۱- «بگو به میهن»
بیژن پیرا در شهر کوچکی در گیلان با پدرش یک مغازه کوچک دیزیفروشی و ترشیجات خانگی دارد.
هر وقت با شیرین به مغازهاش میرویم اول با شیرین گرم میگیرد و میگوید: آبجی چشم ما روشن. این آقا (اشاره به من) که شما رو اذیت نمیکنه؟ (خنده) خلاصه اگه بدخواه داشتی ما کوچیک شما هستیم.
این جملات را به سرعت برق میگوید و دست من را بلافاصله میگیرد و فشار میدهد و ادامه میدهد: خیلی مخلصیم. نیستی چرا؟ بیمعرفت نبودی که.
منتظر جواب تعارف من نمیماند و به پشت مغازه میرود که پرسهای آبگوشت در کنار هم چیده شدهاند.
در سبدی پلاستیکی دو پرس آبگوشت را کنار هم میگذارد، دو بطری دوغ، دو پیاز درسته، دو ظرف ته گود فلزی، یک گوشتکوب فلزی، دو دست قاشق و چنگال و در آخر کار برروی همه اینها نان سنگک میچیند.
به شیرین میگوید: آبجی نان زیادتر گذاشتم، تازهست، امروز دیگه نخر.
میگویم: بیژن جان شرمنده کردی.
میگوید: برای آبجیم نان اضافه گذاشتم چون میدانم تو اهل صف نان ایستادن نیستی شب بینان نماند. (قاه قاه میخندد)
میخواهم حساب کنم، دستم را به زور در جیبم فرو میکند.
میگوید: بشو دِ برار. ظرفها رو آوردی حساب کن.
با پدرش دم در مغازه حال و احوال میکنیم. پیرمرد خسته است.
میرویم.
از بغل سبزیفروشی رد میشویم، زیر لب با نتهای پسوپیش زمزمه میکند: بگو به میهن که خون بیژن ستاره گشت و از آن چه سان شراره دمید.٭
میگویم: علی آقا سلام، کارهای خطرناک میکنی! (میخندد)
پاسخ میدهد: ای شیطون، تیز گرفتیها!
میگویم: بفرمایید نهار!
میگوید: نوشجان. مخلص آبجی.
شیرین هنوز در جریان شعرخوانی علی آقا نیست. توضیح میدهم.
شیرین: (با تعجب) نه! علی آقا؟
به خانه میرسیم.
۲ – خارجی
تصمیم گرفتیم برای ترجمه نمایشنامهای به فارسی، با زندگی در فضای روستایی مشابه هرچه بیشتر به واقعیت زبان و فرهنگ مردم نزدیک شویم. این بهانه خوبی بود ولی خوب واقعا ربط چندانی به موضوع نداشت.
خانوادهای روستایی در گیلان تکاتاقی در محل زندگیشان به ما اجاره دادند. آنها گاوداری داشتند و همچون اکثر روستاهای شمال حیاط پر بود از مرغ و خروس و انواع تولیدات محلی. انواع اهلی نشده برخی حیوانات نیز همچون شغال و پیچهشال شبها مهمان حیاط ما بودند. خانم کبری به عنوان صاحبخانه در کنار همسرش حسین آقا در سخاوتمندی نمونه بودند. سهمیه ثابت تخممرغ، شیر، خامه و هر چه که تولید خانگیشان بود را برای ما کنار میگذاشتند. کبری خانم وقتی میدید سر ما به کار گرم است، از غذایی که میپخت سهمی هم به ما میداد و وقتی از او تشکر میکردیم میگفت: بو داره! من زیاد درست میکنم. کار میکنید! کار خوبه.
پسر خانم کبری دانشجوی مهندسی برق در دانشگاه گیلان بود و کنجکاویاش در مورد کار ما باعث شد تا از سیر تا پیازمان را دربیاورد. دستبهقلم خوبی هم داشت و در مورد داستانهایش با هم مفصلا صحبت میکردیم. همین شد که او دست ما را گرفت و به کتابخانه محل برد تا برای اهالی کلاس تئاتر بگذاریم و تا سرمان را چرخاندیم دیدیم که با چندین نوجوان ریز و درشت مشغول تمرین تئاتر هستیم. همه چیز عالی بود تا این که پروژهای را در خارج شروع کردیم. برای کار بر روی این پروژه به اینترنت پرسرعت نیاز داشتیم تا با همکارانمان ارتباط تصویری برقرار کنیم. با کمک پسر همسایه توانستیم آن را در منزل برپا کنیم و همه مشترکا از آن استفاده میکردیم. همه چیز خوب بود تا اولین جلسه اسکایپ ما با همکاران خارجیمان. پس از آن جلسه خانم کبری که زبان خارجی عجیب و غریبی در خانهاش به گوشش رسیده بود شک کرد که نکند ما جاسوس هستیم و نکند در خانه او مخفی شدهایم! البته مستقیما به رویمان نمیآورد ولی از طریق پسرش و با تغییر رفتار محسوسش متوجه شدیم که سخت نگران است و هر چه به پسرش توضیح دادیم به خرجش نرفت و ما در آرامش از آنجا رفتیم.
رها کردن خانه کبری خانم باعث نشد که نوجوانان مشتاق آن محل را نیز رها کنیم و به کارمان با آنها ادامه دادیم. همین نوجوانان داستانهای پرشور شکسپیر و ایبسن را به خانههایشان بردند و از جمله به خانه کبری خانم و حسین آقا. کبری خانم کمکم متوجه شد که زبان خارجی تنها برای جاسوسی نیست. اما زمانی که ترجمه نمایشنامهمان را به او و روستایش تقدیم کردیم و پسرش وقایع آن را که شباهت بسیار به زندگی خود او داشت برایش خواند، دلش گرم شد و خیالش راحت شد که ما جاسوس نیستیم. محبت سرشار او به ما بازگشت. پیغام داد که با کمک همسرش حسین آقا میتوانیم اتاقی مستقل در گوشه باغشان بسازیم و با آنها زندگی کنیم. شاید این بهترین جایزه به یک نویسنده «خارجی» بود.
۳ – دیگر کسی او را ندید
اکبرآقا در سنین نوجوانی از یکی از روستاهای شمال ایران به تهران آمد و به عنوان شاگرد در تعمیرگاهی مشغول به کار شد. پس از چند سال کار با دختر یکی از همولایتیهایش که در تهران وضع مالی به مراتب بهتری از او داشت ازدواج کرد. آدم پرتلاشی بود و در همان تعمیرگاه که کار میکرد با سرمایه و اندوخته خود شریک شد. او مورد اعتماد همکاران صنف خود بود. پس از انقلاب در و تخته به هم خورد و رئیس تعاونی صنف خود شد. در چشم برهم زدن از خانه کوچک جنوب شهر خود به خانهای بزرگ و ویلایی در شمال شهر تهران نقل مکان کرد.
با این نقل مکان آن چهره دوستداشتنی انسانی زحمتکش و به غایت افتاده ناگهان دگرگون شد. گرچه همچنان برخی عادات روستایی خود را حفظ کرده بود اما با ناشیگری سعی میکرد خود را همطراز طبقه جدید اجتماعیاش نشان دهد. تا چند سال پیش همه حرفهایش از خاطرات کودکیاش در روستایش بود اما امروز تحلیلهای سیاسی عجیب و غریب ارائه میداد. از نرخ طلا و پیشبینی بالا رفتن قیمت دلار حرف میزد. چند بار به مکه رفت و دیگر همه او را «حاج آقا» خطاب میکردند. سواد چندانی نداشت و در صحبتهایش شنیده میشد که میگفت: امروز رفتم «سفارت» امور خارجه. یا رفتم بلیط «لِفتانزا» خریدم (منظور شرکت هواپیمایی لوفتهانزا بود).
جالب این بود که هر چه دکتر و مهندس و استاد دانشگاه در اطرافش بودند، به دلیل پولی که او را در جایگاهی متفاوت قرار داده بود بر تمام ادا و اطوارهای نچسبش صحه میگذاشتند و «حاج آقا» را در صدر مجالس مینشاندند و بر کلیه اظهاراتش مهر تایید میزدند. البته این دوستی از روی منافع بود چرا که همه آنها مقداری از سرمایه خود را به او سپرده بودند تا ماهانه سودی نصیبشان کند.
در روستای محل تولدش مسجدی بزرگ ساخت تا دعای خیر هم ولایتیهایش همواره بدرقه راهش باشد و البته بدانند که او به کجا رسیده است.
در تهران پشت ماشین دوازده سیلندر آمریکایی که به اندازه یک کشتی بود مینشست تا همه بدانند که او رئیس تعاونی است. گر چه حاج آقا و حاج خانم در داخل آن ماشین غول پیکر به دلیل کوچکی جثه، به سختی دیده میشدند.
در منزلشان در تهران به روی تمام روستائیان باز بود و برای حل کلیه مشکلات آنها چه حاج آقا و چه حاج خانم مشاوره رایگان میدادند. اکبر آقا همچون رئیس جمهور در تبعید (نمیگویم کدخدا چون در شأنشان نبود) روستای خود بود.
تا این که ورق برگشت. «حاج آقا» ورشکست شد. طلبکاران امانش را بریدند. آنقدر بدهی بالا آورده بود که مجبور شد خود را مخفی کند. برای رهایی از چنگال چکهای بیمحل، خانه ویلایی شمال شهرش را سه بار با افرادی متفاوت قولنامه کرده بود. اما بالاخره دستگیر شد و چندین سال در زندان بود. نه تنها خودش که فرزندان و برخی دیگر از اعضای خانوادهاش هم به جرم کلاهبرداری زندانی شدند و به خاک سیاه نشستند.
پس از آزادی از زندان روزی «حاج آقا» که تکیده شده بود قصد رفتن به محل کار اولش یعنی همان تعمیرگاه دوران نوجوانیاش را داشت. در پیاده رو هنوز به محل تعمیرگاه نرسیده بود که کسی از پشت سر سطلی گُه بر سرش خالی کرد.
دیگر کسی او را ندید.
۴ – زیرزمین
تابستان سال ۱۳۹۱ از نروژ به مادرم در ایران زنگ زدم و گفتم: دارم فکر میکنم یک کار نمایشی خانمان برانداز در مورد زنان با هم در تهران انجام بدیم. هستی؟
گفت: آخ جون. من که هستم. فقط پدرت رو چه کار کنم؟
گفتم: همون کاری که ۴۰ ساله میکنی. بهش چیزی نگو.
کلی خندیدیم و من شروع کردم به آمادهسازی مقدمات کار.
با مادرم به سه بازیگر خانم دیگر برای این کار نیاز بود.
با یک خانم بازیگر ایرانی که در بروکسل با او آشنا شده بودم و میدانستم در آن زمان در ایران است تماس گرفتم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. سرضرب قبول کرد. میماند دو بازیگر دیگر. از طریق دوستی که در هند معماری میخواند با شیرین آشنا شدم که در مقطع فوق لیسانس حقوق بینالملل در تهران درس میخواند. آن دوست مشترکمان دربارهاش به من گفته بود که اصلا کار او اخلال در نظم عمومی است. با او تماس گرفتم و موضوع را توضیح دادم. گفت اگر با امتحاناتش تداخل نکند مشکلی ندارد و حتی یک دوست دیگرش را هم معرفی کرد که همکاری کند.
گروه جور شد. میماند اجازه نویسنده. برایش ایمیلی نوشتم و جریان را توضیح دادم. فردای آن روز با شوق و ذوق پذیرفت و کلی دعای خیر جامعه نسوان را بدرقه راهم کرد.
رفتم تهران و تمرینها را شروع کردیم. یک ماه تمرین کردیم و زمانی که کار سرپا شد دوباره برگشتم نروژ تا خانمها به کارشان ادامه دهند و من هم دو نمایشی را که از قبل در حال تمرین بودم به روی صحنه ببرم و برگردم.
دیماه به ایران برگشتم و کار را تا بهمنماه آماده اجرا کردیم.
اجرای اول را در ۲۵ بهمن برای جمعی از روانشناسان و مددکاران اجتماعی که به طور روزمره با زنان کار میکردند اجرا کردیم. عکسالعملها عموما توأم با شوک بود.
اجرای بعدی برای زنان آسیبدیده بود و برعکس افراد حرفهای سری اول، بسیار مثبت و باز با کل مسئله برخورد کردند و نشان دادند که در مقام برقراری دیالوگ چند قدم از روانشناسان و مددکاران خود جلوتر هستند. اجراهای بعدی در خانههای علاقمندان و به مسئولیت خودشان بود، ما فقط اجرا میکردیم و پس از اجرا بحث و گفتگو داشتیم.
در تمام این اجراها نه مسئله خاصی پیش آمد و نه آسمان به زمین آمد.
مادرم گل سرسبد اجراهایمان بود. خانمی مسن که آزادانه حرف میزد و در واقع سپربلای همه ما بود.
۵ – مارکس، هملت و ساندویچ فلافل
سال ۱۳۹۴ نمایشنامه «مارکس در سوهو» اثر هاوارد زین و «نمایش هملت در روستاى مردوش سفلى» اثر ایوو برشان را با شیرین به فارسی ترجمه کرده بودیم. در حین ترجمه لحظهای نبود که به فکر اجرای آنها نباشیم و چنان امکان اجرا برایمان دور از ذهن بود که به این نتیجه رسیدیم که حتما تلاشمان را بکنیم و هر دو نمایش را با هم و در دو نقطه شهر تهران به روی صحنه ببریم:
گر گنه میکنی اندر شب آدینه بکن
تا که از صدرنشینان جهنم باشی*
سالنهای سوتوکور و خارج از فضای رسمی تئاتر در سطح شهر تهران زیاد بودند که در داخل مجموعههای فرهنگی از جمله کتابخانهها و موزهها قرار داشتند. مردم عادی، از اقشار مختلف در این مجموعهها رفتوآمد داشتند و شهرداری تهران نیز مسئول این مکانها بود. اجرای نمایش مارکس را به خانه موزه عزتالله انتظامی پیشنهاد کردیم و هملت را به باغ موزه قصر (زندان قصر سابق). جاهای دنجی بودند. در باغ موزه قصر اکثرا خانوادهها برای پیکنیک میآمدند و آمفیتئاتر آن به نام فرخی یزدی، شاعر لبدوخته بود.
در نمایش هملت دوازده بازیگر نقشآفرینی میکردند و در نمایش مارکس یک بازیگر. یکی از بازیگران باتجربه هملت که نقش اوفلیا را بازی میکرد برای ایفای نقش مارکس خود را آماده کرد و یک بازیگر رزرو هم برای روز مبادا آماده اجرای آن شد.
برای بازبینی نمایش هملت، از اداره سانسور یک بازیگر را فرستادند که اکثر بازیگران نمایش را میشناخت. نصف بیشتر این نمایش در فضای بیرونی و حیاط پشت سالن نمایش اتفاق میافتاد و در ساعت دوازده ظهر خرداد ماه معلوم بود که طرف از گرما کلافه شده اما به روی خود نمیآورد. دو ساعت نمایش طول میکشید. آخر کار گفت: «آن کلید در گردن زن قهوهچی نشان چیست؟» گفتم: «نشان چیزی نیست، کلید قهوهخانهاش است در گردنش.» گفت: «برای اینکه با کلید آقای روحانی اشتباه نشود، در جیبش بگذارد!» این را گفت و مجوز را داد.
فردای این روز، بازبینی مارکس ساعت یازده در سالن موزه انتظامی بود. مامور سانسور مدرس تئاتر در دانشگاه بود و فقط گفت فردا بیایید و مجوزتان را بگیرید!
هر دو نمایش مجوز اجرا گرفتند.
حالا خر بیاور و باقالی بار کن!
ساعت شش عصر نمایش مارکس در انتظامی و هشت شب هملت در قصر. بازیگر مارکس به محض تمام شدن نمایش اول باید با شیرین خود را به آن طرف شهر میرساندند تا نمایش دیگر به روی صحنه میرفت. یک ماه مثل دیوانگان دو نمایش را بدون دقیقهای تاخیر به روی صحنه بردیم.
اما بهترین قسمت این اجراها زمانی بود که پرده سوم نمایش هملت آغاز میشد و دیگر من و شیرین تا پایان نمایش کاری نداشتیم. او به سرعت به آن طرف خیابان میرفت و دو ساندویچ فلافل با نوشابه میخرید و میرفتیم در زیر درختی در باغ و در تاریکی مینشستیم و منظره جلویما با فاصله زیاد پشت سر مردم بود و صحنه نمایش در عمق آن.
ساندویچهایمان را سق میزدیم و به کوری چشم «حراست» همدیگر را در آغوش میگرفتیم و از این صحنه لذت میبردیم.
*شعر از همایون کرمانى
توضیح عکس: «نمایش هملت در روستاى مردوش سفلى» اثر ایوو برشان – خرداد ۱۳۹۴، تهران
۶ – چپستیزی
سال ۱۳۹۷ بیست و پنج شش نفر هنرمند از تهران و مشهد و رامسر دور هم جمع شدیم تا از فیلمنامهای مستند که شیرین بر اساس زندگی اما گلدمن نوشته بود فیلمی بسازیم و به رایگان در اختیار مردم بگذاریم. شخصیت این زن و مبارزهاش برای آزادی بیان، برای حقوق اجتماعی، حق انتخاب و برابری زنان، حقوق کارگران، تفکر انترناسیونالیستیاش، پافشاری بر اصول اعتقادیش چنان بر همه ما تاثیر گذاشته بود که یکپارچه آتش بودیم. خیلی از ما با همه عقاید سیاسی و تحلیلهای او موافق نبودیم، اما مگر مهم بود؟ آن چیزی که اهمیت داشت خود او و مبارزاتش بود.
هیچکدام از ما نمیدانستیم که پس از پخش کار چه خواهد شد اما باور داشتیم که این روش کار راه درست مبارزه با سانسور است و آن هم پشت نام زنی که خود از پیشقراولان مبارزات رادیکال اجتماعی و سیاسی دوران خود بود. کار را بیرون دادیم.
ما چه فکر میکردیم و چه شد؟
هر چه به اصطلاح «چپ» خیرهسر خشک مغز بود از صبح تا شب به ما فحش دادند: «کارتان به جایی رسیده که به لنین و انقلاب اکتبر بد میگویید؟»، «هوادار آنارشیسم شدهاید و از زنی بدکاره فیلم میسازید؟»، «اگر واقعا چپ هستید چرا از رزا لوکزامبورگ فیلم نساختید؟»، کار به تهدید جانی هم رسید: «مراقب پشت سرتان باشید چون به سراغتان خواهیم آمد!» حالا ما هی میگفتیم بابا جان دارید با چی دعوا میکنید؟ چرا همهتان نقش سازمان امنیت زمان استالین را بازی میکنید؟ بحث بر سر مارکسیسم و آنارشیسم نیست. بحث بر سر یک عمر مبارزه آشتیناپذیر این زن برای حقوق اجتماعی و آزادی بیان است. حالا مگر مارکسیسم کجای جامعه ایران است که بر سر اختلاف نظر تاریخی دارید دق میدهید خودتان را؟ کدام بحث الان مهمتر است؟ ترویج پراتیک انقلابی یا مباحث نظری و تاریخی؟
ناگفته نماند که ساختن فیلم رزا لوکزامبورگ و لنین آن زمان در برنامه ما بود و میخواستیم اگر جان سالم به در ببریم، تحت عنوان مستندهای «تاریخ سرخ» در آینده نزدیک آن را عملی کنیم، که کردیم.
به خرجشان نرفت که نرفت. اما جالبتر از همه بخشی از فعالین حقوق زنان بودند که اکثرا از نزدیک ما را به خوبی میشناختند و با خط فکری ما هم آشنا بودند. یکی از آنها دوستانه گفت: «خیلی دلمان میخواهد این فیلم را تبلیغ کنیم اما خوب ما آنارشیست نیستیم!»
تصورش سخت است، اندیشه پویایی که در قرن نوزدهم با «نقد هر آنچه موجود است» جهانی را به سوی پیشرفت و رشد آگاهی بشری رهنمون شد، به نام همان اندیشه در ایران و بین عدهای که خود را «چپ» مینامند تبدیل به دکان دونبشی شده است که خود را مطلقا صاحب سرقفلی آن میدانند. مارکسیسم را تبدیل به امامزادهای میکنند که کسی حق نقدش را ندارد و در واقع با رواج فوبیای «چپستیزی» و با توهین و اتهام حتی به خود «چپ»ها محملی را به وجود میآورند تا در سکوت و دور ازچشم دیگران، اولا بر روی تمام اشتباهات تاکتیکی و فاجعهبار خود سرپوش بگذارند و به نام چپ دست به هر کاری -از زنستیزی گرفته تا نقض حقوق و اصول انسانی- به میل خود بزنند و کسی جرأت حرف زدن به آنها را نداشته باشد و از سوی دیگر استراژی سرکوب را همواره در صورت نیاز آماده در بساط خود داشته باشند. انگار کسی نمیداند و تاریخ را نخوانده است که چپستیزانی که به نام چپ در قرن بیستم حکومت کردند بیشتر از راستها چپ کشتند و در نهایت وقتی آششان آنقدر شور شد که خودشان هم حالشان به هم خورد آنگاه از سرکوبشدگان عذرخواهی کردند.
در مواجهه با تمام این برخوردها، چه در آن زمان و چه پس از آن تا امروز، آنچه ما را به ادامه وامیداشت این جمله از اما گلدمن در سال ۱۹۱۵ بود که در جایی از فیلم میگفت:
«سانسور از طرف رفقا همون اثری رو روی من داشت که تعقیب پلیس داشت. منو از خودم مطمئن میکرد، مصممتر میشدم که از هر قربانی دفاع کنم، چه قربانی خطای اجتماعی و چه قربانی تعصب اخلاقی.»
۷- از گردو تا رزا لوکزامبورگ
نگهداری از خشکبار در شمال به دلیل رطوبت هوا سخت است و چنین است که آجیل خوب در اینجا کم پیدا میشود. حدود یک سال پیش نزدیک عید نوروز به صورت کاملا اتفاقی و گذری دیدم در یک دکه چوبی نقلی سبک شمال خانمی جوان نشسته بود که دوروبرش کیسههای خشکبار بود و یک دستگاه قدیمی اسپرسو نیز مثل شیئی ماوراء طبیعی در گوشهای خودنمایی میکرد. خانم جوان کتابی در دست داشت و در انتظار مشتری مشغول خواندن بود. وارد دکه شدم و سفارش قهوه دادم. از دستگاه آنتیکش پرسیدم و او با بیانی فصیح از علاقهاش به انواع قهوه گفت و در همان حال در فنجان لاته به زیبایی طرحی از گل را کشید و قهوه را سرو کرد. از خشکبار پرسیدم و با دقت نحوه نگهداری از آنها را توضیح داد و مشتی گردو در بشقابی تعارف کرد و الحق خشکبارش درجه یک بود. سپس به موضوع اصلی یعنی کتاب رسیدیم. از این که عاشق کتاب است گفت و از قیمتهای بالای کتاب که تهیهاش را بسیار سخت میکند شکایت کرد.
پس از این دیدار اولیه حتما هفتهای یک بار به او در دکهاش سر میزدیم و کتابی هم برایش میبردیم و گفتگوهای صمیمی در پی آن روتین شد.
تا این که با کمک برادر و همسرش کافهای کوچک را به راه انداختند. در این کافه مدرن قفسه کتابها اولین چیزی بود که به چشم میخورد. سپس نقاشیهای روی دیوار و بعد انواع کیکهای خانگی از چیزکیک ژاپنی تا موچی و طرحهای زیبا و متفاوت بر روی فنجان قهوه در فضایی بسیار صمیمی. همه چیز نشان از سلیقه و نگاهی شخصی به زندگی داشت.
صفحه اینستاگرام قدمی دیگر بود و فالو و فالوبک کردن و آشنایی با دیدگاههای سیاسی و هنری و لایک و قلب تا بدانجا رسید که شبهای شعر و کتابخوانی و نقد و غیره در دستور کار قرار گرفت.
پیشنهاد ایجاد قفسه فیلم و استفاده رایگان مشتریها از آنها را دادیم که با اشتیاق پذیرفت. مجموعهای از فیلمهای دستچین شده به صورت دیویدی به او هدیه دادیم و در لابلای آن کارهای خودمان از جمله رزا لوکزامبورگ، اما گلدمن و آموزگاران و …
یک روز به او دوستانه گفتم همه اینها عالی است اما اگر خبر این موضوعات و نشستها در این محیط کوچک به بیرون درز کند و کافه را پلمب کنند چه؟ این همه زحمت و کار و… حرفم را قطع کرد و گفت: «بودم، هستم، خواهم بود.»
۵ شهریور ۱۴۰۳