خرداد ماه سال شصت و سه، همراه با گروهی از نظامیان حزب توده به بند یک واحد یک آمد. شصت و پنج – شش ساله به نظر می رسید با قامت تقریبی یک متر و هشتاد و پنج سانتیمتر و موهای خرمایی تنُک و شانه زده به عقب. گونه های برآمده و سرخ فامی داشت با چشمان میشی درخشان. انگار چهره اش با اخم و ناشکیبایی بیگانه بود. در گونه ها و چشمانش، غیر از خنده و مَهر، نشان دیگر یافت نمی شد. خمیدگی سر شانه ها، راویت کننده گذر عمرش بودند. به وقت راه رفتن همراه دوستان، تکان سرشانه ها علامتی بود از خنده ی درونی اش. آدمی در عالم خیال هم، نمی توانست او را بی لبخند تصور و تصویر کند در مقابل بازجویان زشت چهره و پلشت کردارِ غضب آلود؛ آن هم با چشم بند! مَهربانی و شوق دوستی را با تمامی وجودش منتقل می کرد. تا یاد دارم جزو زندانیان اتاق بیست و سه بند یک بود.
تابستان شصت و سه، «حاج داود رحمانی» از پلکان ریاست زندان قزلحصار فرود آمد. «میثم» بر جای او لمید و رئیس زندان شد. او تا مهرماه، دو بار از بند ما – «بند یک واحد یک» – که در اتاق هایش بسته بود، بازدید کرد. آخرین روزهای مهرماه، دستور داد که در اتاق ها و هواخوری را باز کنند. با باز شدن دَر هوا خوری بند، گویی انبوهی از تک – تک قفس افتادگان سار را درون حصار بزرگتر کنار هم رها کردند. آنان «زندانیان» شوق دیدار هم دیگر را با بروز احساسات نشان می دادند. و برای جبران رنج و شگنج های گذشته، دمی را فارغ از گفتن و بوئیدن و کنار هم بودن نمی گذراندند. از اول تا پایان زمان هواخوری، یکسر همچون پرندگان محنت کشیده، مشغول بازی بودند و سرگرمی. ابتدا بازی فوتبال با کُری خوانی بچه ها، هیجانات را به اوج می رساند. پس از فوتبال، نوبت والیبال می رسید. بازی کنان حرفه ای از جمله: اسد کاریان با اسپک های حرفه ای – محمد رضا شریفی با پاس های سرتور استثنایی و دفاع های مرد بلند قامت بند، مسعود طاعتی زاده … با کری خوانی های مکرر نسبت بهم، شیوایی و جذابیت آن را فزونی می بخشید. آن روزها، رونق شادی زندانیان سر موضع ای بود و ملال توابین.
پس از صبحانه و شستن ظرف ها، بند، خالی از زندانی می شد. تقریبا همه بچه ها می رفتند هواخوری. سکوتِ بند چنان می نمود تو گویی زندانی ای آنجا نبوده است. غیر از توابین که در کنج عزلت اتاق های شان خزیده بودند، شاید دو الی سه نفر در بند می ماندند. یکی از آن بند نشینان همیشگی من بودم. معمولا بالای تخت دراز می شدم و مشغول خواندن می شدم. چند سالی بود که در ذهن، با خود دشمنی می ورزیدم. دیگر مرا، امپریالیزم جهانخوار دشمن نبود! نادانی و ناآگاهیم، مرا خصم بود و بس. بنابراین به اندازه ی توانم در نبرد بودم با نادانسته هایم! می جستم بلکه دریابم علت های تاخیر افتادن «مشروعه خواهی آیت الله فضل الله نوری* را تا برآمدن «آیت الله خمینی»؟ انبوه کتاب های خریداری شده از نمایشگاه کتاب** در راهروی واحد یک، موقعیت فراخی برای خواسته ی من گشوده بود. در میان آن همه کتاب، «تاریخ بیست ساله ایران» حسین مکی در هشت جلد، مرا مشغول خود ساخته بود.
