به چشمهایت، کاشته در آن ظلام
مانده به راه
بتو می اندیشم
به صبح دمت چون شب، که به شبهای دگر کِش می آید
به دو ماهی بیتابِ مردمکهایت
که برکه ی گریزی نمی یابند
و به نیلوفرِ رویای عشق
پیچیده در کویر و سراب!
.
آنکه به دیدارت می آید گه و بیگاه
مهربانی نیست
وانکه لبخند می زند
با تو، او را پیوندی نیست
از پشت درهای بی کلید، و بادِ دروازه بان
می دانم
می دانم به خانه می اندیشی
برای تو خانه ای نیست
دستی مهربان،
عطر قهوه و سفره و سبزه ای نیست
در یگانه فصل تو
بهار مارمولکی است بیصدا
از خزه های ناودان، بی صدا به زیرِ زمین میخزد
و تابستانِ برهنه
فصل عشق های زودگذر، خنده ها و شیطنتها
گذرش به دیار تو نمی افتد.
آه شادی
من هزار پاییز را برای تو گریسته ام
و در هیاهوی خلوت و تاریکی
هر شب برای تو خانه ای ساخته ام گرم و پر نشاط
و سخاوتمندانه،
در قصه ها آنچه آورده اند، بر آن آویخته ام
اما دستهایم در گِل!
و عشق، لوحی گِلی است ترک برداشته و پر خلل
پیش از آنکه به دستت رسد صد پاره و شکسته می شود.
.
آه
کاش تو آب می شدی و عشق، تشنه
کاش تو خواب می شدی و عشق، خسته
یا که واژه می شدی و در غزلی می سرودمت
یا چون ترانه ای، در سازِ کودکی دوره گرد
شاد، می نواختمت
کاش چون داستانی می نوشتمت بلند و غم انگیز
و حضورت را با قلم فریاد می زدم
و فریاد می زدم
تبعیدیانِ زندگی را برزخی ساخته اند
میان زیستن و مرگ!
.
آه چه می شد اگر می توانستم
بر کویر سینه ات کاکتوسی برویانم
میوه اش سرخ و پر آب
تا صخره های خوش نشین دریا بدانند
که به لطف عشق
از شوربختی کویر
میوه ای نغز به ثمر می نشیند.
.
آه خیالهای بیهوده
می دانم، می دانم
در آنسوی دریای خاموش
در کهکشانی سرد و بی جنبش
گم می شود چون هیچ
یاد تو در انبوه یادها!
آتلانتا، هفتم اوت ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز