب کنید. این مسئول بند بخاطر ُدزدی، دیگر  صلاحیت ندارد. پاسدار بعد از ابلاغ عدم صلاحیت من به بند، دَر را بست و رفت.

پس از رفتن پاسدار، مسئول اتاق های بند تشکیل جلسه دادند. تصمیم گرفته شد: من همچنان مسئول بند بمانم. و اگر ابلاغ پاسدار در مورد من، پیامد داشته باشد همه ی بچه ها تا به آخر پای هزینه ی آن بایستند. ظاهرا کسی از پرداخت هزینه ی آن کار پرهیز نداشت. احتمالا تنها کسی  که بیش از همه نگران عاقبت موضوع بود، خود من  بودم.

 نمی دانم دوستان هم بندی من، آن شب را چگونه و با چه خیالاتی سر کردند؟ من اما، شب بس سخت و دشواری گذراندم. نگرانی و وحشت، خواب از چشمانم ربود. شانه هایم، هم زیستی پتوی بسترم را نداشتند. از شانه ای به شانه ی دیگر غلت  زدم. افکارم بسیار مشوش و نا سامان شده بود. دلم مملو از هول و هراس بود. از طرفی نمی خواستم تسلیم  تحقیر پاسدار  و با انگ و تهمت دُزدی صحنه را رها کنم. از سوی دیگر عاقبت ادعای پاسدار، بسیار ترسناک و هولناک جلوه گر می نمود. علاوه بر ترس و نگرانی از عاقبت کار توسط زندانبان، محذورات هم بندیان را نیز داشتم. اینکه؛ در موردم داوری کنند که: ترسیدم – جا زدم و… . در یک جمله؛ حال آن شب من قابل توصیف نیست.  

  ساعت ده صبح روز بعد توی راهروی بند در حال قدم زدن بودم. سخت پریشان احوال و نگران. غیر از من تعداد دیگری هم، سر در گریبان خود قدم می زدند. هیچ گفتگویی بین افراد نبود. بی شک همه در فکر پی آمد اتفاق شب قبل بودند. سکوت، سنگین بود و نگرانی  آزار دهنده. در آن سکوت و انتظار رنج آور، صدای باز شدن چَفت دَر، فضای سکون بند را شکافت. من، آن لحظه انتهای راهرو بودم. صدای باز شدن دَر افکارم را گسست و توده ای ترس در دل و جانم پمپاژ کرد. پاسدار شب قبل یک دست به دستگیره ی دَر، نیم قدمی داخل بند گذاشت. دیدن چهره ی پاسدار شب قبل، بر وحشتم افزود. بی شک دیگرانی که در راهرو بند بودند از دیدن او هول کردند. بچه هایی  که توی  سلول ها بودند با شنیدن صدای دَر بند، به راهرو آمدند و یا از در سلول ها سرک کشیدند. انگار همه انتظار اتفاق هولناک را می کشیدند.  

از سوی دیگر، لحظه ی باز شدن دَر بند، انبوهی از نگاه  بچه ها به سمت پاسدار حمله ور شد. او در مقابل چشمان خیره ی بچه ها، کسری از زمان مکث کرد. گویی در صحنه ای نا خود آگاه، صید و صیاد رو در روی هم ایستاده هم دیگر را تماشا کردند. چرا که دریک سکوت وَهم انگیز، همه  زَل زده بودند به چهره ی او. بی شک هجوم نگاه های نگران، خوف در دل اش افکند.  سپس او با سُراندن نگاه اش به فضای خالی بند، با کمی لکنت گفت: « ببخشید اگر ممکنه اون ترازو را بدهید برای وزن کردن جیره ی پنیر بند!(یازده)     

