سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

حوصله ی سررفته ی آوازه خوانِ لال – خسرو باقرپور


 
اول ماهِ بغض راه می افتم…
اوجِ گرمایِ بی مروت تنهایی ست
و سال، سالِ بی شکیبایی ست!
سالِ وبایی ست!
موسمِ هرچه باداباد؛
و این دلِ من:
دوباره شیدایی ست!
و روبرو! به به! چه دریایی ست!

می رسم.
دیداری…
و فرداش:
خجسته آزادی ست!
و دوباره سفر….
دیداری و نورسیده نگاری!…
و گدایی ی آن چه نداری…
باری…؛
– دندانم چه درد می کند!.
سرم را دستمال می بندم…
زنده باد دکتر دندان و همسرش!
– نوش!
به سلامتی ی سرم (که درد نمی کند)
می نوشند.

ای افتخار های خوار و زارِ سرزمینِ خوار و زار تر از هرچه خارزار
و گُشادِستانی خالی از “رییس علی دلواری” (۱)
جانش را انگلیسی ها می گیرند این جا،
و نعشش را ما (شاعرانِ بی همه چیز… “لابُد!”) می بریم کربلا…
و خونش را می نوشیم در این کافه ی نزدیکِ پارلمانِ اروپا .

و سکه هایِ اهدایی؛
در لبخند هایِ هرجایی.
و غرور انعام های دُرُشت؛
در مُشت؛
دَشت کرده از اعرابِ این جایی!
-جان!؟ …
– نوش!
و بودجه های سالیانه ی دولتِ آمریکا!
– هیب هیب! هورا!…
چه آزادی ی خوشی!….

صد سال نوحه ی “بخشو” : (۲)
ارثیه ی شومِ ماندگار؛
– “لیلا بگفتا ای شهِ لب تشنه کامان
دستم به دامان، آقا الامان
رودم به میدان می رود، در چنگ گرگان….
از هجر اکبر، مشکل برم جان …. “
آه! ای میهن دوستی ی مسروقه .
و در این خواری بمیر؛
ای آبادانِ پوشالی؛
جا گرفته در چمدان هایِ خالی.
دندان قروچه ی شاعران و کارگران و داستان نویسان و عاشقانِ عزیزش؛
بر دهانِ چربِ سینما رکس،
و آن همه بوی کبابِ گوزن؛
در نهارِ ظُهر؛
همراه با غرورِ چند باره ی انعام های درشت.
بی حَکِّ واژه ی “س چ ف خ ا” (٣)
بر دسته ی نارنجک؛
(در دلهره هایِ غریبِ تابستان)
در انتهایِ گرمِ گوشه ی قبرستان؛
بی دنگِ بی حوصله ی “دَمام “(۴)
و بی پژواکِ عبوسِ سَنج؛
روی عصب های گورستان.
آه! خرما پزانِ “بهمنشیر”.؛ (۵)
ماهی هایِ ارزانِ “کُفَیشه”؛ (۶)
و لوله های خُمارِ کنارِ خیابان؛
آزادی ی دوچرخه ها ؛
خروجِ عظیمِ “بیلرسوت” (۷) های کهنه ی نفتی از “مین گیت”؛ (٨)
“سِپرتاس” (۹) های خالی بر تَرکِ “فَنتول” (۱۰) هایِ پیر؛
و نامه های نرسیده به: بهمنشیر، تانکی(۱۱) دو.، E ۲۱…
و صدایِ خسته ی آن خونی ترین برادرم:؛
که در خفگی ی خروسِ “فیدوس” (۱۲) دارد می خواند:
– ” هواپیما، ژُماره بیس و چار
فرود آمد فرودگا آبودان
باندِ اول فِلِکه امیری
فرود آمد تو باندِ اولی!”
و دم گرفتنِ ناگهانی ی پیر پسر های “لینِ یک”: (۱٣)
– “عباسِ علی…
دمِ خیابون….
لیسِ خوبانِ علی…
دمِ خیابون…
هر که یارِش که حالش ناخوشه
بیا آبودان هوا دریا خوشه…”
و امروز ؛
جعلِ نام و نشانِ شعر ؛
و هیچ و پوچ و جلق و دروغ و مِعر!
داغِ دغل و آدم های تخمی؛
رَی بَن های بی عاشقی و اصل!
و بی دم پایی ی ابری ی کهنه تر از لوله هایِ نفت!
و تهوعِ مدام از پی یِ نوشیدنِ آبِ گِل آلودِ لوله کشی در خانه ی حاشیه ی “بوارده”.
و آه … یادِ آن برادرِ کوچکتر که زیرِ آب های مُعَرّبِ آن سویِ شط مُرد
– (یادت به خیر عبدو…)

