بریده ای از رمانِ ” روسپیان، صادق ترین معشوقه های عالم اند”
…………………………
فنجان قهوهام را با فاصله از فنجان قهوۀ سودابه آن سوی میز گذاشتم تا روبروی هم بنشینیم.
_ صبح بهخیر.
_ صبح بهخیر شهریار قصهگوی من، باز که با خودت حرف میزدی؟
_ اینجوری راحتترم.
_ هرطور که راحتی باش عزیزم.
و جرعهای از قهوهاش را نوشید.
لبهایش را غنچه کرد. هوسانگیز بوسهای پرواز داد.
با لبخندی پاسخ دادم.
آخرین جرعۀ قهوهام را نوشیدم.
آینۀ قدیِ قدیمی، در قابی قهوهای برابرم بود.
نه، لبهایم را اینگونه رنگپریده ندیده بودم.
این شکلک کژ و کوژ و ترسناک کیست؟
سودابه بیخبر رفته بود. صندلی خالیاش را گوشۀ آینه دیدم.
گوش کن آینه:
«من از انعکاس چهرهام درون تو میترسم، من از تصویرم در درون تو و دیدن هر چه درون توست احساس وحشت میکنم. ناتوان و خسته از وحشت دیدار با تو، با ترس بیداری از صبح میخوابم. در نگاه به تو، در دیدار با تو ذرهای تسکین و آرامش نیست. میخواهم انکارت کنم، نمیتوانم. چقدر سرزنش، چقدر احساس گناه، ناباوری، نگرانی، شرم؟
با تو هستم، چیزی بگو. چرا سرد و ماسیده، بهتزده و در خود فرورفته به من خیره شدی، چرا؟
من از تو میترسم.
من، سهراب ساده،
میخواهم با تو حرف بزنم، گوش میکنی؟»
«گوش میکنم، اما بگو به من که چرا اینقدر پیر و شکسته شدی؟»
«نه رنجها، که اعتمادها پیرم کردهاند. میخواهم رنج یکی از این اعتمادها را برایت روایت کنم. اما پیش از سخن گفتن، پرسشی دارم: به من بگو با اینهمه اندوه چه کنم، منتظر چه هستم؟ بس نیست، چرا
تمام نمیشود، چرا از ضربان و تپش نمیافتد، اینهمه سماجت برای چیست؟
اندوه دو دیار، زخمهای نارفیقیها، بیمهریها
مرگِ رؤیاها و کابوسهایی که پشت پلکها خانه کردهاند تا…»
«آرام باش، روایتات را بگو، گوش میکنم.»
«پیش از شرح روایت، پرسشم را جواب بده. شما وصیتنامهتان را نوشتهاید؟»
«نه، ولی سالیانیست برای قلبم لالایی میخوانم که خوابش ببرد، باور کنید، نمیخوابد. نمیخواهم به زور آن را بخوابانم، دوست دارم او بخوابد تا فرصت کنم صادقانه با روح یا سایهام صحبت کنم. ببخشید از پاسخ به پرسش شما دور شدم. نه، من وصیتنامهام را ننوشتم، شما چطور، نوشتید؟»
«بله، نمیتوانستم ننویسم، بر گُرده و سینهام نشسته بود. شاید تلاشی عبث برای هیچ بود. وصیتنامهام را نوشتم و عجیب اینکه هنگام نوشتن، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، مرگ بود. باور بفرمایید. بسیاری از اتفاقهای عجیب و غریب زندگی در برابرم ردیف و زنده شدند، غیر از مردن و مرگ.
شما هم وصیتنامهتان را بنویسید تا حرفهای من را باور کنید. نگاهتان به من، نگاه ناباوریست. باورم کنید. وقتی وصیتنامهام را مینوشتم بین سطرهای یک وصیتنامۀ کوتاه، وصیتی چند صد صفحهای نوشته شد. دروغ، با چهرۀ بزک شدۀ دوستی و عشق به سراغم آمده بود، با زخمهایی که حتیٰ روزی که وصیتنامه را مینوشتم، گرم و خونین سینهام را میسوزاندند؛ سوزش و درد زخمهایی که با چشمهایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکردند.
شما را نمیدانم، من اما مجبور بودم در همان چند سطر بنویسم که دوستی و عاطفه و اعتماد و پولم را ربودند.
بله، من سهراب ساده هستم، مبادا من را با کس دیگری اشتباه بگیرید.»
«چرا ماتت برد، ساکت شدی، به چی فکر میکنی؟»
«گاهی تصور میکنم خواب میبینیم.
اما نه. خواب را از من گرفتند.
به جای خواب، رؤیاهایم پشت پلکهای بسته، اینسو و آنسو میروند تا کورسویی از واقعیت را بیابند.
سوگواری و مراسم تدفینِ رؤیاهاست.
بله، بله، درست فهمیدید، زخم ها را سودابه زد.
شاید زخم های خودزنی هم بود.
بیشک صدای من را در قاب آینه میشنید.
هی، با تو هستم سودابه!
پایت را از روی قلبم بردار.
با تو هستم.
ذهن و روحِ سرشار از ناراستی،
نگاهت را از من بردار».
فانوس کهنه و کمسوی آویزۀ دیواری ترسناک، که بوی نای پوشیده از تارهای عنکبوت و صف مردگانی که به آن چشم دوختهاند.
به نام دوست و مهربانانه آمدی،
با آواز باران و ضربآهنگاش بر شیشۀ پنجره.
ریز و تند.
با قطرههای گرم و شوری که روی گونهها میرقصیدند.
مرد که گریه نمیکند.
نه. مردی که گریه نکند مرد نیست، انسان نیست. گریه، شناسنامۀ آدم بودن است.
طاقت نیاوردم، دیوانهام میکرد باران.
دوست داشتم زیر باران قدم بزنم.
راه افتادم.
چراغ فانوسی زیرِ مِهای غلیظ، به رقص باران و نسیم و مِه خیره بود.
با شتاب و ناآرام از کنارشان گذشتم.
برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم، به دنبالم نیامده بودی، چه خوب.
دریاچه با تنپوشِ حباب به نجوای آب و باران و نسیم گوش سپرده بود.
باران، ریزش مروارید بر دریاچه مینمود.
چراغ فانوسی زیرِ کوبش نسیم و مِه و باران، کمسوتر میشد.
سنگی میانۀ حبابهای دریاچه پرتاب کردم، نه، آن را بر آب کوبیدم و به سوی آسمان خاکستری نعره زدم:
«پایت را از روی قلبم بردار».
گرما و شوری آن چند قطره به جانم ریخت.
سنگی دیگر برداشتم، رو به سنگ فریاد زدم:
«من راه را اشتباه آمدم، از او بپرس، بپرس، بپرس او چرا تفاوت سنگ و قلب را نمیدانست»؟
کاج خیس، خونسرد تماشایم میکرد.
برابر کاج زانو زدم.
«به او بگو، بگو، بگو که تفاوت سنگ و قلب چیست، به او بگو پایش را از روی قلبِ من بردارد».
باران، زیرپوستم میریخت.
آسمان آرام آرام و تکهتکه پُرستاره و مهتابی میشد.
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند