شعله، در جانشان
عشق، آشیان در استخوانشان
با ذره بین
بر سکوی جهان، بیتاب
بی چون و چرا،
ترازو را میزان می خواستند.
آینه، رو به خیابان
گوش، به پژواکِ گامهای درد سپرده
با جانِ گرانِ خود
شکوهِ انسان را چه بی پروا در التهاب کوچه دمیدند.
.
از مرزهای آرزو
قاصدان تیزپای
پر غبار گذشتند و
حلقه ی سرگردان انسان
در انگشت رنج کرده و
از بسترِ زفاف خود هرگز سر برنداشتند!
یگانه بودند و
شعر را پر از شور و بار، در رویایی کوتاه زیستند!
.
سفر از عمیق ترین زخمِ تاریخ
به پایکوبی تماشای خوردن بستنی*
و تمشکهای شیرین مازندران
به دشتهای بی انتهای سفید انجامید!
تمام راه ماری دوسر خفته بود!
.
آی همیشه دوست
ای رفیق جوان
یادت از جانم می کاهد
یاد بهاری آن دو چشمِ به تماشای جنگل
یاد آن سوت
که نسیم دلدادگی را پیوسته و بی پروا می پراکند
هر روزت بهار بود
و توفان بی شرم!
.
آنچنان یگانه اید
که چون رفتگان، تنها در گور نخوابیده اید
دستهای اتحاد از خاک بیرون زده اند!
.
آن تابستان بسر آمد و
بر خوشه خوشه طلایی گندم زار اکنون
پژواک سوت تو می پیچد
و در آوارگی شبانه ام من
با کفشهای سنگی تنگ،
همساز سوتهایت
به حسرت آهت میکشم!
.
.
*یکی از چریکهای فدایی خلق در زمان شاه، تفریحش این بود که به محلات فقیر نشین برود و برای بچه ها بستنی بخرد و خود به تماشایشان بنشیند.
آتلانتا، سپتامبر ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز