شگفتا
پاییز را چه می شود
بر این جان،
گندمها ی ناکاشته، به جوانه می کشاند
گل میدهند.
چه حس غریبی!
سردارانِ بی سر به های و هوی
بر تمشکهای رسیده، اسبْ سم می کوبند.
کسی را به تماشای تلاطم کشتزار
در کشت ی نا-بهنگام و هنجار-
راه نیست.
*
باد غریب دروازه به کومه ی جان گشوده
چون تک چنارِ باغچه
برگ برگ خانه ام را از سر و شاخه و ساق
می کَند، بر خاک می ریزد و
مرا به شادی های سبک، به زندانِ پوچی ها می راند
به جهانی دیگر،
گندمی دیگر، سفره ای دیگر،
نه با یاری، با همسفره ای دیگر.
گرسنه در بزمشان، بیادی دیگر.
*
و اعتراف، بی هیچ گفتی
از حنجره ای خالی،
صدایش، غریب و ناموزون
بی سوز و بی آهنگ.
*
چه کسل و بی رنگ و بو ست این پاییز
نه گرمای شوری
نه خنکای سبزِ سایه ای.
در بن بستِ ابتذال
فصلهای افق محدودند.
*
در حضورِ تندیسهای شکسته
بزیر برگهای پشیمانی خزیدن چه سود
پاییز، رهگذری بی اعتنا و شگرد
وَ گندم بهانه ای بیش نبود
رسالت این مار، فریب خویش بود
مرزهای ابتذال نزدیکند.
*
آتلانتا، دوم ژانویه ۲۰۲۰
divanpress.com