جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

سَرابِ خیال – م. دانش

   در خاطره نوشته ی زندانیان دهه ی شصت، ازچگونگی ارتباط مجدد آنان با جامعه بعد آزادی از زندان، نشان چندانی نمی بینیم. حال آنکه؛ از منظر کمدی الهی دانته، اگر زندان های دهه ی شصت جمهوری اسلامی، طبقه ی نهم دوزخ فرض شود، بی شک عرصه ی عمومی جامعه آن زمان ایران، طبقه ی هشتم* ان بحساب می آید. با چنین نگرشی بخشی از تلخ ترین خاطرات من، مربوط به روزها و ماههای اولیه بعد آزادی از زندان است. یکی از آن خاطرات را اینجا می آورم:

 اوائل پائیز سال شصت و دو، از زندان اوین به بند یک واحد یک زندان قزلحصار، منتقل شدم. دو سالی آنجا بودم. نیمه های سال شصت و چهار از بند یک، بدلیل تمرد از دستور زندان جهت کار نوبتی در آشپزخانه ی زندان، با شرایط تنبیهی به بند دو و سپس به بند هفت مجردی واحد یک، انتقال داده شدم. زمستان آن سال، تخلیه ی زندانیان سیاسی واحد یک شروع شد. فروردین سال شصت و پنج، با اخرین زندانیان سیاسی واحد یک، به بند یک واحد سه، منتقل شدم. بند یک واحد سه، اخرین بند سیاسی زندان قزلحصار بود؛ چرا که کل زندانیان سیاسی را از زندان  قزلحصار به زندان گوهردشت و یا اوین منتقل می کردند.

با ورود به بند یک واحد سه، بر آن شدم با بچه های سابق بند یک واحد سه، رابطه ای برقرار نکنم. بنابراین؛ تنها با بچه های بند یک واحد یک، رابطه ی گذشته ی خود را ادامه دادم. از جمله دوستان بند یک واحد یک، علی ویژه بود. در یکی از روزهایی که با علی ویژه، در حال قدم زدن بودم  با ج. ع، یکی از بچه های بند یک واحد سه، روبرو شدیم. علی ویژه، و ج. ع، احوال پرسی گرمی با هم کردند. ناخواسته من و ج. ع، هم مختصری احوال همدیگر را پرسیدیم.

بعد از جدا شدن از ج.ع – علی از من پرسید: ج. ع را می شناسی؟ جواب من منفی بود. علی، ادامه داد: او یکی از بچه های تئوریک است. البته چند سال بزرگتر از ماست و تحصیل کرده امریکاست. او طی سال هایی که در این بند بوده، با استفاده از روزنامه ها و اخبار تلویزیونی، در باره ی جنگ ایران و عراق خوب تحقیق کرده و نتایج جالبی بدست اورده. این نکته در ذهن من ماند. 

مهر ماه سال شصت و پنج، حدود صد نفر از زندانیان بند یک واحد سه، از جمله من، به زندان گوهردشت منتقل شدیم. زمستان سال شصت و شش در زندان گوهردشت، پس از پرسش و پاسخی شبیه بازجویی، زندانیان مذهبی و سر موضعی را از هم جدا کردند. در پی آن تحولات، بند هفت و بند هشت، با عنوان بندهای سر «موضعی چپ» تشکیل شد. همان زمان مرا به بند هشت منتقل کردند. وقتی وارد بند هشت شدم، بیشتر بچه های بند یک واحد یک، از جمله: جهانبخش سرخوش، مسعود طاعتی زاده، فریدون قبادی، مهرداد نشاطی، ر- چ، اسد کاریان، محمد اقبالی، ف – و، ن- ب،… در آنجا دیدم. اتفاقا ج. ع، هم انجا، و در کمون اقلیتی ها بود. او با دیدن من بسیار اظهار خوشحالی کرد. موقعیت زندانیان بند، بیشتر بر اساس کمون سازمانی « اتهامی» شکل گرفته بود. مثال: شانزده آذری ها – راه کارگری ها و اقلیتی ها، هر یک کمون خود را داشتند. من بدون مکث وارد کمون اقلیتی ها شدم. بزرگ مردان کمون اقلیت،  جهانبخش سرخوش و مسعود طاعتی زاده بودند. آنها در باره ی مسایل کلی بند، با هم مشورت می کردند و تصمیم های لازم را می گرفتند.

 با صلاح دید آن دو بزرگوار؛ مهرداد نشاطی،  اکبر. ر، مسعود طاعتی زاده، با هم دیگر و من، جهانبخش سرخوش و ج. ع، هم سلول شدیم. حال اینکه، دوستی من با مسعود، و جهانبخش با مهرداد، بیشتر بود! از فردای  ورودم به سلول، ج. ع،  ضمن اظهار خوشحالی از بودن با من، پیشنهاد مطالعه دو نفره داد و گفت: من جنگ ایران و عراق را مطالعه می کنم، و تو موضوع تواب در زندان های جمهوری اسلامی را مورد مطالعه قرار بده. ماهی یک مرتبه هم نتیجه ی یافته های مان را به همدیگر گزارش می کنیم. یادم آمد که او آمادگی قبلی دارد. اما به روی خود نیاوردم. او ادامه داد: پایه منابع مطالعاتی من  روزنامه ها خواهد بود. به اعتراض گفتم: هیچ منبع مطالعاتی برای من نیست، باید چه کنم!؟ چگونه باید مطالعه و گزارش دهم؟  پاسخ داد: با تهیه  گزارش های دقیق، برای خود منبع تدارک می بینی! گزارش های تو، باید منبع فردای دیگران باشد!

در اولین جلسه ماهانه، او با یک  گزارش جالب ادعا کرد: حکومت جمهوری اسلامی، از نیمه ی دوم سال شصت و هفت، دیگر قادر به ادامه ی جنگ نخواهد بود. برای اثبات ادعای خود، کلی آمار از ادوات جنگی از دست رفته ی  ایران ارائه داد. سپس با ارائه آماری از ادوات جنگی عراق، به مقایسه ی وضیعیت دو ارتش پرداخت. نهایتا نتیجه گیری کرد که: حکومت جمهوری اسلامی با شکست در جنگ در شرایط سقوط قرار خواهد گرفت. بنابراین ما، (نفهمیدم منظور از ما، زندانیان بود یا سازمان ها) باید امادگی آن لحظه را داشته باشیم … ! من ذره ای از تحلیل او  را باور نکردم، اما هیچ نگفتم.

