ویرجی عزیز،
نامهات به دستم رسید. اینجا سرما هنوز با آخرین زورش بر ما حاکم است. اما برعکسِ هوای خاکستری و مرطوب شما، آفتابش میدرخشد و زمینِ یخزدهی زیر پرتوهایش، یکپارچه آبگینه شده است؛ این یعنی تا رویش جوانهها، روزهای بسیار مانده. در هر حال، برای تو خوشحالم که هر صبح چشم به جوانهی سبز قاصدکهای دشت پشت خانهات میگشایی، و اینکه بهزودی، زمین و زمانتان از گلهایشان طلایی خواهد شد.
ویرجی عزیز، نامهات غمگینم کرد. نوشته بودی که برای نوشتن چند خط به منابعی نیاز داشتهای و حق دسترسی به آنها را از تو گرفتهاند؛ حتا به تو اجازه ندادند چند دقیقه روی چمن دانشگاه آکسفورد بنشینی. خیلی باید توهینآمیز و سخت باشد و اگر بگویی همین باعث بازگشت خُلق افسردهات شده باور میکنم. راستش، من بر چمن آکسفورد نه، ولی بر چمن دانشگاههایی مشابه، در شهرهای مختلف پا گذاشتم و مأمور، نگهبان، یا حتا رئیس دانشگاه نیامد بگوید، «این فضا مال دانشپژوهان و اعضای دانشگاه است و تو حق نداری بر آن پا بگذاری.» هیچکس رنجیده نشد و نگفت، چمن دانشگاه پای زنانهی تو را از پای مردانهی اعضا تشخیص میدهد و آزرده میشود. به کتابخانهی دانشگاه نیویورک و دهها دانشگاه دیگر هم رفتم و مسئول کتابخانه هم جلوی من را نگرفت. نخواست به همراه یکی از اعضای دانشگاه یا با یک معرفینامه از جامعهی مردان برگردم. میدانی چرا؟ حالا من عضوی از آن دانشگاه بودم. وارد شدم و در میان راهروهایش قدم زدم و دهها کتابی را ورق زدم که نویسندههایشان، نهفقط مردان، بلکه زنان هم بودند. یادداشت برداشتم، این را هم بلد بودم – شیوهی دانشگاهیاش را، که از قضا مردانه هم بود، نه مثل تو که گفتی بلد نبودی چطور از میان اینهمه کتاب فیشبرداری کنی و پس از چند ساعت وررفتن با کتابها، با چند صفحه یادداشت نامرتبی که نمیدانستی با آنها چهکار کنی به خانه برگردی، و بدتر از آن، از دیدن مرد جوانی که روی میزش، کتابهای بسیار چیده و از لابهلای صفحات آنها با سرعت فیشبرداری میکند، گیج و ملول شوی.
ویرجی جان، شاید باور نکنی، برخی از ما را برای سخنرانی و تدریس هم دعوت میکنند و میگذارند بهاصطلاح هر چه میخواهیم بگوییم. مثلاً همین دیروز، سر کلاسی بودم که در آن دانشجویان نقدهای تو را میخواندند و میخواستند بدانند که چرا گفتهای، «نامأنوس و نامتعارف بودن، و همزمان، کامل بودنِ زن را دوست داری.»
