خیره مانده بودم بر رنگ و روی تو!
و بر بخاری که از فنجانِ قهوه برمی خواست.
عمری تو را صدا کرده بودم؛
چه دیر آمده بودی
و من چه پیرانه سر عاشق شده بودم!
بویِ مویِ تو و بخار قهوه از انتهای آیینه می آمد
ابریشمِ سکوت، راه بر گلایه ی آیینه سد می کرد
آیینه امّا؛
از آهِ تیره ی من کِدِر می شد.
در خوابِ من تو مرده بودی
باران می بارید!
باران: عطرِ ترانه و عشق و قهوه را می کُشت
تو مرده بودی،
و نعشِ مرا بر دوش برادرانم به مراسم تدفین می بردند
باران می بارید!
باران: زهرِ دروغ را از خاطرِ من می شست.
اسن – اوایل آبان ۱٣۹۵