
گذشته همیشه با ماست انگار، رهایمان نمی کند. پنداری چون صلیبی بر دوش همچنان باید آن را با خود حمل کنیم.
شاید شما نیز چنین بودهاید. گاه در پی حادثهای جرقهای بر ذهن می زند، چیزی پدیدار می شود که روزها و یا شاید ماهها فکر به خویش مشغول می دارد. حوادث اخیر ایران در من چنین نقشی دارند. یا به سال ۵۷ باز می گردم و آن خامسریها که ریشه در نادانی داشت، و یا اینکه خواندهها و یادماندهها اشغالگر ذهنم می گردند. و چنین است که چند ماهی “در انتظار گودو”ی ساموئل بکت دست از سرم بر نمی داشت. نمی دانم آخرین بار کی آن را خواندهام ولی می دانم که پیش از انقلاب بود. در این سالها حتا یک بار نیز فکرم به آن مشغول نشده بود. سال گذشته هم که اجرای تازهای از آن در آلمان بر صحنه آمد و در مطبوعات سر و صدا کرد، با اینکه بخشهایی از آن را در تلویزیون دیدم، باز هم آشوبی در درونم ایجاد نشد.
مشغول کار بودم، رادیو هم روشن، این اواخر انگار محکوم شدهایم سر هر ساعت گوش به اخبار بخوابانیم تا بشنویم که در ایران چه رخ داده است. گوینده نمی دانم در چه رابطهای گفت “گودو گفته است که فردا خواهد آمد.”
خواهد آمد؟ این سئوالی بود که از خود کردم. تا حال که نیامده. “گودو” منجیست، باید بیاید، این را قاصد وی نیز گفته بود: “فردا خواهد آمد”. همان حرفی که گوینده رادیو می گفت. اما این فردا انگار هیچگاه از راه نمی رسد. نمی دانم چرا به ذهنم رسید که باید رابطهای بین “گودو”ی بکت و امام زمان و رهبران رنگارنگِ جنبشِ ما وجود داشته باشد. آیا نمی توان به جای “گودو”، آن منجی موعود، آن نجاتدهنده، و یا رهبری را گذاشت که در این سالهای سیاه در ایران قرار است به نجات مردم اقدام کند؟ مردم ما چه فرقی با “ولادیمیر” و “استراگون” دارند که همچنان “گودو” را در انتظارند تا بیاید و آنان را نجات دهد؟
همهجا خبر از اعتراضاتی گسترده است؛ از آنچه که در خیابانها جاریست و آنچه که امیدیست در راه و یا شاید در ذهن. “گودو” دست از سرم بر نمی دارد، چون کنه بر ذهنم نشسته. آنقدر بر آن فکر کردهام که حتا برخی از جملاتِ فراموش گشتهی نمایشنامه نیز در ذهن جان گرفتهاند. فکر می کنم “گودو” باید همان خدایی باشد که مردم ما را ترک گفته و حال در امیدهایشان دارد دگربار جان می گیرد. “آیا تو آن کسی هستی که ما وی را منتظریم و یا اینکه باید کسی دیگر را منتظر باشیم؟” سرانجام تصمیم می گیرم، دوباره بخوانمش.
ولادیمیر و استراگون هنگام غروب در برهوتی خالی از سکنه و گیاه، بر جادهای کنار یک درخت نشسته و در انتظار گودو هستند. نمی دانند او کیست و کی خواهد آمد ولی می دانند که بدون او راه به جایی نخواهند برد. آنان خود او را نمی شناسند و نمی دانند که اصلاً وجود دارد. هر از گاه در آمدن او شک می کنند ولی شکِ آنان پایدار نیست. آن دو پنداری هیچ و بیهویت هستند و می خواهند هویتِ خویش در “گودو”ی بیهویت بازیابند. روزی اربابی به نام “پوزو” با نوکرش، “لوکی” که طنابی بر گردن دارد گذارشان به آنجا می رسد، ساعاتی چند با هم بحث می کنند، سپس آنها را ترک می کنند تا در پرده دوم دگربار ظاهر شوند با این تفاوت که ارباب باز در مقام ارباب، اینبار کور است و لوکی عصاکشِ او.
