این روزها همهی زندگیام شده قدم زدن در لابهلای کاغذهای نمور کاهی و خانههایی که شیشههای پنجرهاش از انعکاس صدای انفجار خرد شده و ریخته بر سر و صورت انسانهای شریف. انسانهایی با شکمهای خالی، اما مشتهای پر. از خودگذشتهترین نسل این سرزمین. نسل دههی پرحادثه چهل! نسلی که رد پایش کاملا به عمد رفته رفته کمرنگتر شد تا به تمامی در دههی کنونی رنگ باخت؛ طوری که اکنون صحبت کردن از آن روزها و آن انسانها نه تنها برای نسلی که ۴۰ سال بعد به دنیا آمده، بلکه برای یک نسل بعد هم بیمعنی مینماید. نسلی که شیشههای شکسته خانه برایشان فقط تداعیگر توپ بچه همسایه است و بس!
چند هفتهای نشده آنچنان به هم میریزم که راه نجات را تنها در رفتن به قطعه ۳۳ بهشت زهرا مییابم. سنگ قبرهایی شکسته، با علفهای هرز خشک شده. جلوی قبرش زانو میزنم. کسی که آرزو داشت روزی نسل آزاد بر روی استخوانهای او پایکوبی کند. جلوی بدنهایی که زبانهای سوختهشان سرخ نشده سینههایشان گلوله داغ شد!
ایمیل را باز میکنم و شروع به نوشتن میکنم:
«رفیق» عزیزم. الوعده وفا.
اکنون که این ایمیل را مینویسم کنارشان ایستادهام. قول داده بودم برایتان بنویسم که روزگارشان چطور میگذرد. اما لازم است پیش از هر چیزی از این که به شخصی از دهه ۶۰ اعتماد کردید سپاسگذاری کنم.»
سرم را پایین میاندازم. میدانم که نه تنها وصلهی دههی شصت که وصلهی هیچ نسلی از هیچ دههای نیستم. تکههایی که حتی بعد از سی سالگی هم هرگز نتوانستم به هم بچسبانم. تو گویی همیشه چیزی در درونم ناقص بود و من عاجز از بیتفاوت بودن همیشه در تلاش پر کردن جاهای خالی بودم. این جای خالی گاهی نیاز به یک ایدئولوژی داشت و گاهی نیاز به یک استکان چای که فقط به خاطر من دم کشیده شده باشد، اما حالا که آفتاب بر روی سنگهای شکسته شده قطعه ۳۳ بهشت زهرا غروب میکند دلم چیزی بیشتر از نوشتن یک ایمیل نمیخواهد. ادامه میدهم:
«همه چیز آرام است. مرگی در کار نیست. اما نشانی از تشویشهای آن روزها هم نیست. امروز سالمرگش هست؛ اگرچه هرگز برای مرگ هیچ عزیزی لباس سیاه بر تن نکردهام اما دلم میخواهد امروز را برای مرگ یک نسل، سیاه بپوشم. نسلی که رو سفید آمد و رو سفید رفت. «رفیق» عزیزم، اگرچه گرد مرگ بر روی ذره-ذرهی این سرزمین نشسته، اما به گمانم آنها زندهترین افراد این سرزمین هستند. ولو داخل کتابهای سفید! کتابهایی که من آنها را گذاشتهام در ردیف کتابهایی که خیلی دوستشان دارم. کتابهایی که برایم نوشته شدهاند. بیشترشان با یک دست خط و از یک نویسنده. میدانید من این کتابها را در کنار سایر کتابهایم نمیگذارم. جای آنها در ساک لباسهایم هست. تنها چیزهایی که برایشان احساس مادرانه دارم و غصه این را میخورم که بعد از مرگم چه بر سرشان خواهد آمد و شروع میکنم به گریه کردن. اما کتابهای سفیدم را کسی برایم ننوشته، کاش می توانستم آنها را به دست شما برسانم تا برایم بنویسید. دلم میخواهد بهانهای جدید برای گریه کردن پیدا کنم!»
