پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

روزی که از دم تیغ جلاد در رفتم (قسمت چهارم) – اسداله کشتمند

در جریان همین روزهای برگشت به مخفیگاه رفیق «ولی»، هوا تازه گرگ و میش شده بود که رفیق «آصف دین» به مخفیگاه ما آمده و قرار قیام بر علیه رژیم خلقی را برای فردای آن شب بما ابلاغ کرد. میبائیستی به تمام حلقات اطلاع بدهیم تا آماده باشند

اسداله کشتمند از اعضای کمیته ی مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، بوده است. او بخش هایی از خاطرات خود را از دوران تصفیه های درون حزبی و حاکمیت خلقی ها در افغانستان (تابستان سال۱۳۵۷تا ششم جدی – دی – ۱۳۵۸) در صفحه ی فیس بوکش به اشتراک گذاشته است. اخبار روز این سلسله یادداشت ها را برای آشنایی خوانندگان خود با حوادث این دوره از کشور همسایه منتشر می کند. در زیر بخش چهارم این خاطرات را می خوانید:

از دوران مبارزات مخفی حزب در طول سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸- تا سقوط اهریمن خاطرات فراوانی دارم ولی درمیان انبوه این خاطرات یک چهره پرنور انقلابی بیشتر از همه در ذهنم می درخشد؛ چهره ای از تبار مردان اراده و ایمان و با شخصیتی بلورین و پرجذبه . این انسان والا رفیق “ولی” است که بعدها به نام «ولی کمیته شهر” مشهور شد. یکی از افتخارات بزرگ زندگی حزبی من اینست که در شرایط مبارزات مخفی حزب، معاون او بودم.

باری برای مدت بیشتر از یکماه در یک اطاق در منزل “نیک محمد دلاور”، یکی از بزرگترین قهرمانان حزب ما که خود زندانی بود و شهید شد، بسر بردیم. این مدت کافی بود تا همدیگر را از لحاظ خصوصیات اخلاقی بیشتر بشناسیم. این دوره را من برای خود یک شانس بی نظیر میدانم. در این مدت از تحلیل های حزب در طول سالهای زیادی که من در فرانسه بودم و در صحنه داخل حضور نداشتم، سیراب شدم. رفیق “ولی” سیاست را خوب درک کرده بود و خوب تحلیل میکرد. او از جزئیات هم باخبر بود.بی جهت نیست من او را استاد خود میدانم.

ما دوبار با هم در خانه این مردمانی که برایم مقدس هستند، مدت های بالنسبه طولانی زندگی کردیم. بار اول رفیق “فرید مزدک” هم یک هفته ای با ما در همین مخفی گاه بسر برد که خاطرات خوشی از آن دارم. بعد از اینکه از هم جدا شدیم چندین بار بروشورهای کمسومول را که به زبان فرانسوی بود می فرستاد تا برای استفاده جوانان ترجمه کنم. انجام این کار برای من لذت عجیبی داشت و با سرعت زیاد و با علاقه فراوان این بروشورها را ترجمه می کردم و برایش می فرستادم.

باری وقتی که درحدود دو یا سه هفته قبل از شش جدی، در زمان معین به مخفی گاه رفیق «ولی» در منزل رفیق «نیک محمد دلاور» حاظر شدم رفیق «آصف دین» (یکی از شش رفیقی که سازمان مخفی را رهبری می کردند) منتظرم بود. این دیدارآن معمای ایجادشده هنگام صحبت بین راه میان میکروریان و آقاعلی شمس را حل کرد. رفیق «آصف دین» را قبلاً یک بار دیده بودم و رفیق «ولی» گفته بود که او یکی از اعضای کمیته رهبری مخفی حزب است که می خواهد با من آشنا شود. بیادم آمد که درآن دیدار رفیق «آصف دین» درباره ایجاد سیستم رمزی برای انتقال مطالب در درون سازمان مخفی به کمک یکی از رفقای سازمان دموکراتیک زنان افغانستان، صحبت کرده بود (بعدها دانستم که منظور رفیق «جمیله پلوشه» بوده است). در این دیداری که نفس محبت رفیقانه و اعتماد عظیم برآن مستولی بود رفیق «آصف دین» به نمایندگی از رهبری مخفی حزب بمن دستور داد که آماده باشم تا اطلاع دهند چه زمانی با یکی از رهبران سازا (سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان) که استاد دانشگاه کابل بود، درباره وحدت عمل برای سرنگونی حاکمیت خلقی ها از جانب کمیته رهبری مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان مذاکره کنم. رفیق «آصف دین» یادآوری کرد که رفیق «نسیم جویا» قبل از زندانی شدن با رفقای «سازا» وظیفه مذاکره از جانب ما را به عهده داشت. بعد از زندانی شدن رفیق «جویا» و بنا بر تشدید فشارها از جانب «کام» رفقای سازائی تقاضا کرده بودند که از جانب ما کسی معرفی شود که برای آنها شناخته شده باشد تا با اطمینان مذاکره کنند. تصادفات روزگار این افتخار را نصیب من کرد؛ این اعتمادی که از جانب رهبری حزب بر من شده بود تا با یکی از سازمانهای بزرگ انقلابی آن زمان به نمایندگی از حزب ما مذاکره کنم، یکی از افتخارات عظیمی است که در زندگی مبارزاتی ام داشته ام.

ششم جدی ۱۳۵۸ هزاران تن را از شکنجه های حیوانی و مرگ حتمی و ملیون ها تن را از بدبختی های بزرگ نجات داد. با پیروزی ششم جدی مذاکره ای که موظف به انجام آن بودم منتفی گردید؛ حالا دیگر رفقا می توانستند علنی به مذاکره بپردازند. چنانچه بعدها این مذاکرات به نتائج بسیار مفید عملی انجامید و پست هائی مانند معاونت صدارت، وزارت خانه های پلان، عدلیه و صنایع خفیفه و پست های فراوان دیگری در دولت به رفقای «سازا» تعلق گرفت.
***

سیستم رمزی ای که به وسیله رفقا «آصف دین» و «جمیله پلوشه» ایجاد شده بود، بسیار ساده بود: از تسلسل ارقام دو عددی برای معادل سازی با حروف کار گرفته می شد. برای اینکه با دست یابی دشمن به یک یا دو و یا سه حرف، بقیه حروف افشا نشود، از انقطاع بعد از چند حرف در تسلسل اعداد و معادل گذاری کار گرفته می شد. در این سیستم کلیدرمز که عبارت از همان معادل های اعداد با حروف بود باید به خاطر سپرده میشد.

زمانی رسید که ما استفاده بزرگی ازاین کلید ساده رمز کردیم: آوانی که «حفیظ الله امین»، «نورمحمد تره کی» رابه قتل رسانید، شعار عوامفریبانه: «قانونیت، مصئونیت، عدالت» را هر سوئی و در سر هر کوچه ای جار می زدند. در هر گوشه شهر، در سخنرانی های مزخرف جارچیان رژیم، در هر برنامه ای این شعار چنان ب اتکرار به ابتذال کشانیده شد که سابقه نداشت. «امین» برای پوشانیدن اعمال جنایتکارانه خود لیست دوازده هزار نفر را که در زندان ها و درپولیگون های قوای چهار و پانزده زرهدار در پلچرخی به کمک باند جنایت پیشه خود (مسلماً با اطلاع رهبری حزب و «نورمحمد تره کی») به خاک و خون کشیده بود، در روی دیوارهای وزارت داخله نصب کرد و مسئولیت همه را به گردن «نورمحمد تره کی» انداخت، ولی مردم به آن باور نداشته و به آن پشیزی ارزش قایل نبود؛ مبرا بودن «امین» و باند جنایتکارش در این قضایا دور از تصور مردم بود. در کنار تبلیغات پر سروصدا، با استفاده از شیوه های نفرت انگیز و عوامفریبانه ظاهراً شرایط زندان ها را هم کمی سبک تر ساختند. بر اساس قواعد جدید زندانیان می توانستند هر هفته لباس و مقداری مواد خوراکی از جانب خانواده های خود دریافت کنند. با استفاده از این امکان جدید خانواده ما هم مقداری پول را در لای لباس ها برای برادرم «سلطان علی کشتمند» که ظاهراً حکم اعدامش به حبس ابد تغییر یافته بود (ولی درآخرین روزهای حیات رژیم میکروب کشنده هیپاتیت (مرض «زردی») بنام ویتامین در وجودش تزریق شده بود که فقط معجزه ۶ جدی او را از مرگ حتمی نجات داد) فرستادند. برادرم همه پولی را که برایش فرستاده بودند، به سربازی می دهد تا نامه اش را به دوکان پسرخاله پدرم، زنده یاد «غلام سخی» که در نبش کوچه اصلی شوربازار دکان میوه خشک فروشی داشت برساند. همان روز عصر نامه برادرم توسط رفیق «کریمه کشتمند» همسر برادرم به دست من رسید.