و بعد:
باز هم سفر و راهِ پُر خطر!
و خمیازه ی آزادی در آهنگِ بین راه
های! … هتلِ روز دوّم در مرکز پراگ…
هی هی! ببین:
سوسکِ کابوسِ کافکا با امشی ی نفسِ “رادیو فردا” نشعه ست
پس کو خدای این همه حشره در این شهرِ بی پیرِ درَندشت؟…
چه حشره ی گُنده ای ام من!

ای بابا!
ول کن این حرف های صد تا یک غاز را بر بام خانه ی فردا
و حرف های تخمی تر از خبر های رادیو زمانه
و آه! خدایِ من…
آیاتِ مدنی ی رادیو صدای آمریکا…
هاها! …
و کارخانه ی تمشیتِ اپوزیسیون در ساختمانِ بی بی سی:
و شباهتِ غریبش به باتومِ لاستیکی ی پاسبانانِ دورانِ “زاهدی”.
آه ای پیراهنِ قدیمی ی خونی؛
و عاقبت به خیری ی امروزی ی تُنبانِ “باطبی”.
(“تنبانِ فاطی” … یاد آر!)
و بِشاش به حِس و حالی که طعمِ مخصوصِ پراگِ این آبجویِ خنک را امشب حرام کُند.
و خوابِ امشبِ تو؛
باز هم:
به چشمِ ندا و سینه ی سهراب ؛
کابوس شود.
– وا!؟
– واللا!
– بابا ول کن این حرف هارا!
– امشب مهمان دارم! …
– حالا همه با من:
– “گل گلدون من شمع ایوون من! …. بی تو تنها شدم… “

امشب کنارِ تو؛
که بی حال؛
در بی خیالی ی این بطری ی خالی ی ویسکی خفته ای
و پیش از این؛
حاشیه ی سبزِ این دریاچه را؛
با استفراغِ مُدام
به گند آلوده ای؛
فردا کنارِ راین؛ (۱۴)
در عصرِ التماس های داغِ کُلن!
و در نسیمی که؛
تا بامِ بلندِ این “کِنارآب” (۱۵)
بویِ فاضلاب و لجن می آورد این رود؛
همپیاله می شویم ما با این کازانُوای حُقه بازِ پیر!
هوایِ تازه می جوییم؛
و هوایِ عفن می بوییم؛
و در دخمه های تاریک ؛
آبجویِ خنکِ “مولن کُلش” می نوشیم! (۱۶)
امشب کنارِ او!
فردا، کنارِ هیچ.

آه…
مریم مجدلیه ی بی افتخار!
تنهاترین صدا؛
چگونه طاقت میاری؟
این همه خواری و زاری؟
و خواری ی این تاجِ خار را؟ ها؟!
چگونه بغضِ سالمند و غریب تو ؛
به انفجاری از عصیان و ویرانی؛
این شهرِ “کُلن” را هفتاد سال جوان تر نمی کند؟ ها؟!

– هی! هی! بیدار شو! آوازه خوانِ لال!
حتا غوکانِ ابله نیز می دانند؛
کِرم هایِ پُر شهوتِ سالِ پیش؛
که در این رُطب هایِ تازه ی کرمانی خفته اند؛
خوابِ لجن های تیره می بینند!

