دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

یک نسل در زندان دو رژیم! نگاهی به کتاب “عشق، عدالت و آزادی”، خاطرات زندانی سیاسی ناصر کمالی* – علی فیاض

آن نسل اگر هم ایرادات و یا اشکالاتی در نوع نگاه خود به جامعه و سیاست داشت، در راه آنچه مسیر عدالت و آزادی تشخیص می داد، سر از پا نمی شناخت و صادقانه همه هستی خویش را در کف دست نهاده بود تا برای رسیدن به آن آرمان ها جان فشانی کند. و در این مسیر ده ها هزار “جان ناشیفته” عزیزتر از خاک و زمان به دیگر ستاره گان شیفته آزادی و برابری این مرز و بوم پیوستند

خاطره نویسی های سیاسی – به ویژه در سال های پس از انقلاب – ابعاد گسترده ای یافته است. این خاطره نویسی ها که در بیشتر موارد از سوی سیاستمداران به حاشیه رانده شده و یا بازنشسته، به کتابخوانان عرضه می شود، در مواردی بیشتر به دفاعیات شخصی شبیه است، تا ارائه درست رویدادها و یا روندهای سیاسی… که خود نیز در آن نقشی داشته اند. در این گونه آثار به ندرت رد پایی از انتقاد از خود می یابیم. بیشتر این اشخاص سعی دارند، اشتباهات را به گردن رقبا، منتقدان و مخالفان بیندازند و کارهای مثبت را به خود منتسب سازند. و یا اگر نقش مهمی در ساختار سیاسی و یا امنیتی جامعه داشته اند، خود را از همه اشتباهات و یا اعمال سرکوبگرانه، …. مبرا ساخته ونه تنها تمامی اعمال و حتا جنایات خود و رهبرانشان را پنهان می سازند، بلکه با مقصر جلوه دادن مخالفان و منتقدان، خود را در روش هایی که به کار برده اند برحق نیز جلوه می دهند.

اما در این میان خاطرات و یادداشت های دیگری نیز طی سال های پس از انقلاب به رشته تحریر درآمده اند که خاطراتی سیاسی اما از نوع دیگری به شمار می روند. این خاطرات و یادداشت ها مربوط به انسان های فعال و مبارز سیاسی می باشد. این شخصیت ها نقشی در روی دادهای سیاسی – به مفهوم عملی و حکومتی آن– نداشته اند. و البته اگر نقشی هم در سیاست داشته اند در آگاهی بخشی، روشنگری و نگاه انتقادی نسبت به ساختارهای سیاسی، فرهنگی و نهادهای اجتماعی – دولتی بوده است. این افراد نه تنها در نهادهای حکومتی و سیاست های رژیم ها و دولت ها – که تاثیر بلافصل در سرنوشت شهروندان داشته است – نقشی نداشته اند، بلکه نقشی بیرونی، نقادانه و پرسشگرانه داشته اند. بنابراین، به این نوع از خاطرات می توان به گونه ای نسبی اعتماد کرد، آنها را مورد مطالعه قرار داد و به درکی نسبی از فضای سیاسی آن زمان جامعه دست یافت. 

در بین خاطرات نوشته شده مبارزان سیاسی، کمتر اثری از منطقه جنوب و به ویژه شهر بوشهر – که خاستگاه چهره های شاخصی در زمینه ادبیات و هنر(۱)، فرهنگ و سیاست (۲)و مبارزه (۳) بوده است – می بینیم. به جز معدود آثاری همچون خاطرات محمد مهدی جعفری، ایرج صغیری (۴) و …

به دلایل بالا می بایست خاطرات ناصر کمالی را به فال نیک گرفت و با علاقه مندی مورد مطالعه قرار داد. کمالی با ارائه خاطرات خود، دریچه ای دیگر را برای درک روی دادهای آن زمان می گشاید. خواننده، شهر بوشهر را به دور از هیاهوی امواج دریای پارس و یزله های (رقص و آوازهای) جاشوان (ملوانان) و غوغای تماشاگران متعصب فوتبال به تماشا می نشیند. و همچنین شهر را فراتر از بندری که اسکله اش انباشته از کانتینرهای پر از کالایی است که با کشتی های غول پیکر از آن سوی آب ها می آیند، می بینند.

کمالی خاطرات خود را می نویسد تا خواننده بداند و دریابد داستان بوشهر و حماسه هایش تنها در دلیران تنگستان، محمد تنگسیر و رییس علی دلواری و … خلاصه نمی شود.

ما در خاطرات ناصر می توانیم با فضای فکری، سیاسی و فرهنگی بوشهر آشنا شده و لایه های درونی – یا به اصطلاح زیر پوست شهر را – مورد مطالعه قرار دهیم. دهه پنجاه و آغاز موج جدید فعالیت های سیاسی پس از ۲۸ مرداد و خرداد ۴۲ را؛ دهه ای که فضای سیاسی کاملا بسته شده است، و فعالیت های سیاسی همه احزاب و سازمان ها – در فضای علنی اجتماعی – سرکوب و مسدود شده است. و جامعه به جایی رسیده است که به گفته ی مهدی بازرگان، نسل بعد دیگر در چهارچوب قانون اساسی با رژیم به مبارزه برنخواهد خواست. (۵) 