رفیق «صابر محسن» (برادر رفیق جنرال«آصف الم» فعلاً در دانمارک زندگی می کند) در بخش کارمندان وزارت زراعت با رفیق «یعقوب منگل» و رفیق دیگری تنظیم بود (همان رفیقی که در شبی که کارمندان «کام» با هژده نفر او رادر قلعه شاده آورده بودند، تا مرا شناسائی کند). روزی رفیق «صابر» در مخیگاه قلعه شاده آمده و اطلاع داد که از طرف وزارت زراعت برای یک دوره کارآموزی دو ماهه به هندوستان، معرفی شده است. مانند هر حزبی پابند اصول در چنین شرایطی آمده بود اجازه سفر بگیرد. در چنین حالتی که نامه برادرم به گمانم یک روز قبل از آن رسیده بود، از این فرصت طلائی استفاده کردیم؛ هر دو مشترکاً متن نامه برادرم را به رمز در آوردیم و در روی کاغذ توالت که نرم است و به سادگی لو نمی رود، نوشتیم. کلیدرمز هم با دقت بخاطر سپرده شد و رفیق «صابر» نامه را در لای کرتی خود دوخته و روانه هندوستان شد. در فرانسه نامه ها را به آدرس برادرم «عبدالله کشتمند» می فرستادیم، تا به رفقای تبعید شده رهبری بسپارد (رفقا نور، بریالی و داکترنجیب) و آدرسش را به رفیق صابر سپردم.

مدتی بعد شش جدی فرا رسید. درگیری با کارها و جنجال های بعد از شش جدی همه این مطالب را از یاد ما برد. مدت ها بعد روزی با رفیق زنده یاد ما «محمود بریالی» قدم می زدیم که ماجرای این نامه را برایم قصه کرد: {{روزی رفیق «عبدالله» نامه ای رابرای ما تسلیم داد. هر جمله ای از نامه رفیق «کشتمند» را که با یادآوری از وفاداری اش به راه حزب آغاز شده بود، یکی از رفقا می خواند اشک های ما با شدت جاری بود.}}. چنین بود سرنوشت استفاده از این سیستم رمزی برای ما در یکی از موارد ضروری.
***

در آخرین سال اقامت در فرانسه، بعد از آن که وحدت دو بخش حزب (خلقی و پرچمی) صورت گرفته و کارها بر وفق مراد هر دو طرف پیش می رفت، شخصی به نام «نجیب منلی» از کابل تعرفه حزبی (معرفی نامه عضویت در حزب درصورت انتقال از یک بخش به بخش دیگری از حزب) آورده بود و در سازمان حزبی ما تنظیم گردید. به علت این که یگانه عضو دارای سابقه خلقی حزب ما در فرانسه بود، همواره ازو مراقبت می کردیم. و روابطی بسیار صمیمانه داشتیم. زمانی که رهبری خلقی حزب را به شیوه گشتاپوئی از وجود پرچمی ها تصفیه کرد، مسلماً«نجیب منلی» که در فرانسه بود به مشکل رفقای ما مبدل شده بود. در این زمان رفقا «نوراحمد نور»، زنده یاد«محمود بریالی» و شهید دوکتور«نجیب الله» با خانواده های شان در فرانسه در سایه کمک حزب کمونیست فرانسه زندگی می کردند.
****

