جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

سهم رضا شاه در تکوین جمهوری اسلامی – عباس بیگدلی

جمهوری اسلامی از همان لحظه‌ای که بر اریکه قدرت تکیه زد، ابزار سرکوب با مضمون ایدئولوژی اسلامی بر پا ساخت. در کوتاه مدت به تمامی نهادها و سازمان‌های اجتماعی مهر و نشان اسلام زد. جمهوری اسلامی با تکیه بر این ابزار به سرکوب تمامی سازمان‌ها، احزاب و گروه‌های سیاسی پرداخت و توانست مخالفان خود را با توسل به ابزار قهری سفّاک و قصی از صحنه سیاسی بیرون راند. این حکومت برای خفه ساختن صدای هر مبارز و فعال سیاسی مخالف خویش، آن‌ها را به چوبه‌های دار آویخت، دهان هر منتقدی را دوخت، زبان هر معترضی  را از حلقوم بیرون کشید و قلم هر پژوهشگر را شکست. کتاب‌ها، رسانه‌ها و روز‌نامه‌های منتقد را ممنوع کرد. هر لحظه که از عمر این وارثان ادبیات دوران جاهلیت می‌گذرد، زندگی بر اکثریت مردم صعب و دشوار می‌گردد و لحظه به لحظه عرصه زندگی بر آنها تنگ‌ترمی‌شود. از زمانی که این وارثان جهل  بر اریکه قدرت تکیه زدند، فقر و فلاکت رو به فزونی گذاشت و در گذر زمان دامنه بی کاری بسط و گسترش یافت. دامنه فحشاء و فساد به موازات وضع اسفبار افتصادی وسیع تر شد. چپاول و غارت از طرف مقربان جمهوری اسلامی عمق بیشتری پیدا کرد. جمهوری اسلامی چهل سال و اندی است که بطور مستمر و مدام مبنی بر تفکرات خرافاتی سلاخی و خون ریزی پیشه خود کرده و سعی می‌کند مراوده  دوران جاهلیت را در جامعه ایران برقرار کند.

در کنار آن با گسترش فقر دامنه تن فروشی یا خود فروشی زنان و کودکان وسعت یافت. فلاکت و بینوائی به جائی رسید که عده ای از مردم برای استمرار بقاء و ادامه حیات اعضای بدن خود را به حراج می‌گذارند.

در چنین اوضاع و احوالی طیفی از مردم خود را ملامت می‌کنند، اشک ندامت می‌ریزند و زانوی غم در بغل گرفته حسرت گذشته را می‌خورند و از شاهان پهلوی به نیکی یاد می‌کنند.

هر لحظه که از عمر این دولت ‌مردان بی‌کفایت و بی‌خرد سپری می‌شود بر وجاهت این خاندان در بین بخشی از مردم به تنگنا رسیده افزوده می‌شود و این‌جا و آن‌جا فریاد «رضا شاه روحت شاد» شنیده می‌شود. اما این طیف از مردم ناراضی تاریخ حکومت پنجاه ساله شاهان پهلوی را مورد بررسی قرار نداده‌اند تا متوجه شوند که خاندان پهلوی طی آن پنجاه سال و اندی که بر سریر قدرت تکیه زده بود، چه اعمالی انجام داد که سبب تسریع روند ظهور جمهوری اسلامی شد. از بیان شعار «رضا شاه روحت شاد» نباید تعجب کرد و نباید حیرت زده شد، زیرا هزار و چهار صد سال است که مدرسین و واعظان دین اسلام در بوق و کرنا می‌دمند و بانک برمی‌آورند که فریادرسی می‌آید که دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد. این شعار گوشه‌ای از فرهنگ ما ایرانیان شده و از این رو در گشت و گذار ناجی می‌باشیم.  پس شعار «رضا شاه روحت شاد» در حقیقت گویای درماندگی و استیصال این طیف است. آنها به‌دلیل نداشتن اتکاء به‌نفس درجستجوی ناجی می‌باشند: از آینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را.

شاید شاملو بر پایه‌ی چنین ذهنیت حاکم برجامعه این گفته را به زبان آورد: «من نمی‌گویم توده‌ی ملّت ما قاصر است یا مقصر، ولی تاریخ ما نشان می‌دهد که این توده حافظه‌ی تاریخی ندارد. حافظه‌ی دسته ‌جمعی ندارد، هیچ‌ گاه از تجربیات عینی اجتماعی‌اش چیزی نیاموخته و هیچ ‌گاه از آن بهره‌ای نگرفته است و در نتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده، به پهلو غلتیده، از ابتذالی به ابتذال دیگر و این حرکت را در جهت پیشرفت انگاشته، خودش را فریفته…»

در این نوشته سعی میشود بافت استبدادی فکری رضا شاه تشریح شود و اعمال وکردار او که موجب تسریع و تسهیل قدرت گیری ملایان شده، به صورت شفاف نمایان گردد. شرحی از لگد مال کردن دستاوردهای مشروطه توسط رضا شاه. قتل و زندانی کردن شاعرها و نویسندگان و روشنفکران همراه با توضیحی در باره علت جنبش ‌های اجتماعی تا کنونی که به استبداد ختم گشتند.

بافت فکری رضا شاه

در جوامعی که متکی بر مراودۀ استبدادی هستند، روند رویش و زایش افکار سیاسی بسیار به کندی صورت می‌گیرد. این رابطه‌ی سلطه می­تواند مبتنی بر مراوده اقتصادی یا ایدئولوژیک باشد. متکی بر ایدئولوژی هنگامی است که انسان‌ها با ارزش­ها و معیارهای اجتماعیِ ضرورتا کاذب و وارونه، واقعیت و هستی اجتماعی خود را محک زنند و یا فردی را مأخذ و منبع تمامی الهامات معتبر و واقعی تلقی کنند. در این حالت ذهن انسان­ها در پدیده‌ی ایدئولوژی محصور گشته و عقل و شعورشان تحت سیطره و چیره­‌گی آن مقتدا یا رهبر قرار می‌گیرد. این افراد هرچند وجود دارند ولی نه برای خود، بلکه برای دیگری‌اند. این افراد بالقوه سلاح مرگبار مقتدا و یا رهبراند. آنها به فرمان رهبر به هر عمل فجیع و ددمنشانه­ای اقدام می­ورزند و از هیچ کنش زشت و غیرانسانی پروا ندارند و روگردان نیستند. برای تحقق و مادیت بخشیدن به اوامر رهبر جان خود را نثار می­کنند و شربت شهادت می­نوشند و می­توانند هزاران انسان را به کام مرگ بکشانند.

استبداد متکی بر اقتصاد هنگامی است که به دلیل شرایط آب و هوائی به ویژه کم آبی، دولت نقش موثری در تأسیس و نگهداری شبکه‌های آبیاری داشته باشد. از این رو آنچه که در این جوامع بوجود آمده، نه مالکیت خصوصی، بلکه مالکیت جمعی و دولتی بر ابزار تولید بوده است. مونتسکیو در نوشت‌هایش به وجود تفاوت‌های اساسی میان انواع مختلف جامعه پی برده و بر شرایط آب وهوایی به عنوان علت اصلی این تفاوت‌ها تاکید کرده بود. او معتقد بود به دلیل شرایط اقلیمی ویژه، روح بندگی و بردگی بر سراسر آسیا و در سراسر تاریخ حاکم بوده است.

 این شیوه فکری از دوران باستان در جامعه ایران زایش یافته و به‌ تدریج بر تمامی نهادهای اجتماعی از جمله خانواده، مدرسه و به خصوص بر ارگان‌های ارتشی حاکم و به مانعی در زمینه‌ی رشد فکری و ساختار فردیت بدل گردیه است.

بافت فکری رضا شاه بر ایند و محصول چنین مراوده‌ی اجتماعی بوده. او در سنین نوجوانی وارد قزاق‌خانه شد، جائی که رابطه‌ای یک سویه بین فرمانده و فرمان بردار حاکم است. فرمانده در قزاق‌خانه از اختیارات تام برخوردار است و چگونگی کردار و رفتار فرمانبردار را تعیین می‌کند. فرمانبردار مطیع و مجری تمامی اوامر فرمانده می‌باشد. در این رابطه فرمانبردار از هر گونه تعین عاری و از هر ارزش و اعتباری تهی است، یا به‌عبارت دیگر در این مراوده مقام و منزلت فرمانبردار تا حد شئی سقوط می‌کند. فرمانبردار هم‌چون بنده فاقد هر گونه حق و حقوق است و اجازه تمرد و سرپیچی ندارد. فرمانبردار در شرایط حاکم بر قزاق‌خانه موجودی است بی‌روح و بی‌اراده و مجاز نیست واژه‌ی من را بر زبان آورد. اگر از فرد فرمانبردار لغزش یا غفلتی سر زند، مورد ماخذه قرار می‌گیرد، زشت‌ترین الفاظ بر او نثار و مورد تعدی و تجاوز قرار می‌گیرد. به او آموخته می‌شود که حقیر و زبون است و از هرگونه اعتراض و دادخواهی بری است. این چنین رابطه‌ای مانع تطور شعور می‌شود و ذهن انسان‌ها را عقیم و محصور می‌کند. بافت ذهنی و معرفتی رضا شاه بازتاب و محصول همان مراوده‌ی استبدادی است که در قزاق‌خانه و در اجتماع حاکم بود. و همین مراوده اجتماعی شاخص و بازتاب دهنده شخصیت رضا خان و رابطه متقابل او با دیگران گشت که از کودکی در ذهن‌اش حک شده بود، یعنی رابطه بین فرمانده و فرمانبردار و حاکم و محکوم. او مبتنی بر طبع و سرشت  خود که بازتاب دهنده‌ی همان فرهنگ استبدادی هزاران ساله بود، برای انسان‌ها نه اراده‌ای و نه آزادی و نه مقامی قائل بود. نزد او مردم حقیر و خوار می‌نمودند و باید بر آن‌ها جفا می‌شد.

او کارمندان دربار را هر دم به بهانه‌ای به شیوه‌ای رذیلانه و لحنی مستهجن حقیر و خوار می‌کرد و دشنام می‌داد. مبنی بر گفته ارجمندی تلگرافچی رضا شاه «مستخدمین درباری همه روزه مورد ایراد واقع می‌شدند و اغلب بر اثر غفلت در ریزه‌کاری‌های نظافت، فحش و کتک‌های فراوانی از دست مبارک شاه می‌خوردند … رضاشاه مثل استاد علم‌الروح و روان‌شناس، کاملاً به روحیه ایرانیان پی برده و شناخت کامل از روحیه‌ی ملت داشت و این تشخیص بجا شاید تنها عامل مؤثر پیشرفت او در کلیه‌ی امور بود. تنها حربه‌ی برنده‌ی او در پیشرفت امور، سختی و خشونت و خشکی و احیاناً فحاشی به زیردستان و متصدیان امور بود» (ص۱۱۹). رضاشاه طالب انسان سر بزیر، حقیر و بی‌ادعا بود. او دشمن انسانی بود که عرض وجود می‌کرد و از خود فردیت نشان می‌داد. حرف او قانون بود، به دستور او وزرا و کلا فرماند‌هان ارتش به کسب مقام نائل یا خلع مقام می‌شدند. مرگ و زندگی انسان‌ها در دست او بود. کسی نمی‌توانست خود را مالک بداند و صاحب چیزی قلمداد کند. به گفته‌ی ارجمندی: «در کارهای مملکتی هیچکس حق دخالت نداشت. هیأت دولت، مأموران لشکری و کشوری و نمایندگان مجلس همگی تابع رأی و مجری اوامر شاه بودند. هیچ مقامی جرأت و قدرت مخالفت با دستورهایی را که صادر می‌شد، نداشت. شاه به مشورت با زیردستان در انجام دادن امور عقیده نداشت. متصدیان امور از ترس کلیه احکام صادره‌ی شاه را، چه شفاهی و چه کتبی، ولو این که غلط بود، اجرا می نمودند. یکی از ویژگی‌های شخصیتی رضاشاه اشتیاق و تمایل زیاد به تملق و چاپلوسی و تعریف از وی بود. هر کس از ترس جان و مال خود فرهنگ تملق و فروتنی پیشه می‌کرد تا خود را حتی المقدور حفظ و حراست نماید.»

پیش‌زمینه‌های فکری جنبش مشروطه‌

 مشروطیت یعنی محدود و محصور کردن فضای اختیار و تصمیم‌گیری شاه توسط یک سری قوانین و یا بنا بر نوشتبه قول دیوید فلمن، دانشمند علوم سیاسی، «مشروطیت، مقامات حکومتی را تابع محدودیت‌های قانونی می‌کند و به آن‌ها اجازه نمی‌دهد هرآنچه را می‌پسندند، انجام دهند و باید به محدودیت‌های قدرت و روندهای قانونی احترام بگذارند». بنابر این توصیف، حکومت مشروطه همان حکومت مبتنی بر قانون است.

حکومت مشروطه یک کلیت انظمامی است که دارای تعینات و ویژگی‌هائی می‌باشد. از مهم‌ترین خصوصیات آن پارلمان یا همان مجلس است که از نمایندگان منتخب مردم تشکیل شده. این نهاد باید عمیقا بر سرنوشت یک کشور و در تمامی عرصه‌ها از جمله روند تحولات سیاست دولت نظارت داشته باشد. شاه در ادبیات مشروطه به هیچ وجه در سیاست نمی‌تواند دخل و تصرفی داشته باشد. در جامعه‌ی مشروطه انسان‌ها مجازند در چهارچوب قانون به هر فعالیتی اقدام ورزند.

فرهنگ مشروطه در ایران تحت عوامل متفاوت از جمله مبادلات تجاری بین ایران و اروپا و ورود و پخش روزنامه‌های ممنوعه‌ای که در خارج از کشور منتشر می‌شدند، رشد یافت. آنها نقش مهمی در روند آشنا کردن ذهن مردم با فرهنگ مشروطه داشتند. به ویژه چهار شخصیت، آخوند زاده، میرزا آقاخان کرمانی، میرزا ملکم‌خان و طالبوف تبریزی. آنها در درازای عمر خود کوشیدند ادبیات مشروطه‌خواهی را بر پایه‌ی رنسانس ایرانی و روشنفکری سامان دهند.

 این چهره‌ها طی حیات خود آثار بسیاری از متفکرین اروپایی را به فارسی ترجمه کردند. از این طرق دیگر نخبگان با ذهن نقاد آشنا شدند. آنها با ظرافت هر چه تمامتر، دین وسنت را به چالش کشیدند و با تبلیغ و ترویج ‌کوشیدند مضمون و شیرازه‌ی دین اسلام را برملا کنند ونشان دهند مذهب اسلام برای انسان چیزی بیش از فرهنگ بندگی و بردگی به ارمغان نیاورده است. آنها براین باور بودند که فرهنگ اسلامی، شعور انسان را از تعمق و تعقل بازداشته، اسیر تقید و تحجر می‌کند، زیرا عنصر شک را که سبب کمال و شکوفائی ذهن انسان می‌شود ممنوع می‌داند. یکی از آموزه‌های این نخبگان، لزوم جدایی دین از دولت بود و دیگر اینکه انسان، اساس و بنیاد هر جامعه است. ساختار حقوقی، اقتصادی و آموزشی جامعه نباید متکی بر اصل واساس دین پایه‌ریزی شود.

این نخبگان به مثابه عوامل پیش‌برنده توانستند در روند پیدایش جنبش مشروطه نقشی اساسی ایفاء کنند و موفق شدند به مثابه یک فاکتور، دامنه‌ی نفاق بین روحانیت را تشدید کنند.