در این دهه به دلیل محدودیت های مطلق فعالیت های سیاسی آشکار، فعالان سیاسی هیچ راهی به جز فعالیت های زیرزمینی نمی یابند. در چنین شرایطی است که فعالیت های چریکی و مبارزات سازمان مجاهدین خلق ایران و سازمان چریک های فدایی خلق ایران، گروه شعاعیان و … اوج می گیرد و تاثیر خود را حتا بر فعالیت های ادبی – فرهنگی و آگاهی بخشی نیز بر جای می گذارد. (۶)

***

ناصر کمالی به عنوان یک جوان جستجوگر و کنجکاو، می خواهد از زوایای مبهم جامعه – چه نهان و چه آشکار – سر دربیاورد، تفاوت ها و تمایزات طبقاتی، اجتماعی و فرهنگی را درک و کشف کند، و دلیل این تمایزات – چه اجتماعی و چه طبقاتی را – بفهمد و در توان خود برای نفی این تبعیض ها و تمایزات به مبارزه بپردازد. حضور برخی از آموزگاران دبیرستانی که در آن به تحصیل مشغول است، و اهل مطالعه هستند و تحولات اجتماعی را دنبل می کنند و نوع نگاه آنها به فرهنگ و جامعه زمینه ای برای بحث و گفتگو فراهم می آورد، زمینه مساعدی برای پرسش گری. مطالعات و تحقیقات – البته در فضای محدود دانش آموزی و نیز در دسترس نبودن ادبیات سیاسی انتقادی– آغاز می شود. جوانان جستجوگر به هم می پیوندند و تصمیم به روشنگری – شعار نویسی – می کنند. و اینگونه است که پای ناصر به سیاست و فعالیت – و نیز به ساواک – کشیده می شود. این مسیری آشنا برای جوانان آن زمان است.

خاطرات ناصر کمالی، به همین دلایل بسیار خواندنی است. او خواننده را وارد فضای اجتماعی، فرهنگی و در نهایت سیاسی جامعه آن روز شهر بوشهر می کند. خاطراتی که چه بسا اگر به رشته تحریر در نمی آمد، ما چندان اطلاعی از فعالیت های آن نسل از فرزندان کنجکاو دهه پنجاه در شهر بوشهر نمی داشتیم.

فعالیت های ناصر از دوره دبیرستان آغاز می شود. او نخستین جرقه های اندیشیدن را از آموزگاران خود می گیرد. آموزگارانی که به جای کتاب های جنایی میکی اسپلین – که در آن زمان برای نوجوانان خیلی جالب و هیجان انگیز بودند – کتاب های دیگری را به دست آنها می دادند:

[آقای] “آقایی خنده ای کرد و کتاب دهکده پر ملال اثر امین فقیری به من هدیه داد و گفت اگر دوست داری مطالعه کنی این کتاب برای مطالعه بهتر است. این بزرگ ترین تحول زندگی من محسوب شد. آقایی زنگ کلاس انشاء کتاب می خواند و از دانش آموزان می خواست خلاصه نویسی کنند، که دقیقیا به یاد دارم کتاب ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی را ایشان برای خلاصه نویسی انتخاب کرد و کمی توضیح در مورد صمد بهرنگی و معرفی کتاب های دیگر صمد داد.” (صفحه ۵)

“سعید قاضیان دبیر تبعیدی بود. او درس ادبیات و تاریخ ادبیات می داد ولی کلاس او اصلا فرق می کرد و شیوه برخوردش با مسائل کاملا متفاوت بود… با خنده ای بسیار زیبا روی تابلو نوشت “چگونه انسان غول شد”؟ این اولین کتابی بود که سعید معرفی کرد…و کتاب های بیدسرخی را به من معرفی کرد و گفت برو پیدا کن و بخوان و در واقع سیستم مطالعه مرا عوض کرد.” (صفحه ۶ و ۷)

البته ناصر و تنی چند از دوستانش، تبدیل به شورشی می شوند. آنها از شعارنویسی آغاز می کنند تا طرح ریزی برای به آتش کشیدن ماشین های ساواک در شهر بوشهر. ناصر کمالی اما، نه “سیاستمدار” بوده است و نه از صاحبان قدرت، و درست و به همین دلیل هم صادقانه می نویسد. نه نیازی به دفاع از خود می بیند و نه حق کسی را ضایع کرده است که به توجیه آن بپردازد. حتا در آنجا که از دستگیری خود سخن می گوید، به برنامه ریزی برای به آتش کشیدن اتوموبیل های ساواک اشاره و اعتراف می کند.

او با خود و خواننده بسیار صمیمانه و صاقانه سخن می گوید. و حتا دلیل منطقی یک مامور را در خاطرات خود بازتاب می دهد:

” … و بعد از آن مجددا همان راننده آمد و با خنده گفت ما که همسایه شما بودیم چطوری می خواستی ماشین مرا آتش بزنی؟” (صفحه ۱۸)

بی عدالتی ها، و بی اعتنایی به سرنوشت شهروندان، جرم بودن کتاب خوانی و مخالفت با اندیشه از سوی یک رژیم سرکوب گر، ناصر و دوستانش را به مقاومت وادار می سازد. آیا باید سکوت کرد؟ و به رفتارهای خشونت آمیز رژیم در قبال فکر کردن و اندیشیدن، هیچ واکنشی نشان نداد؟ البته که همیشه چنین نیست. همیشه انسان هایی هستند که ظلم و ستم را بر نمی تابند، و ناصر کمالی یکی از آنها است. او شورشی است و بی عدالتی و فقر را بر نمی تابد.