تابستان سال شصت و چهار رو به پایان بود. عصری بود و دلگیری زندان. بند، غنوده درآغوش خلوتی سکوت سنگین. و من در طبقه ی سوم تخت شرقی اتاق پانزده، غرق در تاریخ بیست ساله بودم که یک باره صدای مهربانی مرا از عالم لاهوت به عالم ناسوت پرتاب کرد. ناخودآگاه کتاب را بستم و سر به سمت دَر چرخاندم. در فاصله ی دَر و تختی که من در آن غنوده بودم، نگاه ناخدا حکیم با نگاهم گره خورد. شانه ی راست تکیه به میله ی دَر داده بود. سرش در فضای داخل اتاق قرار گرفته بود. با دیدن حکیم، متعجبانه اطراف را نگاه کردم. در این خیال که او به دنبال کسی است! جز من، کس دیگری در اتاق نبود. حکیم لبخندی تازه کرد و گفت: «سلام … جان! چطوری؟ بیا بریم و قدمی بزنیم». تعجبم بیش از پیش شد. بی گفتن کلامی، کتاب را روی تخت انداختم و پائین پریدم. حکیم دست دراز کرد و مچ دست مرا گرفت.
هنوز گیج بودم. چطور و چرا حکیم پی من آمده!؟ قدم اول یا دوم بود که حکیم گفت: «فلانی در نظر دارم مطلبی به تو بگویم»! بیش از پیش گیج و مبهوت شدم! با او هیچ مراوده ای نداشتم. ابتدا تصور کردم فعل ناشایستی از جانب من او را آزرده! اما مرتکب کردار ناپسندی نشده بودم. ناخدا ادامه داد: «موردی ست که من نزد بیشتر رفقای هم حزبی ام امانت گذاشته ام. اینجا زندان است. هر چیزی امکان دارد. یکی از رفقای حزبی به من گفت: بهتر است مطلب را پیش یک فرد غیر حزبی هم امانت بگذاری. اُن رفیق* ترا معرفی کرد. امروز آمدم تا مورد را پیش تو هم به امانت بگذارم. بالاخره زندان است و آینده، نامعلوم».
توضیح ناخدا حکیم باز هم بر حیرانی و گیجی ام افزود! مطلب چیست؟ چرا من؟ من چه جایگاهی بین بچه های بند دارم؟ چه کسی مرا معرف بوده!؟ چرا افرادی مانند: منصور – مسعود طاعتی زاده – ساسان – اردشیر – فریدون قبادی – جهانبخش وو، نه؟
احتمالن ناخدا حکیم حال حیرانی و سرگشتگی مرا فهم کرده بود؛ چرا که گفت: « … جان حتما خبر داری سال پنجاه و نه، قرار بود کودتایی در کشور شود؟ کودتای نوژه. خیلی کار عظیمی بود. همه جا در باره اش نوشتند. یادت هست»؟
گر چه در باره ی ماجرای «کودتا» چیزی نخوانده بودم و چیزی هم به یاد نداشتم، طبق روال روحیه ی «نادانی و ناآگاهی» جواب دادم: بله بله! ولی در ادامه با توضیحات بیشتر ناخدا حکیم، موردی را به یاد آوردم: سال پنجاه و نه، مدتی با یک راننده ی کامیونی*** هم بند بودم. جرم او کمک به «کودتای نوژه » بود. این تنها داده ام در باره ی کودتای نوژه بود!
به اتفاق رسیدیم دَم در هواخوری. حکیم دست مرا رها کرد. سپس ایستاد و دست خود را سایبان چشمانش کرد. با لبخند و به شوخی گفت: «ببینم اقیانوس در چه حالی ست؟ آیا توفانی در راه است یا نه»!؟ وانمود کرد که دور دست ها را نگاه می کند. دوباره گفت: «نه! اقیانوس آرام است و توفانی در راه نیست». سپس لبخند تازه کرد و گفت: «بریم».
نا خدا قصه ی «امانتی» خود را چنین روایت کرد: « می دانی که کودتای نوژه توسط حزب توده لو رفت. کسی که اطلاعات کودتا را به حزب داد، من بودم. همه ی اطلاعات کودتا توسط همسرم به من داده شده بود. تو لیلی هنرپیشه را می شناسی؟ لیلی همسر منه». ابتدا «لیلی» و «نلی» را اشتباه گرفتم و گفتم: بله بله. نلی. خواننده! حکیم تصحیح کرد: «نلیِ خواننده، نه! لیلی هنرپیشه». درجا به دروغ گفتم: هان! بله بله می شناسم! یادم هست!
