جنبش فدایی را می توان از جمله خیزش های پسا بلشویکی به شمار آورد که با الهام از انقلاب اکتبر و خیزش های انقلابی پیش از آن با انگیزه ی رهایی ملی، آزادی و با چشم انداز سوسیالیستی در گوشه و کنار جهان سربرآوردند. در شرایطی که سرمایه داری هنوز توش و توان داشت و بحران ساختاری اش را تجربه نکرده بود؛ براین جنبش ها همان گذشت که می دانیم.
ضدانقلاب توانست برخی را در هم بشکند و سرکوب کند و پاره ای را نیز به حاشیه براند یا دامنه کنش گری آن ها را محدود نماید.
سرخوشی پایوران پیروزمست نظام سرمایه چندان نپایید. خشک مغزترین نظریه بافان بورژوازی دریافته اند که نظم محبوب جهانی آن ها در گرداب بحرانی ساختاری و درمان ناپذیر فرو رفته است .هر پژوهنده ای که نخواهد خود را به کوری بزند حتی بدون کارگیری از “فانوس دیالکتیک” می تواند محدودیت ها و مرزهای نهایی آن را ببیند و رصد کند.
نسیم انقلاب جهانی بارِ دیگر وزیدن گرفته است. پیروزی یا شکست هر انقلاب را نمی توان با پیمانه یِ زمانی° محدود به داوری نشست.
“انقلاب فراشدی مداوم؛ سرشار از تضادها، پیچ و خم ها، گاهی در جهش و گاه واپس نشینی و در برگیرنده ی یک عصر تاریخی انتقال است.” (۱)
افزون بر نیم سده پس از تراژدی سیاهکل و رویدادهای پس از آن ما هنوز داغدار جان های شیفته ای هستیم که در نبردی نابرابر از دست داده ایم.”نام شان زمزمه ی نیم شب مستان باد.”
اما هم زمان لازم است با این پندار مرزبندی کنیم که این جان های عزیز بیهوده از دست رفته اند. بسیار شنیده ایم که اگر بنیان گذاران جنبش فدایی و پیروان آن خطر نمی کردند شاید در بزنگاه “شکار لحظه ها” در “روز واقعه” می توانستند به حال انقلاب مفیدتر باشند.
نویسنده این ستون به استناد تجربه ی زیسته ام نمی توانم با این پندار هم دل باشم هر چند در سپهر نظر نیز منطقی در این استدلال نمی یابم.
روزهای انقلاب را به یاد بیاوریم همان روزهایی که شرایط سنگ واره اجتماعی زیرِ گام های توده های میلیونی مردم به رقص درآمد. همراه نخستین نشانه های فروپاشی رژیم پادشاهی خیل پرشماری از جوانان کنش گر به صفوف فداییان پیوستند. این اقبال کم مانند به هیچ روی به لحاظ کاریزمای سیاسی یا دانش اجتماعی و یا تردستی رهبران و کادرهای بازمانده سازمان در اقناع نظری هواداران فرادست نیامد. از شما چه پنهان از شمار رهبران مگر انگشت شماری به زحمت (جنگ شکر در کوبا) را خوانده بودند. عامل تاثیرگذار قاطع دراین شورمندی، بیش از هر چیز هاله ای اخلاقی و عاطفی بود که چهره جنبش فدایی را در میان گرفته بود. خاطره ای نزدیک از جان فشانی و آرمان گرایی.
این که رهبران جنبش به هر دلیل از جمله بی توشه گی نظری و ماندن در سطح بی واسطه و عاطفی مبارزه طبقاتی نتوانستند از این سرمایه ی گران بها چنان که بایسته بود در راستای انقلاب بهره جویند؛ موضوعی است که از دایره این بحث بیرون است. بدیهی است معمای سهل انگاری رهبران در هدایت هواداران با همین چند جمله گشوده نمی شود و از آن ها سلب مسئولیت نمی کند. پرونده آن فصلی گشوده در تاریخ است. تاثیر دو سویه و سخت پیچیده عوامل بیرونی و درونی را باید به دیده گرفت. از جمله این که ملودی اتقلاب تنها صدایی نبود که در آن هنگامه غریب به گوش می رسید. در میانه ی کنسرت عرعرارتجاع نیز با طنینی کر کننده به آن آمیخته شد. در این گفت وگو موضوع چالشی تری نیز بر جای مانده است. چه کسی می تواند ضمانت کند که حال و روز سیاسی و نقش اجتماعی جان باخته گان – زبانم لال – می توانست خوش خیم تر از آن چه باشد که بر بیش تر ما عارض شده است؟ یا آن که تضمین کند که پای آن ها نیز – هم چنان که پای ما – در ورطه ی فروچاله های ایدئولوژیک نمی لغزید که سرمایه داری جهانی شده امروز پیش پای جنبش چپ گسترده است؟
چه جای پرده پوشی، امروزه روز در کرد و کار سیاسیِ بسیارانی از ما چیزی برای ستودن یافت نمی شود. ما هم چنان از اعتبار گذشته خرج می کنیم. ملی گرایی، فورمالیسم، رفورمیسم، پوزتویسم، چرندیات پست مدرن، انبوهه خلق و… هریک از این تله های ایدئولوژیک درون جنبش چپ نماینده گان خود را دارند. گزافه نیست اگر ادعا کنیم که کم خطرترین عناصر موجود در جنبش ما درست کسانی هستند که در پیله ی زنده گی خصوصی فرو رفته اند و روزیِ خود را به نیش می کشند.
