لب هایت باز می شود؛
در اعتدالِ وقتِ خوشِ بوسه!
چشمانت اما؛
در مصرعِ بُغضی تلخ،
بسته می شود
و رنگِ غزل؛
در چشمانِ قافیه بازت،
دهانِ مرا به شعر گویا می کند:
ای شعله ی باستانی ی سوزان؛
ای آتشِ جوان!
چگونه در من گُر گرفته ای
که تمامِ شراب های کُهنه ی پُرغوغا،
از دالانِ رگ های ملتهبِ من؛
به اعتدال می گذرند؟
ای مُسافرِ کابوسِ کهکشانی ی من،
در این سفینه ی حیران؛
چگونه در من سفر کرده ای
که انبوهی از ستارگانِ سرگردان،
بر مدارِ ثابتِ سینه ی پُر دودِ من؛
آرام می چرخند؟
از بس دلم برایِ تو تنگ است،
رنگ از رُخسارِ خاطره هام پریده ست
و رنگِ آبی ی روشن؛
از آسمانِ واژه هام رمیده ست.
عزیزم، می دانی؟
دیر می شود گاهی
از اِنحنایِ سُربی ی اندوهِ آه
گُذر کن.
با من بیا
با من سفر کن.