دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۷) – بچه ها واقعاً پیر و معصومیتشان آنها دزدیده شده است

یک کودک آواره فلسطینی در رفح تلاش از یک گروه کمک رسانی مقداری مواد غذایی به دست آورده است. ۱۹ فوریه. عکس: Anadolu

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، خاطرات روزانه ی خود در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. از تلفات جنگ بر کودکان، هزینه های گزاف، یکی از گربه هایش که سرانجام زایمان کرده است. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

دوشنبه ۱۹ فوریه

ساعت ۸ صبح
یک بار جایی خوانده بودم “به اندازه ای که احساس می کنید پیر هستید”. اگر این را قبول کنیم، حدس می‌زنم هیچ کودک و جوانی در غزه باقی نماند. ما تبدیل شده‌ایم به پیرانی که بی‌صدا منتظرند معجزه‌ای رخ دهد یا مرگ آنها را انتخاب کند. هر روز، هر لحظه، روح ما پیرتر می شود.

بچه ها اخیراً واقعاً پیر شده اند. از نظر جسمی، بعد از تقریباً پنج ماه اقامت در خانواده میزبان، نوه ها بسیار بزرگ شده اند. اما این بدن آنها نیست که توجه مرا جلب کرده است، این معصومیت آنهاست که می بینم روز به روز از آنها دزدیده می شود. آنها آسیب دیده اند، دوستان خود را از دست داده اند و مدت زیادی است که زندگی عادی نداشته اند.

داشتم می رفتم بیرون که دیدم کوچکترین نوه تکه نانی در دستانش گرفته است. از او پرسیدم آیا برای بازی با بچه های دیگر به خیابان می رود؟ گفت: «نه… تا زمانی که نانم را تمام کنم. مادرم گفته است همه بچه ها نان کافی ندارند. و اگر من پایین بروم و جلوی آنها نان بخورم ممکن است عده ای غمگین شوند.”

هر دو چند ثانیه مکث کردیم تا اینکه او پرسید: “من کاری که مادرم به من می گوید را انجام می دهم، اما چرا همه بچه ها نان ندارند؟”

همانجا ایستادم و از سوال او مبهوت شدم. او با افزودن چند کلمه ی دیگر مرا نجات داد: «… و شکلات و چیپس سیب زمینی و آب نبات پنبه و…»

شروع به شمردن همه چیزهای خوشمزه ای که بچه ها می خورند کرد. سپس، چند گربه آمدند و او تعریف کرد که هر یک از آنها روز قبل چه کار کرده اند. ظاهراً یکی از آنها هنگام بازی به خواهرش نزدیک شده و او نوازشش کرده است.

از او خداحافظی کردم و رفتم.

ساعت ۱۰ صبح
 مردی سعی می کند یک بسته پوشک بفروشد. این تمام چیزی است که او برای فروش در اختیار دارد. یک بسته پوشک به قیمت ۷۳ دلار (۵۸ پوند). پوشک این روزها به گنجی پنهان تبدیل شده است. کمیاب است و اگر پیدا کنید بسیار گران تمام می شود. یادم می آید، یک بار یکی از دوستانم که اولین بچه اش به دنیا آمده بود، از هزینه های زیاد بچه دارشدن شوکه شده بود. به من گفت: «هر هفته باید یک بسته پوشک جدید و یک قوطی شیرخشک برای فرزندت بخری.»

اگر والدین بخواهند هر ماه چهار بسته پوشک دریافت کنند، این روزها به این معنی است که باید بیش از ۲۸۰ دلار بپردازند تا بتوانند نوزاد خود را تمیز نگاه دارند. برخی افرادی که می شناسم از کهنه استفاده می کنند، اما می گویند اصلا کاربردی نیست.

لیست قیمت های غیرقابل پرداخت از جمله شکر ادامه دارد. قیمت یک کیلو شکر کمتر از ۱ دلار بود. ماه گذشته تقریباً به ۸-۹ دلار رسید. دیروز ۲۳ دلار بود.

چند قدم دورتر، مرد دیگری را می بینم که در خیابان مشغول فروشندگی است. چهره اش آشنا به نظر می رسید اما من نتوانستم او را شناسایی کنم. دقایقی بعد فهمیدم چرا. چون هیچ وقت فکر نمی کردم یک فارغ التحصیل حقوق، یک دانشجوی ممتاز، وسط خیابان قوطی لوبیا و نخود بفروشد. به او نزدیک شدم و او خجالت زده به نظر می رسید، اما لبخند بزرگی روی صورتم نشاندم و به او گفتم چقدر از دیدنش خوشحال شده ام.