وجود کپرنشین ها – زاغه نشینان حاشیه شهر – وجدان ناصر را به درد می آورد. او از دیدن تبعیض ها و فقر رنج می برد:

“برای ما مشکل بود که ببینیم در کپر آباد، محلی که اکثر مهاجران بودند، کسانی که زمین و کار در روستا را از دست داده به بوشهر پناه آورده بودند، در بوشهر حمالی و یا در کشتی کار می کردند و کارهای پست شهر را انجام می دادند و در فقر مطلق زندگی می کردند، اعتراضی نکنیم”. (صفحه ۱۰)

و این درست در همان سال و سال بعد از آن است که اسدالله علم، یار مسجد و میخانه و … خانه! محمدرضا شاه پهلوی، در خاطراتش با وقاحت هر چه تمام می نویسد که:

“صبح در رکاب اعلیحضرت همایونی به بندر بوشهر رفتیم. بندر خرابه ده پانزده سال قبل واقعا آباد و عالی شده است و یک نفر فقیر دیده نشد.[؟!] تاسیسات نیروی دریایی مورد بازدید قرار گرفت و واقعا خوب بود، به خصوص برنامه خانه سازی آنها پیشرفت کرده بود (برای سی هزار نفر).” (۷)

باید از ناصر کمالی سپاسگزار بود، که همانند جوانان دهه پنجاه در دیگر شهرهای این سرزمین، با نگارش خاطرات خود، جنبش، حرکت و اعتراض نسل کنجکاو، جستجوگر و مخالف با استبداد و دیکتاتوری را به نسل های بعدی انتقال می دهند، و افشاگر نظام های مبتنی بر بی عدالتی، سرکوب و … می شوند. 

آنچه ما در خاطرات ناصر کمالی درباره رفتار ساواک و امنیتی های رژیم شاه می خوانیم، شاید چندان تازه نباشد. و یا مشابه آن را شنیده و خوانده باشیم. اما انتشار این خاطرات تاییدیه ای است بر آنچه دیگران هم گفته اند. هر چند که در مواردی این تجربه ها و مشاهدات شخصی و منحصر به فرد نیز به شمار می آیند. کمالی با اتکاء به خاطرات و تجربیات شخصی خود در زندان بوشهر و شیراز، به گونه ای ملموس، رآلیستی و واقع گرایانه خواننده را وارد فضای زندان می کند.

او پس از شعارنویسی هایی در سطح شهر دستگیر می شود. کتک می خورد. تهدید می شود و از او می خواهند تا دوستانش را لو دهد:

“در اتاق رئیس ساواک، ناصر سلیمی پور … با تمسخر گفت: می دانی اینجا کجاست؟ گفتم آره، ساواک. گفت: می دونی که ما تخم مرغ جوش داده را کجا می کنیم؟ پپسی را کجا می کنیم؟ … (صفحه ۱۳)

“چیزی نگذشت که ۲ نفر با شلاق وارد شدند. من را خواباندند روی زمین و یکی پاهای مرا گرفت و بازجو پا گذاشت روی سینه ام و یکی دیگر شلاق می زد.” (صفحه ۱۳)

زندان عادل آباد

پس از چندی ناصر را از زندان بوشهر به زندان شیراز منتقل می کنند. انتقال از زندان بوشهر به زندان عادل آباد شیراز، او را وارد فضایی کاملا متفاوت می کند. اولین برخورد وی با یک دانشجوی زندانی است:

“گفت من دانشجو هستم به خاطر اعتصاب دستگیر شدم. و اولین برخورد من با یک زندانی سیاسی. گفت اینجا پر از دانشجو می باشد.” (صفحه ۲۰)

او پس از چند روز به بند ۴ زندان انتقال می یابد. بند زندانیان سیاسی. ناصر نمی تواند ذوق و شوق خود را از این انتقال نشان ندهد:

“به هر صورت یک روز گفتند همه اثاثیه را جمع کنید بروید بند ۴ و همگی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم که بالاخره می ریم که بچه های سیاسی را ببینیم … بند ۴ سه طبقه سیاسی، داراتادیب و زنان بود” … (صفحه ۲۴)

کمالی فضای زندان عادل آباد را به خوبی تشریح می کند. دو دسته گی زندانیان سیاسی را؛ مذهبی ها و مارکسیست ها. و تلاش های هرکدام را برای جذب دیگر زندانیان جوان به سوی خود. اما غیر از زندانیان سیاسی، زندانی های عادی با جرم ها اجتماعی هم در این زندان وجود دارند. آنها هم بند خاص خود را دارند:

“در بند یک زندانیان عادی ملاقات ممنوع، مواد فروش احتمال اعدام داشتیم… [و] زندانی هایی که خودشان را به دیوانگی زده بودند که اعدام نشوند”. (صفحه ۲۴)

ورود به بند ۴ به ناصر امکان معاشرت با زندانیان شناخته شده، با تجربه و اهل مطالعه را می دهد:

“من سهمیه اتاق ۱۵ شدم. اینجا اتاق حزب توده ای هاست. من اول کمی جا خوردم. چون به هر صورت ما حزب توده را خائن می دانستیم و این را به فال نیک نگرفتیم. چون دوست داشتم بروم و بچه های چریک را ببینم و آشنا شویم … وارد اتاق که شدم با استقبال گرم آقای تقی کی منش رو به رو شدم … آقای حجری … آقای [محمد] علی عمویی.” (صفحه ۲۵)

در این بند است که ناصر کمالی با زندانیان سیاسی برجسته و شناخته شده آن زمان از نزدیک آشنا می شود و آشنایی با آنها را لحظات فراموش ناشدنی زندگی اش به حساب می آورد:

“اولین اتاق که دعوت شدم اتاق ۲۱ بود. یادشان یاد باد.علیرضا شکوهی، پرویز جهانبخش، نوری ریاحی، امیر لشکری، دکتر احمدی، دکتر تقی افشانی و جواد اسکویی در اتاق بودند و یک چای هم به من دادند. این خاطره خوش را همیشه با خود دارم … یاد محمود محمودی یاد باد… عباد احمدزاده هم آنجا بود … بهرام قبادی که در بند یک شنیده بودم در برخورد با ساواک گلوله خورده” … (صفحه ۲۵)

“بهمن رادمریخی (پیل آغای) انسان بسیار راحت، خندان و معتقد که من موفق شدم که در رابطه با تاریخ سازمان چریک ها چند جلسه با او داشته باشم. اتاق ۴ یعنی منصور بازرگان از مجاهدین، مهندس سحابی، آقا رضا ملک محمدی، حبیب مکرم دوست که همگی از مجاهدین بودند. به جز مهندس سحابی از نهضت آزادی، بنی معظمی از اعضای مجاهدین که در سازمان الفتح دوره چریکی دیده بود و در یک برخورد مسلحانه به پایش گلوله اصابت کرده بود. اتاق ۱۷ حمید ارض پیما، خندان، تسخیرناپذیر از اعضای اولیه سازمان چریک های فدایی خلق بود. دکتر فضل الله هوشداران از اعضای ستاره سرخ که به من در تئوری خیلی کمک می کرد. دکتر انصاری، دکتر کریمی که اعضای ستاره سرخ و از دانشگاه پزشکی شیراز بودند و خیلی راحت برای من وقت می گذاشتند. من با دکتر کریمی و انصاری چند کلاس داشتم که خیلی بهم کمک کرد. آقا رضا باکری از بچه های مجاهدین که تغییر ایدئولوژی داده بود انسان بسیار محجوب و اینکه برادرش از اعضای مرکزی مجاهدین و سال ۵۰ اعدام شده بود.

عبدالله محسن خندان و فعال در بند که برادرش سعید محسن از سازمان دهندگان سازمان مجاهدین خلق بود و سال ۵۰ اعدام شده بود. مهدی خسروشاهی از اعضای مجاهدین که تغییر ایدئولوژی داده بود و خندان و خیلی جدی بود. چندین بار با او صحبت کردم. از خاطراتش در مورد اصغر عرب هریسی صحبت کرد که از اعضای کارگر چریک های فدایی خلق بود. عبدالله قوامی و صمد بالایی از اعضای ستاره سرخ و داود صلح دوست از اعضای گروه فلسطین که آنها را در اتاق ۱۵ دیدار کردم. محمد حقیقت که از اعضای سازمان آرمان خلق بود و از همایون کتیرایی حکایت زیادی داشت. تعریف می کرد که یک روز بازجو مرا صدا زد و رفتم در اتاقی که همایون هم آنجا بود. دیدم همایون روی یک صندلی نشسته و راحت نیست و رنگش قرمز شده بود. بعدا که از او سئوال کردم، گفت گفت که زیر صندلی اجاق برقی گذاشته بودند و صندلی داغ بود. ولی سعی می کردم که خنده کنم که شما متوجه حالات من نشوید”. (صفحه ۲۶)

از مخفی کردن بریده روزنامه ها گرفته تا تن ندادن به خواست های زندان بان، و مقاومت در برابر باج گیری و زیاده خواهی آنان آن هم پس از پایان دوران محکومیت دو ساله، ناصر را به ملی کشی وا می دارند. به او می گویند:

“حکم آزادی شما آماده است، فقط تعهد بده که کار سیاسی نکنی و اگر کسی به شما مراجعه کرد، او را به ساواک معرفی کنی. (صفحه ۴۵)

ناصر اما تن به چنین کاری نمی دهد. حاضر می شود بنویسد که دیگر فعالیت سیاسی نکند و نیز اگر کسی سراغش آمد، همکاری نکند، اما حاضر نمی شود کسی را معرفی کند. [لو دهد]

و آنها از پاسخ های ناصر راضی نمی شوند و بارها خواست خود را تکرار می کنند. اما ناصر آخرین خواسته آنها را نمی پذیرد. آنها هدفشان به زانو درآوردن ناصر و او را تبدیل به یک خبرچین ساواک ساختن است. که ناصر حتی به بهای “ملی کشی”، تن به این خواست آنها نمی دهد.

او را به انفرادی می فرستند؛ تنها با یک شورت و در سرمای یک سلول تا بیشتر تحقیر شود و بدین ترتیب مقاومتش را درهم شکنند. اما ناصر کمالی شش ماه “ملی کشی” را تحمل می کند.

