۱– نظر مخالف
دوستی هلندی دارم به نام اِد اِستِین که از سالهای شصت میلادی برای زندگی در کلکتیو هیپیهای جنوب نروژ ساکن این کشور شده است.
نوازنده چیرهدست گیتار در سبک فولک با صدایی گرم و جادویی. کارگری پرتوان که تنها چیزی که از هلند با خود به نروژ آورد جعبه ابزاری بود که از پدرش به او به ارث رسیده بود. عاشق طبیعت. کلبهای در جنگل برای خود ساخت و کموبیش از هیچ امکان رفاه شهری در آن خبری نبود. نه آب لولهکشی، نه برق. تنها از امکانات طبیعت پاک نروژ استفاده میکرد. از آب چشمه، ماهیگیری، کشاورزی و دامداری. پول برایش مفهومی نداشت. شرابش را خودش درست میکرد، حتی ماریجوانای خودش را پرورش میداد. اما در عین حال دوستانی داشت که همیشه هوایش را داشتند و کمبودها را جبران میکردند.
بر خلاف دوستان نروژی ما که اصلا اهل بحث و چالشهای فکری جدی نبودند و زود کوتاه میآمدند، اِد روحیهای کاملا متفاوت داشت. میتوانستیم ساعتها بنشینیم و با هم بحث کنیم و این برای هر دو ما که فرهنگی متفاوت داشتیم بسیار لذتبخش بود.
عموما در مورد هیچ موضوعی با هم به توافق نمیرسیدیم و او همیشه در لحظه پایانی بحثها میگفت: پس میتوانیم به این توافق برسیم که در این مورد با هم موافق نیستیم.
و با پایان جملهاش گیلاس شراب را بالا میبرد و به سلامتی هم مینوشیدیم.
و این صحنه تقریبا در همه مواردی بود که با هم بحث میکردیم. هیچوقت از هم دلخور نمیشدیم و باور داشتیم که هر کس حق دارد اندیشه و نظر خود را داشته باشد و آن نظر متفاوت باشد.
راستش من تا زمانی که با اِد آشنا نشده بودم شعورم به این مسئله مهم نمیرسید. گرچه در ته ذهنم به آن باور داشتم اما در عمل شکم هر کس که با من مخالفت میکرد را میخواستم سفره کنم. روشهای بسیار تمیز و روشنفکرانهای هم برای این قمهکشیهای فکری ترتیب داده بودم تا کسی نفهمد که من یک زورگوی چپ هستم. انواع توجیهات، انواع بروز احساسات، انواع جملات کوتاه و بلند از کتابها. اما واقعیت این بود که من حق هیچکس جز خودم را برای ابراز نظر مخالف به رسمیت نمیشناختم.
به رسمیت شناختن نظر مخالف یعنی به توافق برسیم که با نظر هم در آن مورد مشخص مخالفیم و گیلاسی به سلامتی هم بنوشیم.
عکس: اِد اِستین در حال نواختن و خواندن
۲ – سوگواری
تا همین چند سال پیش فکر میکردم تا هرکس از فامیل و دوست و آشنا مرد باید بنشینم و زار بزنم و اگر به سوگواری نزدیک میشدم زور میزدم تا غم و غصهام را به او نشان دهم.
تا این که چند سال پیش پدر دوست صمیمی نروژی من مرد.
با شنیدن خبر مرگ پدر او لباس سیاه برتن کردم و خود را بی معطلی به خانهاش رساندم. در راه بغضهایم را جمع کردم که در زمان اصابت به دوستم گولهگوله اشک نثارش کنم.
فکر میکردم لابد در خانه او همه جمع شدهاند و زودتر باید خودم را برسانم تا حداقل برای پذیرایی کمکش کنم.
اینها اما همه تخیلات فرهنگ یک ایرانی بخت برگشته و پرورش یافته در کشور مرگ و عزا و زاری بود. دوستم در منزلش را که باز کرد از وجودم متحیر شد و پس از گریه من حالت شوک به او دست داد و فکر کرد شاید از کس و کار من کسی مرده است.
وقتی خود را قدری جمع و جور کردم دیدم اولا او در خانه تنها است، نه لباس سیاه، نه چشمهای ورم کرده و نه بیشرف حتی یک قطره اشک برای پدرش میریخت. بدتر از همه لنگش را دراز کرده بود، گیلاسی شراب مینوشید و به بیلی هالیدی گوش میکرد.
چون با هم دوست نزدیک بودیم گفتم مگر پدرت نمرده؟ این چه وضعی است؟
گفت وضعی نیست، مرده است دیگر. گفتم کسی نمیآید؟ گفت نه! مراسم فلان روز در فلان جا است و چون او کمونیست بود به کلیسا هم نمیرویم و یک راست در قبرستان دفنش میکنیم.
گفتم حالت خوب است؟ تنهایی اذیتت نمیکند؟ گفت نه ما اصلا وقتی کسی از نزدیکانمان میمیرد دورش را خالی میکنیم تا به حال خودش باشد. و با خنده گفت البته اگر دوست ایرانی نداشته باشیم.
در مراسم پدرش همه دوستان حضور داشتند و در اتاق دیگری درون تابوت باز جنازه بود که هر کس میخواست بالای سرش میرفت تا با او خداحافظی کند.
این طرف همه گل میگفتند و گل میشنیدند. هر کس دلش میخواست خاطرهای تعریف میکرد. نه ضجهای، نه شیونی، نه غش و ضعف کردنی.
من به یاد خاطرهای افتادم.
جریان از این قرار بود که چون این پدر دوستم در عین سالمندی علاقه داشت که تنها زندگی کند هر روز از طرف دولت نهار و شام آماده برایش در منزل میآوردند و او فقط باید گرم میکرد و میخورد. پیرمرد چندان اشتها نداشت و همیشه غذا زیاد میآمد و من چون بیشتر اوقات سر کار بودم و وقت آشپزی چندانی نداشتم دوستم غذاهای بستهبندی را از خانه پدرش برای من میآورد و من از کار که به خانه میرسیدم غذایی لذیذ و مقوی انتظارم را میکشید.
به همین مناسبت در مراسم او گفتم: رفیق گرامی خیلی ممنونم از این که اشتهای محدودت باعث شد که شکم رفیقی دیگر را با غذاهای اضافیات سیر کنی و هرگز این محبت تو را فراموش نمیکنم.
زنده باد کمونیسم!
خنده حضار.
۳ – چرندیات پرنده
در شهر ما، «کای اولاو» هنرمند و چهرهای آلترناتیو بود. بازیگر بود، نقاشی میکشید، پرفورمانسهای عجیب و غریب میساخت و گاه با اعمالی چون به آتشکشیدن صلیبی بزرگ در روز آغاز بهار خشم عدهای از اهالی را برمیانگیخت. آه هم در بساط نداشت. اما از همه مهمتر سبک زندگیاش بود. در خانه بزرگی در وسط ناکجاآبادی جنگلی، درست در کنار رودخانهای پر ماهی در مرز بین دو شهر و در زیر پلی که این دو شهر را از هم جدا میکرد تنها زندگی میکرد. این خانه از عمویش به او به ارث رسیده بود و او آن را به یک مرکز فرهنگی آلترناتیو تبدیل کرده بود. در آن به روی همه باز بود و امورات آن به سبک جامعه اشتراکی نخستین و آنارشیستهای دهه سی میلادی در اروپا رتق و فتق میشد.
اولین بار در یکی از همین اتفاقات فرهنگی به خانه او رفتم. گروه موسیقی پانک «چرندیات پرنده» از شهر دیگری میآمد و در آنجا کنسرت برگزار میکرد.