او کم حرف و خجالتی است، “خب، می دانید، این روزها همه به پول نیاز دارند و در حال حاضر، وکالت یک گزینه نیست.” سعی می کند آن را به شوخی بگوید. یادم هست قبل از گرفتن مجوز رسمی در یک دفتر وکالت در مرحله آخر آموزش بود. (در غزه، پس از پایان تحصیل در رشته حقوق، باید به مدت دو سال کارآموز باشید تا مجوز شروع به کار به شما بدهند.)

به او گفتم افتخار می کنم که تمام تلاشش را می کند تا خودش و خانواده اش را سیر کند. از او چند قوطی خریدم و به او گفتم که آرزو دارم بعد از تمام شدن این کابوس او را ببینم.

به راه رفتن ادامه می‌دهم و چیزی می‌بینم که حتی در این روزهای وحشتناک هرگز تصور دیدنش را هم نمی‌کردم. مردم اگر چادری پیدا کنند، چادرهای خود را روی سنگفرش ها برپا می کنند. چگونه است که یک خانواده می تواند بنشیند، بخوابد و در چنین فضای باریکی با همه هرج و مرج اطراف “زندگی کند”. چگونه می تواند با مردمی که همیشه در اطراف راه می روند، احساس امنیت کند، در حالی که هر کسی می تواند به راحتی وارد چادر شود؟ روی یکی از چادرها نوشته شده بود: «آوارگان داخل آن هستند. لطفا سعی نکنید دید بزنید یا وارد شوید.»

ساعت ۴ بعد از ظهر
 مادربزرگ به اتاق ما می آید تا احوالپرسی کند.  او بعد از اینکه متوجه شد ما تقریباً دو هفته است که خوب غذا نمی‌خوریم، نگران شده است.

من واکنش روحی و جسمی ام به کل این ماجرا را درک نمی کنم. در ابتدا غذا خوردن را متوقف کردم و وزن زیادی کم کردم، سپس مرحله ای پیش آمد که هر چیزی را که پیدا می کردم می خوردم و اکنون خوب غذا نمی خوردم. گاهی پر از امید و خوش بینی به آینده هستم. یک وقت دیگر پر از ناامیدی و غم. مثل یک تلاطم است.

در مورد مادربزرگ، من نمی توانم تصور کنم که او هنوز هم انرژی داشته باشد که حالی از ما بپرسد و به فکرمان باشد. هرگز استراحت نمی کند. از اولین ساعات روز تا آخرین ساعات شب، نظافت می کند، با وسایلی که دم دستش هست غذا درست می کند، از بچه ها مراقبت می کند، مشکلات را برطرف می کند، به دیگران کمک می کند. و مهمتر از همه، او هرگز شکایت نمی کند. در واقع، او تنها کسی است که در پنج ماه گذشته با او در ارتباط بوده ام و هرگز شکایت نکرده است.

او یک زن بزرگ و قوی است.

ساعت ۹ شب
 مانارا زایمان کرد! پس از تلاش های فراوان برای ان که با کسی که مانا را برده بود تماس بگیرم، بالاخره تلفن زنگ خورد. از آنچه ممکن بود به ما بگوید وحشت داشتم. می ترسیدم بگوید فرار کرده یا اتفاق بدی افتاده است.

گفت: “کنار من است.” تقریبا سه بچه گربه به دنیا آورده. به محض اتصال اینترنت عکسی برای شما ارسال می کنم.

خیلی خوشحال شدم و مدام از او تشکر کردم. تماس تلفنی قطع شد و دیگر نتوانستیم با او تماس بگیریم. آنقدر سپاسگزار بودم که از او نپرسیدم منظورش از «تقریباً» چیست. خواهرم گفت شاید همه بچه گربه ها زنده نمانده و فقط سه بچه زنده مانده اند.

در را باز کردم و بدون اینکه از اتاق بیرون بروم، برای اینکه به حریم خصوصی خانواده میزبان تعرض نکنم، خبر را با آنها در میان گذاشتم. صداهای شادی آمد. نوه بزرگ تر در حالی که کف می زد به سمتم دوید.

هرگز فراموش نمی کنم که این خانواده چقدر خوش برخورد و مهربان هستند.

نیمه شب
دوست صمیمی من که در خارج از کشور زندگی می کند این پیام را برایم فرستاد: «این را دیدم و به تو فکر کردم. این چیزی است که سعی می کنم بیان کنم:  اگر می توانستم، درد تو را می گرفتم و به عنوان عشق به تو بر می گرداندم. نقل قولی از لوئیز کافمن.»

پیام او مانند یک آغوش گرم بود. روی تشک دراز کشیدم و لبخندی روی لبم نشست. به امید روزی که سالم باشم و دوستم را ببینم و با هم صبحانه بخوریم و کنار ساحل قدم بزنیم.

https://akhbar-rooz.com/?p=234439 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x