در صفوف ما کسانی هستند که از گذشته خود شرم سارند. هستند کسانی که دست آوردهای جنبش سوسیالیستی و کمونیستی را از کمون پاریس تا انقلاب اکتبر و تا امروز کج راهه می پندارند و یا “سویه ی شر تاریخ” قلمداد می کنند و لاجرم در نگاه آن ها امپریالیسمِ نئولیبرالِ آزمند و جانورخو “سویه ی خیر تاریخ” است. کسانی بی اعتنا به امروز و پشت به آینده در گذشته ها خیره مانده اند. شماری گوش ایستاده اند مگر شیهه اسب داریوش شاه فضای دل مرده کشور را شورمند کند. کسانی عطای تلاش برای برای برپایی نظمی انسانی و عادلانه را به لقای زنده گی آسوده و بی دردسر در “جامعه مدنی” غرب زیر سایه سرمایه بخشیده اند و در آن – جامعه مدنی – به چشم بهشت گم شده نگاه می کنند.
از تردستی نظام سرمایه است که گنجشک رنگ شده ی خود رابه جای قناری به ساده لوحان می فروشد. جامعه مدنی همان بهشتی نیست که ما را به آن فرا می خوانند و تفاوتی ماهوی با جهنمی ندارد که در آن زیست می کنیم. اگر در تقدیر تاریخی بشر بهشتی مقدر باشد سوسیالیسم است. ما دیرزمانی است که در حال تجربه ی زنده گی در “جامعه ای مدنی” با شکل و شمایل پیشاسرمایه داری آن هستیم. زیرا همه نشانه ها و هویت ها از جمله هویت طبقاتی خود را فرو گذاشته ایم تا امت این یا آن نحله ی مذهبی باشیم. برهمین نشان باشنده گان “جامعه مدنی” نیز با سلب همان هویت ها چیز دیگری نیستند مگر “امت سر به راه بورژوازی”. از شهروندان هر دو جامعه با یک پیمانه – شاید اندکی کم یا بیش – سلب هویت طبقاتی می شود. از منظر حاکمان سرمایه هم وندان “جامعه مدنی” همان اندازه در برابر “قانون” برابرند که باورمندان این یا آن مسلک مذهبی در برابر خداوند از نگاه پایوران تئوگرات. اگر جامعه مدنی همان بهشت موعود بود موجبی برای نقد آن وجود نداشت. و نیازی به مارکسیسم نبود. و حال آن که آغازگاه مارکسیسم نقد جامعه مدنی است.
میلتون فریدمن نخستین کسی نبود که با نتیجه گیری از چند رویداد نه چندان مهم با شادمانی پایان تاریخ را اعلام کرد. این ابتکار به هگل بازمی گردد که با بیانی فلسفی تر وظیفه تاریخ را پایان یافته تلقی کرد. زیرا ایده متعالی یا امر مطلق در سیر و سلوک دیالکتیکی خود سرانجام در جامعه مدنی و در دولت نیمه فئودالی و نیمه بورژوایی پروس عینیت یافته بود.
مارکس به درستی از جایی آغاز کرد که هگل فرجام تاریخ می دانست: جامعه ی بورژوایی. نقد جامعه ی مدنی نه همان راز و رمز سرمایه که معمای تاریخ را آشکار کرد و چشم انسان را به روی خود و به روی تاریخ گشود و انسان تولید کننده و کنش گر را در قلب آن جای داد.
***
شماری از منتقدان جنبش فدایی آن را از بابت آرمان گرایی اش سرزنش می کنند. این جنبش را به هر خطایی که منسوب کنیم و هر گونه کژی و کاستی که در باره آن بر زبان آوریم؛ آرمان گرایی اما نقطه قوت و از آموزه های درخشان آن است.
بی گمان مارکسیسم با آرمان گرایی استعلایی، بهشت های موعود مذهبی، جمهوری آرمانی افلاطونی، کمونته های اتوپیایی توماس مور، سوسیالیسم تخیلی و… میانه ای ندارد و آن ها را آموزه هایی دست نایافتنی و حتی فریب کارانه می داند. سوسیالیسم مورد نظر مارکس اما در این شمار نیست. زیرا برساخته ذهن یا آرزوی هیچ کس نیست.
مارکس جمله ای در باره سوسیالیسم بر زبان نمی آورد؛ پیش از آن که آناتومی جامعه سرمایه داری را وسواس گونه و با دقت بشکافد. آن را در اجزای سازنده اش انتزاع کند. رابطه درونی هر جزء را با خودش و با دیگر اجزا بر رسد. رابطه ضروری و تعامل چند سویه عوامل سازنده ی کلیت را بکاود. نحوه عمل و سازوکار کنونی و گذشته هم اجزا و هم بافتارکلی آن ها را دریابد. واگریی یا هم گرایی ابژه های مورد تحقیق را نشان دهد و سرانجام تنش ها، تضادها و گرایش های موجود در جامعه ی سرمایه داری را کشف نماید. ناممکن بودن دوام آن را برجسته کند و سمت و سوی آینده آن را ترسیم نماید. و چنین است که می تواند سوسیالیسم را در جای امکانی واقعی در زهدان سرمایه داری ببیند. و تازه این امکان واقعی چه بسا به سوی واقعیت چیره فرا نرود اگر آگاهی شورمند و کنش گری آگاهانه کسانی که از این جای گزینی بهره مند می شوند به زایمان آن یاری نرسانند. پس از این همه و پس از دریافت این واقعیت که شکل گیری و پیروزی سوسیالیسم امکان پذیر است؛ آن گاه کبوتر تخیل خود را به پرواز در می آورد تا از منظری فراتر جامعه ای را توصیف کند که می تواند و می باید جای گزین نظام کنونی شود. جامعه ای که از هر جهت همانند سرمایه داری نیست. اگر سوسیالیسم بهتر از سرمایه داری است و اگر خیر و خوش بختی و رفاه و آسایش مردم در آن نهفته است چه آرمان و آرزویی بهتراز این می توان تصور کرد.
***
لئویوگیشس، از هم وندان مبارز جنبش اسپارتاگوس، پس از قتل ناجوانمردانه کارل لیب کنشت و رزا لوگزامبورگ چند ساعت پیش از آن که خود نیز به سرنوشت آن ها دچار شود؛ در تلگرامی برای لنین نوشت: “کارل و رزا آخرین وظیفه ی انقلابی خود را به انجام رسانیدند.”
یاران ما نیز به سان بی شمار پوینده گان راه آزادی و عدالت وظیفه دشواری را به انجام رسانیدند که تاریخ پیش پای آن ها نهاده بود.
بی گمان آن ها در ایفای این وظیفه با محدودیت های فضایی و تاریخی و کم توشه گی نظری و بسا تنگناهای دیگر روبه رو بودند. اما اگر همه ی این سازوبرگ ها فراهم بود شاید بزرگی اقدام جسورانه ی آن ها تا این پایه برجسته گی نمی یافت.
راه پر از سنگلاخ با پای برهنه بی گمان با پویش در راه هموار و برخوردار از پای افزار برابر نیست. خویش کاری امروز جنبش چپ نه ذکر مصیبت، نه بت سازی یا نسخه برداری از خیزش سیاهکل بلکه دریافت پیامی است که جوهر این جنبش است:
شرایط سنگ واره شده ی اجتماعی را با سردادن آواز خود آن می باید به رقص درآورد. این پیام اگر به درستی دریافت شده باشد و اگر حاصل همه این فداکاری ها، گذار کنش گران راه سوسیالیسم از “مارکسیسم تخیلی” به “مارکسیسم واقعی” باشد در آن صورت می توان امیدوار بود که تلاش مبارزان فدایی به بار نشسته است.
آن ها چشم بر زنده گی بستند در برابر؛ چشمان بسیاری را به روی تاریخ گشودند. با چشم باز جهان را بهتر می توان دید.
ع – روستایی – ۱۸بهمن ۱۴۰۲
آنها رهروان جهانی دیگر بودند، آنها از مرداب بیزار بودند، آنها به جستجوی نیروئی در آمدند که توان خشکاندن مرداب را داشته و دارد. آنها دل و جان به طبقه کارگر بسته بودند، آنها می دانستند در چه محیطی می زیستند، آنها خود مینوشتند که اگر به توده ی زحمتکش نپیوندیم همچون ماهیان در خشکی هستیم! آنها خیز برداشتند و بی مهایا برای برخاستن طبقه کارگر از جان گذشتند :«رابطه با پرولتاریا، که هدفش کشاندن این طبقه به شرکت در مبارزه سیاسی است، جز از راه تغییر این محاسبه، جز از طریق خدشهدار کردن این دو مطلق در ذهن آنان، نمیتواند برقرار شود. پس ناگزیر تحت شرایط موجود، شرایطی که در آن هیچگونه امکان دمکراتیکی برای تماس، ایجاد آگاهی سیاسی و سازمان دادن طبقه کارگر وجود ندارد، روشنفکر پرولتاریا باید از طریق قدرت انقلابی با توده طبقه خویش تماس بگیرد. قدرت انقلابی بین روشنفکران پرولتری و پرولتاریا رابطه معنوی برقرار میکند، و اعمال این قدرت در ادامه خویش به رابطه ی سازمانی میانجامد.» پویان،ض.م..م،و.ر.ت.ب.
که متاسفانه چنین نیست و راه تخیلشان قوی تر از راه علمی ست .