«تبعید با تو چه کرد؟»، «تو با تبعید چه کردی؟».
پاسخ این دو پرسش را قرار است تصویری بفرستم برای انجمن فرهنگی امید در پاریس، حالا که نمیتوانم در «همایش هنر در تبعیدِ» دو هفته دیگرشان باشم.
خرمن کاغذها و چاپ شده ها و چاپ نشده هایم را ریختم بهم تا چیزی بیابم و جلوی دوربین بخوانم. ورقِ سروده ای به چنگم آمد از سال دوهزار معروف. آرایه و پیرایه ای می طلبید بعد از این هجده نوزده سال. درستش کردم. دیدم شروع خوبی است. برای شما هم میخوانمش اینجا. پنج بیت بیشتر نیست.
خواب وطن
در این بیست و دو سالی که گذشت از عمر تبعیدم
چنان غرق وطن بودم که غربت را نفهمیدم
در اینجا من خبرهای وطن را زندگی کردم
وزین اخبار گاهی گریه کردم گاه خندیدم
اگر آتش گرفت آن سرزمین، من سوختم اینجا
در آنجا زلزله آمد اگر من نیز لرزیدم
نفهمیدم به خوبی معنی اش را تا در آن بودم
وطن را من به غربت خوب کردم درک و فهمیدم
مگو با من که تو هرشب وطن را خواب می بینی
که من عمری به بیداری همه خواب وطن دیدم
این شعر را با داستان کوتاهی از آقای مسعود نقره کار به سنجید به نام « روزی که من ایرانی-امریکائی شدم» که شرحی است سلبی از ودائی شادمانه با وطن