صدایِ تو از هزار حنجره می آید
خیالِ تو از هرچه دیوار می گذرد
و دلخندِ مفقودِ تو در قابِ پنجره پیداست
تو، گسترده ای چون کوهه هایِ ابر خیال
و انبوه، چون اندوهِ هماره بی زوال و لال
تو می بینی و می دانی:
آسمان، یادِ زنده ی باران را آه می کشد.
تو می بینی و می دانی:
وجودِ من آتش
صدایِ تو آب است
صدایِ تو لالایی ی نرم
به بیداری ی ماتِ تبعیدِ خواب است.
خیالِ تو مهتابِ شب های دلسردی ی من
میانِ قدم هایِ غمگینِ شبگردی ی من،
کنارِ سکوتِ خیابان و سیگار و بغض است.
تو می بینی و می دانی:
در این شهرِ انباشته از این همه ناکِس با کَس و کار
و در بهتِ این برج هایِ پُر از این همه مردمانِ گرفتار
و با این همه پنجره، پرده های سیاهش پدیدار
فلج شده ام.
تو می بینی و می دانی:
چون بغض در گلویِ گُلهایِ لالِ شیپوری،
آوازِ عشق! به ودیعه نزدِ من مانده ست.
این جا نقاشانِ نقش هایِ حیرانی،
و شاعرانِ شمشاد ها و شعرِ پریشانی؛
در گوری ناشایست برایِ مردن؛
در انتظارِ صدایِ تو مانده اند.
این همه را تو می بینی و می دانی.