او بالاخره پس از خروج از زندان، در جستجوی ادامه مبارزاتش به فلسطین می اندیشد و کشور کویت. تا در آنجا از طریق سازمان آزادی بخش فلسطین، شاید بتواند در ارتباط با سازمان چریک های فدایی خلق قرار گیرد. او راه دومی نیز در پیش پای خود می بیند؛ رفتن به سربازی و آشنایی با اسلحه و تعلیمات نظامی. اما او را به سربازی هم نمی پذیرند (راه نمی دهند)! آخر او یک “مجرم” به شمار می رود که بیش از دو سال را در زندان سپری کرده است. ناصر موفق به انجام این دو هدف نمی شود. مدرسه هم که دیگر نمی پذیرندش. آنها به گفته خودشان از جوانان زندانی سیاسی آزاد شده می خواهند که بروند درسشان را بخوانند و به جامعه خدمت کنند! اما – به دلیل مهر زندانی “امنیتی” خوردن – نه می توانند کاری پیدا کنند، نه به سر کلاس درس بازگردند و نه حتا به خدمت وظیفه راهشان می دهند!:

“یک روز صبح با تصمیم قاطع رفتم اداره پاسپورت. با خود کارت محرومیت از خدمت را هم برده بودم. وارد اداره پاسپورت که شدم… افسر نگاهی به کارت کرد و با دست به من اشاره کرد که بیا. پیش افسر دایره پاسپورت رفتم و مجددا همان سئوال را از من کرد و من هم مثل قبل توضیح دادم که با این کارت من ده سال از حقوق اجتماعی محروم هستم. خیلی دوستانه گفت: بهت پاسپورت نمی دهند و خودت را خسته نکن. کارت را گرفتم و برگشتم خانه. دولت تمام درهای زندگی را روی من بسته بود”. (صفحه ۵۷)

در چنین شرایطی تداوم مبارزه در یک فضای ناعادلانه و استبدادی، و تلاش برای ایجاد سیستمی عادلانه، درست ترین کار می بود. اما او برای مستقل ماندن نیاز به کار و درآمد نیز داشت.

به هر حال ناصر کمالی به دلیل همسایه گی با سرکیس، که خود پیمانکار شرکت ساختمان سازی حدیش بود، موفق به گرفتن شغلی در بخش کارگزینی شرکت می شود. اما پس از مدتی در آنجا نیز با مشکل مواجه می شود. روح نا آرام، شورشی و ظلم ستیز ناصر، ستم و بی عدالتی علیه کارگران را تاب نمی آورد. کارگرانی که نه تنها بیمه نیستند، بلکه هر بلایی هم که در محیط کار به سرشان می آید، خودشان مقصر جلوه داده می شوند:

“شرکت حدیش ۴ دستگاه ۱۵ طبقه می ساخت که چندین بار از سوراخ آسانسور آن کسانی به پایین پرتاب شده بودند و شرکت هیچ گونه اطلاع به جایی نداده بود و برگه حادثه را طوری تنظیم کرده بودند که مقصر خود کارگر بود و آنها بیمه هم نبودند”. (صفحه ۵۴)

سرانجام ناصر کمالی، در همراهی با تعدادی از رفقای خود موفق می شود اولین هسته هوادار سازمان چریک های فدایی خلق در بوشهر را تشکیل دهد:

“من در شرکت بیشتر کارهای کارگران را در حد توان انجام می دادم و در فکر بودم که اگر بتوانم نماینده کارگران بشوم و بتوانم از حقوق کارگران دفاع کنم. در عین حال هسته مطالعات را دنبال می کردم و ما توانستیم به مناسبت ۱۹ بهمن اولین اعلامیه خودمان را (به عنوان سمپاتیزان چریک های فدایی خلق شاخه بوشهر) چاپ و پخش کنیم”. (صفحه ۶۴)

پس از انقلاب

ناصر کمالی از این “موهبت”! برخوردار بوده است که فرود ضربه های شلاق هر دو رژیم را بر تن خود لمس کند. پس از “پیروزی” انقلاب، و آزادی های ناشی از آنارشیسم برآمده از انقلاب، و پیش از آنکه ارتجاع خود را سازمان دهی نموده و به بازسازی استبداد و اختناق بپردازد، ناصر نیز همانند جوانان بی شمار آن روز که هر کدام گرایش خاصی داشتند، سعی در اشاعه و تبلیغ دیدگاه های فکری و سیاسی خود می کند.

اما از آن جایی که بیشتر جوانان آن زمان یا هوادار سازمان چریک های فدایی خلق و یا سازمان مجاهدین خلق بودند، و طبیعتا نمی توانستند با طرفداران رژیم جدید کنار بیایند، مورد غضب قرار می گرفتند، که این مفهومی به جز بدرفتاری، دستگیری، زندان و شکنجه نداشت. البته گروه ها و سازمان دیگری هم بودند – چه مذهبی و چه غیر مذهبی – که آنها هم با همین شرایط رو به رو بودند. برای نمونه می توان به جریاناتی چون وحدت کمونیستی، رزمندگان، اتحادیه کمونیست ها، پیکار، راه کارگر، آرمان مستضعفین و … اشاره نمود.

ماجراهای پس از خرداد شصت، دستگیری ها، اعدام ها و جو امنیتی سنگین شهرها به خوبی در این اثر به تصویر کشیده می شود. از لا به لای سطرها و فضاهای میان سطری کتاب، فضای امنیتی و سرکوب گرانه حس می شود و خواننده خود را در متن حوادث می یابد.

در دوره ای که هنوز از موبایل و اینترنت و رسانه های اجتماعی – و فردی – خبری نبود، همراه داشتن یک برگ اعلامیه و یا یک نشریه و کتاب متعلق به جریانات اپوزیسیون رژیم، – که نمی شد به سادگی آنها را از بین برد (دلایت کرد) – در چنان فضای فوق العاده امنیتی، حکم حمل طناب دار خود را داشت. و ناصر از جمله به چه گونه گی پخش نشریه و اعلامیه اشاره ها دارد:

“از طرف دیگر با بوشهر در ارتباط بودم، می رفتم برازجان و در مکان مشخصی که از پیش تعیین کرده بودم، جزوات را زیر خاک می کردم و بعد از اینکه از آن دوستمان گزارش دریافت می کردم او می رفت و در آن مکان جزوات و نشریه را برمی داشت”. (صفحه ۱۰۴ و ۱۰۵)

آوارگی، در به دری و بی جایی، از دیگر پیامدهای مبارزه بود. در این سال ها ناصر کمالی مدام یک پایش در شیراز است و یک پایش در بوشهر. تعقیب و گریزها هم از سوی رژیم تازه سر کار آمده، آغاز شده است!

فشار و آزار و اذیت ها شروع می شود. ناصر بارها مورد تهاجم قرار می گیرد. چماقداران رژیم جدید حتا خانه او را هم هدف تهاجمات خود قرار می دهند:

“یک تیربار ۵۰ روی پشت بام خانه محمد دوانی [سردسته بسیجی ها و فالانژهای شهر بوشهر] گذاشته بودند و از آنجا تنظیم می کردند و رگبار هوایی به سمت خانه ما شلیک می کردند. ما مجبور شدیم که تمام پنجره های اتاق را که به بیرون باز می شد سیمان کنیم. البته امنیت جانی نداشتیم. بارها به من اطلاع دادند که مواظب باشید می خواهند با کوکتل مولوتف به خانه شما حمله کنند. ما بیشتر نگران مادر بودیم. من تقریبا کمتر به خانه می آمدم”. (صفحه ۹۶)

آزادی ناصر و ناصرها دوام چندانی نمی آورد. رژیم واپس گرای تازه بر سر کار آمده، بلافاصله دست به “پاک سازی” می زند و خود را سازمان دهی می کند. نیروهای نظامی و انتظامی و پاسدار – بسیجی خود را به مثابه یک ماشین سرکوب به کار می گیرد تا تراژدی ناتمام کشتار نسل انقلابی را به دست ضد انقلابی ترین طبقه اجتماعی – یعنی روحانیت – به اتمام برساند.

و بدین گونه است که ناصر و ناصرهای بی شماری یا به زندان می افتند و شکنجه می شوند و یا اعدام و یا سرانجام تن به آواره گی و در به دری و تبعید ناخواسته می دهند. و به گفته قدیمی ها؛ روز از نو، روزی از نو!

ناصر کمالی بار دیگر به زندان عادل آباد باز گردانده می شود. جایی که دو سال نیم از جوانی خود را در سایه سار! اعلیحضرت سپری می کند و شلاق می خورد. و پس از انقلاب باز برمی گردد سر جای اولش. همان زندان. اما این بار با خشونت هایی به مراتب بدتر از قبل از انقلاب مواجه می شود.

خواننده ای که دهه پنجاه و شصت خورشیدی را ندیده و یا تجربه نکرده است، با خواندن روایت ناصر کمالی، همچون روایت های نویسندگان دیگر، می تواند تا حدودی با فضای به شدت امنیتی و پلیسی، گرفتاری ها، دل مشغولی ها، تعقیب و گریزها، ناملایمات، اختلافات و حتا جدایی های خانوادگی و … آشنا شود و شرایط نسل جوان دهه پنجاه و شصت خورشیدی را درک کند. هر چند که شاید برای جوانان نسل امروز که بیشتر دغدغه ها و دل مشغولی هایشان خواست ها و مطالبات شخصی و فردی خود می باشد، درک و فهم آرمان خواهی، از خودگذشتگی و “همه چیز در راه خلق و برای خلق” آن نسل، برایشان ذهنی و غیر واقعی به نظر آید. با این حال، آن نسل اگر هم ایرادات و یا اشکالاتی در نوع نگاه خود به جامعه و سیاست داشت، در راه آنچه مسیر عدالت و آزادی تشخیص می داد، سر از پا نمی شناخت و صادقانه همه هستی خویش را در کف دست نهاده بود تا برای رسیدن به آن آرمان ها جان فشانی کند. و در این مسیر ده ها هزار “جان ناشیفته” عزیزتر از خاک و زمان به دیگر ستاره گان شیفته آزادی و برابری این مرز و بوم پیوستند.

آری، ناصر کمالی یکی از جوانان دهه پنجاه و یا به تعبیری دیگر “پنجاه و هفتی ها” می باشد که هدف از تلاش ها و مبارزاتشان، نه بدتر ساختن روزگار مردمان، که به ساختن جامعه بود. رهایی مردمان از استبداد، نابرابری ها و ستم. آنها در پی آزادی بودند و رهایی از استبداد، اما زمینه سازی ها شاه، و برآمدن شیخ رویاهایشان را بر باد داد، اما همچون سروی سرافراز علیه استبداد تازه به دوران رسیده برخاستند، و زندگی و آینده خود را فدای آرمان هایشان ساختند.  

