پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

اتاقِ موسیقی – مهران رفیعی

احساس می کردم سرم داغ شده و دیگه چیزی تو کله ام نمیره. کتاب ها و جزوه ها را توی کیف چرمی ام گذاشتم و از پشت میز چوبی بلند شدم. نگاهی به اطراف انداختم، هنوز چند نفری در طبقه دوم کتابخانه بودند. به پلکان نرسیده بودم که صدای مجید بلند شد: کجا میری؟ هنوز یک ساعت دیگه مونده، اگه یه کمی صبر کنی با هم میریم.

– دیگه جوش آوردم، توی کانتین می بینمت.

از کتابخانه مرکزی خارج شدم، چراغ های محوطه روشن بودند و نور نارنجی شان سایه روشن های زنجیر مانندی درست کرده بود. اول نگاهی به ساختمان مجتهدی انداختم و بعد سلانه سلانه به طرف سالن غذاخوری براه افتادم، از روی چمنی که دیگر سر سبز نبود. باد ملایمی قطع و وصل می شد و برگ های زرد را به هر طرف می برد.

صبح، وقتی که از خانه بیرون می آمدم، به هومن قول داده بودم که اگر امتحان بهم بخورد، خودم را به برنامه او می رسانم. هومن هم زیر لبی گفته بود: هنوز تا نیمه آذر ده روزی مانده، بهم نمی خوره. بهتره حواست به امتحان خودت باشه.

تذکر او باعث شد مکثی کنم تا مطمئن شوم که چیزی را فراموش نکرده ام، بخصوص کارت دانشجویی و خط کش محاسبه را.

– نگران نباش، ایرج و چند نفر دیگه اونجا هستن و به من کمک می کنن. امشب همه چیزا را برات تعریف می کنم، از سیر تا پیاز.

یک کاسه لوبیای داغ، یک کیک فنجانی و یک لیوان بزرگ چای توی سینی ملامین سفید گذاشتم و سر میزی در کنار پنجره نشستم. سالنی که در ساعات روز لحظه ای ساکت نمی شد، انگار به خواب رفته بود. به یاد هومن افتادم، از اینکه به هدفش می رسید خوشحال بودم. برای این پروژه چندین ماه تلاش کرده بود، یعنی از اواخر ترم قبل. دست آخر حضرات موافقت کرده  و اتاقی به او داده بودند.

می گفت که آن اتاق محل مناسبی برای پخش موسیقی نیست ولی می دانست که کاچی بهتر از هیچیه!

در این حال و هواها بودم که سر و صدای گروهی چرتم را پاره کرد، بیشترشان گرمکن به تن داشتند، از سالن ورزش می آمدند. دو میز را بهم چسباندند و در اطرافش نشستند، در چند متری من. صدای شوخی و خنده شان فضا را پر می کرد. آذر دستی برایم تکان داد و پرسید: پس مجید کجاست؟

با دست به طرف کتابخانه اشاره کردم. قهقهه ای زد و با صدای بلند گفت: خدا یه پول گنده به من بده و یه عقل سالم به برادرم. بچه ها از خنده منفجر شدند، البته هر چیزی دیگری هم گفته بود فرقی نمی کرد، گروه سرخوشی بودند.

دلم شور می زد، نه برای امتحان خودم، برای هومن و اتاق موسیقی اش. از دوره دبیرستان با او هم خانه بودم. هفته ای دو شب به هنرستان عالی موسیقی می رفت و هر شب دو سه ساعت تمرین می کرد، با عینکی بر چشم و مدادی که بر میز می کوبید. وارد شدن به هنرستان کار آسانی نبود، به هر دری زد تا دلشان سوخت و به او اجازه دادند در بعضی از کلاس ها شرکت کند. امتحان و مدرکی هم در کار نبود. اگر فشار و اصرار خانواده نبود محال بود یکی از صندلی های پلی تکنیک را بیهوده اشغال کند.