رفیق «شفیع ظفر» تازه از فرانسه برگشته بود. در دوران تحصیل هر دو در شهر تولوز زندگی میکردیم. هنگامی که بعد از فوت پدرش در همان سال ۱۹۷۸(۱۳۵۷خورشیدی) به افغانستان برگشت بعد از اندک مدتی به وزارت زراعت مراجعه کرد و بکار دولتی گماشته شد و چون قبل از تحصیل کارمند آن وزارت بود و مزید بر آن دوکتورا در رشته زراعت از فرانسه داشت، به آسانی او را پذیرفتند. رفیق«شفیع ظفر» در جلسه عمومی سازمان حزبی ما در فرانسه که در اواخر سال ۱۹۷۷ دائر شد، شرکت نکرده بود و در نتیجه«نجیب منلی» که در شهر دورتر از تولوز زندگی می کرد و تازه همان سال به فرانسه آمده بود، او را نمی شناخت. در کابل هم خلقی ها به او شک نبردند که عضو حزب است.

رفیق «شفیع ظفر» اطلاع داد که «ضیاءالله عزیز» از فرانسه برگشته و به خلقی ها پیوسته و با شدت در تبلیغات آنها سهم می گیرد. این را دیگرنمی توانستم قبول کنم که «ضیاء» می تواند خیانت کند. چه روزهای خوش و پر از تفاهم کامل را با شور و هیجان در شهر تولوز در کنار هم بوده ایم. چه قدر در فعالیت های حزب همواره حاضر و آدم متواضعی بود. نه! نمی توانستم باور کنم که رفیقی را که در وجود «ضیاء» می شناختم می تواند خیانت کند. رفیق «شفیع ظفر» در اثر اصرار من پذیرفت برایش پیامی بدهد. پیام کوتاه بود: می خواستم او را مخفیانه ببینم. پیام را خیلی عاجل برایش رسانید و قرار تعیین شد.

«محبوب نظام» برادر کوچک رفیق «حمید نظام» که تازه جوان پانزده شانزده ساله ای بود به عنوان عضو رابط این دیدار را در منزل خانوادگی خود تنظیم کرد. هیجانی را که در لحظه دیدار با «ضیا عزیز» رخ داد نمی توان با کلمات افاده کرد. هنگامی که او را با آن آرامش و لبخند دائمی اش دیدم، اشک در چشمانم حلقه زده بود. هنگام اقامت دوره تحصیل در تولوز، روابط خارق العاده صمیمیت، ما رفقای حزبی رابهم پیوند می داد. این احساس بخصوص در شرایط بحرانی بسیار نیرومندتر می شود. فکر می کردم قلبم بسیار بزرگ شده و «ضیاء» را در داخل آن می بینم. چقدر شاد بودم که اصلاً در مخیله ام لحظه ای هم خطور نکرده بود که این انسان شریف کم بدیل می تواند به آن ایدآل هائی که در طول شش سال در اوج شور جوانی با هم شریک ساخته بودیم، بی اعتنائی کند تا چه رسدبه خیانت. بعدها که در شعبه روابط بین المللی کمیته مرکزی حزب همکار بودیم، روابط ما نمونه وارب ود و همواره از همکار بودن با او فوق العاده شاد بوده ام.

اولین سوالم این بود: چه شد؟ با همان خنده پر از نشاط و صفایش گفت: عضو رابطم را نیافتم. از قرارمعلوم عضو رابطش زندانی شده بود. رفیق «نوراحمد نور»، از میان رفقای سازمان حزبی در فرانسه رفیق «ضیاءالله عزیز» را که قبلاً در شهر تولوز با هم درس می خواندیم و عضو حزب بودیم، برای کار مخفی حزبی به داخل افغانستان فرستاده بود.رفیق «ضیاء الله عزیز» به یک خانواده فرهنگی با وضع خوب اقتصادی متعلق بود. در کنار پل گذرگاه در منزل بزرگ و خوبی زندگی داشتند. بگمانم از مخفی گاه عقب جنگلک بود که نزدش رفته و شبی را در منزلش گذشتاندم. درباره وضع موجود بسیارصحبت کردیم و خاطرات شیرین تولوز را نیز بیاد آوردیم که درآن زمان برای هر دوی ما بسیار تازه بود.

