نخست باید آداب همرهی دانست
-طریق یاری و راه موافقت آموخت –
بسا کس اند از این مردمای آری گوی،
که دل به وسوسه راه دیگری دارند.
بسا کس اند ز مردم که در شمار نیند.
بسا کس اند که جایی موافقان رهند،
که خود نه جای هماهنگی است و همراهی،
بدین سبب، آن که گفت: آری
نخست باید آداب همرهی دانست. و
آن که گفت: نه *
بی خبر از زمان و چگونگی دستگیری اش هستم. کی به زندان قزلحصار انتقال یافت؟ نمی دانم. حتی یاد ندارم قبل از باز شدن در اتاق های بند «مهرماه شصت و سه»، در کدام سلول ها محبوس بود. ولی او را پس از آن تاریخ در اتاق بیست، به خاطر دارم.
نامش، جهانبخش سرخوش بود. شانه های پهنی داشت با قامتی در اندازه ی یک متر و هشتاد سانتیمتر. موهای کم پُشت بور متمایل به خرمایی با چشمان رنگی جذاب. گونه هاش، نسبتن برآمده بود و سرخ گون با هیگل ورزیده و تو پر.
واکنش بسیار تند و خشمگینانه اش به توجیه های رئیس جدید زندان قزلحصار، «میثم»، در خاطرم ثبت بود. و آن اینکه: اواخر تابستان شصت و سه، حاج داود رحمانی از ریاست زندان قزلحصار برکنار شد. «میثم» رئیس جدید زندان، شد. میثم قبل از مهر ماه، دو بار از بند ما «بند یک واحد یک»، بازدید کرد. اواخر مهر ماهِ همان سال به دستور او، دَر اتاق ها و هواخوری باز شد و بند حالت عمومی به خود گرفت. پس از آن، سقف خواسته های زندانیان بند، آرام آرام بالا رفت و خواستار امکانات بیشتر شدند.
در نهایت اوایل سال شصت و چهار، جلسه ای در حسینه یِ** بند با حضور زندانیان و رئیس زندان «میثم»، تشکیل شد. زندانیان کیپ تا کیپ در سالن نشستند. برخی بدلیل کمبود جا، سرپا ایستادند. «میثم»، با پیراهن آستین بالا زده، سر پا مقابل آن ها ایستاد و جلسه را مدیریت کرد. موضوع؛ بیان خواسته های زندانیان بود. هر یک از زندانیان برای صحبت دست بلند می کرد و نوبت می گرفتند. سپس محتاطانه حرف شان می زدند. مواظب بودند مبادا با کلمات تند فضا را مشنج کنند. حال و هوای گفت و شنود آن دو سمت متخاصم، برتری «میثم» را نشان می داد. زندانیان عبور کرده از تونل وحشت دوران حاج داود، هنوز هم حجم زیادی از آن خوف و هراس را با خود داشتند. «میثم»، ترس و نگرانی زندانیان را فهمیده بود. به این علت با فراخی زبان و برتری کلام و استدال، جواب زندانیان می داد. حتی با سواستفاده از سخنان ناسنجیده ی برخی، متلکی بار زندانیان می کرد. به عنوان نمونه، «جعفر» که گفت: «حاج آقا لطفا پریودی مشخص کنید برای دیدارها». «میثم» در جواب گفت: پریود!؟ پریود برای خانم هاست! مگر شما اینجا…!!
پس از آن، «میثم» بر مرکب مراد نشست و قامت خود بیش از پیش افراشته دید. در آن هنگام خواسته ی دیگری از جانب زندانیان برای «نرمش جمعی» به میان آمد. ابتدا «میثم» سر باز زد: «چه نیاز به نرمش جمعی!؟ خُب. تک تک نرمش کنید». عاقبت به دلیل اصرار زندانیان جهت «نرمش جمعی»، گفت: « خیلی خُب. نرمش جمعی به یک شرط. و آن اینکه؛ یکی از توابین مسئول نرمش باشد». زندانیان نپذیرفتند و عذرها آوردند. او گفت: « خیلی خُب. شما می خواهید برای سلامتی خودتان نرمش جمعی انجام بدهید! درسته؟ باشد! پس یکی از تواب ها جلو بدود و شما پشت سر او بدوید. اگر قصد شما نرمش جمعی ست، خب؛ این راه حل است. پس چرا، اما و اگر دارید؟ مگر اینکه قصد دیگری داشته باشید»!