 چند نفری نزدیک دَر بودند.  گویی آنان با در خواست خواهش گونه ی همان پاسدار، کمی از نفس حبس شده در سینه را رها کردند. سپس سر چرخانده به سمت انتهای بند و با صدای بلند فریادمانند گفتند:  آقای… مسئول بند تشریف بیاورید. نگهبان با شما کار دارد. همان بچه ها پس از صدا کردن من، بی حرکت پشت به دیوارایستادند. به سمت دَر رفتم. در مسیر رفتن و حین عبور از مقابل هر یک از بچه ها، آن­ها به احترام دست به سینه ایستادند! احترام عجیب بچه ها ، مرا سخت شرمنده و خوف پاسدار را بیشتر کرد. وقتی رسیدم روبروی نگهبان، پرسیدم: بفرمایید. کاری داشتید؟ نگهبان با دیدن صحنه ی برخورد احترم  آمیز بچه ها نسبت به من، با نگرانی و سرخی در چهره و با کمی لرزش صدا  گفت: ببخشید آقای مسئول بند. خواهش می کنم ترازو را بدهید و..! رو به سمت بند گفتم: لطفا یکی از بچه ها ترازو را بیاورد. درخواست من توسط بچه های بند با صدای بلند تکرار شد که: مسئول بند فرمودند ترازو را بیاورید و بدهید نگهبان.

تعریف این خاطره برای من بسیارسخت و دشوار بود. اما قصدی دارم از گفتن اش. نخست با یک سوال شروع کنم:  چطور شد که جمعی از زندانیان متشتت و دور از هم به لحاظ نظری، در عرض یکی – دو هفته به چنان اتحاد و هم نظری رسیدند که در برابر زندانبان، یک پارچه ایستادند؟ تازه نمونه ی بالا تنها یکی از بسیاران موارد  آن بند (بند چهارده) بود. و من به چند مورد دیگر اشاره کنم از جمله:

(پنج)      

*اتنخاب مسئول بند

علیرغم اختلاف شدید روزهای اول ورود به بند چهارده زندان گوهردشت بین طیف های مختلف زندانیان جهت تعیین مسئول بند، کار دشوار و ناشدنی انتخاب مسئول بند،  با تدبیر و اندیشیده ای محقق  شد.

  باید پرسید: کدام  تدبیر و برنامه قفل نا گشودنی مشکلات را گشود؟ صاحب اندیشه ی برنامه چه کس بود که توانست افتراق جمعی را به اتحاد برساند؟         

 *سوال دیگر اینکه: بچه های بند چرا مرا انتخاب کردند؟ در حالی که افراد کاردان و پخته و مسلط به دانش و بحث مثل منصور نجفی و یا رضا عصمتی و… در بند حضور داشتند.  

*دعوت از رئیس وقت زندان گوهردشت (دوازده) و گفتگو با او در جمع بچه های بند.

در آن اتفاق من به عنوان مذاکره کننده از طرف جمع زندانیان با رئیس زندان گفتگو کردم. پرسش:  چرا بچه های بند به من اعتماد کردند تا از جانب آن­ها با رئیس زندان گفتگو کنم؟ چرا آمدن رئیس زندان به جمع ما پیشنها شد و نه دیدار نماینده ی ما با او در دفترش؟ چرا در پیشنهاد گفتگو با او، نام خود منصور نجفی – رضا عصمتی – حتی بچه های دیگر  گنجانده نشد؟ پیشنهاد دهنده چه کسی بود که بچه های بند با آن موافقت کردند؟  

 *اقدام به نرمش دست جمعی و ایستادن پای هزینه ی آن.

جمع ما تا پیش از آمدن به زندان گوهردشت، حاضر به تحمل  کمترین هزینه از جانب دیگری به خود نبود، چطور در زمان کوتاه  تغییر رای داد و بالاترین هزینه را بخاطر هم، خصوصا مجاهدین (سیزده)  پذیرفتند؟   

 *داشتن صنفی مشترک جمع زندانیان بند.

زندانیانی که هیچ نشانی از هم گرایی نداشتند، چطور در یک صنفی مشترک دور هم جمع شدند؟ 

  *فرو کاستن از موقعیت جایگاه مسئولیت بندی (چهارده) 

وقتی اولین مرتبه زندانبان گوهردشت اعلام کرد باید مسئول بند از جمع ( زندانیان) انتخاب شود، هیچ جریانانی حاضر به کمترین گذشت نبود تا از میان غیر خود کسی آن پُست را داشته باشد. چون جایگاه مسئولیت بند را نمایندگی سیاسی فرض می کردند. بنابراین ذره ای تامل نداشتند تا رقیب بر آن مسند تکیه کند. تازه در میان هر جمعی، انتخاب یک فرد برای آن مسئولیت، خود بی جدل نبود. چرا که هر کس شنل آن مقام را تنها بر تن خویش برازنده می پنداشت نه دیگری! نمونه بچه های کلون ما (اقلیت). با چنین توصیف از روزهای اولیه ی ورود ما به زندان گوهردشت، باید سوال کرد:

 *چه اتفاقی در انتهای دو ماه مسئولیت بندی من حادث شد که نه تنها کسی حاضر به قبول مسئولیت بند نشد بلکه اصرار بر ادامه ی کار من داشتند؟ حتی حیدر(پانزده) مسئول اتاق مجاهدین به من گفت: خواهش می کنم شما (چپ ها) یک یا دو دوره ی دیگر مسئولیت بپذیرید تا ما بیشتر یاد بگیریم! توده ای ها اعلام کردند: از شرایط موجود رضایت دارند و حاضر به پذیرفتن مسئولیت بند نیستد. بچه های متفرقی که بنام اتاق شش جمع بودند، با اعلام رضایت از دوران مسئولیت بندی من ادامه ی روند را با رغبت و رضایت پذیرفتند. حتی داریوش یکی از افرادی که بیشتر تمایل به زندگی فردی داشت، شخصا با تهیه ی یک کیک کوچک و زیبا به عنوان تشکر از من، نهایت رضایت و محبت خود را نشان داد. در نهایت  من ادامه ی کار را  نپذیرفتم، مهرداد نشاطی(شانزده) از بچه های کلون ما مسئول بند شد. مهرداد بعد از چهار ماه، خودش نخواست ادامه بدهد. حیدر از بچه های مجاهدین مسئولیت پذیرفت. سوال: آن همه تغییر در نظرات بچه های بند چگونه ممکن شد؟

مطالب سوالی در این مورد بسیار اما کُنه آن چنین است: تمامی اتفاقات مثبت حادث شده در آن بند، بر بستر برنامه ای  که صاحب اندیشه اش منصور نجفی بود، حاصل شد. پس لازم است برای شناخت کاراکتر و  چگونگی اندیشه و فکر و شیوه ی کاری او، بر او برگردیم.

چانچه در ابتدای مطلب نوشتم، در تقسیم بندی من از زندانیان بند یک واحد یک، منصور در  گروه «ب» جای داشت. حتی در تقسیم بندی زندانیان از منظر زندانبان، او جزو گروه فکری بند و در اتاق بیست و چهار بند یک، محبوس بود. قدرت تحلیل، دانش و اطلاعات، اعتماد به نفس، حاضر به جواب بودن، از ویژگی های او محسوب می شد. جدای از این ها، فردی بود با فراخی فکر و اندیشه و توانا در تحمل نیش و کنایه ی هم بندیان. چانچه تعدادی از بچه های تندرو بند (آفتاب نشینان مقیم مرکز) با تفسیر ناروا از توانایی او، صفت راست بر سینه اش الصاق  کردند. آن­ها در مورد ادعاهای خود علیه منصور، مناظره با حسین بازجو و یا جدل هایش با مسئول بند عزیز رامش را مثال می زدند! در عوض منصور با بردباری قابل تحسین القاب ناپسند هم بندیان را تحمل و با آنان به خوش رویی رفتار می کرد.

شرح برنامه ی منصور در بند چهارده زندان گوهردشت از منظر من: ما جمعی از زندانیان با ترکیبی متعارض و واگرا از زندان قزلحصار وارد بند چهارده زندان گوهردشت شدیم. منصور در ابتدای ورود، آنجا را به مثابه یک مکان بکر و خالی از همه ی روابط متظاد و متخاصم فرض کرده سپس در ذهن خود نقشه ای ترسیم می کند. پس برای پی افکندن یک رابطه ی انسانی و سالم، از اندیشه ی خود بسان  ابزاری کارا مدد می گیرد. چنانچه در ساختن ابزار کار بسیار توانا بود.

 او در اولین اقدام، موقعیت زندانیان بند را به لحاظ گرایشات فکری  ارزیابی دقیق می کند. وجه مشترک آنان را مشخص می کند. افتراق شان را در سوی دیگر می گذارد. دومین اقدام، سیاست های تاکتیتکی زندانبان را بررسی و تحلیل می کند. در نهایت به مانند یک شطرنج باز حرفه ای که بازی خصم خود «زندانبان»را متوجه شده، برای ادامه ی بازی، نقشه و برنامه تهیه می کند.

 او اول در سمت بازی خود با برجسته کردن اشتراکات  نیروهای خود، «همه ی زندانیان بند فارغ از گرایشات فکری» را متحد می کند. یعنی از یک جمع متشتت، جمع متحد می سازد. منصور برای متحد کردن افراد بند، خدعه و نیرنگ نمی کند. تفاوتی بین چپ و مجاهد و توده ای و… نمی گذارد. به همین دلیل در برنامه ی او  تقابل اکثریت و اقلیت و حتی فرد در مقابل جمع از میان برداشته می شود. او در نهایت با کنجاندن (به اتفاق آرا) در برنامه ی خود، کلیه ی زندانیان بند با گرایش و افکار متعارض نسبت به هم را در برابر زندانبان در یک صف متشکل کرد.

او  سپس برای افتراق  گرایشات مختلف در بند، راه کار می جوید. مثال: آن بخش از زندگی مجاهدین که قابل شراکت با بقیه ی جمع بود را، (مثل: سفره ی مشترک- نظافت بند- آشپزخانه…)  در برنامه ی صنفی اشتراکی قرار می دهد. بخش دیگر از زندگی آن­ها که قابل جمع با دیگر زندانیان بند نبود را، به خودشان وا می گذارد. در مورد بچه های توده ای و افرادی که زندگی تنهایی را می پسندیدند و همه و همه را، بر اشتراکات سهیم می کند.  افتراقات آن­ها را در حاشیه قرار می دهد تا خودشان  پی جویند بدون خدشه زدن به برنامه ی جمعی.

منصور برای ایجاد هم گرایی بین افراد بند، دقت نظر فوق العاده نشان می دهد. مثال: وقتی برنامه ی او در جمع بند مطرح شد، کس ندانست برنامه نویس چه کسی ست. چرا که عادت افراد عموما نگاه به فرد برنامه نویس هست تا دیدن متن. منصور دعوی خود ستایی نداشت. پس چرا باید ریسک می کرد که احیانا فردی از افراد بند بخاطر احتمالا  شخصیت او، معترض برنامه شود؟ او حتی در مورد من هم دقت نظر داشت. در ابتدای این یادداشت و تقسیم بندی زندانیان، من خود را مابین گروه «ب» و «الف» تعریف کردم. احتمالا منصور بر آن جایگاه دقت داشته.

حال یک بار دیگر بطور تیتروار نقشه و برنامه ی منصور در زندان گوهردشت سال شصت و پنج را مرور کنیم. چون که گویند: زندان نمونه ی کوچکی از جامعه هست. (هفده) پس اگر در زندان برنامه ی او عملی شد، در بطن جامعه نیز امکان وقوع دارد. برنامه ی منصور برای آن جمع متشتت و دور از هم، این چنین بود که با نتیجه ی ملموس «اتفاق زندانیان بر حول برنامه ی مشترک صنفی و ایستادگی در برابر زندانبان» روی داد:

یک- کل مکان زندان در عین واحد بودن، به دو قسمت واقعی آن «زندانی» و «زندانبان»، تقسیم و آن­ها را برابر هم قرار داد.                                                                                                                         

دو- اول نقشه ی راه برای زندانیان که خود سمت آنان ایستاده بود، ترسیم کرد. در نقشه ی او:

الف- تمام گرایش های موجود بند به رسمیت شناخته و هر یک دارای حقوق مساوی ارزیابی شد. یعنی به هر عنوانی یکی را بر دیگری برتری نبخشد.

ب – اشتراکات جمعی بند شناسایی، وآن را برجسته و کاربردی کرد.

پ – ضمن به رسمیت شناختن افتراق میان گرایش های موجود درون بند و نظرات افراد، آن­ها را در حاشیه ی اشتراکات به صاحبان خود وا نهاد.

ت- جایگاه مسئولیت بند را باز تعریف و از شان آن بقدری فرو کاست تا هم ردیف دیگر مسئولیت های بند مثل: مسولیت تقسیم غذا یا نظافت شد و فردی چو من، از عهده ی اجرایی آن برآمد.

ح – برنامه ی خود را بدون امضاء به بند فرستاد تا مبادا کسی از میان جمع زندانیان به دلیل جفای دوستان تند در بند یک واحد یک زندان قزلحصار که صفت راست روی بر او الصاق کرده بودند، با ذهنیت جفا پیشه معترض او شود. برای منصور سود و منافع جمع زندانیان مهمتر از کیش شخصی و گروهی اش بود.

حاصل برنامه ی منصور در بند چهارده:

جمع با شیوه ی اکثریت و اقلیت، دو پاره نشد تا اقلیت در برابر اکثریت صف آرایی کند. حتی فرد در برابر جمع قرار نگرفت. هر فکر و گرایش صرف نظر از تعداد، صاحب حق برابر در برنامه ی منصور بود. مسئولیت تک-  تک افراد نسبت به جمع روشن بود بدون کمترین تحمیل از جانب دیگری. در نتیجه هزینه های تحمیل شده توسط زندانبان به بند، با رغبت از جانب آنان (زندانیان) پذیرفته شد بی کمترین چالش بین افراد.

 عمیقا سپاسگزار ناصر مهاجر هستم که با حوصله و بحث های مفید و ارزنده، مرا در نوشتن این دو بخش یاری رساند.

م. دانش

یک: مطلبی با نام «اعتراضات ژینا؛ کارزار وکالت» به تاریخ دهم بهمن ماه هزار و چهارصد در سایت اخبار روز به چاپ رسید.

دو- از نمونه کردارهای هم بندیان چپ تندرو معروف به «آفتاب نشینان مقیم مرکز» در بندِ یکِ واحد یک زندان قزل حصار: تحریم تجهیز کتابخانه برای بند، تحریم برخی لوازم ورزشی مثل میز پینگ پنگ، برخوردهای زننده با افرادی که از منظر آنان در مسیر مبارزه نبودند و… .

سه- قیامت، تخت، نوعی شکنجه که حاج داود رحمانی در زندان قزل حصار بر عده ای از زندانیان به اصطلاح خود، سرموضع ای اعمال می کرد.

چهار- حاج داود رحمانی رئیس زندان قزل حصار تا نیمه های سال شصت و سه بود. بعد از او میثم رئیس زندان شد. شیوه ی مدیریت میثم متفاوت از داود رحمانی بود.

پنج- مسئول بند یک واحد یک زندان قزلحصار، سیامک نوری و معاون او عزیز رامش بود. سیامک نوری سال شصت و دو آزاد و عزیز رامش به جای او، مسئول بند شد. سیامک با اتهام اقلیت و عزیز با اتهام مجاهد مسئول بند بودند.

شش- بچه هایی بودند که هم گرایی نیمچه تشکیلات مانندی داشتند. برخوردهای تند و چپ روانه با دیگر زندانیان بند می کردند. از نمونه کردارشان بالاتر «دو» اشاره شد. اینان برای تعداد دیگری از هم بندیان که بیشتر دنبال تهیه رفاه بودند؛ نام «پاریس نشینان مقیم مرکز» انتخاب کرده بودند. در مقابل آن بچه ها هم، نام «آفتاب نشینان مقیم مرکز» به این دسته انتخاب کرده بودند. چونکه ایننان بیشتر وقت خود را در هواخوری زیر آفتاب می گذراندند.

هفت- حزب توده ی ایران بدلیل حمایت از حکومت و خط امام، اکثر جریانات مخالف حکومت را با گفتار و تحلیل ناشایست سرزنش می کرد. اما قرعه بنام آنها هم افتاد و دستگیر شدند. در زندان بنا بر سابقه ی ناپسند حزب با دیگر جریانات، احساس خاصی داشتند که بنظر من، می توان گفت: حس شرم. در حالی که اکثر اعضای حزب توده به لحاظ شخصیتی، بسیار محترم و موجه بودند.

هشت- بالاتر توضیح داده شد.

نه- حیطه ی قدرت رئیس زندان به آن اندازه نیست که بتواند دستور جابجایی یک زندان را بدهد. سال شصت و پنج کل زندان قزلحصار از زندانیان سیاسی خالی شد. لابد در چنان تصمیمی عوامل بالا دستی ها دخالت داشتند تا خود رئیس زندان.

ده- ابتدا که من از جانب طیف چپ بند کاندید مسئولیت بند شدم تا با کاندید بچه های مجاهدین بند گفتگو کنم، می پنداشتم هیچ وقت نباید اجازه دهیم فردی از جانب مجاهدین مسئول بند شود!! شبی با منصور در گپ و گفت بودم که او گفت: ببین فلانی ما باید همین یک دور اول مسئول بند بشویم. تا روابط درست را پایه گذاری کنیم. از دوره ی دوم می سپاریم دست بچه های مجاهد. بچه های خوبی هستند و عاشق سرویس دادن.

یازده- دوست هم بندی ما م. ن در بند یک واحد سه زندان قزلحصار  مسئول فروشگاه بود. او ترازوی آنجا را با خود به زندان گوهردشت آورده بود. پاسدارها به وقت تقسیم جیره پنیر بند، ترازو را از بند ما امانت می گرفتند.

دوازده- رئیس زندان گوهردشت آقای حسین مرتضوی زنجانی بود.

سیزده- نرمش دسته جمعی بیشتر خواست بچه های مجاهدین بود. در بند چهارده به خاطر همراهی با آن ها کل بند پذیرفت که نرمش دسته جمعی داشته باشد. من در مطلبی  با نام « اتاق گاز در زندان گوهردشت (رجایی شهر)» دهم آذر هزار و چهار صد در سایت اخبار روز چاپ شرح مفصل داده ام.

چهارده- بالاتر «ده» توضیح داده شد.               

پانرده- حیدر یکی از بچه های نیک مجاهدین که دو دوره مسئول بند شد. او تابستان شصت و هفت سر به دار شد.

شانزده- مهرداد نشاطی از بچه های اقلیت. بعد از اتمام دوره ی دو ماهه ی من، چون مجاهدین پیشنهاد دادند یک تا دو دور دیگر از بچه های چپ مسئولیت بند را بپذیرند، مهرداد نشاطی دو دوره مسئول بند شد.

هفده- مطلب را در زندان شنیده بودم اما نمی دانستم از کیست؟ از ناصر مهاجر در مورد آن پرسیدم که گفت: نلسون مندلاست که می گوید: « نظام زندان هر حکومتی به فشرده ترین و برهخنه ترین شکل، درون مایه حکومت را باز می نمایاند؛ و ویژگی هایش را. بی این معنا که هر حکومتی با دستی باز و بی دست انداز، نظم دلخواهش را در زندان بر قرار می کند». 

https://akhbar-rooz.com/?p=196435 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x