از جایم بلند میشوم و به ضلع جنوب شرقی قطعه میروم. چندتایی عکس میگیرم. و شروع میکنم به قدم زدن در میان قبرهایی که معلوم است سالهای درازی است که کسی به حرفشان گوش نکرده. درکشان میکنم. من هم خیلی وقتها همین احساس را دارم. اکثر مواقع احساس میکنم آدمها گوشهایشان را فراموش کردهاند و رفته رفته دارند تبدیل میشوند به یک دهان بزرگ که فقط برای حرف زدن باز می شود. حرفهایی که پر از موعظههای کلیشهای و به دردنخور است. عکسها را ضمیمه ایمیل میکنم و ادامه میدهم:
«در واقع بیرون از اینجاست که آدمها مردهاند. خودشان نه اما گوشهایشان و قلبشان چرا. خیلی وقت است. گوش که بمیرد قلب هم کم کم کپک میزند. چون که برای من گوش عاشقانهترین عضو بدن است. وقتی این دریچه بسته شود همه جا تاریک میشود، آنموقع است که دیگر چشمهایشان هم نمیبیند. وقتی آدمها کر شوند کور هم خواهند شد. نه حس خواهند کرد و نه به وقت در آغوش کشیدن تو، بینیشان را برای به یاد سپردن بوی تنت تیز خواهند کرد. گوشهایشان که برای شنیدنت مشتاق نباشد برای دیدنت هم چشمهایشان انتظار نخواهد کشید. اینجا آدمها تبدیل به موجوداتی با دهانهای بزرگ و گوشهای کوچک شدهاند که حتی به وقت به آغوش کشیدنت هم سعی میکنند قضاوتت کنند و در گوشت یواشکی چیزهایی بگویند. اما میدانی مهم نیست آنها در گوشت چه چیزی بگویند. آنها صرفنظر از این که چه میگویند، همیشه میخواهند به یک نتیجه برسند: این که از تو بیشتر و بهتر میفهمند!
«رفیق» عزیزم، اینجا کسی نخوابیده. باور کن. همه زنده و منتظر نشستهاند بر روی سنگهای چند تکه شده. دارند گیسهای همدیگر را میبافند. اما من میترسم. از اینکه زیر زبانشان باز هم از آن لعنتیها باشد که زبانشان را، که دهانشان را بسوزاند و بعد کف کند تاریخ لابه لای سنگهای شکسته.»
به درخت نیمه جان و نحیف کنار قطعه تکیه میکنم. کیفم را باز میکنم. سیگاری را با احتیاط لای لبهایم میگذارم و روشنش میکنم. کیف را کنار درخت زمین میگذارم و شروع به قدم زدن میکنم.
و پک میزنم با لبهای علیرضا، بهروز، صبا و تو…
به تو که میرسم ایمیلم به «رفیق» را از سر میگیرم:
«من دیگر امیدی به آینده ندارم. اما به شما قول می دهم این کار آخر را به حرمت نفسهایی که در اتاقهای ۱در ۲ کشیدهاید به پایان برسانم.
دوستدارتان مرجان»
ایمیل را ارسال میکنم و بلافاصله پاکش میکنم. کیفم را برمیدارم و راهی میشوم. چند قدمی برنداشته ایمیلی دریافت میکنم.
تنها چیزی که نوشته همین دو بیتی است که تو مدام زیر لب زمزمه میکردی:
«ساحل افتاده گفت، گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد، آه که من کیستم؟!
موج زخود رفتهای، تیز خرامید و گفت:
هستم اگرمیروم، گرنروم نیستم.»
با عجله بر سر مزارش برمیگردم. خودم را در آغوشش میاندازم. سکوت زجرآور قبرستان میشکند.
سودابه
نمی دانم چرا ناخودآگاه طرفدار مرحومه مرضیه احمدی اسکویی شدم ، و هر چه بیشتر عکسش را می بینم دلتنگ تر میشوم. علاقه دارم بیشتر از این شهید اطلاعات کسب کنم. کاش مطالب جدید خود را نسبت به ایشان برایم ایمیل کنید. یا کانال تلگرامی را معرفی کنید تا بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
درود خدا بر شیر زنان مبارز وطنم علیه ظلم و ستم
جان خود را فدا کردی بدین امید که پس از تو دختران سرزمین ام نوازش نسیم آزادی و برابری را در گیسوان خود بیابند. که دیگر «نوبر» در سرمای سیاه زمستان زیر کرسی خالی از آتش یخ نزند. که «میرزاده» از زیر بار نگاه پرتحقیر آموزگار و شاگردان بسوی مرگ خودخواسته نگریزد. اما هزاران افسوس…
این گور که در آن خفته ای تنها گور تو نیست.
این گور هزاران آرزو، هزاران امید سرکوب شده، گور دخترانی که تو آرزو داشتی مرگ تو راهگشای آزادی و رستگاری آنان باشد، نیز هست. این گور دختری است که خود را سوزاند تا به جرم پای نهادن به ورزشگاهی که بازی تیم محبوب خود را می خواست در آن ببیند، به زندان نرود. گور ری را، پگاه، درسا و چندین دختر دیگر است که کاخ آرزوهایشان با سه موشک در آسمان خاکستر شد. گور سهیلا است که نوزاد یک روزه خود را بدست خویش تکه تکه کرد تا سرنوشت تلخ تنگدستی و دربدری او برای فرزندش تکرار نشود. گور زینب است که دلوی آب دردست به رودخانه سرباز رفت و بازنگشت.
هستم اگر میروم . .گر نرم نیستم .
یادش گرامی باد.