ناخدا ادامه داد: «لیلی با یک سری ارتشی ها آشنا بود. البته آشنایی او از قبل از انقلاب بود. با آنها رفت و آمد داشت. در میهمانی ها و جشن ها و گردهم آیی های شان شرکت می کرد. از این طریق در جریان کودتا قرار گرفت. موضوع را به من گفت. من هم سریع به حزب اطلاع دادم. حزب هم خبر را به سران حکومت اطلاع داد».
با غیظ درون از ارتباط حزب با سران حکومت، و با ظاهری متعجب پرسیدم: مگر حزب با سران حکومت ارتباط داشت!؟ به چه کسی از سران اطلاع دادید؟ چه کسی با سران حکومت مرتبط بود واطلاع داد؟
ناخدا گفت: «دقیق نمی دانم ابتدا به چه کسی اطلاع داده شد. ولی بعد با هماهنگی حزب رفتیم پیش امام»!!
پرسیدم: چه کسی رفت پیش امام؟ مگر حزب با شخص امام هم ارتباط داشت؟
ناخدا گفت: «من و لیلی».
-یعنی شما رفتید دفتر امام؟ با کی صحبت کردید؟ توی دفترش رفتید؟ چطور؟ مگر گذاشتند شما بروید دفتر امام؟
ناخدا: «با خود امام دیدار کردیم»!
-با ناباوری پرسیدم: یعنی با خود امام ارتباط داشتید!؟ چطور؟ با شخص امام؟ خود تو رفتی و امام را دیدی؟ واقعن!؟
ناخدا: «بله. خیلی طول کشید. از طریق حزب هماهنگی انجام گرفت. چطور؟ نمی دانم. من و همسرم با ماشین خودم رفتیم جماران. هفت گیت کنترل داشتند. هر کدام شان مستقل بودند. یعنی هر یک مستقل از دیگری ماشین ها و آدم ها را می گشت. حتی اگزوز ماشین را هم می گشتند. خیلی طول می کشید تا از یک گیت رد شوی».
-یعنی خودت با ماشین خودت از همه ی گیت ها گذشتی و رفتی به خانه ی امام؟ بعد رفتی اتاق او؟
ناخدا: «وقتی رسیدیم جلو خانه، به من دستور دادند داخل ماشین منتظر بمانم. لیلی رفت داخل. حدودا نیم ساعتی طول کشید. وقتی آمد، ازش پرسیدم چه شد. لیلی گفت: رفتم اتاق امام. نشستم روبروی امام. همه ی اطلاعاتی را داشتم به او گفتم. امام به دقت گوش داد. همین».
گیج شده بودم. نمی فهمیدم چرا حکیم مرا برای بازگویی چنین مورد مهمی انتخاب کرده؟ چطورحزب توده با دفتر امام ارتباط داشته، ولی در نهایت شکار دستگاه خوفناک امام شد؟ اصلا اگر گفته های حکیم را جایی نقل کنم باور پذیر خواهد بود؟
بهتر آن دیدم که این مطلب را هیچ کجا نقل نکنم. روایت ناخدا از موضوع کودتا بسان «رویا» در ذهن من ثبت شد و ماند.
زمان گذشت و سال شصت و هفت فرا رسید. بسیاری از یاران و اعضای حزب توده، منجمله ناخدا سیروس حکیمی سربدار شدند. از آن پس هر بار که او را به یاد می آورم و خاطره اش از ذهنم می گذرد، این جمله اش در ذهنم طنین می اندازد: «بالاخره زندان است و آینده، نامعلوم»!! با تکرار این جمله، پنداری که خود ناخدا در کنارم ایستاده می گوید: یادت هست گفتم «اینجا زندان است و آینده، نامعلوم»!! ولی تو باور نکردی! نه اینکه من پیر مغان باشم. تجربه، بیشتر داشتم. حال نوبت توست که امانتی را به صاحبش بسپاری!! در چنان حالی بار سنگینی «امانتی حکیم» را احساس می کردم.
سال ها پس از آزادی از زندان، روایت های متعدد از موضوع «لو دادن کوتای نوژه توسط حزب توده “ناخدا حکیم”» خواندم. از جمله اشاره های – که رفسنجانی در خاطرات خود می کند. و همچنین مهدی پرتوی در مصاحبه با اندیشه ی پویا شماره سی و هشت – محمد علی عمویی در «صبر تلخ» و یا سعید حجاریان و دیگران.
مدت ها در عذاب بودم و نمی دانستم امانت هم بند خود را با رعایت اصل امانت داری، عرضه کنم یا نه؟ عاقبت دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم امانت هم زنجیر را به صاحب آن، «جامعه»، تحویل دهم. ولی همچنان پرسش های بی پاسخی آزارم می دهد در حد دل آشوبی و گنگی:
چرا حکیم مرا برگزید و امانتی را به من وا نهاد.؟
چه کس معرف من به حکیم بود؟
دیگر اینکه؛ به هنگام سر به دار شدن، نا خدا باز هم لبخند بر لب داشت؟
نفرین بر زندگی خواران!
م. دانش
قدردان لطف و محبت دوست گرانقدر «ناصر مهاجر» هستم که با راهنمایی ها و تذکرات بجا، در بازگفت خاطرات، مرا یاری می رساند.
* مدتی هم سلول سرگرد خلیل بینایی یکی از اعضای شاخه ی نظامی حزب توده، در بند یک واحد یک، بودم. او انسان بسیار شریف و خوش دلی بود. مرد پاک دلی که بر پایداری مقابل زندانبان، اصرار بسیار داشت. او، بچه های مقاوم و رادیکال را دوست می داشت از جمله مرا. خاطرات خوش و هم دلانه ی زیادی با هم داشتیم. شاید او معرف من به حکیم، بوده باشد. سرگرد، تابستان شصت و هفت، سربدار شد. یادش گرامی
*آنچه در مورد شیخ فضل الله نوری گفته می شود، مخالفت شدید او با مشروطیت است. او اظهار می کرد که تمامی قوانین جامعه باید بر اساس احکام اسلام «مشروعه» تنظیم شوند. مرداد ماه هزار و دویست و هشتاد و هشت، او در اصرار بر خواسته ی خود به دار آویخته شد. با انقلاب سال پنجاه و هفت، به رهبری آیت الله خمینی، سلطنت مشروطیت بر افتاد و جمهوری اسلامی «خواسته ی فضل الله نوری»، پی افکنده شد!!
**اوایل سال شصت و چهار، توسط زندانبان نمایشگاه کتابی در راهروی واحد یک زندان قزلحصار، برگزار شد. بچه های بند یک واحد یک، استقبال زیادی کردند و کتاب های فراوانی خریدند.
***-بهار پنجاه و نه، مدتی زندان بودم. از جمله یکی از هم بندیان در این زندان، راننده کامیونی بود که به جرم «کمک به کودتای نوژه»، در زندان بود. عوامل کودتا دو کامیون او را اجاره کرده بودند برای جا به جایی امکانات.
از زاویای مختلف به روایت نویسنده گوشه چشمی انداخته شد. همانگونه که برای راوی نامعلوم است که چرا نامبرده انتخاب شد، برخواننده پوشیده است. اما نگاه دیگر این است که شاید ؟! زنده یاد حکیمی به زندانی های هم حزبی خود که با هم بودند……..؟؟
یا شاید ؟! احتمال میداده که افراد مورد وثوق اش زنده از زندان بیرون نروند؟
هم اتاقی راوی زنده یاد بینایی شناختی که از راوی پیدا کرده بود مبنی براینکه نامبرده غوطه ور در مطالعه کتاب است وروابط محدود با زندانیها دارد وشاید حکم زندان راوی کم است .یا منظور، شانس ازادی از زندان بعد از پایان حبس را دارد؟
با توجه به خاطرات راوی در سنوات گذشته به نظر صدق گفتار را با انصاف ورعایت حقوق افراد
ذکر نموده ونمونه ای از فخرفروشی و خودستایی برداشت نکردم.البته ابهام وایهام همانگونه که برنویسنده مجهول است برما هم گنگ است.
نویسنده خاطره ی خودش را نوشته… این را هم گفته که زنده یاد حکیمی خواسته کسی غیر حزبی هم در جریان باشد.
بنده این موضوع را بار اول در سال ۲۰۱۵ در فیس بوک دیدم و با نام و نام فامیلی لیلی….که بسیار زشت و لومپنی نسبت هایی به ایشان و حزب داده بود. معلوم بود از جماعت شاه الهی نوشته می شد.تعریف کرده بودند که این خانم و پسرش را دوستان حزبی به افغانستان فرستادند و بعد لندن و کلی مزخرفات دیگر.. اینقدر آن تبلیغات مبتذل بود که اصلا به آنها اهمیت ندادم.
حالا که این نوشته را خواندم فهمیدم که جریان در زندان حکومت چگونه بوده و جرا شاه الهی ها موصوع را با فحش و فضیحت خواسته اند به یک امر «جاسوسی» ترجمه کنند.
با عنایت به کامنت منطقی جلال ، در عصر اهمیت روز افزون شبکه های اجتماعی ، برای تبدیل نشدن به یک نشریه زرد ،اخبار روز نباید هر مقاله مشکوک ، نا درست از عوامل ج.ا و… که با هدف دستکاری ، مخدوش سازی ،تفرقه افکنی نوشته شده ، انتشار دهد !
اگر ف شریفی میتواند تشخیص دهد که مقاله ای مشکوک و نادرست است، دیگر خوانندگان مقاله هم همین توان را دارند. شریفی بهتر است بجای تشویق به سانسور مقاله به یادآوری پاسخهای منطقی به آن مقاله بسنده کند.
در کامنتهای خود چه راحت به دیگران تهمت مشکوک؛عامل ج.ا و فاشیست …میزنی؟! نویسنده مقاله سالهاست در این سایت از خاطرات خود در زندان می نویسد.حرفهایش ممکن است اشتباه و غلط باشد؛اما فکر نمیکنم عامل باشد!
آقای جعفر بهکیش در مقاله ای نقل قولی از رضا فانی یزدی (توده ای) به شکل زیر در همین سایت آورده است :
[رضا فانی یزدی روایت میکند که در زمانی که در بازداشتگاه سپاه در مشهد با بهرام پرتوئی هم سلول بوده، وی از شکنجه افسران ارتش به دست اعضای سازمان مخفی حزب توده به معاونت از مقامات جمهوری اسلامی با افتخار یاد میکرده است. (سوسیالیسم رویایی من، دفتر دوم، ۱۶۹-۱۷۰)]
درست میفرمایید اشتباه از من است .
من با نویسنده آشنایی ندارم و انتقاد شما و همچنین انتقاد بی نام درست هستند .
مبنا استدلال اشتباه من این بود که اگر حتا قرار بود کسی این مطلب را به سران ارتجاع اعلام کند،چه لزومی داشت که یک ارتشی عالی رتبه از سازمان نظامی مخفی این کار را انجام دهد !
واقعا غیر منطقی است ! مانند هزارها عملکرد دیگر در ان دوران !
بعضی با دادن چند نظر فکر می کنند باید به گردانندگان اخبار روز دستور دهند چه بکنند و چه نکنند
نویسنده این مقاله فرد شناخته شده ای برای یاران هم بندش است و مقالات متعددی در این سایت منتشر کرده است. اگر به متن او ایرادی داریم یا کلا با او مخالفیم نباید اساسا نویسنده را به مامور بودن یا… متهم کنیم. این شیوه خوبی نیست و فقط به تضعیف چپ منجر می شود
آن کودتا یک ماجرای طنزگونه ای آفریده بود هنوز خبری نشد همه مطلع شدند که کودتایی رخ خواهد اما ظاهرن خود مجریان کودتا آخرین نفراتی بودند که فهمیدن باید کودتا کنند.
