عاقبت یک صبحِ بارانی
می گشائی چشم و چشمِ آینه از اشک لبریز است
ناگهان در گردشِ ایام-
فصلِ پاییز است.
هان،
هلا،
هی!
تا نسوزد آهِ هیهاتِ هزاران کاش
جانات را،
تا به منقارِ ندامت
نازکِ قلبات نگردد طعمهی افسوس،
هوشیارانه کنارِ جویبارِ لحظهها بنشین
فارغ از اندیشهیِ انجامِ نافرجام،
فارغ از پروایِ ننگ و نام
زیرک و رندانه دامادِ جوانی باش
وز عروسِ لحظههایِ عمر
بستان کام.
**********
تیبوران- ۲۵ اکتبر ۱۹۹۳
جهانگیر صداقت فر