مورد دیگری که در نوشته ناصر کمالی به چشم می آید و خواننده مدام با آن رو به رو می شود، حضور فعال مادر است. زنی شجاع و خسته گی ناپذیر که در هر دو دوره سلطنتی و آخوندی، مدام پی گیر وضعیت فرزندش و فرزندان این مرز و بوم است. او بارها در دفاع از فرزندش با پاسبان ها و پاسدارها درگیر می شود. زنی که ما را به یاد “مادر” رمان ماکسیم گورکی می اندازد!

* انتشارات ساتراپ، لندن (۱۳۹۹-۲۰۲۱)، انتخاب عنوان کتاب؛ مهرنوش کمالی. (۱۷۱ صفحه، مصور)  

۱) فایز، صادق چوبک، منوچهر آتشی، رسول پرویزی، دکتر جعفر حمیدی، ایرج صغیری، نجف دریابندری و … استاد همایون خرم

۲) علی دشتی، رسول پرویزی، اسماعیل رایین، محمد مهدی جعفری، و …

۳) دلیران تنگستان، محمد تنگسیر، رییس علی دلواری و ابوسعید گناوه ای (یکی از رهبران قرامطه که در بندرگناوه بوشهر به دنیا آمد و بحرین را فتح کرد و حکومت قرمطیان را در آنجا پایه نهاد و دردسرهای زیادی برای خلفای عباسی به وجود آورد. ابوسعید در نامه‌ای به معتضد عباسی، علت قیام خود را «بیداد» و ظلم خلیفه دانست).  و …

۴) “همگام با آزادی”، محمد مهدی جعفری، پشت پرده ابوذر خاطرات ایرج صغیری. (که این دو کتاب، محور خاطرات هیچکدامشان بوشهر نیست)!

۵) اشاره به جمله ای از مهدی بازرگان در دادگاه نظامی رژیم شاه

۶) شاملو، اخوان ثالث، شفیعی کدکنی در شعرهایشان و  شریعتی در برخی از سخنرانی هایش و … برخی دیگر از فعابین ادبی – فرهنگی و اجتماعی

(۷) یادداشت های علم، جلد پنجم ۱۳۵۴، به ویرایش علینقی عالیخانی، ص ۳۵۴، چاپ خارج. شماره ثبت بیل المللی ۱-۵۸۸۱۴-۰۲۲-۹

https://akhbar-rooz.com/?p=198291 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حميد
حميد
11 ماه قبل

نویسنده مقاله سعی کرده که مبارزات مردم جنوب را به شکلی توضیح دهد و اینکه در جنوب همیشه مبارزه بوده و شکل ان متفاوت بوده أست . ولی با سطح تحقیقاتی که ایشان دارد ، ای کاش نقش چپ را در جریان مبارزه توضیح بیشتری می داد .

رؤياي ازادي
رؤياي ازادي
11 ماه قبل

مخصوصا حمله اخر که اشاره ایی به مادر نویسنده کتاب أست . او را به یاد مادر رمان گورگی انداخته است .
اینجاست که می فهمم شعار زن،زندگی،ازادی ، تا چه اندازه مسما و زیبنده این انقلاب أست .

ناصر كمالي
ناصر كمالي
11 ماه قبل

به بهترین شکلی کتاب عشق عدالت ازادی را به نقد کشیده است . مخصوصا اخر متن و یاد اوری کتاب گورگی و نقش مادران

علی فیاض
علی فیاض
11 ماه قبل
پاسخ به  ناصر كمالي

ناصر عزیز؛ سپاس از دیدگاهتان درباره این مقاله. هر چند که گفتنی ها بسیار بیشتر از این مقاله می باشد.

peerooz
peerooz
11 ماه قبل

“……. اسدالله علم، یار مسجد و میخانه و … خانه! محمدرضا شاه پهلوی………”.

والله تا آنجا که من میدانم محمد رضا شاه پهلوی جز گاهی به مشهد رفتن و سفری به مکه, اهل مسجدو عرق خور میخانه رو و “… خانه!” نبود. خانم باز بله, “فاحشه خانه رو”؟ نه.

علی فیاض
علی فیاض
11 ماه قبل
پاسخ به  peerooz

peerooz عزیز مگر اعلیحضرت هم باید شخصا به “فاحشه خانه” می رفتند؟ فکر نمی کنید این دور از شان اعلیحضرت بود؟ باید فاحشه خانه را به خدمت ایشان می آوردند، که علم به تصریح خود و خاطراتش این کار را می کرد. با سپاس از نکته دانی شما.

علی فیاض
علی فیاض
11 ماه قبل
پاسخ به  peerooz

در ضمن وقتی در ادبیات فارسی از یار مسجد و میخانه و … سخن می گوییم، نشان از صمیمیت و رفاقت دو شخص با هم دارد. شاید هم نه به مسجد بروند و نه به میخانه.

peerooz
peerooz
11 ماه قبل
پاسخ به  علی فیاض

مزاح,
جناب فیاض,
ممنون از توجه و توضیحات. معمولا برای “نشان دادن صمیمیت و رفاقت دو شخص با هم” میگوئیم “رفیق حجره و گرمابه و گلستان” و چون “همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت” بنا بر این میشود در آنجا کارهای دیگری هم کرد. لابد آوردن “…..خانه” به آنجا هم با “بنا کردن خانه ای در خورد پیل” نباید برای محمد رضا شاه پهلوی اشکالی ایجاد کرده باشد, اگر او این کاره بوده است!! موفق باشید.

