۱۳دیماه، روزِ درگذشتِ نیما یوشیج، ۱۳/دی/۱۳۳۸-۲۱/آبان/۱۲۷۶خ (۰۴/ژانویه/۱۹۶۰-۱۱/نوامبر/۱۸۹۷م) است. او ۶۴سالِ پیش، در ۶۲ سالهگی درگذشت.
روزگاری نیما را “شاعرِ شاعران” نامیدند، با این معنا که نیما، بیشتر و یا کلّاً در میانِ شاعران است که موردِ توجّه است. روزگارِ این حرف مدّتها است که سپری شده است و شعرِ نیما اکنون دههها است که از محدودهی شاعران به گسترهی جامعه راه باز کرده است. هر چه که این راه بازکردنِ شعرهای نیما به جامعه بیشتر میشد و میشود، کینهورزی و دشمنی با شعرهای او هم بیشتر میشد و میشود: از یکسو، مخالفتهای مخالفانِ شعرِ نیما؛ و از سوی دیگر، کارشکنیها و تحریفگریهای حکومتهای شاه و شیخ. حکومتِ اسلامی کوشید تا در کنارِ سرکوبگری، از ابزارِ “تحریفِ” شعرهای نیما هم بهرهبرداری کند تا مگر یا خودِ او را از آنِ خود سازد و یا اگر که نشد، اعتبارِ شعرهایش را درهم بریزد. نمونههای این سرکوب و تحریف فراوان است، یکی از آنها نوشتهای بیمایه از محمّد قوچانی، عضوِ شورای مرکزی “حزب کارگزاران سازندگی ایران” و سردبیر روزنامهی “سازندگی” است با عنوانِ “قیام علیه راست و چپ ادبی/ چرا باید نیما یوشیج را شاعر ملی ایران دانست؟“. این نوشتهی دشمنخو، میکوشد تا نیما را یک “شاعرِ ملّی” بسازد و در همانحال، او را “عاشقِ علی” جا بزند، و اندیشههای اجتماعیِ او را از دفاع از انسانمداری، دادگری، آزادیخواهی، و ستمستیزی پاک سازد.
اگرچه آن مخالفتهای مخالفانِ و این سرکوب و تحریفِ حکومتی توانستند آن راهبازکردنِ شعرهای نیما به جامعه را دشوار سازند ولی نتوانستند آن را سد کنند. راهبازکردنِ شعرهای نیما به جامعه، پیش از آن که مرهونِ پشتیبانیکردنهای بهراستی جانکاهِ هوادارانِ نیما باشد، مرهونِ خودِ شعرهای نیما است. با اینحال شاید چندان بیربط نباشد اگر که گفته شود: شعرهای این شناختهترین شاعرِ تأثیرگذارِ معاصر هنوز یکی از ناشناختهترین شعرهای معاصر است.
به این مناسبت، نوشتهی کوتاهی با عنوانِ “خوانشِ دو شعرِ تَبَری و فارسیِ نیما“، از زندهیاد علیاکبر مهجوریاننَماری در اینجا آورده میشود. این نوشته در بر دارندهی دو مطلبِ کوتاه است که توضیحی – و یا “خوانشی” – از دو شعرِ تَبَری و فارسیِ نیما ارائه میدهد. این دو شعر، برای دستهای از شعرهای فارسی و تَبَریِ نیما که به ظاهر دشوار مینمایند نمونهوار هستند و رگههای اصلیِ مشخّصههای این دسته از شعرهای نیما را در خود دارند. این نوشته میکوشد تا از میانِ نمایِ به ظاهر سختگذرِ این گروه از شعرهای نیما، راهی به سوی شناختِ نازککاریهای شعرِ نیما، و نازکبینیها و ظرایفِ بیانِ شعریِ او در این گروه از شعرهایش باز کند. این نوشته نشان میدهد که این دسته از شعرهای نیما – بهرغمِ پیچیدهگیِ ظاهریِشان و بهرغمِ دریافتناشدنیِبودنِِ ظاهریِشان – تا چه اندازه ساده و دریافتنی هستند. البتّه همانطور که برای همهگان روشن است، این نوشته – مانندِ بسیاری از نوشتههای مشابه از دیگر نویسندهگانی که در این راه کوشیدند – فقط تلاشی است برای توضیحِ “ابهام” و نه”ایهام” در شعرهای نیما : آن “ایهام” – که وجودِ قاطع و صریحِ آن در شعرهای نیما را میتوان، حتّی با یک آشناییِ گذرا با شعرهای او، به سادهگی و به وضوح دریافت -، ایهامی است که ذاتیِ شعرها و بلکه اصلاً ذاتیِ نگاهِ او به انسان و جهان است و خود یکی از جذبههای شعرها و نگاهِ نیما – و البتّه نه فقط او – است؛ ایهامی فعّال و پویا که اهمیّت و تأثیرِ سازندهی آن در تقویتِ رفتارِ فردی و اجتماعیِ انسان از جمله در راهِ آزادی بهمراتب بیشتر از “صراحت”های غیرِ فعّال و نا پویا است.
.
زندهیاد علیاکبر مهجوریاننَماری (۲۹/آبان/۱۳۹۵- ۱۴/اردیبهشت/۱۳۲۳) شاعر و نویسنده، در کتابِ “واژگانِ تَبَری در اشعارِ فارسیِ نیما یوشیج”، سال ۱۳۷۴، به توضیحِ واژههای تَبَری در شعرهای فارسیِ نیما پرداخت. او همچنین، گزیدهای از دهها شعرِ مازندرانیِ نیما را در همکاری با هنرمندانِ مازندران خواند. این کار، با نامِ “روجا” در دو نوبتِ “روجا ۱“([۱])، در سال۱۳۸۹ ، و “روجا ۲” ([۲])، در سال۱۳۹۲ از سوی “فرهنگخانهی مازندران” منتشر شده است. از نیما بیش از ۴۵۰ شعرِ مازندرانی در قالبِ دوبیتی و “تَبْری” (یا “َتَوْری، “امیری”، از قالبهای شعریِ شناختهشده و کُهَنِ شعرِ مازندرانی که دارای وزنی ویژه است) بهجا مانده است.
محمّدرضا مهجوریان
(ـ)
.
« خوانشِ دو شعرِ تَبَری و فارسیِ نیما »
نوشتهی زندهیاد علیاکبر مهجوریاننَماری
.
۱- خوانشِ یک شعرِ تَبَریِ نیما
.
سِریک، پِریک، مِه بِرگِرِ اُو سُوجنُ sәrik pәrik, me bәrgәre ou soojnә
شُومه کُو اُو ره بَیرَم، چُو سُوجنُ śoomә ku ou rә beiram, ću soojnә
ایمِه بُواَم، مِه ناگ، مِه لُو سُوجنُ eimә buam, me nāg soojkә, lou soojnә
دَم کُو وَمّه، هَسّهکا ره تُو سُوجنُ dam ku wammә, hassәka rә too soojnә
.
نیما در مقدّمهی شعرهای تَبَریِ خود میگوید:
” مثلِ همهی مَردُم، من حرفِ خود را میزنم. اگر آنها حرفِ خود را مخلوط کردهاند من هم مخلوط میکنم؛ امّا حرص دارم با کلماتی مخلوط شود که قبیلهی من دارد آنها را فراموش میکند. ” ([۳])
نیما پدیدهها و نمادها، اشیاء و موجودات در طبیعت و تاریخ را به رنگِ درد و به رنگِ تب و آگاهی و نا/آگاهی و دغدغهی آدمیانِ بومیِ سرزمیناش میآمیزانَد. بهجای آن که بگوید : ” میدانم و درد میکشم ” و با آوردنِ کلمهی ” درد ” بنالد و یا ( صِرفاً ) از زیباییِ طبیعت، جنگل، دریا، کومه، کوه، و دشت ” سخن بسراید “، رودخانه، جنگل، آدمها، همهیجانوران و موجوداتِ هستی را به درونِ خود و زباناش دعوت میکند. آنها را درونیِ خود میکند و به آنها حالاتِ حسّی، و شناسنامهی انسانی و خصلتِ آدمی میبخشاید.
.
سِریک، پِریک، مِه بِرگِرِ اُو سُوجنُ sәrik pәrik, me bәrgәre ou soojnә
شُومه کُو اُو ره بَیرَم، چُو سُوجنُ śoomә ku ou rә beiram, ću soojnә
ایمِه بُواَم، مِه ناگ، مِه لُو سُوجنُ eimә buam, me nāg soojkә, lou soojnә
دَم کُو وَمّه، هَسّهکا ره تُو سُوجنُ ([۴]) dam ku wammә, hassәka rә too soojnә
.
ترجمه:
با صدای جوشیدن و بخارشدن، آبِ “تیانِ” من میسوزد
میروم که “تیانِ” پُر از آب را با چوبی بردارم، چوب میسوزد
میآیم بگویم، فَکّ و لبام میسوزد
دَم که میبندم، استخوانهایم را تَب میسوزد.
.
نیما در کلبهای، کنارِ اُجاقی هیزمی نشسته است. قطرههای سوزانِ آبِ داخلِ ” بِرگِر” [ تیان، ظرفِ مِسی، شبیهِ پارچ، با سرِ گشاد، و با دو حلقهی مِسی به دو طرفِ آن ] که با جوشیدنِ شدید به بیرون میتراود، نشان از سوزش و جوششِ آبِ داخلِ “بِرگِر” میدهد.
قصد میکند و میرود که “تیان” را از رویِ آتش بر دارد با کمکِ چوبی که بهمیانِ آن دو حلقهی مِسیِ بر دو طرفِ “تیان” قرار میدهد؛ میبیند که “آن چوب” هم دارد آتش میگیرد و میخواهد بسوزد. در اینحالت که خَم شده است و میخواهد با آن چوب، “تیان” را بر دارد، شدّتِ حرارتِ آتش و گرمای بخار و غُلغل و “سریک/پریکِ” سوزانِ قطرههای ریزِ در حالِ تراوش و بیرونجَستن، فَکّ و لباناش را هم میسوزانَد. فکر میکند که باید کاری بکند، پس چارهای دیگر بهخاطرش میرسد، میآید فکر میکند که “باید بگوید”، از چیزی بگوید که دارد – بهجایِ آن که چارهاش باشد – راهِ چاره را میبندد و اوضاعاش را از اینهم که هست بدتر میسازد. میآید که بگوید، ولی فَکّ و لباناش “هم” دارد میسوزد. معلوم نیست که مخاطباش کیست و بهچهکسی میخواهد بگوید!. در این کشمکش و سوختن، و نیز در این خیال که دستِکم باید کاری بکند تا بلکه “تیانِ” در حالِ جوشیدن، و عرقریزان [سریک/پریک] را از این مَهلَکه برهاند. همچون خودِ آن آتش و آن بخار و آن به غَلَیان/آمده/آبی که از شدّتِ داغی و “درد” از درون، نمیگذاردش که “لب وا کند” و بنالد و چیزی بگوید، چیزی از این داستانی که بر او و بر این “تیان” میرَوَد. به ”ناچار” لب میبندد تا “بیشتر نسوزد”. و در این گیر/وُ/دار و کشمکش و رنج، دَمِ او بسته میمانَد، دَم میبندد.“دَم کُو وَمّه، هَسّهکا ره تُو سُوجنُ“. دَم که میبندم، استخوانهایم را تَب میسوزد.
این آتشِ سوزان نمیگذارد، کسی نیست، همدَمی، مُخاطبی، اهلِ دردی نیست که بداند، “نمیخواهد بداند” که در درونِ این”تیانِ” در غَلَیان، چه میگذرد. آن چوبی که میخواهد با آن، “تیانِ” در غَلَیان را از آتش بر دارد هم تحمّلِ آن را نمیکند و میسوزد. آنگاه که “میآید” تا که بگوید آیی… من که در این گیر/و/دار و کشمکش و درد، همچون آن “تیانِ” جوشانِ بر آتشِ “شما”یَم. بر آتشِ دیرمانِ آن هیمههای رنجِهایتان که میدانم و از آن میسوزم، امّا نمیتوانم گفت. میآیم که به هر زبانی از آن بگویم و به هر کسی، که شاید مخاطبام باشد، و از بارَم کَم کند، او نیز از شدّتِ اینگرما و آتش و تب، تاب نمیآوَرَد “چُو سُوجنُ“. میخواهم بگویم که “چُو سُوجنُ“، زبانام یاریام نمیکند؛ چرا که “مِه ناگ، مِه لُو سُوجنُ“؛ فَکّام میسوزد، و سقفِ بالای دهانام نیز. پس دَم میبندم و در این دَم/فرو/بستن، شعلهی درونام گُر میگیرد و استخوانام در آتش و تبِ پنهانی میسوزد.
.
خونریزی ([۵] )
.
پا گرفته است زمانیست مَدید
ناخوشاحوالی در پیکرِ من،
دوستانام! رفقای مَحرَم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دل/آشوب/چراغ
روشنایی بدهد در برِ من!
.