به ابتکار میرزا ملکم‌خان بود که روزنامه‌ی «قانون» منتشر می‌شد. مطالب مندرج در آن، استبداد ناصرالدین شاه را نشانه می‌گرفت. بنا بر نوشته‌های محمود فاضلی: «این روزنامه به نظام حکومتی قاجار با لحنی تند انتقاد می‌کرد. این نظام را استبدادی می‌دانست و معتقد بود باید سیستم حکومتی تغییر کند». به همین دلیل انتشار این روزنامه با محدودیت‌هایی از سوی دولت وقت مواجه بود. ملکم‌خان در این روزنامه ضرورت برقراری حاکمیت قانون را به طور مستمر تکرار می‌نمود. او دولت را به خاطر وضع فلاکت بار مردم به نقد می‌کشید. 

کریم مجتهدی در مورد میرزافتحعلی آخوندزاده می‌نویسد: «برای ترمیم عقب افتادگی جامعه ایران، جـزو اولـین افـراد ایرانـی است که در طول شصت‌واند سال عمر خود به نحوی برای برانداختن جهل و تعصب که به نظر او به حق مانع از پیشرفت است به مبارزه پرداخته است».

آقاخان کرمانی یکی دیگر از روشنفکران تأثیر گذار دوره مشروطه است که مخالف استبداد بوده و برای حکومت قانون مبارزه کرده. پژمان عبدالمحمدی درباره‌ی این دانشمند می‌نویسد: «ایده‌ی یک خدای واحد مطلق که عمدتاً در ادیان شرقی ظاهر می‌شود، این اجتماعات را به سوی بسط ایده‌ی قدرت سیاسی استبدادی و قادر نبودن به توسعه‌ی یک آگاهی انتقادی واقعی هدایت کرده است». عبدالمحمدی در نوشته‌اش از زاویه‌ی دید آقاخان کرمانی تمایز نظام مشروطه و قانون شرعی را به وصف می‌کشد.

«آزادی»، «قانون» و « ناسیونالیسم»  مهمرین مقولات بافت ذهنی میرزا عبدالرحیم طالبوف را می‌سازند. بنا بر نوشته‌ی حامد گلستانی عامری: «یکی از مهم‌ترین زمینه‌های فکری در اندیشه‌ی طالبوف، نگرش وی به مقوله و مفهوم آزادی است. او در نوشته‌های خود به صورت بارزی به آزادی در شکل مفهومی آن توجه داشت و می‌کوشید با ارائه‌ی تعریف منسجمی از آزادی به جنبه‌های مختلف آن توجه کند».

تعداد بی‌شماری انجمن‌های مخفی در اواخر حاکمیت ناصرالدین شکل گرفت. دلیل ایجاد و رشد آن انجمن‌ها را فقط می‌توان از شرایط استبداد استنتاج نمود زیرا هر گونه فعالیت علنی به شدت سرکوب می‌شد. بنابراین، برای افرادی که ‌ایده‌های مختلف یا متفاوت داشتند راهی جز پنهان‌کاری نبود.

یک نمونه از شکل‌گیری انجمن‌های مخفی بر اثر استبداد را در دوره مشروطه می‌بینیم. بعد از اینکه امیرکبیر دارالفنون را تاسیس کرد و گروهی را برای فراگیری دانش‌های روز به اروپا فرستاد، ناصرالدین شاه که از دیدن نتایج افکار اجتماعی جدید چندان دل خوشی نداشت، با کنترل سفت و سخت تمام روش‌های اطلاع رسانی نظیر چاپخانه‌ها، سعی کرد مانع از انتشار افکار آزادیخواهانه شود. این محیط در کنار وجود افرادی که با اوضاع روز دنیا آشنایی داشتند و از عقب ماندگی ایران رنج می‌بردند باعث تشکیل تعداد زیادی انجمن‌های مخفی با افکار اصلاح طلبانه شد.

به گفته‌ی خسرو شاکری: «مهم‌ترین وظیفه‌ای که این انجمن‌ها برای خود قائل شدند نخست عبارت بود از تعلیم و تربیت توده‌های مردم و در مرحله‌ی دوم دفاع از قانون اساسی تازه‌پا. باید تأکید ورزید که علی رغم وجود مجلس شورای ملی، قدرت واقعی در کشور در دست انجمن‌های محلی بود. مجلس ملی در تهران قرار داشت و از دسترس بسیاری از مردم کشور بیرون بود و به سختی می‌توانست توده‌های کشوری به وسعت ایران را نسبت به فعالیت روزمره‌ی خود جلب کند».

با ندای مشروطیت سایه‌ی منحوس سانسور از دامن ایران محو گشت. نویسندگان تحت مجوز قانونی خود مختار بودند حوادث و پدیده‌های اجتماعی را طبق درک و سنجش خود تفسیر و تعبیر کنند. اصل سیزدهم قانون اساسى که دربردارنده‌ی آزادى مطبوعات است چنین می‌گوید: «… هرکس صلاح اندیشى در نظر داشته باشد در روزنامه‌ی عمومی بنگارد تا هیچ امرى از امور در پرده و برهیچ کس مستور نماند، معهذا عموم روزنامه‌جات تا مادامى که مندرجات آنها مخل اصلى از اصول اساسی دولت و ملت نباشد مجاز و مختارند که مطالب مفیده وعام المنفعه را همچنان مذاکرات مجلس و صلاح اندیشى خلق را برآن مذاکرات به طبع رسانیده و منتشر نماید و اگر کسى در روزنامه‌جات و مطبوعات برخلاف آنچه ذکر شده به اغراض شخصى چیزى طبع نماید یا تهمت و افترا بزند، قانونا مورد استنطاق و محاکمه و مجازات خواهد شد». به نوشته‌ی مهدی ملک‌زاده، «حبل‌المتین» یکی از پایه‌های کاخ مشروطیت و عامل مؤثر پیدایش نهضت آزادی‌طلبی در ایران بود. صرف‌نظر از مقالات اساسی که در مدت سی‌سال و اندی به قلم آزاد و شیوه‌ی مدیر روشن‌ضمیر آن منتشر می‌شد، یگانه مرجع و پناه افکار نوین بود که در صفحات آن مردان شیفته آزادی و آرزومند حکومت قانون می‌توانستند افکار خود را منتشر و در دسترس افکار عمومی بگذارند».

در دوره‌ی مشروطه هر گونه ممانعت برای روشنگری بر طرف شد و امکان جدال نظری بین روشنفکران لائیک و افراد سنتی و خرافاتی ایجاد شد. موقعیتی خلق گشت تا روشنفکران بتوانند با کوشش فراوان واقعیت معقولی را که در زیر انبوهی از خرافات استتار شده بود، به مردم نشان دهند. آنها سعی می‌کردند کذب بودن مضمون اسلام را عیان کنند. روشنفکران، جراید و احزاب از آن اتمسفر آزاد بهره بردند و نقش بسیار برجسته‌ای در شفافیت بخشیدن مضمون سلطنت الهی و سلطنت عرفی بازی کردند. روزنامه‌ی صوراسرافیل در همین زمینه سه شماره با عنوان «طبیعت سلطنت چیست!؟» انتشار داد. نخست به نقد «سلطنت الهی» پرداخت و آن را استبدادی دانست، سپس بر این پایه، حکومت محمدعلی شاه را نابرخوردار از مشروعیت خواند. این روزنامه در شماره‌ی نخست برپایه‌ی «براهین مسلّمه فلسفه اسلام» و با جلب توجه خواننده به روند حاکمیت سلطنت الهی در تاریخ، سلطنت الهی را رد کرد و سرانجام سلطنت را پدیده‌ای قراردادی دانست و افزود: «سلطنت چیزی نیست جز اِجماع اختیاری مردم بر اطاعت از یک تن و هر وقت باز خواهند، همان اراده آنها برای خلع او و نشاندن شخصی یا هیئتی به جای او کافی است.»

روزنامه‌های دوره‌ی مشروطه، به نقد نظام کهن با تشریح نظام تازه و ناسازگاری آنها با یک‌‌دیگر به روشنگری می‌پرداختند و می‌کوشیدند تناقضات دوگونه مناسبات فرهنگی که یکی دمکراتیک و دیگری استبدادی بود را برملا و فاش سازند. آنها می‌کوشیدند ذهن خوانندگان خود را با مراوده‌ی حاکم آن زمان آشنا و در مقابل، دولت مشروطه را به مثابه بدیل ارائه دهند.

طی تکوین جنبش مشروطه، احزاب، سازمان‌ها و اتحادیه‌های کارگری که هر یک منافع مادی و فرهنگی یک قشر و طبقه را نمایندگی می‌کردند به صحنه سیاست پای گذاشتند. نمایندگان آن‌ها در مجلس در مقابل هم صف آرائی می‌کردند و نظریات یک ‌دیگر را به مصاف و چالش می‌طلبیدند. به‌گفته جان فوران «در این دوره سازمان‌های زیاد و گوناگونی پای به‌عرصه‌ی وجود گذاشتند. جدل‌ها و مناظره‌هائی که بین نمایندگان در مجلس صورت می‌گرفت خود عاملی بود که مردم را به تعمق و تعقل وامی‌داشت و آن‌ها را  در تصمیم‌گیری و اتخاذ موضع کمک می‌نمود. به تعبیر دیگر این خود عاملی بود، که می‌توانست نهال مدرنیته را آبیاری کند و جوانه‌های آن را شکوفا سازد و آن را در جامعه ایران نهادینه سازد.

طی گذر زمان از مشروطه تا به‌ قدرت رسیدن رضا شاه چندین حزب شکل گرفته و به فعالیت پرداختند. از جمله حزب اجتماعیون عامیون، حزب اجتماعیون اعتدالیون و حزب دموکرات. احزاب دیگری ظاهر شدند ولی به دلیل نداشتن رأی کافی نتوانستند به مجلس راه یابند مثل اتفاق و ترقی. هر یک از این احزاب بی‌پروا و بدون بیم و هراس به تبلیغ و ترویج دیدگاه‌های حزبی خود می‌پرداختند. قبل از مشروطه اثری از حزب نبود، در عوض تعداد بی‌شماری انجمن رسمی و مخفی فعالیت سیاسی و اجتماعی می‌کردند. اﻧﺠﻤﻦ ﻫﺎی ﻣﺨﻔﻲ را ﻣﻲ ﺗﻮان از ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺆ ﺛﺮ در ﺷﻜﻞ ﮔﻴﺮی اﻧﻘﻼب ﻣﺸﺮوﻃﻪ داﻧﺴﺖ. (ﺣﺎﺋﺮی،۱۳۶۰ : ۵۴)

لگدکوب کردن قانون مشروطه توسط رضاشاه 

از لحظه‌ای که کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ توسط سیدضیاء و رضاخان صورت گرفت، چهره‌ی مخوف و عبوس سانسور دوباره رخ نمود. رضاخان در فردای کودتا اعلامیه‌ای با عنوان «حکم می‌کنم» خطاب به مردم ابلاغ کرد. جوهر این عبارت بیانگر آن ادبیاتی است که رضاخان در قزاق‌‌خانه تجربه کرده بود. منتقدین و معترضین، این حکم رضاخانی را  قانون‌شکنی خواندند و او را به باد مذمت و ملامت گرفتند. سردارسپه رنجید و خشم بر او غلبه کرد. در همین زمینه حسین مکی می‌نویسد: «حکومت نظامی بنای سخت‌گیری را گذاشت. بر خلاف قانون و انتظار عمومی در مقام تهدید و توقیف و ضرب و شتم مدیران آن برآمد و رسما هم در تاریخ هشتم رجب ۱۳۴۰ قمری برابر ۱۷ حوت ۱۳۰۰ خورشیدی، حکومت نظامی ابلاغیه‌ی شدیدالحنی منتشر و در آن قید کرد که بعدها قلم مخالفین را می‌شکنم و زبان می‌برم و …» این ابلاغیه و سختی‌های دیگر که سردارسپه برای اسکات جراید معمول می‌داشت کار را بدانجا کشانید که فرخی یزدی مدیر روزنامه‌ی‌ طوفان، مدیر روزنامه‌ی حیات جاوید و یکی دو نفر دیگر از مدیران جراید مرکز جدأ تصمیم بگیرند که دیگر خاموش ننشسته و از هرگونه تهدید و توقیفی نهراسند … بر این اساس روز ۹ رجب ۱۳۴۰ برابر ۱۸ حوت ۱۳۰۰ فرخی در روزنامه‌ی خود مقاله‌ی شدیداللحنی نوشت و بی‌قانونی‌های سردار سپه را متذکر شد … ولی عصر همان روز حکومت نظامی برای جلب فرخی دو سه نفر قزاق مامور می‌نماید که او را دستگیر و نزد ‌حکومت نظامی به قزاق‌خانه ببرند، فرخی قبلا موضوع را دریافته، چاره‌ای جز این که در سفارت روس متحصن شود به خاطرش نرسید و بلافاصله با چند نفر از دوستان وهم‌فکران خود به سفارت دولت شوروی رفته متحصن گردید. (حسین مکی ص ۴۳) با گذر زمان، عرصه‌ی آزادی تنگ‌ تر می‌شد و سایه‌ی اختناق سنگین‌‌تر و سانسور حدت و شدت بیش‌تر می‌یافت و به ‌طبع، زبان نقد به چالش گرفته می‌شد.

رضاخان با ذهنیت استبدادی بر اریکه‌ی قدرت تکیه زد و تمامی دستاورهای مشروطه را که به‌ قیمت گزاف عاید ایرانیان شده بود زیر پای خود لگد مال نمود. برای او کلماتی مانند دمکراسی و آزادی مشمئزکننده بودند. جان فوران در کتاب «مقاومت شکننده» فهم و درکی را که رضاشاه درباره‌ی قانون، مجلس و مشروطه داشت به‌ رشته‌ی تحریر در آورد. رضاخان ۱۲۹۹ به هیگ یکی از افسران انگلیسی گفت: «درحال پیش‌روی به سوی پایتخت و استقرار حکومتی است که بیش از دل‌مشغولی به مجلس، مشروطه و قانون اساسی و موضوع‌های بی‌ربطی از این قبیل، قدری، به نظم و ترتیب خانه‌ی خود بپردازد.» او سعی می‌کرد متکی بر سیاق خود مراوده‌ی اجتماعی را سامان دهد، او انسان‌ها را عاری از تعین می‌پنداشت و با آن‌ها رابطه‌ی یک سویه داشت. در ادبیات  استبدادی رضاشاه  قانون محلی از اعراب نداشت، او خود را قانون می‌دانست. اما تحقق قانون اساسی مشروطیت یعنی نفی استبداد.

آنچه سردار سپه مَد نظر داشت، نه جمهوریت، نه دمکراسی، نه سکولاریسم، بلکه استبداد و قدرت مطلقه بود. او نظامی را دنبال می‌کرد که در ذهن خود حک کرده و شخصیتش را می‌ساخت. یعنی جامعه‌ای با مراوده‌ی استبدادی.

در همین زمینه ریچارد کاتم مطرح می‌کند: «اقدامات او برای رسیدن به این هدف‌ها با سرسختی و خشونت توأم بود و هر قدرتی که در راه موفقیت‌های او قرار می‌گرفت، بایستی تا جایی که امکان داشت بی‌رحمانه از بین می‌رفت. بنابراین استقلال ایلات، قدرت مالکان، دربار قاجار و عقاید دموکراتیک و آزادیخواهان همگی در معرض حملات او قرار داشتند. قدرت مذهبی نیز ناگزیر، باید کاهش می‌یافت.»

ضرباتی که رضاشاه بر قانون اساسی وارد آورد، سرانجام دستاوردهای مشروطه را به کاریکاتوری از آن‌ چه که ‌بایست می‌بود، بدل ساخت. دخالت غیرقانونی در اداره‌ی امور کشور و ایجادِ فشار و سلب ‌هویت از قوای سه‌‌گانه‌ی مجریه، مقننه و قضاییه را آغاز نمود. او از همان ابتدا که به صحنه‌ی سیاست پا گذارد، برای هیچ یک از نهادهای دولتی ارزش و اعتباری قائل نبود و خود را فرای قانون می‌پنداشت.