فضای محل کاملا سوررئال بود. انگار به مینیاتوری از فستیوال ووداستاک وارد میشدم. کای اولاو به گرمی از من استقبال کرد و از راه نرسیده گیلاسی از شراب دستسازش به من داد و به سلامتی هم نوشیدیم. با هم از تئاتر و سینمای الترناتیو گپ زدیم و درد همیشگی بیپولی برای انجام کارهای مستقل. برعکس نروژیهای سربهزیر، «فاک دِ گاورمنت» و «فاک دِ پاور» از دهانش نمیافتاد. اما وقتی با آهنگهای گروه «چرندیات پرنده» همنوا شدیم دوستی ما درست از همان نقطه شکل جدیتری به خود گرفت. بعدتر از خانه او برای ساختن چند فیلم استفاده کردیم و خود او هم وقتی فیلم «شازده کوچولو» را میساختیم نقش «روباه» را به زیبایی بازی کرد.
تا این که تصمیم گرفت از نروژ برود و در کامبوج زندگی کند.
با من تماس گرفت و گفت: شش ماه نیستم بیا کلید خانهام را به تو بدهم و هر کاری خواستی در آن بکن!
اما با یک شرط.
من که قدری در شوک این رفتار آلترناتیو او بودم پرسیدم چه شرطی؟
گفت: دو بشکه شراب در زیر زمین انداختهام که یک بشکه آن جدید است و یک بشکه آن قدیمی. از بشکه جدید هر چه خواستی بنوش اما از بشکه قدیمی برای من هم بگذار تا وقتی برگشتم داشته باشم. همین.
با این قرار ساده شش ماه در خانه او مستقر شدم و چراغ مرکز فرهنگی آلترناتیو او را روشن نگاه داشتیم.
دوستی عمیق و همکاری فرهنگی که با «چرندیات پرنده» آغاز شد.
کای اولاو یوسوند، انسانی صدیق، با وجدان، با قلبی بزرگ و یک هنرمند آنارشیست بود.
عکس: کای اولاو در نقش روباه در فیلم شازده کوچولو
Kai Olav Jåsund 31. juli 1958 – ۱۱. november 2021
۴ – مژگان و فرزندانش
خبر آمد که قایقى از پناهجویان در میان رودخانه سرنگون شده است و تعدادى جان باختهاند. به پاسگاه پلیس مرزى رفتیم، همه از فاجعهاى که رخ داده بود شوکه شده بودند. در میان این جو سنگین یک تراژدى از همه جانگدازتر بود. مادرى دو فرزند خردسال و همسرش را از دست داده بود. تصمیم گرفتیم که او را پیدا کنیم و جویاى شرایطش شویم. در دفتر امور پناهنجویان متوجه شدیم که این زن داغدیده خانمى ایرانى است به نام مژگان. قرار گذاشتیم که به کمپ پناهجویان برویم تا اگر امکانش بود با او صحبت کنیم.
فرداى آن روز به کمپ رفتیم. خانم مژگان تنها در اتاقش نشسته بود. سلام کردم. از شنیدن صداى همزبان چیزى شبیه خوشحالى در چشمانش دیدم. جواب سلامم را داد. پرسیدم: چیزى لازم ندارید؟
گفت: برادرهایم در آلمان هستند. مىخواستم باهاشون حرف بزنم.
تلفن همراهم را به او دادم و از اطاق خارج شدم.
مدتى در سکوت گذشت و مژگان بیرون آمد. تلفن را به من داد و گفت: ممنون. پرسیدم چیز دیگرى اگر لازم دارد بگوید. گفت: نه، همه چیز هست. شماره تلفنم را به او دادم که اگر کارى داشت تماس بگیرد. حرفى بیشتر از این را جایز ندانستم و رفتیم.
روز بعد دوباره به دیدارش رفتم. عزمم را جزم کردم و از موضوع فیلم مستند با او سخن گفتم. در کمال تعجب او از این موضوع استقبال کرد و گفت: بگذار همه دنیا بدانند چه بلایى سر مردم آمده. گفت اما اول باید با برادرهایش مشورت کند.