من به تَن دَردَم نیست
یک تبِ سرکش، تنها پَکَرَم ساخته و دانم این را که چرا،
و چرا هر رگِ من، از تنِ من، سِفت و سَقَط شلّاقیست
که فرود آمده سوزان
دَم/به/دَم در تنِ من.
.
تنِ من یا تنِ مَردُم، همه را با تنِ من ساختهاند،
و به یکجور و صفت میدانم
که در این معرکه انداختهاند.
نبض میخوانَدِمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلام نیست که دریابم انگشتگذار
کز کدامین رگِ من خونام میریزد بیرون.
.
یکی از همسفرانام که در این واقعه میبُرد نظر، گشت دچار
به تبِ ذاتالجَنْب،
و من اکنون در من
تبِ ضعف است بر آورده دَمار.
.
من نیازی به طبیبانام نیست
“شرحِ اسبابِ” منِ تبزده در نزدِ من است ([۶])
بهجز آسودن، درمانام نیست.
من بِه از هر کس
سر به دَر میبرم از دردم آسان که ز چیست:
با تنام توفان رفته است
تبام از ضعفِ من است
تبام از خونریزیست.
ـــــــــــــــ
(یوش تابستان سال ۱۳۳۱)
.
نیما در کلبهای، کنارِ اُجاقی هیزمی نشسته است. قطرههای سوزانِ آبِ داخلِ “بِرگِر” با جوششِ مُدامِ دروناش به بیرون میجَهَد. این، نشان از درونِ “تیان” دارد، در کنارِ آن اُجاقِ هیزمی که “تیان” بر رویِ آتشِ آن میجوشد تا چوپان از آن آّبِ گرم چای دَمکند و یا برنج [کَته] بپزد.
نیما امّا تب دارد. در اندیشه است. فکرهای زیادی در سر دارد که او را “پَکَرَ” ساخته است. جوششِ آن آب در درونِ “بِرگِر”، و آتشِ شعلهورِ هیمهها در آن اُجاق و در زیرِ “تیان”، بالاآمدنِ آبِ داخلِ “تیان”، و این خیال، که با برداشتنِ “تیان” از رویِ شعلههای سوزانِ هیمهها شاید از شدّتِ تباش بکاهد … وادارش میکند تا با کمکِ یک چوب، “تیان” را – که همچون “تبداری”، مشابهِ خودِ او است – از رویِ آتش بر دارد و “خود را بِرَهانَد”. او آن “تیانِ” جوشان را “خود” میانگارد، آن را به درونِ خود میبَرَد، و با او – در تبِ سوختن از شدّتِ درد – یکی میشود. “تیان” که میجوشد، جوششِ درونیِ او را نمایندگی میکند و نمادِ او را مینمایانَد. به زبانِ او که میآید، یعنی وقتی به زبانِحسّیِ او بیان میشود، در حقیقت، از تب و از آتشِ درونیِ او میجوشد. “سریک/پریکِ” او همان “سریک/پریکِ” ” نهانیِ “نیما است. آن ” اُو “[آب] و آن “چُو” [چوب]، و آن تلاشِ دَم/به/دَم، در شعر، همان کوششی است که در درونِ نیما در جریان است، و سروده میشود. پس، پدیدهها و اشیاء و ابزارها و حالتها مشابِه او میشوند و به رنگِ او در میآیند، به خصلتها و به دغدغههای انسانیِ او، که دغدغههای همهی انسانهای درگیری هستند که باورها و انگارهها و عادتها و رنجهایشان، شبها و تاریکیها و تلخیهای تاریخیِشان را تداوم بخشیدهاند. و به اینگونه است که این شعرِ نیما و بسیاری از شعرهای او، انسانی و زبیا میشوند و به یادگار میمانند.
.
۲- خوانشِ یک شعرِ فارسیِ نیما
” در پیشِ کومهام “
.
لحنِ بیان و زبانِ نیما، همان شیوهی لحن و بیانِ مَردُمانِ هم/ولایتیِ اوست که جهان را و انسان را، رو بهبهبودی و رَستگاری آرزو میکنند، و بهراستیکه نیما، یکسره شاعری بومی است که به فارسی میسراید.