در اصل نهم قانون اساسی آمده: «افراد مردم از حیث جان و مال و مسکن و شرف محفوظ و مصون از هرنوع تعرض هستند و متعرض احدی نمی‌توان شد مگر به حکم و ترتیبی که قوانین مملکت معین می‌نماید.»

رضا شاه هنگامی که بر قدرت تکیه زد، با روحی استبدادی تمامی سرشت و ویژه‌گی‌هایی که قانون اساسی برای آحاد مردم قائل بود را پامال کرد. او با انسان‌ها مراوده‌ی شئی‌گونه برقرار نموده بود. یعنی از نگاه او انسان‌ها خالی از تعین، عاری از سلیقه و اراده هستند. وی با توسل به قهر، کلاه پهلوی را بر سر مردم نهاد. بعد از گذشت چند صباحی بر آن شد و دستور داد که کلاه پهلوی نیز ممنوع است و از آن پس مردان مملکت  باید کلاه شاپو  بر سر می‌گذاشتند.

دولت رضاشاه طرح دولت متمرکز را مستقر کرد که از نظر مضمونی با دولت مشروطه در تضاد بود. تعینات این دولت متمرکز از این قرار بود: ارتش واحد، نظام اداری و آموزش سراسری. ارتش یکی از مهم‌ترین ابزار برای تحقق تمامی برنامه‌ریزی و پروژه‌ی رضاشاه بود.

در دوران سلطنت او طبقات و اقشار جامعه از داشتن سندیکا و حزب محروم شدند. کتاب‌ها و جرایدی که مضمون و محتوای انتقادی داشتند به زیر ساطور سانسور در غلطیدند و از پخش آن‌ها جلوگیری شد.

با قدرت گیری رضاشاه مجلس ماهیت اصلی و هدف خود را از دست داد و به ابزار و وسیله‌ای در دست او بدل گردید. سید جلال‌الدین مدنی در همین رابطه می‌نویسد: «از دوره‌ی هفتم به بعد، نمایندگان به طور دربست نماینده‌ی دولت بودند و انتخابات و مشارکت مردم بی ‌معنی بود. نتیجه‌ی چنین مجالسی تسلیم محض در مقابل قدرت حاکم برای تصویب قوانینی مثل قرارداد نفت یعنی تمدید اسارت اقتصادی و سیاسی مملکت و میلیاردها تومان ضرر به خزانه ملت و همچنین قوانین مربوط به سلب آزادی افراد بود که زیان آن قابل انکار نیست». رأی دادن از جامعه رخت بر بست، چیزی که در قانون مشروطه به مردم شأن و فردیت می‌داد. آبراهامیان می‌نویسد: «اما در شانزده سال بعد، از مجلس ملی ششم تا سیزدهم، نتیجه هر انتخابات به این ترتیب بود که ترکیت هر مجلس را شاه تعیین می کرد. روال کار او این بود که به کمک رئیس شهربانی فهرستی از کاندیداهای نمایندگی مجلس را تهیه و به وزیر کشور ابلاغ کند» او در ادامه می‌نویسد: «مجلس، دیگر نهادی بی محتوا بود و به صورت لفافی تزئینی برای پوشاندن صراحت حاکمیت نظامی در آمده بود.» آبراهامیان در جای دیگری از زبان وزیر مختار انگلیس می‌نویسد: «مجلس ایران را نمی‌توان جدی گرفت. نمایدگان آزاد نیستند، هم‌چنان‌که انتخابات مجلس آزاد نیست. وقتی شاه بخواهد چیزی تصویب شود، تصویب می‌شود. اگر مخالف باشد، رد می‌شود.» رضا شاه به این امر بسنده نکرد بلکه «مصونیت پارلمانی را نیز از نمایندگان سلب کرد.»

کشور ایران از ملیت‌های گوناگون با ادبیات و زبان متمایز شکل گرفته است. قبل از شکل ‌گیری دولت متمرکز هر ملت مختار و مجاز بود با زبان خود تکلم و با فرهنگ خود زندگی کند. از زمانی که رضاشاه دولت مرکزی را تشکیل داد این تمایزها و گوناگونی ملیت‌ها را نادیده گرفته آن‌ها را به حکم زور مجبور نمود به فارسی تکلم کنند. این عمل اجحاف و تعدی به مقام و شأن ملیت‌ها بوده و هست. به‌عبارت دیگر تهی کردن اقوام  از ویژگی‌ها و صفات فرهنگی و زبانی است. در حقیقت رفتار و کردار رضاشاه و فرزند خلفش ذهنیت جدائی طلبی را در ذهن اقوام ایجاد کرد.

رضاشاه تحمل و شکیبائی شنیدن صدای معترض را نداشت. هر مقاله‌ای که سیاست‌های دولت را هدف می‌گرفت و دارای مضمون و محتوای نقد آن سیاست‌ها بود امکان انتشار نمی‌یافت. رضاشاه می‌کوشید نوشته‌هائی که در جهت آشنا کردن ذهن عامه مردم به واقعیت معقول به نگارش در آمده بودند را از دسترس مردم دور نگه دارد و نگذارد ذهن آن‌ها به اعماق پدیده‌ها راه برند. نویسنده‌ی آن جزوه و مقاله را دستگیر می‌کردند و به سیاه‌چاله‌ها روانه می‌نمودند. خواننده و دارنده‌ی نوشته‌ها را می‌گرفتند و او را به زندان می‌انداختند و به مرور به هلاکت می‌رساندند. رضا شاه با کشتن و زندانی کردن نخبگان، ضربه‌ای مهلک بر روند روشنگری وارد ساخت و به عبارت دیگر او با این ضربه مانع  تراش و خراش  افکار خرافاتی و دینی مردم شد.

قشر نخبگان جوان‌تر هنگامی پا به میدان مبارزه نهاد که می‌رفت تا بساط استبداد رضاشاهی گسترده شود.

افرادی چون میرزاده‌ی عشقی، فرخی یزدی، ملک‌الشعرا بهار با انتشار روزنامه و سرودن اشعار یا نوشتن مقالات تند انقلابی زبان به انتقاد از سیستم استبدادی حکومت رضاشاه گشودند اما سهمی جز مرگ و زندان نداشتند. نخستین قربانی نسل جوان، میرزاده‌ی عشقی بود که مقابل منزل خود به قتل رسید، در پی او فرخی یزدی نیز در بیمارستان زندان درگذشت و بهار نیز بارها طعم زندان چشید.

تقی ارانی نیز که در آلمان با مکتب سوسیالیسم آشنا شده بود در بازگشت به ایران با ایجاد یک کانون روشنگری و انتشار مجله‌ی «دنیا» به روشنگری و انتقاد از حکومت پرداخت که او نیز جز زندان و مرگ، بهره‌ی دیگری نداشت.

با قدرت گیری رضاشاه  پروسه‌ی روشنگری قطع شد، زبان نقد بریده گشت، روزنامه و مجلات منتقد ممنوع اعلام شدند، مراوده‌ی انسان‌های دگراندیش منع شد، یعنی تمامی عواملی که می‌توانستند جامعه‌ی ظلمت زده‌ی ایران را با نور دانش روشن کنند و ذات سنت و مذهب را برای تاریک‌اندیشان بر ملا نمایند باردیگر به محاق استبداد فرورفتند.

همین اقدام رضاشاه یعنی «ممانعت از فرایند روشنگری» در حقیقت فرصت مناسبی بود برای روحانیت تا بتواند بدون دغدغه و مزاحمت افراد سکولار، به تبلیغ و ترویج مذهب شیعه دامن زند. بدین دلیل بود که خمینی در کسوت فضل‌الله نوری در سال پنجاوهفت ظهور کرد و جامعه را به قهقرا کشاند.