برادرهاى مژگان شدیدا با این موضوع مخالفت کردند و من به او اطمینان دادم که اگر مسئله هویت اوست مىتوان کاملا آن را مخفی کرد و جاى نگرانى نیست. در یک لحظه مژگان تصمیم خود را گرفت و گفت چیزى دیگر ندارد که از دست بدهد و مىخواهد همینطور که هست در جلوى دوربین حرفهایش را بزند. از او پرسیدم آیا امکان دارد که در کنار همان رودخانه و در محل حادثه جلوى دوربین باشد و صحبت کند؟ قدرى مکث کرد و گفت: سعى مىکنم.
فرداى آنروز با اکیپ فیلمبردارى و مژگان به کنار رودخانه محل وقوع حادثه رفتیم.
به پاى رودخانه که رسیدیم به او گفتم: هر جور که خودتان صلاح مىدانید و هر چیز که فکر مىکنید مهم است بگویید.
چند بار سعى کرد و گفت: نمىتونم.
گفتم: مهم نیست. سعیتان را کردید. ممنونم.
مکث کرد و گفت: نه. مىگم.
این بار حرفهایش را زد، صدایش بغض داشت اما گریه نکرد. از همسرش گفت. از دوست همسرش که چگونه غرق شدند و آخرین کلام همسرش این بود که: «مژگان خودت را نجات بده» و این که چگونه خودش را نجات داد. اما کلامی از فرزندانش به میان نیاورد. نه آنروز و نه هیچ روز دیگر.
۵ – بوی خانه و سکوت بین نتها
به خود گفتم حال که همهی دوستان و همکاران در تب سفر و رزرو جا و آماده کردن خود برای رزم سالانه کریسمس و تعطیلات سال نو هستند، این بلبشو و استرس و پروتکل نانوشته کار من نیست.
دو شب مانده به کریسمس باک ماشین را پر از بنزین کردم، با یک کولهپشتی زدم به جاده و راه افتادم به سمت سالزبورگ. برروی دستگاه مسیریاب علامتگذاری کردم، مقصد: خانه موتسارت.
(Hagenauer Haus No. 9 Getreidegasse Salzburg)
در راه به مجموعه آثار او گوش میکردم. موتسارت گفته بود: «موسیقی درون نتها نیست، بلکه در سکوت میان نتها است» و برای من تجربه پیدا کردن این سکوت میان نتها شگفتانگیز بود.
از میان برف و بوران و تگرگ و مه که گاهی در اتوبانها وحشتانگیز بود میراندم. از اسلو تا گذشتن از خاک دانمارک و از آنجا در نوردیدن آلمان و رسیدن به خاک اتریش بیست و دو ساعت رانندگی بود.
به اپرای «فلوت سحرآمیز» گوش میکردم. سال۱۷۹۰ برای موتسارت سال سختی بود. مشکلات مالی از یک سو، نگرانیاش برای سلامتی همسرش کنستانس از سوی دیگر و همچنین احساس قدرناشناسی نسبت به نبوغ و استعدادش او را نگران میکرد و در عین حال همچون اکثر مواقع تنها برای عشقش به موسیقی قطعات جدید خلق میکرد. در این شرایط دلسردکننده دوست قدیمی او، شاعر، بازیگر و خواننده امانوئل شیکاندر به سراغش میآید و با ایدهای که در ذهن خود پرورده بود برای نمایشی با موضوع «جادو» که مورد توجه هر سنی و از هر قشری قرار گیرد، درخواست همکاری میکند.
بلافاصله مراحل کار برای ساختن این نمایش بین این دو آغاز شد. شیکاندر لیبرتو را مینوشت و موتسارت موسیقی آن را. نتیجه کار در سال ۱۷۹۱ «فلوت سحرآمیز» شد. اثری که به عنوان پرطرفدارترین اپرا با بیشترین میزان اجرا در تاریخ اپرای جهان شناخته میشود. نمایشی جادویی با چاشنی تیپیکال موتسارت: عشق و طنز.
فلوت سحرآمیز برای اولین بار در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۱۷۹۱ به روی صحنه رفت و آهنگساز، خود رهبری ارکستر را برعهده داشت. مورد بیتوجهی کامل الیت هنری قرار گرفت، ولی از شواهد واضح بود که این اثر در بین مردم بسیار مورد استقبال قرار گرفت و صدها نفر به تماشای آن نشستند. این اجرا دو ماه قبل از مرگ موتسارت در ۵ دسامبر ۱۷۹۱ بود.
وقتی به شهر سالزبورگ رسیدم هیچ هتلی طبیعتا جا نداشت و همه از قبل رزرو شده بودند.
از شهر خارج شدم. به سمفونی شماره ۴۰ موتسارت در سل مینور – ک ۵۵۰ گوش میکردم. این سمفونی در ۲۵ جولای ۱۷۸۸ پایان یافت و برای اولین بار در دو نوبت در آوریل ۱۷۹۱ توسط آنتونیو سالییری اجرا شد. درآمد این اجراها برای کمک به کودکان یتیم و زنان بیوه اختصاص یافت. پس از درگذشت موتسارت خانواده خود او از جمله همان افراد نیازمند اجتماع بودند.
همینطور بیهدف در یک جاده راندم تا به یک روستای کوچک رسیدم. از یکی از محلیها پرسیدم اینجا هتل هست؟ گفت هتل نداریم اما خانوادهها اتاق کرایه میدهند و آدرسی به من داد. خانه را پیدا کردم. خانوادهای با دو فرزند اتاقی را برای پذیرایی از مهمان همچون دسته گل با صبحانه محلی آماده کرده بودند. معطل نکردم و آنجا را برای یک هفته اجاره کردم.
میدانید، هر خانه بوی خاص خودش را دارد و در هیچ هتل و محل رفتوآمد عمومی چنین بویی را حس نمیکنید. بوی آن خانه بوی واقعی اتریش بود. بوی مردم روستا.
با خانواده دوست شدم و زمانی که بیشتر با من آشنا شدند دختر کوچکشان از نواختن پیانو و اجرای نواهای کلاسیک دریغ نمیکرد و چه زیبا مینواخت.
یک روز هم بنا بر عهدی که با خودم داشتم به شهر سالزبورگ رفتم و سری به خانه موتسارت زدم اما بقیه هفته را در همان روستا و با دوستان جدیدم گذراندم.
خانه آنها بوی موتسارت و سکوت بین نتها را میداد.
۶ – «خودنگاره»
۱- باتار تومر نوجوانی است شانزده ساله از کشور مغولستان. در نروژ به تنهایی پناهنده شده است. در کلوب جوانان با او ملاقات کردم. در صفحه کامپیوتر، وبسایت جهانی گیمرهای کامپیوتری را باز میکند و به من نشان میدهد. نام او در مقام اول قرار دارد. ظاهرا به این جایگاهش اهمیت نمیدهد اما غرور را در پس آن چهره جوانش میشود به روشنی دید. او از کسانی بود که در چندین زدوخورد خیابانی شرکت کرده بود و در لیست «بچههای ناجور» پلیس قرار داشت.
میگوید: از کسانی که به من حرف زور بزنن خوشم نمیآد. من به کسی کاری ندارم. اما خیلی وقتها بیخودی به من پیله میکنن که چرا نروژی حرف نمیزنم. من دوست دارم انگلیسی حرف بزنم. میگن تو باید نروژی حرف بزنی. میگن چرا اومدی اینجا. برگرد کشورت. بعدش خوب معلومه که دعوا میشه.
من را به سمت ایستگاه تراموای شهری میبرد. سوار که میشویم موزیک «این روزها»ی ناتالی مرچنت را پخش میکند. دیگر حرف نمیزند و تصاویر بیرون پنجره حاکی از مسیری است که او هر روزه به سمت خانهاش آن را طی میکند.
