“نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم” (سعدی)
چه دشواری ی جانفرسایی ست
در سرسامِ بزرگراهِ جنون
با سرعتِ اشتیاق راندن
بی هیچ مقصدی
که در نهایتِ آن
آرامشِ آغوشِ گرمِ یارِ تو باشد.
راندن!
و بر عهدِ اندوه ماندن.
چه حِسِّ غریبی ست
سرطانِ نااُمیدی
در قایقِ خیالْ نشستن،
و پارو زدن در هیچ
بر این رودِ پُر شن و بی آب
و تو را طلب کردن
که نیستی، ناپیدایی و رفته ای
دلتنگی!
و بر عهدِ اندوه ماندن.
چه عقوبتِ تلخی ست
زوالِ خرد *
آنگاه که به خیالِ لُقمه ای،
دستانِ خویشتن
با حرصِ گرسنه ی خویش،
به دندانِ باور
خونین کنی.
لبه ی نان شکستن!
و بر عهدِ اندوه ماندن.
* زوالِ عقل، Dementia, Demenz