روشنفکران حامی رضاشاه

از دیرباز روشنفکران در جهت تحقق ایده‌ی تجدد در ایران بودند. عده‌ای از این عناصر بر این باورند که لازمه‌ی مادیت بخشیدن به یک ایده مدرن وجود یک فرد مقتدر است. در همین رابطه «یحیی دولت‌آبادی» رضاخان را چشم روشنی ملیون اصلاح‌ طلب دانست و نوشت: «اصلاحات اساسی… که منظور نظر ملیون است جز در سایه‌ی قدرت و قوت دولت رضاخان صورت نمی‌پذیرد.» کاظمی هم که در جرگه‌ی روشنفکران آن زمان بود نوشت: «دیکتاتور عالِم، دیکتاتور ایده‌آل‌دار با هر قدم خود چندین سال سیر تکامل را پیش می‌برد». حزب تجدد حامی و زمینه‌ساز قدرت‌گیری رضاشاه بود. موسسین این حزب افرادی چون داور، تیمورتاش و تدین بودند. آن‌ها براین نظر بودند که اصلاحات اجتماعی فقط می‌تواند از طریق اتحاد نخبگان با مرد قدرتمندی مانند رضاخان متحقق شود. آنها، رضاخان را که دارای ذهنی استبدادی و سطله‌جو بود برای اهداف خود شایسته دیدند و به همین دلیل مجذوب او شدند، با او به فعالیت پرداختند و زمینه‌ی قدرت‌گیری او را مهیاساختند.

 تو گوئی این افراد شناختی از بافت فکری مدرنیته که تکوین شده از فردیت، آزادی و برابری است، نداشته یا از کارآکتر فرد مستبد بی‌خبر بودند و نمی‌دانستند ذهن او در چه نوع رابطه‌ی اجتماعی شکل گرفته است. در کتاب «مدرن‌ها» نوشته‌ی رامین جهانبگلو واژه‌ی مدرنیته به این نحو تشریح شده «بی‌تردید مهم ترین محور مدرنیته شکل گیری فرد است به مثابه چهره‌ی اصلی جهان مدرن. به عبارت دیگر مدرنیته را می‌توان نظامی از اندیشه‌ها و ارزش‌هایی دانست که به پیدایش فردگرایی در جهان مدرن انجامیده است. از این جهت، تمدن مدرن با سایر تمدن‌ها و فرهنگ‌ها از بنیاد متفاوت است، چون این تمدن اولین و تنها تمدنی است که به فرد به مثابه موجودی اخلاقی، خودمختار و مستقل بها می‌دهد. در نگاه مدرن، شخصیت فرد در قالب شخصیت دانا، پایدار و دانش‌اندوز تبلور می‌یابد». شخص مستبد با انسان‌ها به مثابه ابزار رفتار می‌کند. همان‌گونه که اشاره رفت، فرد مستبد برای انسان فردیت قائل نیست. مستبد به تمامی افراد به دیده‌ی ظن می‌نگرد. شیوه و نحوه‌ی گفتارش طعنه‌آمیز، توام با تحقیر و رنجش‌آور است. خطای دیگران را به مثابه حکم مرگ محسوب و تلقی می‌کند. بخشش در ادبیات فرد مستبد جائی ندارد. برای فرد مستبد آری، آری نه، نه است. تمامی این خصوصیات بر شمرده در کارآکتر و شخصیت رضاخان جمع بود. حال چگونه می‌توان به کمک فردی با چنین ویژگی‌ها، جامعه‌ی مدرنی ساخت که در آن انسان کانون توجه باشد. باید پذیرفت مدرنیته یک نوع رابطه انسانی است. نضج و رشد آن در یک کشور به عوامل و ویژگی‌های متعدد بستگی دارد.

با خلع قاجاریه، رضا شاه ارابه‌ی قدرت را در چنگ گرفت. رضا شاه در تقابل آنهمه خوش خدمتی به هر یک از حامیان خود مقامی بخشید و وزارتی را محول کرد: تیمورتاش را به وزارت دربار برگماشت و به تمامی کارمندان عالی‌‌رتبه گفته بود که حرف تیمورتاش حرف من است هدف و نیت رضاشاه این بود که پادشاهی در خانواده پهلوی موروثی گردد. ولی معروفیت و نفوذ تیمورتاش رضاشاه را به تعمق واداشت و در ترس فرو برد که مبادا او به مانعی در نهادینه شدن پادشاهی در خانواده‌ی پهلوی شود. به‌همین دلیل به ‌تدریج سرنوشتی فاجعه‌‌بار برای تیمورتاش و دیگر حامیان خود رقم زد و یکایک آنان را از پا درآورد. عبدالحسین تیمورتاش در زندان به دست شکنجه‌‌گر معروف عصر رضاشاه یعنی پزشک احمدی به قتل رسید.

علی‌اکبر داور که به او لقب «بنیانگذار دادگستری نوین ایران عصر رضاشاه» را داده‌اند، نصرت‌الدوله فیروز، که عامل پیش‌برد برنامه‌های تجددگرایانه‌ی رضاشاه بوده و همراه با داور و محمدعلی اسدی نایب‌التولیه‌ی آستان قدس رضوی، سردار جعفرقلی‌خان اسعد بختیاری همراهِ همیشگی و مورد اعتماد رضاشاه، و …. از جمله کسانی بودند که در دوران حکومت پهلوی اول، با کم‌ترین سؤظن شاه، مقهور اراده وی ‌شدند و جان خود را از دست دادند.

تدین در جنبش مشروطه ساعی و کوشا بوده، چهره‌ای برجسته‌ و از پایه‌گذاران حزب تجدد بود و به عنوان نماینده‌ی مجلس شورای ملی از تهران در دوره‌ی چهارم مجلس حضور داشت. به‌گفته‌ی ابراهامیان: «تدین که در حزب تجدد  و مبارزه برای جمهوری نقش مهمی ایفا کرده بود، چون شکایت کرده بود که بودجه‌ی کمی به وزارت فرهنگ او و بودجه بیشتری به وزارت جنگ اختصاص داده شده است، از کابینه اخراج و زندانی شد».

علی دشتی کتاب‌های بسیاری نیز در جهت روشنگری و بیداری ایرانیان به رشته تحریر در آورد. اثر گذارترین نوشته او کتاب  ۲۳ سال بود. این کتاب مورد استقبال مردم قرار گرفت و در امر روشنگری و بیداری مردم تاثیر گذار بود. علی دشتی به‌گفته‌ی ابراهامیان در زمان رضاشاه در یک آسایشگاه دولتی بازداشت شد. پس از سقوط رضاشاه و در فضای نسبتاً آزاد به وجود آمده پس از دیکتاتوری پهلوی اول، در رسانه‌های کشور و در محافل سیاسی فاش شد که طی دوران بیست ساله حکومت پهلوی اول تنها در زندان قصر بیش از ۲۴ هزار نفر به اشکال مختلف به قتل رسیده‌اند. سلیمان‌میرزا اسکندری، رهبر حزب سوسیالیست در مجلس شورای ملی بود. هنگامی‌که سوسیالیست‌ها به قدر قدرتی رضاخان پی بردند برایشان مسجل شد که باید از او حمایت کرد، زیرا او ست که می‌تواند حکومتی قدر و نیرومند برپا سازد. لذا با حرکت از این تفکر به پشتیبانی از سردار سپه برخاستند

محمدتقی بهار دراین ‌باره چنین بیان می کند: «در طول تمام دوره مجلس چهارم مبارزات و تحریکات حزب سوسیالیست ازجمله برپایی تحصن‌های انفرادی و دسته‌جمعی در سفارتخانه‌ها و مجلس، برگزاری تظاهرات به بهانه‌های مختلف و غیره باعث سقوط کابینه‌ های مورد نظر اکثریت مانند کابینه قوام‌السلطنه و مشیرالدوله شد.

اما به مرور ایام به دلایلی رابطه میان رضاشاه و سلیمان میرزا اسکندری تیره و تار گردید و اسکندری ناچار از سیاست دست کشید و به هرگونه فعالیت خود خاتمه داد. با کناره‌‌گیری اجباری وی، حزب سوسیالیست از هم پاشید، باشگاه‌های حزبی تعطیل و برخی از آنها نیز به آتش کشیده شدند. سلیمان‌میرزا پس از این، برای مدت کوتاهی استاندار کرمان بود و در سال ۱۳۰۶ بازنشسته شد و تا پایان حکومت رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، در منزل خود در انزوای کامل به‌سر می‌برد.