در مسیر پیادهروی تا خانهاش میگوید: در کلاسهای درس همه پیر هستند. هیچکس همسن من نیست. صد بار یک چیز را معلم تکرار میکند. حوصلهام سر میرود. خستهکننده است. اگر سر کلاس نروم کمکخرجم را قطع میکنند. من بیشتر اوقات سر کلاس میخوابم و در خانه تا دیروقت گیم بازی میکنم.
به اتاقش که میرسیم یک تخت است، یک کامپیوتر و در قابی زیبا عکسی است از او و سگی از نژاد بانخار مغولی.
بلافاصله میگوید: این تومی است. سگ من است. منتظر است که پاسپورت نروژیام را بگیرم و به اینجا بیاورمش. سکوت. ادامه میدهد: کار پیدا میکنم و خانه خودم را اجاره میکنم. هجده سالم که شد از دست اینها راحت میشوم.
تکرار میکند: «تومی» منتظر است.
سکوت میکند. بر روی تخت مینشیند و بار دیگر موزیک «این روزها»ی ناتالی مرچنت را پخش میکند.
۲- با دوست نروژىام شرکت فیلمسازى تاسیس کردهایم. او جامعهشناس است. هدفمان استفاده از فیلم به عنوان ابزاری است که براى کمک به کشف، واکاوى و تحلیل معضلات اجتماعى استفاده میشود.
اداره پلیس شهرى در نروژ سفارش پروژهای را میدهد: «میزان جرایم در سال جارى به میزان یک درصد افزایش یافته است و اکثر متخلفین خارجیان مقیم این شهر هستند. به منظور پیشگیرى نیاز به برقرارى دیالوگ و آشنایى نزدیک با فرهنگهاى مختلف داریم.» و این که آیا ما مىتوانیم به آنها کمک کنیم؟
پروژه «خودنگاره» را به آنها پیشنهاد کردیم: «تعداد ده نفر از اهالى شهر با ملیتهاى مختلف انتخاب شوند و به آنها این امکان را بدهیم تا از خود فیلم مستند بسازند.»
دیدگاه ما بر اساس نظریه ورتف و سینما حقیقت بود. دوربین چشم است و وسیله ضبط واقعیت، چه مىشود اگر این «چشم» اساسا فیلمساز نباشد و خود واقعیت پشت آن قرار گیرد؟ فیلمساز تنها عاملی تکنیکى مانند خود دوربین و لنز و غیره باشد. چه میشود اگر خود سوژه تدوینگر احساسات و منطق خود باشد؟
همکار جامعهشناس من اصرار داشت که در این پروژه و کنار ده سوژه از ملیتهاى گوناگون، افرادى از خود پلیس نیز مىبایست «خودنگاره» بسازند و همه در کنار هم قرار گیرند. وگرنه دیالوگى برقرار نخواهد شد و موضوع یکطرفه خواهد بود. او مىگفت تا زمانى که از موضع بالا به مسائل نگاه میکنیم درکی واقعی به وجود نخواهد آمد و باید برخورد از یک زاویه کاملا انسانى باشد تا تاثیر درست خود را بگذارد. پلیس نظرى کاملا مثبت نسبت به ده فیلم اول داشت ولى در مورد «خودنگاره» افراد پلیس سکوت کردند. در دو هفته آینده قسمت اول پروژه با بودجه کافى تصویب شد اما قسمت دوم آن به «بعد» موکول شد. «بعدی» که اتفاق نیفتاد و پروژه ما در حد مونولوگ باقی ماند.
۷ – «داگویل» و تجسم دیوارها
لارس مربی تیم هندبال شهری در جوار رود راین در وِستفالِن آلمان بود. حرفه اصلی او اما کارگردانی و سرپرستی یکی از گروههای تئاتر شهرش بود. بر نمایشهای روی صحنه هم نقد مینوشت.
اگر او را به طور مثال در هنگام تمرین نمایش «داگویل» فون تریه میدیدید اثری از صندلی و آرامش یک کارگردان برای هدایت بازیگرانش نمییافتید بلکه یک مربی را میدیدید که از کنار زمین با جنبوجوش تیم هنرمندان را گاهی به حمله و گاهی به دفاع ترغیب میکند؛ در آخر هر تمرین گروه نمایش را دور هم جمع میکند، دستها را روی هم میگذارند و از هم جدا میشوند. در هنگام مسابقات هندبال کارگردانی را در گوشه زمین میدیدید که بر روی تختهشاسی میزانسن تیم را طراحی میکند و مسابقه را تا قلب درام به اوج خود میرساند.
برای لارس چه در ورزش و چه در تئاتر مفهوم کار جمعی و رفاقت برجستهتر از هر چیز دیگر بود. مفهوم تیم اما در محدوده همکاران و فضای کاری خودش نبود. تیم برای او همه آنهایی بودند که تلاش میکردند کاری مثبت در جامعه انجام دهند، چه برای جسم و چه برای تفکر و آگاهی.
من این را زمانی دریافتم که او نقدی مفصل بر اجرای گروه ما از نمایش «مهاجران» نوشت. بیرحمانه کار را نقد کرد و نقصانهای آن را یادآور شد و سخاوتمندانه نکات مثبت و دیدگاههای اجتماعی آن را که لبه تیز آن به جامعه خود او بازمیگشت ستود و برجسته کرد. نقد او در نشریات چنان تاثیرگذار بود که سبب شد نمایش ما برای اجرا به تئاتری در برلین دعوت شود.
در جشنواره تئاتر خیابانى شورته، لارس نمایش «تولیدکننده تئاتر» توماس برنهارد را به روى صحنه آورد. ما هم نمایش «زاویه» ساعدی را اجرا میکردیم. از همان ابتداى کار با دو مشکل روبرو بودم، یکى تصویر ویدئو بر روى دیوار و دیگری صدا. میکروفونها یاراى پوشش دادن صحنهاى را که گاه ١٠ نفر بر روى آن به صورت همزمان مشاجره کرده و شلوغى سرسامآوری را به وجود مىآوردند نداشت. تصویر فیلم بر روى دیوار هم مىبایست به بزرگى سینماى سرباز مىبود و نسبتش با فضاى صحنه باید چند برابر مىشد. تکنیسینها از روى ازسربازکنى مىخواستند به من بقبولانند که از این بهتر نمىشود و کار را تمام کنند. با اینکه لارس خودش سخت درگیر کار بود به سراغش رفتم و قضیه را گفتم. تا کمی سرش خلوت شد به سراغ ما آمد و شروع کرد با مسئولان تکنیکى بگومگو کردن و راه حل مشکلات ما را که طبیعتا بسیار پیچیدهتر از آن بود که تکنیسینها ترتیب داده بودند پیشنهاد کرد. لارس آنها را قانع کرد و پس از دو ساعت کار و آوردن سیستم جدیدتر و بهتر، همه مشکلات حل شد.
شبهنگام پس از اجراى نمایشهایمان در کنار اعضاى گروهمان تا پاسى از شب جشن گرفتیم و چه حس خوبى بود در کنار یک «تیم» انسانی بودن.
مریم میرزاخانی زمانی با دیدن فیلم «داگویل» آن را اینگونه توصیف کرده بود: «چیدمان و دیواری وجود ندارد، شما خودتان میبایست آنها را تجسم کنید.»
و چه دیوارهایی که تنها حاصل تجسم ماست.
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
خیلی متشکر آقای مهرداد خامنه ای. به خاطر روشنی، انعطاف و سیالیت ذهن تان؛ به خاطر گستردگی نگاه، صمیمیت و رک و راست بودن حتی با خودتان. و از همه مهمتر خواننده را رفیق خود دانستن تان.
ممنون از لطف و توجه شما.