(- کاش صدایم بهتر بود!)
ای کاش می شد صدایم بهتر باشد،
و می توانستم کُرد و گُردوار بشورم ؛
بر خود فروشی ی این “جاش” (۱۷) های دون.
نفرین بر این حوصله ی کُردی؛
که هیچ پیشمرگی آوازم را نمی فهمد.

اِسِن. شهریور ۱٣۹۴

*تصویرِ متن: WERWIN – Feuer der Seele

۱ قهرمانِ دشتستانی ی نبرد علیه انگلیسی های مهاجم به ایران.
۲ جهانبخش کُردی‌زاده مشهور به ناخدا بخشو؛ خواننده ی کم‌نظیر ترانه‌ها و نوحه‌های محلی ی بوشهر و جنوب. ناصرتقوایی در فیلم و منوچهر آتشی و غلامحسین ساعدی در نگارش، او را به باقی ی مردم ایران شناساندند. بخشو چونان باقی ی دشتستانی ها اندوهان را در مایه ی دشتی می خواند. به نمونه ای از این فایز خوانی گوش کنید:
www.youtube.com
٣ سازمان چریک های فدایی خلق ایران.
۴ طبل بزرگ. در مراسم عزا در خوزستان و سواحلِ جنوب کاربُرد دارد، بدنه ی آن از چوب و صفحه اش از پوست بز است.
۵ محله ای کارگری در آبادان برای کارگرانِ نفت.
۶ بازار سبزی و میوه ی معروفِ آبادان.
۷ لباس کارگران پالایشگاه. این لباس که معمولا سرمه ای بود، از بالا تا پایین یک تکه بود و یک زیپ از بالای یقه آن شروع میشد و تا روی شکم ادامه می یافت. دکمه ای آن هم البته بود.
٨ نامِ رسمی ی دروازه اصلی پالایشگاه آبادان بود .این واژه اصلا انگلیسی است.
۹ ظرفی است فلزی (روحی) که از چند قابلمه ی کوچک که بر هم سوار می شد تشکیل شده بود. همسرانِ کارگران پالایشگاه و دیگر کارخانه های بزرگِ خوزستان؛ چون فولادِ اهواز و… غذای ظهر شوهرانشان را در این ظروف می گذاشتند و موقع رفتن به دستشان می دادند.
۱۰ میانِ آبادانی هابه بچه های زبر و زرنگ و زِبِل و تند و تیز می گویند ( “می گفتند” شاید صحیح تر باشد… الآن نمی دانم)
۱۱ آدرسِ خانه ای کارگری در محله ی بهمنشیر آبادان که من در نوجوانی با دوستانی عزیز تر از جان، آن جا، همبازی بوده ام.
۱۲ آژیرِ شروع و پایان هر شیفتِ کاری در پالایشگاهِ آبادان. همچنین غریوِ فیدوس، بروز حوادث را در پالایشگاه با نواختن این آژیر به اطلاع میرساند و صدای آن در تمام شهر شنیده میشد.
۱٣ نام محله ای کارگری در آبادان.
    “بوارده” نام محله ای کارمندی در آبادان.
۱۴ Rheinرودخانه ای که از کوه هایِ آلپِ شرق سویس می جوشد، از دریاچه ی بادن سر می رود، از شمال سویس و شرقِ فرانسه و جنوب و غرب آلمان و هلند می گذرد؛ ۱٣۲۰ کیلومتر را جاری می شود و به دریایِ شمال می ریزد. نام این رود از ریشه ی سلتی رنوس (Renos) به معنی آنچه روان و جاری است (رونده) گرفته شده است.
۱۵ کرمانشاهی های قدیمی به مستراح می گویند
۱۶ هر شهری در آلمان به آبجویی می نازد! “مولن کُلش” هم نامِ آبجویی است که در شهر کُلن آلمان نوشنده هاش به آن می نازند.
۱۷ کردها به مزدورانِ میهن و مردم فروش می گویند.

https://akhbar-rooz.com/?p=33655 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x