در اخرین هفته ها و شاید روزهای قبل از ششم جدی رهبری مخفی حزب دستوری صادر کرد که بر مبنای آن رفقا در حدود توان کارزار جمع آوری کمک مالی از دوستان قابل اعتماد و خانواده های خود را به راه اندازند. باری با رفیق «ضیاءالله عزیز» مشکل مالی سازمان را یادآوری کردم. گفت ببینم چه میتوانم. با هم قرارگذاشتیم. در روز موعود در عصر یکی از روزهای قبل از ششم جدی در یکی از جاده های فرعی منطقه نزدیک به پل سرخ، با آرامش ولی سرزنده و شاد روی قرار حاظر شد. یک بسته ده هزار افغانیگی رابمن داد و گفت عجالتاً همین قدر شد کوشش می کنم به زودی باز هم بیاورم. وقتی پول رابه رفیق «ولی» سپردم تعجب کرد. ده هزارافغانی در آن زمان، به ویژه برای ما پول زیادی بود. بعداز شش جدی که فقط چند روزی بعد از آن رخ داد این ده هزار افغانی وسیله خوبی شد برای مصارف روزمره رفقائی که در دفتر ناحیه حزبی فعال بودند و تا هنوز سیستم کمک به حرفه ای های حزب سازمان داده نشده بود.
***

نمی دانم به کدام دلیل این دو هفته سه اخیر را در همان مخفیگاه با رفیق «ولی» سپری کردم؛ علیرغم اینکه هر دو می دانستیم که بر پایه اصول مبارزه مخفی، زندگی کردن مسئول یک بخش سازمان و معاونش در یک محل نادرست است. مهمتر این که رفیق «ولی» تشکیلات ناحیه را با رمز نوشته و به مادر بزرگوار رفیق «نیک محمد»سپرده بود که در صورتی که اگر زندانی شد، آن یاداشت رمزی را به من بسپارد.

در جریان همین روزهای برگشت به مخفیگاه رفیق «ولی»، هوا تازه گرگ و میش شده بود که رفیق «آصف دین» به مخفیگاه ما آمده و قرار قیام بر علیه رژیم خلقی را برای فردای آن شب بما ابلاغ کرد. میبائیستی به تمام حلقات اطلاع بدهیم تا آماده باشند.
در این شب پدر قهرمان«نیک محمد دلاور»(دگروال متقاعد «نیازمحمدخان دلاور») با هیجان و شور یک جوان پرشور، رفیق «ولی» را با موتر کوچک فولکس واگون خود به آدرس های مورد نیازش برد تا افرادی را که در حلقه های تحت رهبری اش بود، از دستور رهبری حزب درباره قیام مطلع بسازد.
من هم با هیجانی توصیف ناپذیر راهی آدرس های رفقا شدم. گام نخست قلعه شاده بود. این بخش آسان کار بود. اما بعداً، حوادثی در همین شب رخ داد که قصه آن خالی از دلچسپی نیست: تازه از کوچه ای که در نزدیکی حوزه ششم امنیتی قرار داشت، در حال پیوستن به جاده اصلی بودم که روشنائی موتری را دیدم. با عجله عینک ها را در آورده و خود را به آن رسانده و دست دادم. مشکل بینائی در شب بدون عینک، حوادث را طوری رقم زد که تنها در یک متری موتربود که نشان سرخ خلقی را روی دروازه موتر قایق مانند فولکس واگن وزارت داخله دیدم. راه و فرصتی برای عقب گرد وجود نداشت. راننده شیشه پنجره خود را باز کرد. آناً تصمیم گرفتم و با لحن تیپیک دهاتی و کمی هم ستنگ وار پرسیدم «شارمیرین (به شهرمی روید) بیادر؟» صدای خشنی گفت: «نی بروبان ما». بلائی بود و رد شد. طرفه حکایتی است که در حدود دو ماه بعد از ششم جدی که مسئولیت «حقیقت انقلاب ثور» را داشتم، روزی «خلیفه نظر» دریور اهل پنجشیر که قبل از من با «محمدعیان عیان»، رئیس «دثور انقلاب» کار میکرد، پرسید که آیا تقریباً دو ماه قبل شبی در نزدیکی حوزه ششم امنیتی به موتر قوماندان حوزه امنیتی ششم «دست داده» ام؟ چنین حادثه ای هیچگاه از یاد نمی رود. با تعجب فراوان گفتم بلی این من بودم ولی تو چطور میدانی که من بودم. گفت که صدایم بیادش مانده. قصه جریان آن شب برایم بسیار جالب شد و او توضیح داد: از قضا قوماندان حوزه ششم امنیتی، با «عیان عیان» دوست و رفیق بوده و این یکی گاهی شب ها آنجا می رفته و با هم خوش گذرانی می کردند. اتفاقاً همان شب دریور قوماندان حوزه مریض بوده و برای رفتن به گزمه به «خلیفه نظر» دستور داده اند تا موتر را براند. آری! گاهی انسان ها چقدرمی خواهند از هم دورباشند در حالی که سرنوشت چقدرآن ها راا تفاقی نزدیک در کنار هم قرار می دهد و خود از آن بی خبراند.