نوبت  به من رسید. با هیجان پرسید: چه کردی؟ جواب دادم: هیچ. من منبعی ندارم. تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که  آمار حدودی تواب ها را بنویسم. و کمی هم از منظر خود و به اندازه ای که شاهد بوده ام، علت های شکست و تواب شدن  آنها را توضیح دهم. چون گفته های من تنها نظر یک زندانی ست، بنابراین فارغ از هر گونه ارزش علمی ست. ج. ع، سعی کرد تا مرا با شیوه ی تحقیق آشنا کند. ولی من تن می زدم. در نتیجه مطالعه ی یکی – دو ماهه ی ما، دست آوردی نداشت؛ مگر جمع بندی ج. ع، از عاقبت جنگ ایران و عراق. بگذریم، سی خرداد شصت و هفت از زندان گوهردشت به زندان اوین منتقل شدم  کشتار بزرگ تابستان شصت و هفت را از سر گذراندم و در آذر ماه همان سال از زندان آزاد شدم. **

*****

 همان روز آزادی، اولین تازیانه ی تن سوز بر روح مرده و جسم متحرکم، نواخته شد. در لونا پارک، پدر و برادری را که به پیشوازم آمده بودند، را یافتم. برادر، تاکسی در بستی گرفتیم و سوار شدیم. هنوز دیوارهای زمخت و بی رحم قلعه ی اوین، از پشت سر، رفتن ما را تعقیب می کرد که پدر، سرش را به ارامی نزدیک گوش برادر برد و پرسید: کرایه تاکسی را داری!؟ و من متوجه شدم، از کجا به کجا آمده ام.              

 عصر همان روز رفتیم به ولایت. تنها توانستم یک هفته آنجا بماندم. محیط کوچک، مناسب زندگی فردی چو منِ زندان رفته نبود. توصیف چرایی آن مشکل است. همین قدر بگویم که: پدر با تصور اینکه فرزندش را از دار مرگ قاپیده، سخت مواظب بود تا دوباره او را در محیط کوچک ولایت از دست ندهد. بنابراین، گوش به مشورت کسانی سپرد که به آنها اعتماد داشت. مشاورین پدر، توصیه ای داشتند: برای در امان ماندن من، ما، «من و پدر» باید صحنه سازی هایی کنیم؛ بلکه خبر چینان حکومتی تصور کنند از من نسبت به خمینی و حکومت، هیچ عنادی باقی نمانده ست!! از جمله؛ کشان کشان بردن من  به دَر خانه ی کسانی که فرزندشان در جبهه کشته شده بود، جهت تسلیت گفتن. ووو.

برگشتم تهران. موقتا در منزل برادر اقامت گزیدم. روزگار سگی را شروع کردم. از یک سو در آمد کارگری برادر، هم تراز هزینه های شهر نشینی نبود. طعنه ها و بگو مگوهای برادر با همسرش برای کم و کمتر کردن هزینه های روزانه ی منزل با وجود من و خواهرم  به عنوان سربار در منزل آنها، ازار دهنده بود. خاصه اینکه، با جان کندن از شرکت زامیاد منزلی گرفته بودند که به ناچار گرو آزادی من از زندان،  قرار داده بودند. گاهی در میان صحبت های او نگرانی احساس می کردم: نکند فیل هوس هندوستان کند  و خانه ی او به یغما رود و بی سرپناه بمانند!!  از سمت دیگر، یاد یاران سربدار و زنده بودن من، نوع دیگری از طعنه بود. گویی محیط و اطراف پر از پرسش بود از چرایی زنده بودن جسم متحرک من: چرا هستی؟ چه بهایی برای بودن پرداختی؟ آنان که سر بدار شدند، چرا هزینه ی «زنده بودن» را نپرداختند؟  تفاوت تو و آنان چه بود و چه هست؟ به این دلایل از زنده بودن خود، سخت حس حقارت داشتم.

مورد دیگر، شرط دادستانی برای زندانیان پس از آزادی از زندان بود. زندانی هر ماه باید به کمیته ی نزدیک اقامتگاه شان، خود را معرفی می کردند. با کشتار بزرگ تابستان شصت و هفت در زندان ها ی ایران، و تن دادن ما به شرایط آزادی، سخت وحشت زده شده بودیم. ترس نه تنها سایه، بلکه همزاد ما شده بود. بنابراین هر زمان جهت معرفی ماهانه به کمیته و یا … می رفتیم، با زدن چشم بند و دیدن ورقه ی بازجویی، دقیقا شرایط دشوار تابستان زندانی کشی تداعی می شد. گویی محکوم به زندگی با مرگ بودیم. به ویژه اینکه اولین سوال ورقه باجویی، چنین بود: در این یک ماه، چه کسانی را دیدی؟ با چه کسانی ارتباط برقرار کردی؟ با چنین شرایطی، به من دستور داده بودند، که ماه به ماه خود را به زندان اوین معرفی کنم! اینجا بود که بخش دن کیشوتی ذهنم نهیب می زد؛ حتما مهم و تافته ای دیگر هستی که تو را به اوین وصل کرده اند!!

بهمن و اسفند ماه شصت و هفت، شرایط زندان ها دگر شد. بیشتر زندانیان زنده مانده به صورت دسته جمعی و در متن  تبلیغات گسترده ی حکومتی، در هفتم اسفند ماه شصت و هفت آزاد شدند. دوست و هم سلول بند هشت زندان گوهردشت، ج. ع، جزو آزاد شدگان بود.

 دلم می خواست دوستان تازه آزاد شده را ببینم. اما  آدرس هیچ کدام شان را نداشتم. اطمینان از اینکه کسی حاضر به دیدن من باشد را هم نداشتم! برخی مواقع برای دور بودن از فضای تنش آلود خانه ی برادر، خیابان گردی می کردم. اگر بر حسب اتفاق فردی را در خیابان می دیدم، زود می فهمیدم که مایل به گفتگو و احوال پرسی نیست. به قول شاعر نامی، اخوان: سرها در گریبان بود و کس سلام را پاسخ نمی گفت. (سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت- سرها در گریبان است- کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را…).

برای بخشی از بچه های زندانی مثل من، که موقعیت اقتصادی خانواده شان بد بود، آزادی از زندان نه تنها از رنج شان نکاست که هیچ، بلکه حس حقارت و تحقیر هم بر آن افزود. کاری برای امرار معاش یافت نمی شد. جامعه نه تنها از آنها استقبال نمی کرد، حتی با تندی آنان را پس می زد. به چند علت از خانواده ی زندانی سیاسی دوری می جستند. بخشی از مردم به خمینی و حکومت سمپاتی داشتند. بخش دیگری از مردم محل هم، از ترس و چشم هم چشمی سمپات های حکومت، با ما ارتباط برقرار نمی کردند. دیگر اینکه پیشینه ی زندان داشتن، نه تنها ارزش،  بلکه قدری هم ضد ارزش محسوب می شد!  بخش بزرگی از جامعه هنوز عکس خمینی را بر سر طاقچه ها گذاشته بودند. کسی از زندان بودن آدمی چو من سوال نمی کرد. اگر کسانی هم از موقعیت زندانی مطلع بودند، بیشتر با دیده ی تحقیر به او می نگریستند! چون می دانستند بهای زنده بودن را با حقارت پرداخته ایم. واقعا زندگی دردناکی بود. گویی حکومت جمهوری اسلامی، ما را با زندگی، زنده کشی می کرد.

 چند ماهی را با دل مردگی تمام سپری کردم. نیمه های خرداد شصت و هشت رسید. آقای خمینی با تمامی کردارهای پلشت و غیر انسانی اش، هم آغوش مرگ شد. به قول حضرت خیام: (بهرام که گور می گرفتی همه عمر- دیدی که چگونه گور بهرام گرفت). آقای خمینی که بُرنده ترین منطق فتوایش، حکم مرگ بود، به فتوای مرگ، راهی قبرستان بهشت زهرا شد. روز چهارده خرداد شصت و هشت، با شنیدن  خبر مرگ او، گویی نسیمی از زیستن، بار دیگر بر خاکستر امیدهای سوخته و انباشته شده در دلم، وزیدن گرفت. اما خیلی زود با دیدن بدرقه ی جسد بی جان او توسط بخش بزرگی از مردم، آن حس نیز تبدیل به یاس شد و زخم هایم  تازه گشت.

 زندگی  برایم  سختر و دشوارتر شده بود. دیگر هیچ امیدی جهت یافتن مفری برای ارتباط با جامعه در وجودم باقی نمانده بود . به قول پدر: گویا زندگی بی ناموسی، شروع شده بود.

 پدر عضو فرقه دمکرات آذربایجان بود. پس از شکست فرقه و فرار بزرگ آنها به باکو، پدر لب مرز باکو از فرار خود پشیمان شده، به دیار خود باز می گردد. سپس دستگیر و بعد از شکنجه های بسیار به اعدام محکوم می شود. اما با وساطت ریش سفیدان منطقه از اعدام رهایی می یابد. او به هر وقت که تحقیر و فشاز زندگی را غیرقابل تحمل احساس می کرد آه کشیده می گفت: عمر من به وقت فرار فرقه تمام بود بنابراین پس از آن، هر مقدار که زیسته ام، زندگی بی ناموسی ست!

گویی حال من چون حال پدر پس از شکست فرقه ی دمکرات بود. پس از زندانی کشی تابستان سال شصت و هفت، برای زنده بودن، هیچ حس غرور نداشتم. تماما احساس تحقیر و سرزنش بر زندگی ام سایه انداز بود. ***

یادم نیست چند هفته پس از مرگ آقای خمینی، رفیق و هم سلولم در زندان گوهردشت، ج. ع، آمد سراغم. وقتی در را باز کردم و او را دیدم، سخت متعجب شدم. هر چند شرایط من اجازه نمی داد او را به داخل خانه دعوت کنم. اما؛ او نیز رغبت داخل آمدن از خود نشان نداد. چرا که منطقه ی کارگر نشین منزل برادر، در خور موقعیت دوست نبود. از کجا و چگونه آدرس مرا پیدا کرده بود، نمی دانم. با دیدن او بسیار خوشحال شدم. تعجب از اینکه: یک- ریسک کرده و آمده بود سراغ من! دو- مرا فراموش نکرده و بحساب آورده بود. سه- خوشحال از زنده بودن او. بار دیگر حس کس داشتن  کردم. یعنی هنوز آثار زندگی وجود دارد. یار و رفیقی، سر نبریده و رها مانده از دار، هست هنوز! نجات یافته ای باقی ست!! بعد از ماه ها یک بار دیگر چهره ام با خنده و خوشحالی آشتی کرد.

*****

او مرا برد به منزلشان. موقعیت زندگی خانوادگی مناسبی داشتند. در آشپزخانه نشستیم. توصیه کرد ارام صحبت کنیم؛ چرا که پدر و مادرش در اتاقی نزدیک به آشپزخانه بودند. گویی برای کار خلافی انجا بودیم. کلی گفتگو کردیم. او از شرایط بند هشت بعد از رفتن من و اعدام ها گفت، و من مدت انفرادی و سه مرتبه پیش هیئت مرگ رفتن خود را برای او باز گفتم. او از اینکه نام مرا به عنوان اعدام شده به بیرون فرستاده بودند سوال کرد. به هرحال، در انتهای اولین دیدار قرار شد هفته ای چند مرتبه به منزل او بروم و ارتباط مستمر داشته باشیم.

با تمامی زخم ها و ناملایمتی های انباشته زندگی ام، انگار ریشه ی پنهان مانده ی امید از زیر انبوه خاکستر تل انباره شده ی درونم، برای جوانه زدن می جنبید. در عرض یکی دو هفته، چندین مرتبه پیش دوست رفتم تا ریشه ی امید قوام گیرد.

ابتدا با خود کشاکش داشتم از اینکه سفره ی مشکلاتم را پیش دوست بگسترانم یا نه؟ در نهایت تصمیم گرفتم دست نیاز به سویش دراز کنم. پس، در یکی از دیدارها گفتم: فلانی شدیدا نیاز به کاری دارم. چون سخت درمانده امرار معاش هستم. آیا ممکن هست کاری برای من پیدا کنی؟

او با تعجب بسیار گفت: چی؟ دنبال کار می گردی!؟ تو دنبال کار می گردی؟ از تو بعید است! چرا چنین فکری می کنی؟ چطور به این فکر افتادی؟ من باورم نمی شود! حتما شوخی می کنی!

با واکنش او، شدیدا شرمنده شدم. فکر کردم خواسته ام، غیر معقول و بی ادبانه ست. با همه شرمندگی گفتم: ببخشید اگر خواسته ی بی جا مطرح کردم. فکر کردم. شاید مقدور باشد کمکم کنی.

گفت: نه بخاطر خواسته ی بی مورد! از این تعجب دارم که چرا به فکر کار کردن افتاده ای؟

-: یعنی نباید به فکر کار بیافتم؟ پس چه باید بکنم؟ برای زندگی و زنده بودن، مجبورم کاری پیدا کنم.

-: یعنی چی؟ چرا باید کار کنیم؟ بعد از این همه سال زحمت که  به اینجا رسیده ایم، باید نتیجه آن را هدر بدهیم؟ ما باید با مطالعه و اظهار نظر و… حاصل زحمات گذشته را جمع بندی و تحویل اجتماع دهیم!

گیج و گنگ نگاهش کردم. متوجه منظور او نمی شدم. از خود شرمنده بودم که گفته های او را نمی فهمیدم. فکر کردم هر کدام از ما، منظوری داریم که آن دیگری متوجه آن نمی شود.لابد درست او را نمی فهمیم. در عین حال ناتوان از بیان نظر خود، بر او هستم. در هر دو حالت، فقط  خود را سرزنش کردم.

گفتم: فلانی منظورم اینکه کاری برای من پیدا کنی.

-: فهمیدم. ولی من و تو نداریم. ما نباید کار کنیم.

-: چرا؟ پس چه باید بکنیم؟

-: ما باید تئوری بدهیم!

-: من دنبال کار برای خودم هستم.

-: خُب. فهمیدم. اما من می گویم ماها نباید کار کنیم. ما که این همه زحمت کشیده ایم… .

-: خُب. پس از کجا بیاریم زندگی کنیم. در ثانی من کی هستم؟ چه کسی حاضر هست مرا کمک کند؟

-: سازمان!! سازمان باید زندگی ما را تامین کند و ما هم تئوری بدهیم!!

-: سازمان؟ کدام سازمان؟

-: اقلیت؛ سازمان اقلیت!

ابتدا خیال کردم شوخی می کند. سپس فکر کردم که حتما مواردی وجود دارد و من از آن بی خبرم. لابد او که سواد بالایی دارد و در زندان – با همه ی کمبودها- تحلیل و پیش بینی دقیقی از چشم انداز از جنگ ایران و عراق داد، اطلاعات سری و مخفی هم دارد! پس، آن اطلاعاتی که من از موقعیت سازمان اقلیت دارم، ظاهر قصه است. در باطن قصه، مسایل دیگری ست که کادرها و با سوادها می دانند. تعجبم از این بود که او، چرا مرا هم تراز خود می پندارد. او که خود خبر دارد من کسی نیستم. فقط یک جوان پرجنب و جوشی که کتک خوری اش در زندان ملس بود.

گفتم: نمی دانم چگونه توضیح بدهم. من درمانده هستم. حتی پول حمام رفتن ندارم. در منزل برادرم، برای شام و نهار خوردن معذب هستم. خجالت می کشم از آنها.

-: تحمل کن. هر وقت نیاز به حمام داری، بیا اینجا. هر وقت گرسنه هستی، بیا اینجا!! برو کمی فکر کن. حیف ست کسی مثل تو به فکر کار باشد. تو آدم بسیار توانایی هستی. یادت هست که دو نفره مطالعه سیستماتیک داشتیم!؟ نگران نباش، درست می شود.

با شرمندگی پرسیدم: چه چیزی درست می شود؟ اصلا چه کسی می داند من که هستم؟ من زنده ام یا نه؟ کسی مرا نمی شناسد. کسی منتظر من نبوده و نیست! در ثانی، موقعیت من با تو فرق می کند. تو تحصیل کرده ای. خارج درس خوانده ای. ارتباط داری. و یا چیزهای دیگری  که من نمی دانم.

-: اشتباه می کنی. تو بسیار مهم هستی. خودتو دست کم نگیر.

ادامه صحبت نتیجه ای نداشت. هر کدام از ما، دنیای خود را داشتیم. من سر تا پا پر از یاس و ناامیدی. دوست، مملو از امیدواری! ما دو نفر هیچ نسبتی با هم نداشتیم. سخن و حرف همدیگر را متوجه نمی شدیم. من غریبه ای بودم که کمترین ارتباطی با جامعه نداشتم. با منجنیق حوادتِ روزگار به دیاری پرت شده بودم که کسی مرا نمی شناخت. کمترین ارتباط و مراودهایی هم با کس نداشتم. تنها برای زنده ماندن تلاش می کردم. نیاز به حداقل های زیستن داشتم. اما دوست، در بوم ذهن خود، رویاها و آرزوهایش را با زیباترین رنگ ها، نقش می زد. هر آنچه بود از کمبود و ناتوانی ذهن من بود. چرا که دوست قادر به پیش بینی پایان جنگ ایران و عراق در زندان بود.

در دیدار بعدی ما دو نفر خود را تکرار کردیم. من از نیاز به کار گفتم، و دوست به انکار این نیاز پرداخت.

-: ببینم اصلا کدام نیاز ترا به کار کردن، مجبور می کند؟

-: دفعه پیش گفتم. اتاقی برای زیستن. مختصری پول برای حمام رفتن و تهیه ی غذا. کمی هم برای خرید کتاب.

-: برای غذا و حمام بیا اینجا. کتاب هم که من فراوان دارم.

-: دوست من؛ می دانی چنین پیشنهادی عملی نیست. من و تو با هم  فرق های زیادی داریم. تو امکانات خوب و تحصیلات عالیه ووو داری. و من احتیاج به کار. ولی نمی فهمم چرا می گویی چرا نباید کار کرد؟

-: برای اینکه؛ ما نباید و نمی توانیم برای دیگران کار کنیم. باید خودمان برویم بازار و کار تولیدی ایجاد کنیم. بعد، کلی نیرو استخدام واستثمار کنیم. اگر چنین کنیم، اولا ظلم به اجتماع ست! دوما آلوده می شویم. چرا که لذت پول ما را مجذوب  می کند و از فکر و اندیشه ی خود باز می مانیم!

-: با تعجب بسیار پرسیدم: چرا کار کردن ما ظلم به اجتماع ست؟ مگر کار کردن ضد ارزش است؟ مگر اجتماع به کار افراد نیاز ندارد؟ این تئوری از کجا آمده است؟ من تا بحال نشنیده بودم که کار کردن افراد، ظلم به اجتماع ست!

-: ببین آدمایی مثل من و تو، از هوش و توانایی ذهنی بیشتری نسبت به بقیه ی افراد جامعه برخوردارند. پس در صورت اقدام به کار، افراد دیگر جامعه امکان رقابت با ما را نخواهند داشت. بنابراین در حق آنها ظلم می شود. از جهتی چون ماها به دلیل هوش و توانایی ذهنی، در کار و تولید سریعتر رشد می کنیم، در کوتاه مدت سهم بزرگی از انباشت سرمایه را تصاحب می کنیم. چون پول و سرمایه جذاب هستند، ناخود آگاه از مسیر فکری خود عدل خواهیم کرد!!

تازه فهمیدم که دوست عزیز من، سخت در دام سَراب خیال گرفتارست و مأوا در آنجا گزیده است. تا آن لحظه تصورم این بود که من توانایی درک گفتار او را ندارم. چرا که او، جنگ ایران و عراق را در زندان به درستی تحلیل کرده بود و پایان آن را پیش بینی. او در نظرم، به یک باره از اوج به زیر سقوط کرد. خنده ی خود را کنترل کردم و گفتم:

آقا؛ من مخلص شما هستم. قول می دهم به اندازه نیازم کسب درآمد کنم. یعنی ماهی پنج هزار تومن. بیشتر لازم ندارم. تو فقط مرا از این زندگی سگی رها کن. به تو و تمامی افراد جامعه تعهد می سپارم بیش از پنج هزار تومان کسب درآمد نکنم.

گفت: فلانی تعهد می دهی که نگذاری هم خودت و  هم من، سر سپرده پول شویم؟ راستش من به تو اعتماد دارم. تو آدم قوی هستی. ولی در این یک مورد به خودم اعتماد ندارم!

با همه ی شرایط زمانی و مکانی که امکان خنده را از من ربوده بود، درخواست و گفتار دوست بغایت خنده آور بود. ولی توانستم افسار خنده ی خود را محکم بکشم. سپس گفتم:

-: فلانی من مخلصت هستم. فقط تدبیری کن که بتوانم کار کنم. بقیه اش با من. تعهد می سپارم.

-: یادت باشد با تعهد تو اقدام می کنم. پس، فردا بیا تا برویم دنبال کار.

با خوشحالی از رفیق خداحافظی کردم. حال دوگانه ای داشتم. از یک سو خوش بودم وامیدوار به یافتن کار. از سویی دیگر مات و مبهوت نسبت به میزان گفته و ذهن گرایی و خیال پردازی دوست که تن به معاشقه می زد. این که هوش و ذکاوت ما بیش از همه است و دیگران توانایی رقابت با ما را نمی توانند داشته باشند ووو !! مرا نسبت به دوست، سخت متحیر کرده بود. انگار که دیگر برایم آدم واقعی نبود.

