.
درباره آخر و عاقبت ماهی سیاه کوچولو نمیتوان به نتیجهای قطعی رسید، یعنی نمیتوان گفت که چه وقت و چگونه مرگ به سراغش آمده است. دربارهاش گفته میشود که پس از فرار از دست ارهماهی با گروهی دیگر از ماهیها همراه میشود و آنها را از دست مرغ ماهیخوار نجات میدهد. آن روزی که ماهی سیاه کوچولو ناپدید شد، اگرچه هوا گرم و سوزان بود اما دلچسب هم بود و ماهی سیاه کوچولو تصمیم گرفته بود برخلاف عادت همیشگیاش این بار تا سطح آب بالا بیاید و آزادانهتر اینطرف و آنطرف شنا کند. آن روز ماهی سیاه کوچولو سرحال و پرانرژی بود و اگرچه باز مثل همیشه به «مرگ» فکر میکرد و آن جمله مشهورش را تکرار میکرد که «مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید اما من تا زندهام نباید به پیشواز مرگ بروم…»، اما این بار شاید کمتر از روزهای دیگر به مردن فکر میکرد و اینکه ممکن است مرگ تا چه اندازه به او نزدیک باشد، تا آنکه ناگهان مثل تمامی غافلگیرشدنها، غافلگیر شد و خودش را در دل مرغ ماهیخوار دید.
درباره لحظه مرگ ماهی سیاه کوچولو، تنها میتوان به حدسیات متکی بود. اگر ماهی سیاه کوچولو حول و حوش ظهر به دریا رسیده باشد، شاید مرگش بعدازظهر اتفاق افتاده باشد اما این خیلی هم دقیق نیست، چون ممکن است ماهی سیاه کوچولو در شکم مرغ ماهیخوار زنده بوده و با خنجری که از مارمولک قرض گرفته بود از خودش دفاع کرده باشد، در این صورت مرگش دیرتر و احتمالا عصر اتفاق افتاده است. از طرفی دیگر راوی داستان که ماهی پیری است، چندان از مرگ ماهی سیاه کوچولو مطمئن نیست، چون در آخر قصهاش وقتی آن را برای ۱۲ هزار ماهی کوچولوی کنجکاو تعریف میکند، میگوید که «از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشده و تا به حال هم هیچ خبری نشده…».۱
شخصیتهای داستانی صمد اگرچه عمدتا کودک و نوجواناند، اما پرانرژیاند و از نیروی زیادی برخوردارند، این نیرو خود را به صورت خواست آزادی نمایان میکند. آزادی در نوشتههای صمد جایگاهی ویژه و تعبیری متفاوت دارد. در «اولدوز و کلاغها»، کلاغه به اولدوز میگوید: «راستی اولدوز جان آزادی چیز خوبی است، و ماهی سیاه کوچولو از جویباری خرد و کوچک رهسپار دریاها، آزاد میشود و یاشار در «اولدوز و عروسک سخنگو» میگوید: من از پروازکردن خوشم میآید، هر چقدر پرواز کنم خسته نمیشوم. تابستانها خواب میبینم سوار بادباکم شدهام و میپرم». با این حال مقصود صمد از آزادی مضمونی معمول و متعارف نیست. او آزادی را معادل واژه «رهایی» در نظر میگیرد، واژهای نامتعین که تابع مرزهای معین از پیش تعیینشده نیست. صمد آزادی را گسترش خود، اوجگرفتن و چنانکه گفته شد، رهایی تلقی میکند. او رهایی را به انجام رسانیدن پتانسیلهای درونی و تحقق بالفعل میداند، چنانکه راوی «یک هلو هزار هلو» میگوید: «من در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم، خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم. برویم و از خاک درآیم».۲
با داستانهای صمد کنشگری شکل تازهای به خود میگیرد و با مقولهای به نام نیرو پیوند میخورد. اما نیرو، کمّی نیست، به این معنا که مسئله پرتعدادبودن یا کمبودن، اکثریت و اقلیت نیست و اساسا ربطی به کثرت نیرو ندارد. کنشگری از نظر صمد رفتن تا واپسین پیامدهاست، زیرا تنها اگر نیرویی تا نهایت قدرت خویش برود، کنشگر است و در این شرایط عنصر کنشگر لزوما از زور بیشتری برخوردار نیست. اتفاقا نیروی کنشگر در بسیاری مواقع و بهویژه در داستانهای صمد که اکثرا نوجواناند، زور کمتری دارد، اما این هیچ از قدرت کنش نمیکاهد. «کمتر قوی اگر تا نهایت پیش برود، به اندازه قوی، قوی خواهد بود».۳