وزنِ شعرهایش، از طرزِ قرارگفتنِ ویژهگیهای طبیعی و اُرگانیکِ واژههایی بر میخیزد و در پِیاش میآید که آن ویژهگیهای (طبیعی و تاریخی) بنا بر باورِ شاعر، همواره با نمادهایی همراه بوده و میباشند. یعنی هر نماد و پدیده و یا مُخاطَبی دارای صفات و ویژهگیهایی است که بعد از آن نماد، و یا آن پدیده و یا مُخاطَب میآیند و مُرادِفِ طبیعی و فرهنگی و تاریخیِ آناناند،
در واقع، بیانِ نزدیک و حتّی یکیشدنِ حسّی، با مُخاطَبها، و چیدمانِ طبیعی و هارمونیکِ پدیدههای در حالِ حسّ و معنا، و آمدنِ ویژهگیها و خواصِّ فرهنگیِ آنها (که نیما، بهواقع با فرهنگِ بومیِشان آشناست) و برخاستنِ کلماتِ آهنگین و مُرادِف از این میدان، و در میانهی مِیل به سرودن و زدودنِ آن اندوهناکیِ تاریخی است که به جوهرِ آگاهی و غمناکی آمیخته است و زبانِ او را میسازند.
کلمات و واژهگان، تزیینی و اضافی نمیآیند و به شیوهیگذشتهگان، در پِیِ آرایش و زیباییِ کلامی و وزنی نیستند، هر چه میآیند، خودِ آناناند، با همان سادهگی و زیباییِ طبیعی و عُمق و ژرفای معناییِ فرهنگی و تاریخی.
نخست، واژه نمیآید تا در پِیِ احساس بگردد، احساس میآید و همزمان، پدیدههای حسّیشده به کلام میآیند، و یا بهتر است گفته شود، کلامِشان را در ذهنِ شاعر مییابند و به کلام و به پیداشدهگی و به خلقِ احساس و زبانِ نیما میگرایند.
.
()()()
.
شعرِ ” در پیشِ کومهام “
[ فشردهی شعر: ] شب است. نیما، در کومهاش (کلبهاش) نشسته است و به بیرون مینگرد. به صحنهای مینگرد، که تَمِشک، آن را به سرخی و زیبایی آراسته است. مهتاب نیز بر آمده است تا با تراویدنِ خود، این صحنه را بیاراید، و خود را هم.
یک مرغِ (کوهی) که دل به دریا داده است و عاشقِ دریاست، با نغمههای دریاییاش، میخوانَد، و سکوتِ حاکم بر “خانهسَرا”ی شاعر را (آن کومه را)، در پِیِ آن است که ویران کند. لَم (خار و خَس)، گویی که با شتاب دویده است و آمده است تا در حاشیههای “آیِش” (زمینِ بایِر) بتَنَد، و باد نیز از برابرِ جادهای میوَزَد، آنجا، که چراغی بر آن روشن است، تا صبح، و در پِیِ کسی یا کسانی، و برای آن که بدانند و آگاه باشند.
در آخر، خطاب به گُلِ یاسمن، که پس تو چرا نیامدهای، و از چیست که، نزدیکی نمیگیری، با این [کسی] که خانهاش، بر سرش آوار شده است …
.
در پیشِ کومهام
ـــــــــــــــ
در پیشِ کومهام،
در صحنهی تَمِشک
بیخود ببسته است
مهتابِ بیطراوت، لانه.
.
یک مرغِ دلنهادهی دریادوست
با نغمههایش دریایی
بیخود سکوتِ خانه/سرایم را
کردهاست چون خیالاش، ویرانه.
.
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
“لَم” در حواشیِ “آیِش”
باد از برابرِ جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
میسوزد از پِیِ چه نشانه.
.
اِی یاسمن، تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمیگیری
با این خرابام/آمده/خانه.
ـــــــــــــ
.
شب است. نیما، در کومهاش (کلبهاش) نشسته است، خانهاش، بر سرش خراب شده است و به کومه نشسته است، یا این که خانهاش، دیگر به کومهای میمانَد.
به بیرون مینگرد، صحنهای را میبیند، که تَمِشک، با سرخی و زیبایی آراسته است.
میگوید: بر این صحنه، مهتاب، که دیگر در چشمِ او، به زیبایی نمیتراود، بیخود “ببسته” است، و در لابهلای شاخههای نازکِ تَمِشکها، “لانه” کرده است (اشاره به لانهی خودش، به کومهی خودش، پس از ویرانی و خرابیِ خانهاش). دیگر مهتاب را، نمیگوید که، در آسمان میتابد، و یا از بالا، و از فرازِ این صحنهی تَمِشک، میتراود، میگوید بیخود لانه کرده است. میگوید که در چشمِ او، مهتاب دیگر، فقط میتواند لانه بکند نه آنکه بتراود، و البتّه برای شاعر، بیخود و بیهوده.
آن مرغِ کوهی، که همولایتیِ نیما است، و با او خاطرهها دارد، او نیز بیخیال، میآید، و با آنکه شاید اصلاً دریا را ندیده باشد، و فقط دریا را دوست دارد، و صدایش، و خواندناش، و نغمههایش همرنگِ معشوقاش، دریا، را دارد) و دریایی شده است، میخواهد تا برای شاعر (بهزعمِ نیما) نغمه سر دهد. امّا، نیما، دل به دیگرجایی دارد، و آمدنِ او را و شکستنِ سکوتِ حاکم بر “خانهسَرا”ی ویراناش را، از نغمههای دریایی و خیالاتاش را هم بیخود و بیهوده میانگارد.
میگوید: “لَم” (خار و خَس)، که شاید شنیده باشد و دویده است و آمده است، و در حواشیِ آیِش (زمینِ بایِر) تنیده است، بیخود و بیهوده آمده است و تنیده است، و باد، که در برابرِ جاده میوزد (میآید)، او نیز بیخود و بیهوده میوزد، آنجایی که چراغی بر آن جاده تا صبح میسوزد، و در پِیِ نشانهای است که پیاماش را روشن نگاه دارد و نگهبانی کند.
امّا، به یاسمن، که نیامدهست و پیدایش نیست (انگار انتظارِ او را میکشیده است) میگوید: تو پس چرا بیخود نیامدهای، و نزدیکی با آن صحنهی تَمِشک و مهتاب و مرغ و “لَم” و “آیِش” و باد و جاده و چراغِ روشن، نگرفتهای، و نزدیکی از چه نمیگیری با من.
دیگر به یاسمن نمیگوید: تو بیخودی و بیهوده، بلکه میگوید: اِی یاسمن! تو بیخود پس رنجیدهخاطری، و چون من، معلوم نیست نزدیکی از چه نمیگیری. این “بیخود” یعنی ایکاش، میآمدی، و “بیخود”هایی را – که برای آمدنِ مهتاب و مرغ و “لَم” و “آیِش” و باد و جاده و چراغِ در شب و نشانه … میآورد، یعنی بیهوده و بیخود، با حال و خیال و خواستهاش، نیامدن و گوشهگرفتن و آن اندوهی که زیبایی را بَدَل به نا/زیبایی میبیند، و نزدیکینگرفتن و از پیرامون و از هر آنچه مِیل بهزیستن و لذّتبردنِ ظاهری و از سرِ تفنّن و بیگانهگی میسَّرِشان سازد را – در خود، و در خیالاتِ اندوهناکاش به زمزمه مینشیند، و رویْپوشیدن از کسانی که در پِیِ آناند را، در رویْپوشیدن و نزدیکینگرفتنِ آن گُلِ یاسمن میبیند، و آن گُل را چون خود میانگارد و میگوید: از چیست که کناره میگیری و با من غریبهگی میکنی و نمیآیی با من، با این [کسی] که خانهاش خراب و بر سرش آوار شده است. تا من، تا خانهام خراب، تا کلبهام، تا پیشِ کومهام …
[۱]- برای شنیدنِ گزیدهای از شعرهای تَبَریِ نیما یوشیج “روجا ۱ “: https://beeptunes.com/album/3424292/%D8%B1%D9%88%D8%AC%D8%A7?aid=523264646&utm_medium=link&utm_source=link&utm_campaign=aff-share
[۲]– برای شنیدن گزیدهای از شعرهای تَبَریِ نیما یوشیج ” روجا ۲ ” :
https://drive.google.com/drive/folders/1vjEr-yYyj7j4P2OjVbUme2oBcmchYOkp?usp=drive_link
[۳]– ” می اَتّا گَپ “. مقدّمهی شعرهای طبریِ نیما ( با نامِ روجا ). تدوینِ سیروس طاهباز. مجموعهی اشعارِ نیما یوشیج، قارسی و تَبَری. انتشاراتِ نگاه. تهران۱۳۷۰. ص۶۱۳ – ۶۱۴.
[۴]– نیما، مجموعهی اشعار “روجا”. ص۷۶۳
[۵]– همان، ص۵۰۳ – ۵۰۴
[۶]– “شرح اسباب” نام کتابی است در طب قدیم.