بله، ویرجی عزیزم، در نامهات نوشته بودی که میخواستید برای تشکیل انجمن زنان مبلغی پول جمع کنید، ولی هیچ زنی نتوانسته بود به شما کمک کند، چون هیچکدامشان کار و درآمدی نداشت که کمک کند. از خواندن این خبر دلم به درد آمد، آخر، اینجا بسیاری از زنان کار دارند و کموبیش درآمدی. اما گوشَت را بیاور جلو تا یک رازی به تو بگویم و قول بده که بین خودمان بماند. همهی این چیزهایی که گفتم واقعیت است، ولی هنوز در خیلی از جاهای جهان، احتمال اینکه زنی به دبیرستان برود کمتر از آن است که مورد تجاوز قرار بگیرد. هنوز خیلی از کارها «مردانه» است و اگر دست به کاری بزنی که «مردانه» حساب میشود مادرت را به عزایت مینشانند و این کارهای مردانه بیشمارند، مثلاً دخترانی هستند که سرنوشت لولیتا را دارند؛ هنوز به سن رأی نرسیدهاند ولی قانونِ مردنوشته مجابشان میکند به ازدواج اجباری. بله، انتخاب زمان ازدواج کاری مردانه است؛ اصلاً سادهتر از آن، ترجمهی یولسیز. همان کتابی که عاشقش شدی و برای فصل ششم آن گفتی، «این خود زندگی است.» یادت که هست؟ هنوز هم، در جهان، این اثر را هیچ زنی بهتنهایی و برای اولین بار ترجمه نکرده. وقتی کار ترجمهاش را شروع کردم از این واقعیت خبر نداشتم؛ این را همین چندی پیش، فریتز سن، رئیس بنیاد جیمز جویس در زوریخ، به من گفت. ولی ویرجی عزیزم، این کار هزینههای سنگین داشته است و با آنکه خودم را برایش آماده کرده بودم بارها شگفتزده و آزرده شدهام، آنقدر که تحمل نهیب دریا آسانتر بوده است، نه آنکه بگویی به فکر جمع کردن سنگ افتادم و پوشیدن پیراهنی با جیبهای گشاد و دل خوش کردن به امواج. نه، راههای بسیار دیگر آزمودهام. مثلاً چندی پیش، از پشتِ پنجره، کرگدنی دیدم که سرش را پایین انداخته بود و علفهای کنار جاده را میجوید، غرق در افکار خود. رفتم و به او نزدیک شدم. خیلی محتاط و آهسته ماجرا را برایش گفتم. با چشمهای غمزدهاش به من خیره شد، و بعد دست کرد که آرامآرام پوستش را از تنش درآورَد. چپچپ نگاهش کردم؛ او هم کلفتی پوستش را بهرخ میکشید. شاید به مغز او هم فرو کردهاند که نازکی پوست با کامل بودن منافات دارد. کارش من را به یاد خواهران برونته انداخت که مجبورشان کرده بودند کتابهایشان را با نام مردانه چاپ کنند، البته صدوهفتاد سال پیش. پشتم را کردم و زیر نگاه متعجب او برگشتم بهسمت میزم و ادامهی ترجمهام. در راه برگشت، آفتاب غروب کرده بود و باد بیرحمانهتر میوزید و پوستم را سوزنسوزن میکرد. شالگردنم را روی صورتم کشیدم. هوای نفسم عینکم را مهآلود میکرد و دیدم را تار. دهانم را بستم و در دل با خود تکرار کردم که باید کار کرد، سخت، خیلی سخت.
راستی، اینجا روزی به زن اختصاص دادهاند و خیلیها هم این روز را جشن میگیرند. چه عرض کنم…؟ در هرحال، روز زن بر تو مبارک!
دوستدارت،
اکرم
پ.ن. یادم رفت بگویم که سوال دانشجویان را با یک سوال جواب دادم و گفتم، اصلاً این «نامأنوس و نامتعارف بودن و کامل بودن» را چه کسی و مبتنی بر چه قاعدهای تعریف میکند؟
اکرم عزیز،
بابت نامه ات سپاس. آن روزها که ویتا مرا ترک میکرد تا با هارولد به تهران بیاید حتی فکرش را هم نمیکردم که روزی به یک بانوی ایرانی نامه نگاری کنم. جسمم همراهی نمیکرد اما با تخیلم آناتولی و ایران را به هم می آمیختم و اورلاندو را در آن به ماجراجویی وامی داشتم.