فردای آن روز رفتم سراغ دوست. او با تکرار بخشی از حرف های روز قبل خود، شال و کلاه کرد و راه افتادیم. رفتیم سراغ یکی از دوستان او در «شهرک غرب». من با فاصله کناری ایستادم. وقتی دوست او از منزل بیرون آمد، چاق سلامتی جدی با هم کردند. دوست، سریعا مرا صدا زد و ضمن معرفی، کلی اندراحوالاتم، راه اغراق پیمود.

  اغراق گویی دوست در باره ی خصوصیات من، مرا شرمسار کرد. معلوم بود آنچه او از من، به دوست خود گفته، تعجب وی بر  انگیخته. چرا که وجنات من در مقایسه با تعریف های دوست از من، کمترین سازگاری نداشت. از تمامی گفتار دوست در مورد خود، احساس تحقیر شدگی می کردم. ولی باید تحمل می کردم.

چند روزی بدین سان گذشت و دوباره شکوفه ی امیدم پژمرد و یاس روئید. از دوست پرسیدم آیا کسی را می شناسد که من پیش او کار کنم؟ حتی کار کارگری و سرایداری و … . فقط کاری باشد که سر هر ماه مبلغی حقوق دریافت کنم.

دوست، شاکی شد که چرا قدر خود نمی دانم و از این گونه حرف ها. ادامه داد: حتما خودمان باید صاحب کار باشیم نه اینکه برای دیگری کار کنیم! یا لااقل مدیریت یک کار مهم و بزرگ  به ما سپرده شود. دوست نه تنها حال مرا، بلکه زبانم را هم نمی فهمید. به هر زبانی که می خواستم بفهمانم که من نه مدیرم و نه توانایی مدیرت دارم نشد که نشد.  قصه به اندازه غصه خوردن در فهم ما از هم دیگر بر دیگر اندوه ها افزوده شد. گویی مرا چاره ای نبود مگر رفتن روزانه دنبال دوست و با او سر زدن به دوستان و آشنایانش.

روزی همراه دوست سراغ یکی دیگر از دوستانش رفتیم. همدیگر را بغل کردند و سفت فشردند. دوست، او را مهندس صدا زد. بعد از چاق سلامتی، دوست، مرا با القاب دوره ی قاجاری به او معرفی کرد. مهندس با دو چشمانش دید که مرا هم ترازی با تعاریف رفیقش نیست؛ ولی احتمالا با اغماض، کمی با من گرم گرفت و خوش و بش کرد.

پس از کلی صحبت، مهندس از دوست پرسید: چه می کنی؟ دوست پاسخ داد: ما دنبال ایجاد کاری هستیم تا در یک زمان محدود به اندازه ی نیاز کسب درآمد کنیم و برگردیم دنبال کار فکری مان.

انتهای قصه را بگویم. مهندس گفت: دوست تراشکاری دارم که ارمنی ست. اول خیابان بهار مغازه دارد. هر زمان کار تراشکاری داشته باشم به او می سپارم. بسیار آدم حرفه ای و از لحاظ فنی تمیز کار است. کارهایش از نظر مهندسی حرف ندارد. انسان سالم و دوست داشتنی ست. و تعریف های دیگر. خلاصه، قرار شد فردا عصر به مغازه ی تراشکاری رفیق مهندس برویم.

 فردای آن روز سر وقت، ما دو نفر رفتیم مغازه ی تراشکاری. مهندس هم به موقع آمد. تراشکار سرکارش بود. مهندس دوست را به تراشکار و تراشکار را به دوست معرفی کرد. بعد نوبت من رسید. دوست با القاب دوره ناصرالدین شاهی مرا معرفی کرد. مهندس لبخندی زد و به دل نگرفت. ولی رفیق تراشکار او، مرا از مسیر دیدهایش با تعاریف دوست به ذهن و مغز خود فرستاد و احتمال قریب به یقین، تناقض دیدار و گفتار دوست عیان شد. در نهایت قرار شد که برویم منزل تراشکار تا لبی تَر کنیم و سپس به طرح و برسی پروژه ای بنشینیم برای سرمایه دار شدن.

منزل او در همان خیابان بهار بود. شیک و تمیز با مبل های بزرگ. با خجالت نشستم. برای مشکل گشایی، باده کار ساز شد. هر کس به وسع خود، سرمست از آب انگور شده بود. در حال مستی، مهندس گریزی به زندگی خود زد و گفت:  بخاطر ناسازگاری با همسرش، بیشتر شب ها با رفقا سر می کند. گرچه چیز زیادی در باره ی ناسازگاری خود و همسرش نگفت؛ اما کمی معلوم شد واقع گرایی جزو خصوصیات مثبتش نیست. رفتاری واقع گرا ندارد. در هرحال آن شب و در آن محفل، رفاقت مزه بود و القاب بخشی به هم دیگر، حاتم بخشی. ساکت بودم و دل نگران. القصه بعد از ساعت ها می خوارگی و شور بخشی، تقسیم کار صورت گرفت:

شراکت چهار باشد و به طور مساوی! دوست، سرمایه گذار. مهندس طراح و ایده پرداز. رفیق ارمنی مجری! جایی برای من نبود. دوست گفت: فلانی (من) مدیر پروژه است. بلافاصله آن دو مرا نگاه کردند. مستی از سرم پرید. سخت احساس حقارت کردم. دوباره قرار گذاشتیم که فردا فردا  هم را بیبینیم؛ در منزل رفیق ارمنی.

آن شب غیر از من، احتمالا هر سه نفر سرمست بودند و خوشحال. من اما حس بدی داشتم. در راه برگشت به دوست گفتم: فلانی من این وسط چکاره ام؟ قرار بود کاری برای من پیدا کنی. در حالیکه شغلی برای خودت دست و پا کردی مرا …  دوست گفت: مگر ندیدی؟ تو مدیر پروژه شدی! جواب دادم: آقا! مدیر پروژه کیلوئی چند است؟ اصلا من کی هستم تا مدیر بشوم. در ثانی این کار شما، سه نفر احتیاج دارد. طراح و مجری و سرمایه گذار. فرد چهارم در این وسط چکاره است؟ دوست  گفت: تو متوجه نیستی. نفر اصلی، مدیر پروژه است که تویی!!

چندین شب دیگر قصه بدین منوال تکرار شد. هر شب منزل رفیق ارمنی باده خوری و سپس پروژه ای تعریف شد. در عالم مستی، پروژه ها چنان سود آوری داشت  که هر یک با گرفتن پاسپورت برای تفریح به اروپا و دیگر مکان های تفریحی  می رفتیم و خوش گذرانی می کردیم. گرچه در میان گفتگوهای مهندس و دوست، فعل جمع صرف می شد که در ظاهر امر شامل من هم بود. ولی در واقع امر، اگر پروژه های عالم مستی محقق می شد، بلاشک جایی برای من وجود  نداشت. من تمام آن شب ها را میان جمع، به سکوت گذراندم. البته رفیق و شریک ارمنی هم، از شب دوم یا سوم به بعد ساکت بود. احتمالا فهمیده بوذ که تمامی پروژه های ادعایی مهندس و دوست من، برخاسته از گرمای آتشین آب انگور است و بس.

آخرین شب میهمانی منزل رفیق ارمنی، استارت عملی کار زده شد. مهندس، طرح تولید قاب عکسی با مَتریال برنز، روی میز گذاشت و گفت: اگر این قاب عکس تولید شود در کل فلان مقدار هزینه نیاز دارد. ولی این قاب عکس در بازار، فلان مبلغ قابل عرضه است. بنابراین بین دویست و پنجاه تا سیصد درصد، سود دارد. پس در عرض چند ماه، فلان تعداد می توانیم بفروشیم. از سود حاصله، تولید خود را چندین برابر افزایش می دهیم. تولید بعدی را با کانتینر به دوبی صادر می کنیم. قیمت فروش در دوبی به دلار فلان مبلغ است … . در نهایت حاصل جمع سودی که در عرض شش ماه کسب می کنیم، هر کدام  از ما را قادر می سازد تا بهترین ماشین را بخریم و بعد برویم دوبی و از آنجا به ایتالیا ووو!!

برای موفقیت عجیبی که بدست آمده بود، استکان های عرق، پر می شد و در بالاترین نقطه ی ممکن به هم کوبیده می گشت و لاجرعه نوشیده می شد! و در این میان چندین و چند بار  در اسکله ی در دوبی و میدان های گوناگون ایتالیا توقف می کردیم و به سلامتی هم، استکان عرق را بالا بردیم. من، با همه ی ناامیدی، بسان یک مسلمان مقلد، کردار جمع را تقلید می کردم. احساس تهی بودن داشتم. تو گویی چند طفل نادان بودیم که عرق خوردن بزرگترها را تقلید می کردیم.

القصه، لحظه های خوش و سرمستی آن شب پایان گرفت. طبق معمول پشت فرمان ماشین دوست نشستم. از بازی ها و رویاپردازی های  کودکانه آن جمع چهار نفره، دلم سخت  گرفته بود. ولی از توصیف حال خود پیش دوست اندیشناک بودم. چون او را یگانه امید آن لحظه ی بس دشوار زندگی می پنداشتم. در تاریکی شب و رانندگی آهسته و سکوت بین ما دو نفر، دقایقی گذشت.  نتوانستم خود را از بند گفتن برهانم. باید می گفتم و گفتم:

-: سرحال هستی؟ می توانم از تو چیزی بپرسم؟

-: بله. عالی. کار هم شروع شد. چه بهتر از این می خواستی؟ تو همینو می خواستی دیگه؟ مگه نه؟! بپرس. سوالت چی بود؟

-: تمامی حرف هایی که در این چند شب زده شد، جدی ست؟ یعنی همه ی حرف های این چند شب را باور داری؟

-: یعنی چه؟ دنبال کار بودی، مگه نه؟ ما هم که به طور جدی در چندین جلسه بحث کردیم و امشب هم استارت را زدیم.

-: منظور من همینه. یعنی تمامی حرف هایی را که در عالم مستی گفته شد، باور داری؟

-: ای بابا. از عرق خوری دلخوری؟ خب. آدم در جلسه که می نشینه گیلاسی هم می زنه. عیبی نداره. امشب بخاطر موفقیت مان، کمی بیشتر نوشیدیم!!

-: پرسش من همین است. موفقیت؟ کدام موفقیت؟ کی موفق شدیم؟ سوال من این است: آیا همه ی این حرف ها را واقعا باور داری؟ در ذهن، با این فرضیات زندگی می کنی؟ آیا نمی دانی که تمامی این حرف ها فقط در ذهن است نه در واقعیت؟ باور نداری این همه پروژه و ادعا، تنها در ذهن شماست و نه در واقعیت. آیا نمی دانی خارج از واقعیت و درون  ذهن خود زندگی می کنی؟ آیا هیچ ارتباطی ما بین این همه خیال و واقعیت می بینی؟!

 سکوت معنی داری درون ماشین حاکم شد. دوست؛ تبسم کوچک و تلخی بر چهره نشاند. معلوم بود که دنبال جواب و توجیه می گردد. عاقبت گفت:

-: می دانی! بخشی از زندگی در ذهن انسان ها جاری ست؛ حتی اگر واقعیت نداشته باشد. آن بخش ذهنی هم، جزو زندگی انسان هاست. بنابراین ایرادی نیست که بخشی از ادعاهای این چند شب، تنها در ذهن وجود داشته باشد.

-: می دانی دوست من؟ وضعیت من خیلی  با وضعیت تو فرق دارد. من مجبور هستم واقعی زندگی کنم. من جای خواب، پول حمام، پول تهیه غذا ووو را ندارم. حالا اگر برایت مقدور است مرا به جایی معرفی کن تا کار کنم و حقوق بگیرم. فکر و خیال من، باید بتوانند با هم مرتبط باشند؛ و گرنه….

-: تو که شریک مایی!! تو مدیر پروژه هستی! در سود بزرگی که در چند ماه آینده خواهیم داشت، یک چهارم مال توست!

-: میشه خواهش کنم برای من کاری پیدا کنی؟

-: یعنی نمی خواهی شریک ما باشی؟

-: نخیر. فقط حقوق من معلوم باشد. هر کاری، مهم نیست.

-: خب. پیش خود ما باش. مدیر پروژه. خُوبه؟

-: فلانی! من کجا و مدیریت کجا؟ آقا، کجای کار هستی؟ بابا، این من هستم! متوجه باش. من، رانندگی- سرکارگری وو بلدم. ولی مدیریت؛ دانش – تجربه – فن ووو لازم دارد.

-: چرا خودتو دست کم می گیری. در زندان، خیلی ها با تو بودن را افتخار خود می دانستند. به خودت بها بده!!

-: بی خیال، دوست من. بالاخره برای من کار پیدا می کنی یا نه؟ باید حقوق مشخصی داشته باشد، نه وعده ی سر خرمن!

-: گفتم. بمان پیش خودمان به عنوان مدیر پروژه. چقدر حقوق می خواهی.

 خوشحال شدم. داشتم فکر می کردم بگم؛ چهار- پنج یا شش هزار تومن.

دوست گفت: بیست هزار تومان خوب هست یا نه؟

با شنیدن بیست هزار تومان، نفسم بند آمد. لختی سکوت کردم. نفسی عمیق کشیدم و سپس گفتم: بیست هزارررر تومان!!؟ بابا! خیلی زیاده! به آدمی مثل من، چنین حقوق نمی دهند!

-: ای بابا! می خواستم بگم، چهل هزار تومان. ولی خب. گفتم بیست هزار. نمی دانم چرا خودتو دست کم می گیری! حداقل بیست هزار. ولی مطمئن هستم با اولین برداشت از پروژه، بیش از چهل هزار دریافتی خواهی داشت.