بدون دست بلند کردن برای نوبت، با چهره ی برافروخته و خشم آلود از میان جمع بلند شد. دست خود را با شدت و حدت سمت میثم دراز کرد تا بنمایاند او را خصم است. سپس با صدای فریاد گونه ای گفت: «اصلا شما چی می گی؟ چرا اصرار می کنی!؟ ما نمی خواهیم دنبال تواب بدویم. ما خودمان مسئول نرمش انتخاب می کنیم. معلومه که ما دنبال توابان جانی نمی دویم». صدای خشمناک جهان در فضای جلسه طنین انداخت. هیچ خرده صدا و همهمه ی دیگری غیر از فریاد جهان شنیده نمی شد. زنگ و صلابت صدای جهان، رنگ چهره ی «میثم» را تغییر داد. سرپا، در موقعیتی بودم که صورت «میثم» را خوب می دیدم. شاهد ظاهر شدن ترس و نگرانی در چهره اش شدم. پس از صحبت های جهان، یکی دیگر از زندانیان زبان سرخ، «محمد رضا، ه» و معروف به «کش»، بر خاست و با درشتی و تندی لب به سخن گشود. او خواسته ی دیگری به سبک گفتاری جهان بیان کرد. فضای جلسه به سود زندانیان چرخید. عاقبت زندانبان، گامی عقب گذاشت. قرار شد تا از میان جمع زندانیان، مسئول نرمش برگزیده شود. چندی بعد، مسعود طاعتی زاده به عنوان مسئول ورزش و با اجماع نظر بچه های بند، انتخاب شد.
شخصیت و نگرش جهانبخش سرخوش، آن گونه در ذهن من ثبت و باقی مانده که در جلسه با «میثم» رخ داد. هر چند از منظر من، اعتراض جهان در آن صحنه درست بود. ولی اثر معکوس از او بر من به جای گذاشت. دلیل اینکه، برخی افراد شعار بی هزینه می دادند. و من افرادی را که تنها دهان پرشعار داشتند، را نمی پسندیدم. بدین علت در قضاوتی نادقیق، آن صحنه را چنان پنداشتم که جهان از جمله مردان شعار بی هزینه ست.
در مجموع روش و ظرفیت بند یک واحد یک، معتدل بود. یعنی ایستادگی برابر زندانبان را با ظرافت خاصی پیش می برد. با این همه، افراد رادیکالی چون جهانبخش سرخوش – همایون آزادی – عباس رئیسی وو و هم، مورد احترام بودند. واقعا آن ها شخصیت عاریه ای نداشتند. واقعیت وجودی شان رادیکال بود؛ خصوصا جهانبخش سرخوش با داشتن حس پدر خواندگی برای «آفتاب نشینان مقیم مرکز***». چنانچه پیشتر تر اشاره شد، من با قضاوتی نادرست، با چنین افرادی سلوک نداشتم. ولی با همایون آزادی شوخی و مراوده زیاد داشتم. اما با جهان حتی سلام و علیک هم نداشتم، چه رسد به مراوده و ارتباط. البته گه گاه که رو در رو می شدیم و جهان علیرغم سن بالا سلامم می داد. یکی از موارد آزار دهنده برای من نسبت به جهان، روابط گرم او با بچه های «آفتاب نشین …» بود. باور من چنان بود که آن ها، فقط دهان پُر و شعار خالی از هزینه دارند.
زمستان شصت و چهار به عنوان تنبیهی از بند یک، به بند دو «مجاهدین» منتقل شدم. مدتی بعد، دوباره از بند مجاهدین به بند هفت مجردی انتقالم دادند. هفته ها در آن بند، تنهای تنها بودم. اوایل فروردین شصت و پنج، تعدادی از بند یکی ها را آوردند پیش من. حدودن اواخر فروردین شصت و پنج، به دلیل تخلیه ی واحد یک از زندانیان سیاسی، ما را به بند یک واحد سه، منتقل کردند. مهرماه شصت و پنج، از قزلحصار به بند چهارده گوهردشت منتقل شدم. مهر شصت و شش، بند چهارده را منحل کردند. سپس من و مهرداد نشاطی و جلال و م. ک – را به بند ده مجاهدین انتقال دادند. اوائل زمستان شصت و شش، پس از پرشش های بازجویانه ی همه ی زندانیان بند توسط داود لشکری، به بند هشت گوهردشت فرستاده شدم.
مهرداد نشاطی ساعتی قبل از من، وارد بند هشت شده بود. با ورود به بند، تعدادی از بچه های بند یک واحد یک را آنجا دیدم. از جمله: مسعود طاعتی زاده – جهانبخش سرخوش – اسد کاریان – رضا چیتی – محمد اقبالی – ساسان الفت – فرهاد وارسته وو… از بچه های بند یک واحد سه هم چند نفری بودند. از جمله: بهنام کرمی – فرامرز زمانزاده – ع. الف.
هنگام ورودم به بند، جهان و مسعود و فرامرز و بهنام و فرهاد، در راهرو بودند. فرامرز با دیدنم بسیار ذوق کرد. بسان پرواز کفتری به سوی آشیانه، آغوش گشود. با یاران احوال پرسی جانانه ای کردم. من و مسعود از دوران حبس در بند یک واحد یک، رابطه ی نزدیکی داشتیم. برخورد گرم بین ما دو نفر با دیدار مجدد، دور از انتظار نبود. اما استقبال بسیار گرم جهان از من، کمی غیرمنتظره بود. جهان خوشحالی زیادی از دیدنم نشان داد. به مسعود گفت: شما سه نفر «مسعود، مهرداد و اکبر» با هم در یک اتاق باشید. و ما سه نفر «خودش و من و ع. الف» در یک سلول. حال انکه بنا بر روابط قبلی بایسته بود که من و مسعود با هم باشیم و جهان و مهرداد با هم. چون مهرداد با جهان انس و الفتی داشت و در بند یک واحد یک، هم اتاق بودند. به هر رو، ما در دومین سلول سمت چپ راهرو مستقر شدیم.
خیلی زود بر من معلوم شد: بند، بر اساس کمون های اتهامی شکل گرفته است. کمون سازمان «اقلیت» با محوریت جهان و مسعود نیز بنا شده بود. هم سلول شدن با جهان، ویژ گی ها و خصوصیات او را بر من نمایاند. متوجه شدم او بسیار باورمند به سازمان اش، «اقلیت»، است و متعصب نسبت به آنان. خود را موظف به حفظ و حمایت از هواداران سازمانی اش می دید. با تمام وجود گذشته ی فدایی ها را قبول دارد و سنت های آنان را پاس می دارد. به معنای واقعی رادیکال است و حاضر به کمترین چشم پوشی در برابر خصم و دشمن خود «زندانبان و حکومت» نیست. مرز بندی پررنگی با جریانات «توده ای ها و اکثریتی و شانزده آذری» دارد.
بنابراین چرایی استقبال گرمش از من، معلوم شد. پایداری و استقامت زندانیان برابر زندانبان، او را خشنود می کرد. لاجرم حمایت آنان را بر خود وظیفه می پنداشت. لابد مرا جزو افراد ستیزه جو با زندانبانان به حساب می آورد. و البته اتهام هواداریم از سازمان «اقلیت»، بر خشنودیش می افزود.
تعیین هم سلولی افراد با هم توسط جهان، در آغاز برایم دلنشین نبود. ولی اعتراض نکردم. حسی داشتم که با هیچ یک از آن دو، راحت نخواهم بود. با هیچ کدام تجربه ی قبلی هم اتاق بودن نداشتم. هر دوی آن ها چند سالی از من بزرگتر بودند. جهان، متاهل بود و پسری داشت بنام بهرنگ. در ضمن تجربه ی بند یک واحد یک، او را در منظر من، فردی بسیار رادیکال و بدعنق می نمایاند. نسبت به ع. الف، هم، حس خوبی نداشتم. او چند سال بزرگتر از من و تحصیل کرده ی امریکا بود. علاوه بر این ها، سابقه ی زندگی جمعی بچه های بند یک واحد سه با هم، درخشان نبود. روابط شان با هم در زمان حاج داود، ناخوشایند بود. بیشتر کشاکش بین خود داشتند تا با زندانبان. اضافه بر همه ی این ها، او «ع. الف» به ظاهر چنان می نمود که آدم خیلی جدی ست و شوخی و شیطنت را بر نمی تابد. در عوض من آدم شلوغی بودم و اهل شیطنت.
برعکس احساس اولیه، رابطه ی سه نفره ی ما در داخل سلول بسیار گرم و صمیمی شد. از ساعت پنج تا شش صبح، من و ع. الف، برنامه مطالعاتی داشتیم. ساعت شش، هر سه می رفتیم نرمش. هفت – هفت و نیم وقت صبحانه بود و بگو بخند. آنچه انتظارم نبود، از جهان می دیدم و می شنیدم. بزله گو بود و شوخ طبع. بی واهمه و ترس می گفت و می خندید و شوخی می کرد. رسم زندان، نگفتن و شوخی نکردن اروتیکی بود. اما جهان را چنین خط قرمزی نبود. او اعتماد به نفس قابل تحسینی داشت. قوی بنیه بود، از هر نظر. وقت سخن گفتن و شوخی کردن نگرانی نداشت. بلد گفتار بود بی ترس از قضاوت دیگران.
گاه در گفت و خند محفل دوستانه، فضایی شکل می گرفت که گویی: سه تن بی هیچ غش و رنگ دگر در میکده ای کم نور و دیوار شکسته، در سه سمت میز پایه لرزان و رنگ رفته نشسته اند. در ضلع چهارم آن کهنه میز اسقاط، برهم چیده اند صافی و صداقت و یک دلی. و بر آن نهاده اند عصاره ی آب انگور با مزه ی رو راستی. هردم استکان های لبالب پر زمی گلو سوز، با دستان شان به اوج می رسد، استکانی پایئن آن دیگری فرود می آید و آن دگری پائین تر. تکرار می شود تا به انجا که هر سه در خاک رفاقت می غلطند و می نوشند تا صیقل یابد دل ها از بهر یک دیگر. در چنان حالی جهان را سوالی بر زبان جاری می شد از من: «…جان بگو، ببینم. اصلا قعله رفتی؟ پری بلندرو دیدی»؟ و من ناصافی کرده از پشت یک رنگی می سریدم و خود را در جامه ی شرم پنهان می ساختم. خنده ها گل می انداخت و شادی فوران می کرد به فلک.
زندان قزلحصار سه واحد جدا از هم دارد. «گویا» از سال شصت، واحدهای یک و سه، برای زندانیان سیاسی در نظر گرفته شد. بند یک واحد یک و بند یک واحد سه، اختصاص داشت به مردان زندانی سیاسی چپ. فشارهای طاقت فرسای حاج داود رحمانی «رئیس زندان قزلحصار»، کمر زندانیان بند یک واحد سه را خم کرد و «برای نماز خواندن» بر خاک سجده انداخت. به این علت دَر اتاق ها و هواخوری بند باز بود. اما زندانیان بند یک واحد یک، نماز نخواندند. یعنی از خود مقاومت و ایستادگی نشان دادند در برابر خوی بهیمی و وحشیانه ی زندانبان. به این علت دَر اتاق ها و هواخوری بند بسته بود و زندانیان زیر فشار مضاعف قرار داشتند. پس از عزل داود رحمانی و آمدن میثم، دَر اتاق ها و هواخوری بند یک واحد یک هم، باز شد. پس از گذر از زمان حاج داود رحمانی، بچه های بند یک واحد سه، در برابر بچه های واحد یک، احساس ضعف می کردند. گاه بچه های واحد یک، با سواستفاده از ضعف گذشته ی واحد سه ای ها، آن ها را تحقیر می کردند. چنین رفتار از جانب واحد یکی ها، برای من آزار دهنده بود.