امیر ایرانی
امیر ایرانی
11 ماه قبل
پاسخ به  peerooz

روند تکاملی زن بازی بعضی از شاهان:
گروهی از شاهانی که موقعیتشان تثبیت می شد در اولین فرصت برای اینکه نشان دهند در آن قسمت هم سخت فعالند حرمسرا یشان را برپا می کردند.
در دوره قاجار که مربوط به دوران اخیر تاریخ کشورمان است حکایت زن بازیشان چنین است:
آقامحمد خان بعد از تثبیت خودش و حکومتش آنرا نداشت اما می گویند این را در محدودی داشت.
بعد از آقامحمد خان تا مظفرالدین شان
حکایت حرمسرا سازیشان فعال بود
تا می رسیم به مشروطه
در مشروطه بساط حرمسرا سازی برچیده شد
محمدعلی شاه و احمد شاه
متوجه شدند با بودن مجلس و تعیین بودجه دربار در مجلس دیگران نباید ذهنشان بسمت حرمسرا سازی برود و….
اما حکایت رضاشاه و محمد رضا شاه:
این دو با همان قانون اساسی مشروطه، شاه تعریف شدند
اما هنر بعدیشان این شد که قانون اساسی مشروطه را زیر پا بگذارند و خودشان را بکنند سلطانی همانند شاهان قاجار قبل از مشروطه.
اما حکایت این دو:
اول به رضا شاه می پردازیم،
رضا شاه بعد از سوار برکار شدن و حذف بسیارانی از میهن دوستان و ایران آباد کن ها
بفکر آن قسمتش افتاد اما دید دیگه دوران حرمسرا داشتن گذشته،این شاه بظاهر شاه قانون اساسی مشروطه اما خود را سلطان کرده، برای امر رسیدگی به آن قسمتش به اسلام عزیزش پناه برد؛
چهار تا زن عقدی درست کرد و یکی صیغه ای و …
جالبست فرزند صیغه اش بدور از نعمات دربار زندگی را گذراند بعد از انقلاب در ایران بود همین جا بخاک سپرده شد.
اما حکایت محمد رضا شاه،
دوران ولیعهدی به سوئیس رفت در آنجا یکی از فعالیت هایش با بودجه مردم رسیدن به آن قسمتش بود تا آمد شاه شد
وقتی شاه شد شرایط جامعه تغییر کرد
دیگر همزمان چند زنی برای شاه قابل قبول نبود چون ملکه باید مشخص می شد؛
و همچنین برای بقای سلطنت باید ولیعهدی از نوع نرینه ای باید ساخته می شد.
در ابتدا
رضا شاه دچار توهم خاندان سازی اشرافی بشکل اروپای قرن ۱۸ و ۱۹ اروپا افتاد
برای ولیعهدش می خواست زنی از خاندان شاهان منطقه بگیرد که رفت سراغ مصر و…
اما بعدن بهش فهماندن جامعه ایران ممکنه ولیعهدی که مادرش ایرانی نباشد قبولش نکنند و تازه قانون اساسی که زیر پا گذاشت صراحت قانونی دارد که باید ملکه چگونه باشد و…
این شرایط فرصت خوبی بود که محمد رضا هی زن عوض کند تا می رسد به این خانم بنام فرح دیبا این خانم قبل از ازدواج ذهنیت سیاسی و مخالف با وضع موجود داشت که وقتی ملکه شد توانست بعضی سیاست های مورد نظرش را به پیش ببرد و فک و فامیل هایش را در جاهای خاصی بگمارد و…
اما محمد رضا چون شرایط جامعه و زیرکی ملکه اش را دید
برای رسیدن به آن قسمتش ( زیر نافش)مامور راز نگهداری مثل علم را پیدا کرد و …..
اما این علم برای اینکه نشان دهد شغلش بزبان عامیانه پا اندازی یا به بیان دیگر دلال محبت نبوده است
شروع به وقایع نگاری و آوردن ماجرا های محمدرضا کرد و این علم تلاش کرد که خود را یک تاریخ نگار اما با مقام تلخکی شاهان مستبد قبل نشان دهد که کارهای پا اندازیش را اگر موافق نباشم باید انجام می داد تا بماند و تا بتواند بنگارد آنچه که مورد نیاز آیندگان است و….
اما باید گفت استبداد ها را این پااندازها برای دور هایی نگه می دارند

آبان
آبان
11 ماه قبل

با سلام به آقای فیاض گرامی که این معرفی ارزنده را نوشته اند؛ با زبانی بسیار ادیبانه و روشن.
این مطلب یکی از ارزنده ترین مطالبی است که در اخبار روز نوشته شده؛ هم بدلیل اهمیت موضوع و محتوا و ارزش و انتخاب کتابی که معرفی شده ،
هم بدلیل شیوه جالب معرفی کتاب
وهم بدلیل سبک نوشتاری ادیبانه و روشنگرانه آقای فیاض .
سپاس فراوان

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x