وقتی که مجید آمد و با فلاسک قهوه اش در آن طرف میز نشست دیگر فرصت زیادی نمانده بود. راه افتادیم و به طبقه دوم ساختمان مجتهدی رفتیم.

ورقه را که تحویل دادم ده – پانزده دقیقه ای از هشت گذشته بود، حتما برنامه هومن هم تمام شده بود. ایستگاه اتوبوس خلوت بود و ترافیک زیادی هم تا میدان مجسمه نبود. با عجله از مقابل دانشگاه تهران عبور کردم و خودم را به خانه رساندم، آپارتمانی اجاره ای در طبقه سوم یک ساختمان چهار طبقه. از توی خیابان پنجره های تاریک آپارتمان را که دیدم، تعجب کردم، پس دو هم خانه دیگرمان هم هنوز نیامده بودند.

به خودم دلداری دادم که لابد دانشجویان از افتتاح اتاق موسیقی خوششان آمده و او را برای شام یا سور و ساتی به جایی برده اند. می دانستم که چند صفحه سی و سه دور از فروشگاه بتهوون و هنرستان قرض گرفته بود تا در آن شب پخش کند، چندین پوستر بزرگ هم خریده بود.

دستی به سر و روی میز وسط هال کوچک مان کشیدم، زیر سیگاری را خالی کردم و هواکش آشپزخانه را براه انداختم. همین که سماور را روشن کردم صدای صحبت کردن و بالا آمدن از پله ها را شنیدم. هومن و ایرج وارد شدند. چسب زخمی بر روی گونه هومن بود، عینکش هم بر چشمش نبود.

نمی خواستم چیزی بپرسم. قوری را روی میز گذاشتم و فنجان ها پر کردم. یادم آمد که نان برنجی هم داریم، مادر هومن از کرمانشاه آورده بود. ایرج قطعات خرد شده صفحه ها را ار داخل کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.

هومن فنجان اول را که خورد گفت: خوش بحالت که امشب امتحان داشتی و با ما نبودی.

حدس زدم که چه اتفاقی افتاده است.

– لابد بعد از تموم شدن برنامه چند نفر به شما حمله کردن، توی کوچه های خلوت اطراف کالج، درسته؟

– تو هم خیلی دلت خوشه بابا، اصلا نذاشتن که برنامه شروع بشه.

– کی ها بودن؟

– همه شون بودن.

– همه شون یعنی کی ها؟ ریشدارها یا سیبیل دارها؟

– چه میدونم بابا، همه شون بودن، همه اونایی که معمولا دشمن هم هستن.

–  آخه حرف حساب شون چی بود؟ مگه گوش کردن به موسیقی بتهوون و چایکوفسکی و خالقی اشکال داره؟

– هیچی بابا، می گفتن پلی تکنیک محل این قرتی بازی ها نیس.

ایرج خدا حافظی کرد و رفت ولی بلافاصله برگشت، از توی کیفش عینک شکسته ای را روی میز گذاشت و گفت: یادت باشه فردا صبح  اول وقت بری سراغ عینک ساز، خوشبختانه لنزهات سالم هستن.

https://akhbar-rooz.com/?p=200197 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی آزاد
علی آزاد
10 ماه قبل

با درود! چه حکایتِ دردناکی! چه خوب که شرحش را نوشتید. این رخداد مربوط به چه زمان و دوره‌ای است؟ پیش یا پس از انقلاب؟ البته مربوط به هر دوره‌ای که باشد چیزی از عمق فاجعه نمی‌کاهد.

رامتین
رامتین
11 ماه قبل

امثالِ ما که دستی بر آتشِ موسیقی داریم و تو دهه‌هایِ ۶۰ و ۷۰، اهلِ ساز و نوا بودیم، همگی خاطرات و زخم‌هایی از این برخوردها با خودمان، سازِمان و موسیقی‌مان داریم. ما را به سخت‌جانی‌ِ خود این گمان نبود…

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x