-: دوست عزیز، باور کن من توانایی هزینه کردن بیست هزار تومان را ندارم. همین مقدار برای هفت پشتم کفایت می کند. دیگر نگران ذهنی گرایی شما نیستم. هر جور دلتان می خواهد برنامه بریزید. فقط بگوئید من باید چه کنم؟ با دل و جان برای شما کار خواهم کرد. کمی بیش از این حرف ها، حس رفاقت نسبت به هم را بیان کردیم.

 فردای ان روز، دوست مقداری پول به من داد. مهندس اندازه و مقدار و خرید قوطی برُنز را داد. با ماشین دوست رفتم پامنار. قوطی ها را خریدم و تحویل رفیق ارمنی تراشکار دادم. فاکتور خرید را به دوست تحویل دادم تا حساب کتاب، دقیق باشد. پس از ان در خدمت مهندس بودم و دستورات او را مو به مو اجرا می کردم.

دو، بلکه هم، سه ماهی گذشت. کار ساخت قاب عکس ها شروع شد. من تمام دستورات مهندس را به نحو احسن و با دل و جان انجام می دادم. مهندس چندین مرتبه  پیش دوست، از کارایی و زیرکی من تعریف کرده بود.اما از حقوق خبری نبود. امروز – فردا می کردم که دوست مرا بخواند و حقوق بدهد. تنگنای معاش بسیار عذابم می داد. روزی از سر ناچاری و با خجالت به دوست گفتم: فلانی مقداری پول لازم دارم چونکه سخت محتاج هستم. پرسید: چه پولی؟ برای چه کاری؟ جواب دادم: بابت حقوق.

-: مگر من سودی کرده ام که حقوق بدهم؟ چرا باید حقوق بدهم؟

-: قرار ما… میان حرفم پرید و گفت: هر وقت سود کردم حقوق ترا خواهم داد. نگاهی به او انداختم و با لبخند تلخ کلید ماشین را به سمت اش پرتاب کردم و بدون خداحافظی رفتم.

کلامی چند اندر توصیف خاطره ی پیش گفته:

هر چند بعد از آخرین خداحافظی با دوست، دیگر رابطه ای بین من و ایشان برقرار نشد؛ ولی مطلع شدم که پس از رفتن من، پروژه نیمه تمام ماند و ادامه پیدا نکرد. ولی سخن او «بخشی از زندگی در ذهن آدم ها جریان دارد»، طی سال های طولانی بارها و بارها در ذهنم چرخید و مورد راستی آزمایی قرار گرفت. و من به این نتیجه رسیدم که سخن او خیلی هم بی راه نیست. چون در زندگی نمونه های فراوان در اثبات این آموزه یافتم از جمله:  یکی محمد رضا شاه. او در اوج گرفتاری در کمند سَراب ذهنی خود؛ کورش، شاه شاهان را با آرامش به خواب دعوت و جامعه و ملت ایران را از دروازه ی تمدن بزرگ عبور داد. چون خود را نگهبان بیدار می پنداشت. اما؛ عاقبت حکومت را به مرد دستار به سری برخاسته از قعر تاریخ وا نهاد و رفت.

دگری همان مرد دستار به سر که به جای تخت پادشاهی بر منبر نشست، فریاد زد: «دل خوش نباشید که مسکن فقط می سازیم برای طبقه مستنمد. آب و برق مجانی می کنیم برای طبقه مستمند. اتوبوس مجانی می کنیم برای طبقه مستمند. دل خوش به این مقدار نباشید. … . شما را به مقام انسانیت می رسانیم»****!! او نیز عرض و طول سَراب خیال خود را پیمود. عاقبت تحفه ی همره اش به عوض آن همه وعده، تنها فتوای مرگ بود و تحقیر انسان ها. هم او، قبل از همسفری با مرگ به دیار نیستی، جانشینی برگزید. جانشین او نیز در سراب خیالش، از دالان والده با فریاد «یا علی »عبور کرد«*» و در حکمرانی طولانی خود، تنها با مردان  صدر اسلام «علی» هزار و چهار صد سال پیش نشست و برخاست کرد و می کند. و «واقعیت ها» را پاسخ مرگ می دهد و یا با قُل و زنجیر به بند می کشد!

 گویا نه تنها برخی حکمرانان در دام سراب خیال خود اسیر بوده اند و هستند، بلکه بعضی شاعران بزرگ و نامی نیز بر تار و پود سراب خیال آویخته اند؛ از جمله حافظ:

هرکو نکُنَد فهمی زین کِلکِ خیال انگیز – نقشش به حرام ارخود صورتگر چین باشد

جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند – در دایرهء قسمت اوضاع چنین باشد.

ولی با تاسف فراوان باید گفت: دردا و دریغا! نه تنها حکمرانان و شاعران نامی، بلکه آنانی که مدعی واقع نگری و پیشقراولی اجتماع واقعی هستند هم، اسیر سراب خیال خویشند. امروزه به هر گوشه ای از مدعیان رهنمون ساز اپوزیسیون بنگری، هر یکی را در حال معاشقه با خیال خود می یابی!!

یکی اندرمیان سراب خیالش، تاج بر سر می نهد و آن دگری شنل ریاست جمهور بر تن خود ساز می کند. یکی گل بر سر کاخ  و اتراق گاه ریاست جمهوری دول متعدد را از بهر لیدری خود می نوردد وآن دیگری رقیب خود به دار می آویزد. یکی در سراب خیالش قمار بلیارد بازی می کند و با ریاست موساد قدح در قدح. و آن دیگری مولانا شده و پیشگو، می فرماید: از خلقت آدم ابوالبشر تا بدین روز، فردی به دانایی آن حاکم فقیه خفته در بهشت زهرا، رویت نشده. چرا که آن فقیه آمده از قعر تاریخ چیزها می دانست از جمله علم طهارت. ووو .

اما با سوز دل و سرشک دیدگان باید گفت: آنچه فراموش شده و به دیده نمی آید «واقعیت» موجود است. واقعیت، آن بخش بزرگی از مردم ایران ست که تن در ستم می سوزانند.  جان نثار می کنند. واقعیت، آن بخشی که دربند و زنجیر و دار، جان بازی می کنند. واقعیت، اکثریت مردم ایرانند که فقر، خوره وار پاره ای از تن شان را می خورد و می جَود و می تراشد. (شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل – کجا دانند حال ما « بخش بزرگی از مردم ایران» سبکباران ساحل ها). واقعا کجا دانند حال بخش بزرگی از مردم ایران را، آنانی که سورچرانی می کنند و متعنم از پس مانده های اغیار در خیابانهای امن دنیا، عربده ی مستانه سر می دهند؟ آنانی که اصوات بدمستی شعبان بی مخ ها را وام گرفته و به صورت کاریکاتور در خیابان های شیک و امن لندن و …، نمایش می دهند؟

وای چه ایامی ست بر بخش بزرگی از مردم ایران زمین! خود تجسم «واقعیت»، زیر تازیانه ی حکومت ستمگر. ولی عده ای مست از شراب تاکستان های سراب خیال، به عنوان رهنمایان گذر از دوزخ به سمت دشت ریاحین. به قول ضرب المثل آذری: قربانی اندر فکر جان خویش، قصاب پی یافتن چربی شکم!!