کنشگر چنانکه صمد در «ماهی سیاه کوچولو» میگوید بهناگزیر با چارچوبهای موجود در تنش قرار میگیرد، زیرا تلاش میکند از مرزهای آن عبور کند و به جایی برسد که بیانتها و بیکرانه است. ماهی سیاه کوچولو از جویبار کوچک که تابع مقررات ماهیان پیر است میگذرد تا به دریا برسد، دریا جایی است که کرانه ندارد و نه قانونی که او را مقید کند؛ «ماهی سیاه رفت و رفت و باز هم رفت تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری میگذشت، از راست و چپ چند رودخانه کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه کوچولو از فراوانی آب لذت میبرد، ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد، اینور رفت، آنور رفت، به جایی برنخورد، آنقدر آب بود که ماهی سیاه کوچولو تویش گم شده بود، هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد».۴
از جویبار خرد به دریای بیکران رفتن، نیروی بالفعلی است که آزاد میشود. به نظر میرسد منظور صمد از رهایی همین باشد، یعنی آن لحظهای که اولدوز و یاشار به کمک کلاغها از قانون تثبیتشده خانه که آنها را به ماندن در آنجا عادت داده، میگریزند. لحظه رهایی، لحظهای است که اولدوز به آسمان نگاه میکند. «هزاران کلاغ دور و بر بچهها را گرفته بودند، فقط بالای سرشان خالی بود، اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند».۵ آسمان بالای سر اولدوز مانند دریای ماهی سیاه کوچولو توخالی و بیکرانه است، یعنی قانونی آن را مقید نمیکند.
تجربه امر نو اتفاقا آن چیزی است که شخصیتهای داستانی صمد را در مقابل تجربهگرایی و ایدههای پراگماتیستی -مصلحتگرایی- قرار میدهد، در تجربهگرایی بیشتر با «مضمون سقراطی» روبهرو میشویم. منظور از مضمون سقراطی نوعی تجربه پیشینی است که گویا همه چیز با نوعی منطق و استدلال حل میشود، پس چندان رغبتی برای تجربه امر نو وجود ندارد. سقراط که استاد در بحث و گفتوگو بود، میکوشید هر تجربه عملی را در چارچوب عقلانیتی استدلالی قرار دهد و تجربه هر چیز تازه را به تعویق اندازد. او حتی کوشید مرگ خود -نوشیدن جام شوکران- را با استدلال و منطقی که مختص خودش بود توجیه کند و آن را با همان منطقی پذیرا شود که سایر امور را پذیرا باشد. در حالی که «مرگ» در ماهی سیاه کوچولو برخلاف ایدههای تجربهگرایی و اگزیستانسیالیستی مسئلهای فینفسه قلمداد نمیشود، مگر آنکه «…تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد»،۶ تنها در این صورت مرگ مسئلهای بااهمیت قلمداد میشود.
به نظر صمد نیروی کنشگر همچون ماهی سیاه کوچولو میتواند با عبور از مرزهای محیطی و رد عادت به وضع موجود، حتی از توانایی خویش فراتر رفته و تا مرحله انهدام خود و تبدیل به نیرویی دیگر پیشروی کند. تنها در این شرایط است که ماهی سیاه کوچولو به ماهی سرخ کوچک دیگری بدل میشود و زندگیاش به شکلی دیگر استمرار پیدا میکند. «ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: دیگر وقت خواب است بچهها. بروید و بخوابید. یازده هزار و نُهصد و نود و نه ماهی کوچولو شب به خیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش به فکر دریا بود».۷
۱، ۴، ۶ و ۷. «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی
۲. «یک هلو هزار هلو» صمد بهرنگی
۳. «نیچه و فلسفه»، ژیل دلوز، عادل مشایخی
۵. «اولدوز و کلاغها» صمد بهرنگی
شرق – نادر شهریوری (صدقی)