ریلهای زنگزده، کج و کولهی راهآهن شمال-جنوب را، دیگر توان کشیدن بار قطار قراضه نبود. لوکوموتیو قدیمی زور میزد، اینجا و آنجا به سنکوپ میافتاد، و صدای گوشخراش جیرجیر چرخها میآمد. در واگنهای کهنه، انبوهی مسافرِ خسته، دلسرد از سفر ملالآور خود، در انتظار پایان و رسیدنِ هرچه سریعتر به ایستگاه آخر، در سکوت و بیکمترین علاقهیی به گفت و گو با مسافر بغل دستی، از پشت شیشههای غبار گرفته خیره بودند به بیابانها و کویرهای بیحاصلی که از مقابل چشمانشان میگریخت. بوتههای خشکیدهی خار همراه با باد و غباری که از زمین بر میخاست میگریختند بر پهنهی کویر و دور میشدند.
بر کف واگنهای چوبیِ ویژهی حمل مرده، مسافران زانو زده بودند بر بالای ردیف ردیف مردگانی که به گورستانِ مخصوص برده میشدند، برای زدوده گشتن از خاطرهها؛ پس از یک هفته، ده روز، یا حداکثر یک چلّه. مردان، همه سالخورده، مات و منگ، پاک باخته، اشک میریختند بر پیکر جوانان بیست و چندسالهی خود، و زنان، سپیدمو، نومید، با گونههای فرورفته، مغلوبِ خدای زمان، آرام آرام مویه میکردند بر دخترکانِ تازه سال.
دودهی ماسیده بر پنجره ره بر نگاه میبست* و از یالهای شکستهی بلندیهای آن دور دورها، آبشارها، جنگلهای بلوط، و رودهای پر آب تصویری میساخت رنگپریده که به مُردارِ خاطرهی دوری میماند تا پانورامای بهشتِ با عظمتی که خدایان آفریده، از روح جوان خود در آن دمیده، و به تحرک و تکاپو انداخته بودند. کودکان ایستگاه تنگِ هفت، خجالتی، کنجکاو، لبخند بر لب، پای ریلها و شنریزیِ شانههای آن را رها کرده، رفته بودند آن دورتر از ایستگاه، نشسته پشت به دیوار کاهگِلی، در رخوتی آشکار نگاه مأیوس خود را دوخته بودند به میدان سترون سنگلاخی، پیشانیها چروکخورده، چهرهها آفتاب سوخته، اندامهای استخوانیشان پیچیده لای چوخاهای پوسیده. چُپُق دود میکردند و سوتِ نزدیک شدن قطار اشتیاقِ هیچکدامشان را بر نمیانگیخت که از جا پریده، جیغکشان شادیکُنان، از هم سبقت بگیرند و بدوند تا پای ریل، بایستند و برای مسافران دست تکان دهند. سربارِ بچههای خود بودند، بی ارج، ناخواسته، ناخوانده، برای یک گِرده نان گرسته، باِِ یک گِرده نان سیر.
سدِ پر آبِ آن حوالی سالها پیش رسماً مرده اعلام شده بود با صدور یک ابلاغیهی چند خطی از سوی مقاماتِ تازهکار بیکفایت، و در آن بلندیها دیگر نه اثری از بزهای کوهیِ ناترس برجا مانده بود، نه از پلنگانِ منزوی و آهوان وحشی، نه از ماهیانی که گروه گروه به سمتِ آبها میشتافتند سوار بر امواج جویبارها، بر بستر سنگریزهها، با ناشکیباییها و شورِ خاصی که خنکای آب به آنها میبخشید و به رقص در میانداخت. از آنهمه، ماندابی بجا مانده بود خزهبسته که گودیاش به سختی تا زیر زانو میرسید.
ریلهای کهنه را دیگر توان کشیدن بارِ قطار قراضه نبود و سرانجام فرمان رسیده بود** که لوکوموتیوهای فرسوده و واگنهای شکسته، زنگ زده، یکی یکی از رده خارج و به میدان آهن آلات اسقاطی سپرده شوند، به استثنای تک و توکی که برای موزهها کنار گذاشته میشدند. اقتضای زمان بود که جا باز شود برای واگنهای مدرن، امروزی، برّاق، مجهّز؛ افسوس با سازههای شکننده، بیدوام، و داخلهای غیر جالب توجه، و ناگیرا… اینها نیز پس از چند سالِ تندگذر، با توجه به کیفیتِ پایین قطعات و مواد اولیه و پروسهی ساختِ خود، از دور خارج شده و تلنبار میشدند در گورستان واگنهای اسقاطی زنگزده و به ندرت یکی از آنها این شانس را مییافت که به موزه سپرده شود برای بازدیدِ بچههای دبستانی، و بزرگترهای علاقهمند به تاریخِ تغییر و توسعه.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۹ ژانویه ۲۰۲۴
*- از شاملو
**- از حافظ