در مکان حادثه هیچ جنبشی از حیات دیده نمی شود، انگار مکانیست ناشناخته که زمان در آن متوقف شده و خدا نیز آن را ترک گفته.
“گودت” (Godot) را در فارسی با حذفِ “ت” گودو ترجمه کردهاند. شاید به این بهانه که “ت” در تلفظ فرانسوی به کار برده نمی شود. در فرهنگهای فرانسه و انگلیسی چنین واژهای موجود نیست. چنین نامی نیز کاربرد ندارد. بکت در مصاحبهای با آلن شنایدر در باره این نام گفته است؛ من اگر معنای آن را می دانستم، در نمایشنامه به کار می بردم. در جایی دیگر گفته؛ گودت به گودیلوت (Godillot) در زبان فرانسه بر می گردد که به معنای کفش است. اگر این را بپذیریم باید استراگون را در نمایشنامه به یاد آوریم که با پاهایش مشکل دارد و قادر نیست با کفشهای خود راه برود.
به روایتی دیگر گودت از تلفیق دو واژه god انگلیسی و ot فرانسوی تشکیل شده که بر نفی خدا دلالت دارد و در واقع می توان گفت؛ خدا نخواهد آمد. یا جا و مکانی که خدایی در آن نیست. با نگاهی دیگر به زمان و محتوای نمایشنامه بر این گمان می توان پای فشرد.
فرضیهای وجود دارد مبتنی بر اینکه؛ در انتظار گودو داستان یهودیان و خارجیهای ساکن پاریس است در جنگ جهانی دوم که در منطقهی اشغال نشده پاریس زندگی می کردند. در پی حمله هیتلر به این منطقه آنان مجبور شدند به کمک کسانی که به فراریان یاری می رساندند، از این منطقه به جای امنی بگریزند. استراگون و ولادیمیر از یهودیان فراریی در انتظار نجات بودند. گودو نیز شخصی بوده که به یکی از گروههای کمک به فراریان تعلق داشت.
بکت خطاب به گیورگ اشترلر، در پاسخ به سئوال برشت که مجذوبِ این نمایش شده و پرسیده بود؛ ولادیمیر و استراگون در جنگ جهانی دوم کجا بودند، می گوید؛ در جنبش مقاومت، زیرا تحت تعقیب بودند. این گفته را البته می توان دلیلی بر فرضیه بالا دانست. بکت خود نیز همین تجربه را پشتِ سر گذاشته بود.
ساموئل بکت از خانوادهای پروتستانِ ساکن ایرلند بود که سالها شاهد درگیری پروتستانها و کاتولیکها علیه یکدیگر از یک سو و مبارزات ایرلندیها برای آزادی بود. او در دانشگاه زبان فرانسه و ایتالیایی تحصیل کرد، در سال ۱۹۴۰ به جنبش مقاومت فرانسه پیوست، مدتی نیز در همین راستا، زندگی مخفی اختیار کرد.
“در انتظار گودوت” را در فاصله ۴۹-۱۹۴۸ نوشت و در سال ۱۹۵۲ منتشر کرد. به روایتی نباید موقعیت تاریخی فرانسه را در این اثر از نظر دور داشت. شارل دوگل در سال ۱۹۴۶ به علت رد پیشنهادهایش در قانون اساسی، از حکومت استعفا داد. سه حزب سوسیالیست، کمونیست و سوسیال دمکراتها در این امر نقش داشتند. پاریس در این ایام در انتظار بازگشت دوگل بود، همچنان که ولادیمیر و استراگون گودو را در انتظار بودند.
در سال ۱۹۵۸ منتقدی این نظر را طرح کرد که افراد این نمایشنامه نماد احزاب فرانسه هستند. ولادیمیر همان کمونیستهای طرفدار مسکو می باشند. نام لنین نیز ولادیمیر بود. پوزو به سوسیال دمکراتها نظر دارد. نامی ایتالیاییست و شهروند مسیحی را تداعی می کند. استراگون (تلخون) نام گیاهیست در اصل از آفریقای جنوبی، مکانی که آن زمان به فرانسه تعلق داشت. لوکی هم در واقع توده مردم هستند. همخوانی سخنان ولادیمیر و استراگون هم ریشه در نزدیکی نظرات کمونیستها و سوسیالیستها دارد. این نظر، گودو را همان دوگل می بینند ولی با اینهمه نباید فکر کرد که بکت خواسته طنز بنویسد.
