جُز آهِ باستانی ی آن تابستان،
و نامِ بُلندِ خویش؛
از لبانش هیچ آوایی بر نیامد.
چینِ پیشانی ی خونین اش به گاهِ مرگ؛
نه به فلسفه ی مُصلِحان ماننده بود،
نه به سرکوفتنِ موج ها به صخره می مانست.
پیشانی ی بلندِ جهان بود؛
تلخ و خاک آلود،
بشارتِ روشنِ فردا،
امّا؛
به کودکانِ فردا.