روز هشتم جدی ۱۳۵۸هنگامی که در دفتر روزنامه ای که هنوز هم تا چند لحظه قبل از آمدنم در انجا «دثورانقلاب» نام داشت، نمی دانستم وقتی که «محمدعیان عیان» در برابرم نشسته و در جمع کارکنان روزنامه به حرف هایم گوش می داد، همان کسی بوده که اگر آن شبی که با قوماندان حوزه شش امنیتی مرا می شناخت از آن وقت به بعد وجودم شاید در پولیگون های قوای ۴ یا ۱۵ زره دار در زیر خاک می بود.

ماجرای ان شب در همین جا ختم نشد؛ وقتی کمی پائین تر بسوی سر کاریز بروید در دست چپ قبرستان بالنسبه بزرگ و بیابان گونه ای درآنجا پهن شده است که فقط در روز می توانید این جا و آن جا سنگ های در زمین فرو رفته قبرها و گاهی هم بلندی های دور از هم را ببینید. شب ها ده ها سگ ولگرد و بعضاً هم خطرناک در قبرستان بی صاحب از این سو به آن سو پرسه می زنند و گاهی هم گروهی بیک سو می دوند. با نجات یافتن از شر بلیه موتر خلقی وارد همین قبرستانی شدم که در واقع زمین سخت و خشک و بعضاً همواری بیش نیست. من از کودکی از سگ بسیار ترس دارم. بیادم می آید که یازده – دوازده سالی بیش نداشتم که برادرم «عبدالله» مرا به خانه یکی از رفقایش به نام «عالم» که هر دو دانش آموز لیسه استقلال بودند و رمز و راز سیاسی هم با هم داشتند، فرستاده بود و درآن جا وقتی در زدم سگ بزرگ گرگ مانند آن ها بیرون شد و به دستم چسپید و دندان ها را در آن فرو برد. دستم حسابی خونی شد که کمی تا کنون هم نقش خفیفی از آن باقی است. با چنین پس منظری وقتی وارد قبرستان شدم تا میان بُ رزده و زودتر خود را به جاده سرای غزنی برسانم و تکسی بگیرم، که به یک بارگی ده ها سگ ولگرد با سرعت و همره با هم از روبرو میدویدند و از کنارم رد شدند. شنیده بودم که اگر آدم از خود در برابر سگ ترس نشان ندهد، سگ به او کاری ندارد. بهرحال این مرحله بسیار مشکل را هم پشت سر گذاشته شد و با تکسی به خانه رفیق «حمید نظام»، در حصه دوم کارته پروان خود را رساندم تا از آنجابه رفقای دیگری که در این بخش شهراقامت داشتند، دستور حزبی رسانیده شود.

ادامه دارد

https://akhbar-rooz.com/?p=19817 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x