امروز از خانه ی رادمل به تو می نویسم. در باغچه ی کنار میزم کمی اسطوخودوس کاشته ایم که عطرشان تمرکزم را دو چندان میکند. سینه سرخ ها و زنبورها بر کوکب های ارغوانی و آلاله ها پچ پچ و ترنمی صمیمی سر می دهند و سنگینی بعداز ظهر را قابل تحمل میکنند. لئونارد پشت گلخانه یک ردیف لاله ی بنفش هلندی کاشته که پوستشان به لطافت حبابی شیشه ای ست. و من بین هر نگارش سر بلند میکنم تا مسیر حلزون لبه ی سنگفرش را دنبال کنم. عصر که می شود با پینکا به پیاده روی می رویم، شنیون ابدی ام را در خفا باز میکنم و میگذارم تا نسیم لای موهای نازک و بی جانم دستی بکشد و ضرب آهنگ قدم هایم گونه های پریده رنگم را گلگون کند. از کنار رودخانه ی اوس رد می شویم و پینکا هر بار زوزه ای دلخراش سر می دهد…
اکرم عزیز، چقدر این عکست را دوست دارم. تجلی ذکاوت و تلاش و دانش. لبخند هوشمندانه ات وقتی آنطور لبت را میگزی که انگار همیشه چیز بیان ناپذیری در آستانه ی گفتن داری، کت سرخت، کتاب های پشت سرت. من هم عکس با کتاب زیاد دارم. اکثراً کتابهای خانه. عکس های سیاه و سفید که افسوس انعکاس درستی از رنگین کمانی که ونسا در خانه هایمان خلق کرده نیستند. پدر در آموزش من و ونسا چیزی کم نگذاشت اما حسرت شور و هیجان و تجربه ی منحصر به فرد و غنی دانشگاه که هر روز از زبان توبی و آدرین می شنیدیم بر دلمان ماند. اکرم تو اما تا میتوانی در سالن ها و کتابخانه های آن شهر پا بگذار، بخوان و بنویس و یادداشت بردار، با سری افراشته و قدم های پرطنین و بلند بجای من، ونسا، جودیت شکسپیر، ماری، ماری و ماری آن ها را فتح کن!
اکرم عزیز، آفرین بر تو و بر همت و اراده ات. آن روز که شنیدم مهدی غبرایی موج ها را ترجمه کرده، هیچ از اینکه یک مرد اثرم را ترجمه کرده ناراحت نشدم. برعکس، موج ها فرای جنسیت بود. آقای غبرایی برنارد شد و شنیدم که کار خوبی از آب در آمد. حتی شنیدم تیمی کار کرده اند؛ چه بهتر، موج ها برایم تجلی تکثر و وحدت بود. کار تو نیز در قبال شاهکار آقای جویس بار دیگر برا فراجنسی بودن و آندروژن بودن هنر و زبان ادبی صحه گذاشت. مگر فلوبرت برای دسترسی به آن سطح از نوشتار زن نمی شد؟
اکرم،
ایده ی پر کردن جیب هایت از سنگ خنده دار بود. خوشحالم که از خیرش گذشتی…
و اما درباره ی اینکه چرا گفته ام «نامأنوس و نامتعارف بودن، و همزمان، کامل بودنِ زن را دوست دارم»..میدانی که به محض اینکه چیزی تعریف میشود از آن متنفر میشوم. از اینکه دانشجویانت درگیر سوال بمانند و هربار جوابی برایش تعریف کنند خوشم می آید. ولی بگذار بگویم چرا تو را دوست دارم. چون به قول فرانسوی ها belle و rebelle هستی. آه از دست این فرانسوی ها.
اکرم جان، از درد و محرومیت زنان برایم نوشتی و مرا باز یاد حمایت خواهرانه انداختی. خیلی اوقات دشمنمان خودمان هستیم، نه؟ زنان از زنان ضربه می خورند. من فکر می کنم اولین قدم به سمت رشد و رهایی این است که خود زنان با آگاهی دست از نماینده و بازیچه ی مردسالاری و سرمایه داری بودن بکشند و حامی و همدل یکدگر شوند.
اکرم عزیز قصد ندارم نگرانت کنم اما اینجا این روزها بوی تعفن جنگ می آید. حتی تصورش هم غیرممکن است، یک جنگ دیگر. یک فروپاشی دیگر. غیرقابل تحمل است.
میروم کمی کنار رودخانه پیاده روی کنم. پینکا را نمیبرم. تحمل شنیدن زوزه اش را ندارم…
دوستدارت،
ویرجینیا
خانم دکتر پدرام نیای عزیز،
ایکاش عکس برداری از مکنونات ذهنی آدمیان ممکن بود تا به شما نشان دهم همیشه در ذهن من بوده اید. امروز با خواندن متن زیبایتان در اوج سرور و شادی ام. امیدوارم بازهم از شما بشنویم.
اکرم جان سلام
عزیزم چقدر زیبا نوشتی وچه حقیقتی را بیان کردی که در قرن بیست یکم با همان تلخی ادامه دارد
عزیزم من کتاب لولیتا ترجمهات را خواندم چه تر جمعه عالی عین تالیف بود
می بوسمت موفق باشی