این یک حقیقت است که  جزا و سزای مرگ در عهد رضاشاه، به زندان قصر ختم نمی‌گشت، بلکه در تمامی خطه ایران آن روزگار، آثار تعدی، تجاوز و کشتار رضاخانی به روشنی دیده می‌شد. وقتی شاه به یکی از دولت‌مردان غضب می‌کرد، او باید متوجه می‌شد که عمرش به پایان رسیده است.

رضاشاه و روحانیت

پدیده روحانیت با قدرت گیری شاه اسماعیل صفوی پای به عرصه ظهور گذاشت. او بعد از جنگ‌ها و خونریزی‌های فروان به سال (۱۷ ژوئیه‌ی ۱۴۸۷) در ایران بر اریکه قدرت تکیه زد. در آن زمان اکثریت مردم ایران سنی مسلک بودند. شاه اسماعیل به دلایل سیاسی به آئین شیعه روی آورد که یکی از شاخه‌های اسلام میباشد. او به  حکم جبر و زور توانست مذهب شیعه را توسعه دهد و بنام مذهب رسمی دولت ثبت کند. از آن پس به گفته‌ی حامد الگار: «تشیع مذهب رسمی دولت ایران در آغاز سده شانزدهم گردید و فلسفه و فقه شیعه رونق بی‌سابقه‌ای گرفت». سلسله‌ی صفویه برای ترویج و تبلیغ فلسفه‌ی شیعه، فقهائی از لبنان فراخواند. آنها با همت دولت صفویه به تأسیس مدارس و حوزه‌ی علمیه برای پرورش طلاب، مدرس و فقیه مبادرت ورزیدند. در گذر زمان و درپی این اقدامات، قشری از ملایان شکل گرفت.

پادشاه نیز، در مقام «ظل‌الله»، مشروعیت خود را از نهاد مذهب می‌گرفت و اساساً نوعی توازن قوا میان مذهب و حکومت برقرار بود. روحانیت شیعه، در مقام حاملان دین، با برخورداری از قدرت فتوا و نفوذ اجتماعی بسیار، توانسته بودند طی تاریخ، براساس قوانین شرع، به ‌نوعی بر زندگی مردم و نیز بر روابط آنها با حکومت نظارت داشته باشند و در این ‌میان کم‌ و بیش مانند نیروی بازدارنده و توازن ‌بخش، عمل می‌کردند؛ چنان ‌که در صورت مخالفت و مقاومت آنان در مقابل سلطه و نفوذ فرهنگی غرب، حاکمان و استعمارگران ناگزیر می‌شدند به دیدگاه روحانیت نیز توجه کنند. بنابراین معرفت شیعه و شخصیت ملایان در یک روند طولانی پانصد ساله و به واسطه‌ی عوامل گوناگون از ساده به پیچیده نضج یافت. رضاشاه به نفوذ و اعتبار روحانیت بر اذهان مردم واقف بود، بدین جهت تحمل آنها برای او بسیار دشوار و طاقت فرسا شد، و در ضمن وی به خوبی می‌دانست قدرت روحانیت مانعی بزرگ بر سر راه تحقق طرحی‌هائی که او در نظر داشت خواهند شد.

قدرت روحانیت رضاشاه را به تمعق واداشت که چگونه می‌توان قدرقدرتی ملایان را خنثی کرد. او برای  تضعیف نفوذ ملایان تدابیر و ترفندهای متفاوت اتخاذ کرد. در آغاز به مکر وحیله متوسل شد تا اعتماد آنها را به خود جلب کند. از این رو در دستجات سینه‌زنی و روضه‌خوانی شرکت می‌جست. بنا به گفته‌ی مکی «از روز دوم محرم ۱۳۴۰ قمری در تکیه‌ی قزاقخانه …. شروع به روضه‌خوانی و عزاداری و ذکر مصیبت خامس‌آل عبا گردید. دسته‌های سینه‌زن و سنگ‌زن محلی و صنفی که به آنجا می‌رفتند، از طرف وزیر جنگ (سردار سپه) نسبت به آن ها تحبیب و به هر یک از سران و مؤسسین آن یک طاقه شال داده می‌شد و پذیرایی گرمی به عمل می‌آمد و وزیر جنگ برای آنکه در تمام طبقات نفوذ کرده باشد، بدون استثناء تمام ذاکرین و روضه‌خوان‌ها را برای اقامه‌ی ذکر مصیبت دعوت کرده بود. پس از اتمام روضه به هر یک مبلغی پول می‌داد … از همه‌ی این‌ها مهمتر اینکه روز دهم محرم (روز قتل) دسته‌ی قزاق‌ها با یک هیئت و نظم و تشکیلات مخصوصی به بازار آمده و چند دسته موزیک در حالی که آهنگو نوای عزا می‌نواختند، اسب و یدک همراه داشتد و خود سردار سپه نیز در حالی که سر خود را برهنه کرده بود و کاه روی سر خود می‌پاشید در جلوی دسته دیده می‌شد … دسته‌ای از قزاق‌ها هم به سر و صورت خود گل و لجن زده، عزاداری می‌کردند…. همچنین شب یازدهم، قزاق‌ها شام غریبان گرفته و خود سردارسپه، سر و پا برهنه، شمع به دست گرفته با آنها همراه بود. قزاق‌ها به مسجد جامع تهران و مسجد شیخ عبدالحسین که از بزرگترین مجالس روضه‌ی آن روز بود، آمدند و یک دور، دور مسجد گردش کردند.»

رضاشاه اما، با تحکیم و استواری پایه‌های حکومتش، نحوه و شیوه‌ی سلوک خود را با روحانیت تغیر داد. او به قهر متوسل شد. نوروز سال ۱۳۰۷ ش. هنگامی ‌که تاج‌ الملوک، همسر رضاخان به همراه دخترانش و تعدادی از زنان دربار برای گذراندن لحظات تحویل سال در حرم حضرت معصومه به قم سفر کردند، آیت‌الله شیخ محمدتقی بافقی به آن‌ها پیام فرستاد که باید این مکان مقدس را ترک یا حجاب را رعایت کنند. رضاشاه باشنیدن این ماجرا  با یک واحد موتوریزه نظامی خود را به قم رساند، وارد حرم شد و شیخ را زیر مشت و لگد گرفت؛ اما مردم از خوف، دم برنیاوردند و سکوت پیشه کردند. در ادامه از سال ۱۳۰۶ رضاشاه سعی کرد دایره‌ی فعالیت ملایان را هرچه تنگ‌تر کرده، تحت کنترل دولت در آورد.

رضاشاه بعد سر کوب  قیام حاج آقا نورالله اصفهانی و واقعه‌ی قم در سال ۱۳۰۶ دیگر برای روحانیت اعتباری قائل نبود. بنا بر نوشته‌ی فرزانه نیکوبرش راد: او از سال ۱۳۰۶ اطلاعیه‌های متعدد مانند لایحه‌ی امر به معروف و نهی از منکر، قانون متحدالشکل کردن لباس، محدود کردن جواز پوشیدن لباس روحانیون، قدغن کردن مجالس وعظ و خطابه و روضه ‌خوانی، تصرف اوقاف دردست دولت، وضع قوانین درمورد محاضر شرعی گذراند. تدبیر دیگر وی در جهت تضعیف نفوذ روحانیت، جایگزینی قوانین مدنی به جای قوانین شرعی و عرفی جامعه بود، برنامه‌هایی چون امتحان گرفتن از طلاب، اجرای قانون اتحاد البسه، ایجاد مدارس مذهبی ـ فرهنگی به صورت دولتی و کنترل بعضی از حوزه‌های علمیه به دست دولت به منظور تربیت طلاب و روحانیون وابسته، تصرف در اوقاف و قطع دسترسی روحانیون از مهمترین منبع استقلال اقتصادی و مالی، منع پوشیدن لباس روحانیت مگر با جواز از وزارت معارف، ایجاد دانشکده معقول و منقول، مؤسسه وعظ و خطابه.