قصه ی امروز اپوزیسیون خارج نشین ایران، و واقعیت موجود در عرصه ی اجتماعی ایران، دو چیز جدای از هم است.  هر چند تلخ  و گزنده اما؛ انکار ناپذیر. آنچه در میان مدعیان اپوزیسیون می گذرد، گام زدن در سراب خیال هست و دیگر هیچ. در عوض «واقعیتِ» سوزانده و زهردار، وجود بخش بزرگی از مردم ایران زیر تیغ عریانِ، مشتی دستار به سر و خون آشام.

م. دانش

    باز هم سپاس از ناصر مهاجر. من بر این مطلب، نام «سراب ذهن» نوشته بودم. دوست عزیزم ناصر مهاجر پیشنهاد «سراب خیال» داد و با بحث هایش، کلی از نارسایی های مطلب را کاست.

*: طبقات هشتم و نهم، یعنی سخت ترین طبقات دوزخ … . در طبقه هشتم که پیچیده ترین طبقات دوزخ است و شرح آن قریب یک ثلث از تمام «دوزخ» را شامل می شود… .

طبقه نهم، یعنی طبقه ی ظلمات و سرمای مطلق … .

 کمدی الهی – دوزخ – دانته – انتشارات امیر کبیر – چاپ دوم – مردادماه سی و هشت. ص سی – ترجمه: شجاع الدین شفا

**: تاریخ بیست و چهار اسفند هزار چهار صد، طی مقاله ای به نام «رقص شَبَحِ مرگ در سلول» که در سایت اخبار روز چاپ شد، حکایت آزادی خود را روایت کرده ام.                                                                           

*** گویی حکایت من نیز بسان زندگی پدر است. بعد از زندانی کشی سال شصت و هفت، حس می کنم زندگی خوره واری را سپری کرده و می کنم. زندگی زیر چتر حکومت جمهوری اسلامی خود به خود تحقیر آمیز و دردناک است. حال علاوه بر آن، ناظر منظره ای باشی که؛ عده ای مست از باده خیال، خود را ناجی و منجی مردم ایران پندارند و بر فضای غم انگیزی که حکومت انسان کش جمهوری اسلامی، بوجود آورده بیفزایند!

****- دوازده بهمن سال پنجاه و هفت – سخنرانی خمینی در بهشت زهرا. «*» اشاره به صحبت های سیدمحمد سعیدی امام جمعه ی موقت قم در مورد تولد علی خامنه ای: علی خامنه ای موقع تولد با گفتن «یا علی»… .     

https://akhbar-rooz.com/?p=204237 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جلال
جلال
10 ماه قبل

یک پرسش ساده از جناب دانش! سرانجام پروژه همکاری با سلطنت و پادشاهی خواهان؛ که شما هم به نوعی از آن دفاع کردید به کجا کشید؟
با سپاس و احترام

peerooz
peerooz
10 ماه قبل

جهت اطلاع آنها که با کامنت من موافق نیستند, نوشتن نوعی لذت و یا خودارضایی ست که برای بعضی هرچه طولانی تر بهتر. خواندن متن نیز برای خواننده نیز نوعی خودارضایی و لذت است.

به عنوان مثال, گرچه نظامی معتقد است که “کم گفتن هر سخن صواب است”, ولی خود به شرح طویلی میپردازد که خوانندگان بسیار معدودی ممکن است از خواندن آن لذت برند. بر عکس آن, حافظ بسیار کوتاه سخن میگوید و خلق بسیاری از خواندن مکرر آن لذت میبرند. این دو کیفیت الزاما همخوان نیستند ولی در مورد این مقاله ظاهرا نویسنده و تعدای خواننده هردو مشابها لذت برده اند. اگر نویسنده کوتاه می آمد و خواننده مکرر آنرا میخواند شق دیگر این فرضییه است.

امیر ایرانی
امیر ایرانی
10 ماه قبل

سراب خیال
چه سرنام جالبی

هر زمانی و مکانی،
ساقی خویش را می سازد
ساغر همانست و می نوش همان،
اما ساقی با میش
ساغر را پر می کند
می نوش را سرمت
خیالات سراب گونه اش می کند
و یا سر خوش کند تا او را از غمهایش دور کند.
باشد تا نباشد غم؛
تا نباشد
ساقی پر کننده ساغراز می ،
می شادی ساز لحظه ای خیال انگیز سراب ساز

peerooz
peerooz
10 ماه قبل

” گویا نه تنها برخی حکمرانان در دام سراب خیال خود اسیر بوده اند و هستند، بلکه بعضی شاعران بزرگ و نامی نیز بر تار و پود سراب خیال آویخته اند” : “جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند – در دایرهء قسمت اوضاع چنین باشد.” ؟!!

یعنی به نظر نویسنده, “جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند” توهم و در سراب خیال بودن است و لابد به همه مردم یا جام می و یا خون دل داده اند. و “سوسیالیسم” توهمی بر سراسر جهان حکم فرماست. خداوند ما را از این توهم و در سراب خیال بودن نجات دهد. انشالله. 

به گمانم اگر نویسنده از تکرار مکرر در مکرر فرمایشات و کلنجار با ج. ع خود داری میفرمودند دچار چنین توهمی نمی شدند.

خ-ماندگار
خ-ماندگار
10 ماه قبل

خارج نشینان که کنار گود نشسته اند و می گویند لنگش کن ،خود به وقت مصاف ،تسلیم وار ضربه فنی شدند.
سپیده ها را دیدیم وقت رها شدن از زندان چگونه مقابل قتلگاه اوین باورهایشان را غرش کردند
ناکامیهای زندان را با تجربه ای از حقارت و بغض های فروخورده از سری که دیگر بویی نداشت در تلاقی شعار و عمل به تلخی با اعتماد بنفس !؟ گذراندیم ادعایی که در لاف و منار استخوان در گلو ماند
سخن از حزن و دردیست که در درون و برون زندان جرعه ای از آن چشیده ایم
تاسف بار کنون است هنوز هم جرئت رو به رو با خویشتن نهفته در زندان خود را نداریم
راوی به روشنی شهاب، زهر بی نوشداروی سوداگری انقلابی را در رفتارهای اجتماعی رفقا نشانه رفته بنظر مشکل بشود تمایزی بین (سرشت ویژه گان )؟! اعم از مترجم و مفسر منتقد و صاحب اثر پیدا کرد
چرا که در هیچ سلوک مبارزاتی در جامعه اثر انگشتی نداریم و هر جنبش و خیزش مردمی را بی هویت می پنداریم و امروز از دور به نور رشادت و جسارت گوهرها سو سو می زنیم.

کیا
کیا
10 ماه قبل

صداقت در نوشتار قابل حس است.

ناهید
ناهید
10 ماه قبل

بسیار زیبا و دلنشین نوشتید، دست مریزاد.
این جمله باید تیتر دوم یادداشت می شد:
“قصه ی امروز اپوزیسیون خارج نشین ایران و واقعیت موجود در عرصه ی اجتماعی ایران، دو چیز جدای از هم است.”

محمد سعادت
محمد سعادت
10 ماه قبل

بی نظیر و‌ عالی

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x