کسانی دیگر بر این باورند که که دو زوج در نمایشنامه ظاهر می شوند. زوج نخست، استراگون و ولادیمیر، آدمهایی هستند معمولی که راه نجات می جویند. زوج دوم، پوزو و لوکی، در نقش ارباب و نوکر ظاهر می شوند، دو نفری که به هم وابستهاند و نماد فقر و ثروت هستند. در پرده دوم اگرچه پوزو کور می شود ولی این رابطه برقرار است، رابطهای که از ابتدا بوده و همچنان پابرجا خواهد ماند.
می توان خارج از همه این نظرات، “در انتظار گودت” را خارج از عرصه سیاست دید. کسانی در انتظار منجی بر راهی نشستهاند. آنکه خواهد آمد، قدرتی مافوق دارد و می تواند همچون پیامبری ظهور کند.
دنیای بکت فراسوی تصورات مسیحیت است. گودو یادآور مسیحست. می توان حضور او را همهجا احساس کرد، بی آنکه وی را دید. او قرار است که بیاید ولی تا کنون نیامده، در این شکی نیست که نخواهد آمد.
در کشاکش سیاسی موجود انتظار منجی از نگاهی حاصل می شود که در ما ذاتی شده. دنیای سراسر تناقض و بیهوده نمایش از همین فرهنگ حاصل شده است. تئاتر بکت برخلاف تبلیغاتِ وطنی به پوچی و بیهودگی بنا نشده، سراسر عقل است و ذهنِ کنجکاو. بکت ما را به دنیای سراسر ترس، تهاجم و تلاشِ بیهوده می برد، در همان نقطهای که جهان غیرمعقول امروز قرار دارد. انسان در آثار بکت سرگشته است. راه نجاتی اگر وجود داشته باشد، آن نیست که مردم بدان امید بستهاند. انسان در دنیای بکت در شرایطی قرار می گیرد که به خود و رفتار خویش می خندد و همین شاید علتیست در اینکه نمایشهای او را کسانی طنز می یابند.
در پرده دوم،جوانی بر صحنه ظاهر می شود تا آمدن قریبالوقوع گودو را بشارت دهد؛ “من فردا خواهم آمد”. اما او هیچگاه نمی آید. همه در انتظار او هستند، همه را در انتظار نگاه داشته.
گودو فقدانیست که در یک نارضایتی اجتماعی خود را نشان داده است. شخصیتهای “در انتظار گودو” نماد انسان سرگردان هستند که نمی توانند از وضعیت موجود رها گردند. آنها پنداری محکوم شدگاناند به سردرگمی. همه گیج و مبهوت هستند. “در انتظار گودو” پایانی ندارد، در خود تکرار می شود.
گودو بسیار سریع در جهان به یک نماد تبدیل شد، به یک سوژهی مفقود شده در هستی انسان معاصر.
شخصیتهای نمایشنامه باهم در جنگند، در یک کشمکشِ دوجانبه به سر می برند، با خویش و با آنکه با او طرف می شوند. انگار راهی برای باهم بودن وجود ندارد و یا به شکل مألوفِ آن موجود نیست. در کنار هم هستند، بی آنکه واقعاً باهم باشند.
استراگون و ولادیمیر از ابتدا تا انتهای بیپایانِ نمایشنامه در انتظار گودو هستند. گودو تا آخرین لحظه نمی آید تا در انتظار منجی بودن به امری جاودانی بدل شود. گودو را کسی نمی شناسد، کسی از او چیزی نمی داند، وجود واقعی او را نیز کسی نمی تواند ثابت کند، کسی نمی داند برای چه او را در انتظاریم، با اینهمه وی را منتظریم. امید به آمدن او پای رفتن را از حرکت باز می دارد؛
استراگون: بیا برویم
ولادیمیر: ما نمی توانیم
استراگون: برای چه نمی توانیم
ولادیمیر: ما در انتظار گودو هستیم
گودو همان مسیحست که باید بیاید، امام زمان است. گودو ما را دست انداخته ویا شاید ما او را بهانه کردهایم به جبران کمبودهای خود. گودو انگار مرض است؛ امیدی تهی در اعتمادی کاذب.
در پایان نمایشنامه آنها تصمیم می گیرند که بروند، اما توان آن ندارند. می گویند برویم ولی همچنان در همان مکان ماندهاند و می مانند تا گودو بیاید.
دنیای آثار بکت دنیای بیماران، بیکسان و راندهشدگان از جامعه است؛ دنیایی تیره و تار که در سکون و سکوتی مرگبار و پرسشبرانگیز بنیان میگیرد. در این فضای محدود و بسته انگار راه برونرفتی وجود ندارد. و این انسانهای رنجکشیده و ناکارا محکوم به زندگی در چنین شرایطی هستند. شاید به همین علت، سکوت در این آثار به فراوانی دیده میشود. پنداری زندگی به پیش نمیرود و شخصیتها در برابر نیستی قرار دارند و حتا قدرت دفاع از خویش را نیز ندارند.
استراگون و ولادیمیر چشم به راه گودو هستند. انتظار آنان، همانا امید به ادامه زندگی است. آنها اطمینان به آمدن گودو ندارند و تازه معلوم نیست اینجا، به زیر همین درخت بیبرگ و بار خواهد آمد و یا جایی دیگر. اینکه از گودو چه میخواهند نیز دقیق معلوم نیست. گودو نیز قرار نیست خواستهایشان را برآورده کند. آنها فقط امید دارند که گودو بیاید و به آنان کمک کند. آنگاه که میشنوند گودو امشب نخواهد آمد، لحظهای تصمیم میگیرند خودشان را از درخت حلقآویز کنند.
همهی شخصیتهای این نمایشنامه به شکلی مریض هستند! استراگون پاهایش درد میکند، ولادیمیر مشکل دفع ادرار دارد و لوکی پریشانحال است. شخصیتها همه نامهایی غیربومی دارند؛ ولادیمیر روسی است، استراگون آمریکای لاتینی، لوکی انگلیسی و پوزو به ایتالیایی و یا فرانسوی میماند.
درخت که نماد امید به زندگی است، در پرده دوم چند برگ به آن افزوده میشود. امید خود اما همچنان دست نیافتی، امید میماند.
“در انتظار گودو” به عنوان شاخص تئاتر “آبسورد” اثریست که به تفکر اگزیسستانسیالیزم نزدیک است. از این زاویه؛ در هستی انسان و جهان هیچ جای امیدی برای منجی وجود ندارد. منجی همان انسان است.
…و این دنیای گودو”ی بکت است. در این دنیا آیا نمی توان ما را بازیافت؟ آیا فکر نمی کنید در کشاکش سیاسی موجود در ایران امروز، ما نیز “جنزدگان” و “مسخ”شدگانی هستیم در انتظار گودو؟ به راستی که؛ نگاه آخرالزمانی و امیدِ به رهبر و منجی چنان در تار و پود وجود ما ریشه دوانده که به ذاتِ فرهنگی ما بدل شده. آنکه خود هیچ می پندارد، قهرمان و رهبر می جوید و منجی را منتظر است، عجز و درماندگی و نادانی خویش به نمایش می گذارد. و این انگار ما هستیم.
منابع
Samuel Beckett, Warten auf Godot, Surkamp Verlag, Frankfurt/ M
Jörg Drews: Das Ach so!-Erlebnis. Worum es in Becketts „Warten auf Godot” wirklich geht. In: Süddeutsche Zeitung vom 17. November 2008, S.14
http://de.wikipedia.org/wiki/Warten_auf_Godot
Siegfried Melchinger, Geschichte des politischen Theater, Suhrkamp Verlag, Frankrurt/ M, 1974, Band 2
Pierre Temkine (Hg.): Warten auf Godot. Das Absurde und die Geschichte. Berlin 2008.
با تشکر از دوست عزیزم ناصر مهاجر که در پی یافتن نشانی از واژه گودوت به جستجو در فرهنگهای فرانسوی و انگلیسی برآمد و مرا در این امر یاری نمود.