یکی از اصول مهم ذهنیت شیعه حجاب زن است. خیلی از زنها حجاب را به مثابه ارزش و اعتبار دانسته و هرگونه تحقیر و بی‌حرمتی به این اصل به معنی هتک حرمت از زنان متدین بود. شخصیت و اعتبار یک خانواده در اجتماع ایران آن زمان از چگونگی حجاب زن آن خانواده استنتاج می‌شد. از این رو حجاب سرمایه‌ی معنوی یک خانواده محسوب می‌گشت. رضا شاه بدون درنظر گرفتن این حساسیت ابتدا به تمامی نقشه که در سر داشت به آنها جنبه قانونی بخشید. کشف حجاب را در ۱۷ دی ۱۳۱۴ به تصویب رساند که به موجب آن، زنان و دختران ایرانی از استفاده از چادر، روبنده و روسری منع شدند و سعی کرد زن های محجبه را با قهر و زور از زیر چادر و مقنعه بیرون کشد. این نحوه‌ی کردار و رفتار، وجود و هستی زنان متدین را خدشه دارکرد.

چرا جنبش‌های اجتماعی تاکنونی به استبداد ختم شدند

در جامعه‌ای که مراوده‌ی استبدادی حاکم است ذهن انسان عقیم و نازا می‌ماند. شخصیت و اعتبار انسان در حد شئی سقوط می‌کند و فرهنگ فرصت‌‌طلبی و چاکرمنشی بسط و گسترش یافته، بازار دوز و دغل رونق و رواج می‌گیرد.

سایه‌ی سنگین استبداد همواره بر جامعه‌ی ایران حاکم بوده است. این شیوه‌ی مراوده، مولد و خالق تحجر و تاریک اندیشی است و هنگامی که در جامعه‌ی استبدادزده، آتش جدال و ستیز شعله‌ور می‌شود، الزاما به این معنا نیست که اعضای جامعه به نفی مناسبات خدایگان و بنده برخاسته‌اند. چنین انگاره‌ای واهی و پنداری است خام. جوش و خروش آن‌ها ناشی از نیازهای سرکوفته‌ای می‌باشد که تحت مراوده‌ی استبدادی تجربه کرده‌اند و همواره در ضمیر ناخودآگاه آن‌ها جای دارد. این نیازهای سرکوفته در ضمیر ناخودآگاه در تکاپو و غلیان می‌مانند تا ارضا شوند. حال انسان‌ها برای این که روح و روان خود را تسکین دهند، در مناسبات استبدادی فقط فرد مستبد را مسئول سرکوب شدن تیازهای خود می‌پندارد و بر علیه مستبد عصیان می‌کنند، به پا برمی‌خیزند و او را از اریکۀ قدرت به زیر می‌کشند.

اما از آن‌جا که انگیزه و هدف مبارزه‌ی مردم  نه در جهت براندازی و نفی مراوده‌ی استبدادی، بل بیش‌تر با مضمون انتقامی است، آن‌ها فقط آماج حمله‌ی خود را برعلیه فرد مستبد می‌گذارند. از این روست که هر بار جانشان به لب می‌رسد و چون دیگر تاب و تحمل مصائب روزگار را ندارند، بر آن می‌شوند تا به مصاف مستبد روند، در این اثنا فردی که به مثابه رهبر با شعارهایی بی‌محتوا و کلی ولی مردم پسند در صحنه‌ی مبارزه ظاهر می‌شود، مردم بدون هرگونه ریشه‌یابی نظریات و بدون در نظر گرفتن سوابق و بافت فکری او پیروش می‌شوند و از او تقلید می‌کنند و او را به مثابه رهبر خود قلمداد می‌نمایند.

این رهبرِ با گذشت زمان، سکان حکومت را در چنگ می‌گیرد، پایه‌های حکومت خویش را استحکام می‌بخشد و بساط سلطه‌ی استبدادی را بار دیگر می‌گستراند. او هم‌چون سلفش بر مردم جفا می‌کند، جور و ستم روا می‌دارد و می‌کوشد با ابزارهای مهلک، مراوده‌ی استبدادی را بار دیگر بر جامعه حاکم سازد. به شهادت تاریخ این ماجرا به کرات در جامعه‌ی ایران به وقوع پیوسته و هر طوفان و غلیان اجتماعی باردیگر به استبدادی نو خاتمه یافته است.

بنابراین جنبشی می‌تواند موفق و پیروز شود که از شرایط و داده‌های اجتماعی آغازکند و متکی بر آنها برنامه‌ی خود را تدوین نماید. جنبشی می‌تواند به اهدافش نائل آید که به کلمات کلی بسنده نکرده، از مقوله‌ی مشخص حرکت کند؛ مقوله‌ای که دارای اجزای ملموس بوده و در یک وحدت ارگانیک قرار دارند. به عنوان مثال، واژه‌ی «دمکراتیک» عبارتی است انتزاعی و بی‌آزار که هر فردی با ارتجاعی‌ترین ویژگی‌ها می‌تواند از آن استفاده کند. باید به این واژه تعین بخشید تا مشخص شود. به عبارت دیگر باید اجزای کلمه‌ی «دمکراتیک» را مشخص نمود که از چه ویژگی‌هایی تکوین یافته. از نظر این نوشته، آزادی احزاب، سندیکاها، روزنامه‌ها، آزادی بیان، آزادی زنها و آزادی اقوام مشخصه‌های بارز دمکراسی هستند.

پیش شرط تکوین یک جامعه‌ی دمکراتیک هنگامی حاصل است که در آن مراوده‌ی فرهنگی جریان داشته و انسان‌ها بتوانند آزادانه با یک‌دیگر وارد بحث و گفتگو ‌شده، فرهنگ یک‌دیگر را به چالش ‌گیرند و جلا ‌دهند. در نتیجه‌ی این جدال فرهنگی است که افراد می‌توانند به معرفت خود به دیده‌ی تردید بنگرند و برای کسب حقیقت به کندوکاو بپردازند. در جامعه‌ای که بازار نقادی رواج دارد، فکر رونق می‌یابد، شعور شکوفا می‌گردد، بساط تحجر برچیده می‌شود و سفره‌‌ی ایقان و ایمان محو می‌گردد. حاصل و برآیند فعالیت فرهنگی است که سبب می‌شود ذهن صیقل یابد و دیوار خرافات فرو ریزد و بساط دین و ایدئولوژی که فکر را به بند می‌کشد و ذهن معقول را استتار می‌کند، زوال یابد. در این زمینه است که می‌تواند فرهنگ دمکراتیک تطور یابد و فرهنگ تحمل دگراندیش نضج یابد و جمود فکری محو گردد. نقد و انتقاد از کارایی و سازندگی والایی برخوردار است، زیرا ذهن و فکر انسان را فعال می‌کند و او را تیز و کنجکاو و جستجوگر می‌نماید. انسان را به تأمل وتعقل وامی‌دارد و به ذهن انسان تعین می‌بخشد. کارآیی و اهمیت نقد را مارکس با کلامی مزین و آراسته و شفاف چنین توصیف می‌کند: «نقد، گل‌های موهوم زینت بخش زنجیر را از آن ‌رو پرپر نکرده است تا انسان زنجیر عریان و غم‌افزا را بر گردن نهد، بلکه از آن روست که او زنجیر را بگسلد و گل‌هایی واقعی بچیند. نقد مذهب، توهم را از انسان می‌زداید، تا او هم‌چون انسانی رهاشده از توهم و با خردی بازیافته، بیاندیشد، عمل کند، و واقعیت خویش را سر و سامان دهد، تا که بر گرد خویش و از آن‌رو بر گرد خورشید راستین خویش بگردد. مادام که انسان بر محور خود نگردد، مذهب، صرفا خورشیدی دروغین است که بر گرد او خواهد گشت (ادای سهمی به نقد فلسفه‌ی حق هگل)

https://akhbar-rooz.com/?p=197356 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x