چون مرغانش
رنگ و روی دریا پریده و
این چهل گیس پریشان در باد
شتابان با مه باز می گردد و
از آستین زرد و سرخ
چنگ دراز کرده
تا گلی باز از شاخه برچیند.
.
اگر در می زد
موقر، کفشهایش را دم در
می فشرد دستی و
غبار قلعه ی سلیمان* را
در چشم کودکان بی نان نمی پاشاند
اگر باروت اندوه را
چون رازی مهلک
در گوش مادران نمی خواباند
اگر با افسانه ای هر روز
خشت خشت، خانه را ویران نمی گرداند
اگر شالِ شطرنجیِ شهر را
یکپارچه در سیاهی نمی اندود
اگر در باغ زیتون کُپه کُپه خاک نمی رویاند
اگر ساحل نشینان را با یک فوت
یکسره نمی روبید
منم تا صبحی پر برف
با کلاغِ باغ
برایش قار و قار پای می کوبیدم.
.
.
*در حکایت و به افسانه، دیوار ندبه را قلعه ی سلیمان می پندارند
.
آتلانتا روز اول پاییز ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز