” … من بی دهان خندیده ام” (مولوی)
من همزادِ آواز بودم؛
و می رفتم:
در بیابانی کَز آوای دوست خالی بود
و سهره های خوشخوان،
در امتدادِ شانه هام،
با من می آمدند.
من با پاهای پُر آبله؛
شما را بر شانه های خسته ی خویش می بُردم
و از جا پام؛
گل های بنفش و سرخ،
بر شن های تفته می رویید.
من یادهای خوبِ شما را
مرور می کردم
و تک تکِ شما را
با نام های کوچکتان،
می خواندم
و هر نام را با “جان”
صدا می کردم.
من با نام های شما می رفتم
من با یادهای شما می رفتم
من با صدای شما می خواندم
من اگر سکوت می کردم،
اگر نمی رفتم؛
همه ی شما مرده بودید
از یاد رفته بودید.