یکی از روزهای فروردین سال شصت و هفت بود. سر سفره ی صبحانه، بگو و بخند زیادتر از همیشه شد. سفره جمع نشده، بلند شدم. مسواک به دست، قصد رفتن به دستشویی کردم. گفتگوی جهان و ع. الف، ادامه داشت. آن دو، هنوز کنار سفره نشسته بودند. یاد ندارم چگونه جهت گپ آن ها تغییر پیدا کرد. سخن از ایستادگی بچه های واحد یک و سه، در زمان حاج داود رحمانی شد. جهان بسیار جدی و با لحنی تند حرف می زد. احساس کردم صحبت هایش رنگ شعار گرفته و به ضعف بچه های واحد سه اشاره می کند. ع،الف، از بچه های واحد سه بود. او کمی تغییر رنگ داد.
با دیدن صحنه ی بین آن دو، عصبانی شدم. گفتم: آقا جهان شعار ندهید. جهان، نگاهی از پائین به صورت من انداخت. سپس با تندی بیشتر صحبت های خود را تکرار کرد. بیشتر عصبانی شدم. دوباره گفتم: آقا چرا شعار می دهی؟ جهان یک بیشتر بر تندی سخنانش افزود. در یک آن، حالت جنون مانندی پیدا کردم و از یاد بردم بزرگی و رسم و آداب اجتماعی را. در چنان حالی، فریاد گون گفتم:
هی آقا جهان گوش کن! می دانم کار غلطی ست. ولی اگر قرار شعار دادن است، پا شو بکوبیم به دَر و برویم زیر کتک!! هر کسی زیر کتک بُرید، روشو کم کنه!!
جهان نشسته از پایین به صورت من زل زده بود. با شنیدن ادعای سفیهانه ی من، مثل فنر پرید روی دو پا. مقایسه ی هیکل من و جهان، مقایسه ی فیل و فنجان بود. حتمن با مشت اول جهان می افتادم. بسیار ترسیدم. ولی جسورانه در برابرش ایستادم. دوست سوم بیشتر از من ترسیده بود. تند تند می گفت: «بچه ها. بچه ها. بچه ها نکنید. جهان خواهش می کنم»!!
وقتی جهان بپا شد، یک آن آغوش گشود و مرا محکم به سینه اش فشرود!! شروع کرد به بوسیدن سرمن و اشک ریختن. تند تند می گفت: «… توجان منی. تو جگر منی. تو…».
وای بر من! فضای سلول حالی دگر شد. هیچ و هیچ سخن و نوشته ای قادر به توصیف آن صحنه نیست مگر شاهد بودن در همان صحنه. من هیچ وقت بوسه ای از پدر نچیده بودم. مهری از پدر ندیده بودم. سرم میان سینه ی فراخ جهان گرم شد. شناور شدم در دریای عاطفه ی پدری. نوازشم کرد. جامه ای با مهر و عاطفه بر تنم دوخت. نو نوار شدم از رختی با جنس مهر که جهان هدیه ام داد. برایم، لالایی کودکانه خواند تپش قلبش. جامه مندرس حسرت بی کسی، از تن بدر کردم. کوتاه سخن این که جهان آنچه برای بهرنگ ش در انبان داشت، کریمانه و سخاوتمندانه ارزانی من کرد. فضای تراژیک سلول، فرا روئید به مهر و عاطفه و محبت. چه کس جز جهان، قادر به پدید آوردن چنان صحنه های متضاد بود؟
شاید عطار با این ابیات، مختصری معنا دهد آن واقعه را!
دلی کز عشق جانان درد مندست همو داند که قدر عشق چندست
وگر در عشق از عشقت خبر نیست ترا این عشق عشقی سودمندست
هر آن مستی که بشناسد سر از پای ازو دعوی مستی نا پسندست ****
و اما آخرین سخنان شنیده شده ی او را، از قول دوست و رفیقش «مهرداد نشاطی» روایت کنم:*
«در راهرویی که به سمت طبقه ی اول می رفت، ما را پشت دَر اتاقی سرپا نگه داشتند. ناصریان اولین نفر “جهان” را همراه خود برد داخل اتاق. در بسته شد. چند دقیقه بعد فردی از اتاق بیرون آمد و آهسته از من پرسید: “می دانی کسی که داخل رفت، کیه”؟ چشمبند داشتم. پاسخ دادم، نخیر. او دوباره رفت داخل اتاق. دقایقی بعد بیرون آمد و سوالش را از من تکرار کرد. من هم جواب خود را مکرر کردم. نه. او گفت: هر کی هست خیلی دل و جرعت دارد. من چیز دیگری نگفتم. او باز هم داخل اتاق شد. این بار دَر اتاق نیمه باز ماند. صدای جهان را شنیدم که می گفت: “این حرف ها چیه می پرسید بعد از این همه سال!! دوباره دَر بسته شد. چند دقیقه بعد جهان را آوردند و آن سمت راهرو نشاندند».
حال ندانم سقف ملامت خود را چه سان تصویر کنم. نادار آدمی چو من، با مرد متمکنی چون جهان، بر سر میز قمار، شرط زندگی بستیم!! و حال او را چه گویم؟ بازنده ام یک به پنج!؟. این ادعا نیز به خطاست. بازنده ام – جان بدری! برنده است – سربداری. حکایت غم انگیزی این که من، تنها به یکی از شش سوال هیئت مرگ، جواب «نه» دادم. و پنج سوال دیگر را «آری – بله» نوشتم. بی شک جهان، تنها به «نه» گفتن بسنده کرد. هم از این رو او «سربدار» و مرا «جان بدر».
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد در صف دُردی کشان دُردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کم زنان پاک باز عقل اندر باخت وز لاعقلی دیوانه شد
در میان بی خودان مست دُردی نوش کرد در زبان زاهدان بی خبر افسانه شد
م. دانش
{توجه- باور دارم که راویان روایت ها و خاطره ها به مانند « شاهدند در حضور هیئت منصفه ی دادگاه». راوی را تنها یک وظیفه است و آن «گفتن» دقیق موارد حادث شده است. در عوض خواننده را حقی ست در؛ پذیرفتن یا نپذیرفتن – سرزنش و ملامت کردن – بد و خوب گفتن و دیگر موارد احساسی درباره ی روایت راوی}.
**برلت برشت – ترجمه دکتر مصطفی رحیمی – کتاب فرهمند – خرداد چهل و هشت
*در بندهای بزرگ زندان قزلحصار سالنی وجود داشت که آن را «حسینیه» می گفتند.
***حدودن دوازده – پانزده نفر از بچه های بند یک واحد یک زندان قزلحصار، در مواردی اشتراک نظر داشتند از جمله: ادعا می کردند دوران «حاج داود»، بهتر از زمان «میثم» بود. چرا که مرز میان زندانیان مبارز و زندانیان الله بختگی، تمیز داده می شد. با چنین تحلیلی، امکانات حداقلی زمان «میثم» را توطئه ارزیابی می کردند. یعنی وجود امکانات، باعث بی انگیزه شدن زندانی برای مبارزه می شود!!! از این روی، برگزاری نمایشگاه کتاب، خریدن و خواندن و کتابخانه درست کردن در بند و این گونه کارها و امکانات سازی ها را نمی پسندیدند. آنان گروه دیگری از زندانیان را که جمع کوچکی بودند و خواهان امکانات بیشتر، «پاریس نشینان مقیم مرکز» می خواندند. آن یکی ها هم، اینان را «آفتاب نشینان مقیم مرکز» نام گزاردند. در حقیقت تعدادی با ادعای مبارزه، عده ای را به جرم رفاه طلبی «پاریس نشین…» نام نهادند. در مقابل، آنان نیز، رقیب خود را با اتهام بی دانشی و بی سوادی «آفتاب نشین….» خواندند.
*صحبت های مهرداد نشاطی به وقت شهادت دادن در دادگاه حمید نوری
****ص؛ چهل و یک – دیوان عطار – تصحیح؛ تقی تفضلی – انتشارات علمی و فرهنگی – چاپ پنج – شصت و هشت.
. *همان منبع. ص – دویست و نه