در همان موقع مطرح شده بود که یک بازی بود که می خواستند نیروی هوایی ایران را فلج کنند تا بعد صدام حمله اش را شروع کنند.
که چنین نیز شد.
اگر این فرد خبر دهنده ، بعدن خودش نیز اعدام شد،
موضوع را در این باید دیدند:
شاید از نظر اعدام کنندگان،
این خبر دهنده بازیگری بود که نیتش فلج کردن نیروی هوا بود.
اما می توان گفت
این فرد چنین نبوده بل
از روی نیت ایران دوستی خواسته خبر را به دیگران برساند
اما از عمق موضوع مطلع نبوده است.
خانم لیلی سلیمی خیاط همسر زنده یاد ناخدا حکیمی ، به هیچ وجه به دیدار خمینی نرفت. اصولا حزب توده نام ایشان را نداده بود و بلافاصله پس از هجوم رژیم اسلامی به توده ای ها، این خانم را از کشور خارج کرده و به آلمان منتقل شد.
در ضمن در زندگینامه زنده یاد حکیمی ذکر شده که در هنگام مرگ ۴۸ ساله بوده و نه ۶۵ یا ۶۶ ساله!
در ضمن از کرامات این هموطن گرامی؛ آقای دانش ؛ هم یکی تز همکاری با سلطنت طلبان بود و در اینجا هم رضا شاه دیکتاتور را که بساط مشروطه را کاملا برچید؛ به عنوان دنبال کننده سنت مشروطیت نام می برد. مایه تاسف است.
این نوشته، مرا بیاد ترانه “مرا ببوس” انداخت که یک آقایی بعد از پنجاه سال ادعا کرده که “شعر ترانه مرا ببوس را من سرودهام.” اینکه حزب توده ایران کودتای نوژه را لو داده، رفیقا محمد علی عمویی مسول روایط عمومی حزب و علی خدایی و زنده یاد کیانوری و … تایید کردهاند،
اینکه چه شکلی به سران جمهوری اسلامی خبر داده شده چقدر اهمیت داره؟ که حزب توده ایران یکی از اعضای مخفی سازمان نظامیاش، آنهم زنده یاد ناخدا سیروس حکیمی و خانمش، را به خطر بیندازد و آنها را نزد خمینی بفرستد؟
دقیقا درست می گویید. پرسشی که پیش می آید این است که چرا جناب دانش که ظاهرا احساس مسوولیت فراوان در مورد ” امانتی؟” که توسط زنده یاد سیروس حکیمی به ایشان سپرده، می کند؛ چگونه بیش از سی سال همه را در انتظار گذاشته و اکنون ادای دین می کند؟
سلام به همه. هنرپیشه به نام لی لی که بود؟ فقط لی لی رضوانی به خاطرم آمد که او هم از قبل انقلاب ساکن امریکا یا اروپا بود و از نظر فکری هم به چنین ماجرایی و دیدار با خمینی بعید است وارد شده باشد.
نه خیر همسر ناخدا حکیم «لیلی » که در این نوشته از او صحبت شده زنده ست و بعداز کشتار ۶۷ بخ خارج از ایران رفته ست و طالبان سلطنت در باره ی او و حزب توده بخاطر کودتای نوژه با ادبیات «فاخر» در فیس بوک و دیگر رسانه های اجتماعی ( بخوان اشتباهی) واقعا از حزب الهی کثیف تر می نویسند و داستان سازی می کنند. شما می توانید در گوگل «ناخدا حکیمی و همسرش لیلی…..» را جستجو کنید. حداقل با دنیای طالبان سلطنت بیشتر آشنا می شوید.
منظور از”گیت” حتمن همان “دروازه” در زبان فارسى هست. چرا اینقدر احساس میشود که میباید لغات انگلیسى را جایگزین زبان خود کنیم در حالیکه مدام از ایرانى بودن خود و مبارزه براى ایرانى آزاد و آباد دم میزنیم، برایم نامعلوم هست. این بازى استفاده از لغات انگلیسى آنقدر زیاد شده که جانیان بالفطره بى سواد (آخوند ها و همفکران) هم هم عربى بلغور میکنند و هم انگلیسى. بىچاره زبان فارسى