پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

شمر – علی اصغر راشدان

بی بی جان به مدآقاگفت « روتخت چوبی که گفته م ازقهوه خونه بیارن، طاقبازروپشتت، تموم قددرازبکش. »

مدآقاروتخت درازشدودست چپ به کلفتی متکاش رادورازتنش روتخت رهاکرد. بی بی جان به چهارمرداشاره کرد. مردهاازبالاتاپائین مدآقارابه تخت چوبی طناب پیچ کردند، جوری بستندکه نمیتوانست کوچکترین تکانی به یال وکوپال بزرگترش از سطح تخت، بدهد.

   بی بی جان تومطبخ دوسیخ فلزی جگرکی راروزغالهای سرخ منقل گذاشت. سیخهاخوب که سرخ شدند، مردهاراصداکردوگفت:

« دوتاتون سرودست راستشونگادارین، دوتاتونم روپاهاش بشینین. »

ریش سفیدمردهاگفت « اینجوری که طناب پیچش کردیم، نمیتونه تکون بخوره، بی بی جان. »

« این هیکلی که من بینم، میتونه تختم باخودش بلن کنه وبکوبه توسرمون. کاراز محکم کاری عیب نمیکنه، واسه خودشم بیتره. »

  چهارمردروی مدآقاکه نشستند، بی بی جان بامنقل وسیخ های سرخ شده وارد اطاق شد، منقل راطرف دست ورم کرده، کنارتخت روزمین کف اطاق گذاشت، به یکی ازمردهازیرچشمی اشاره کردکه روچشمهای مدآقارابگیرد. یکی ازسیخ های سرخ شده راروقسمتی ازمحل ورم کرده کشید. نعره ی مدآقادروپنجره های اطاق رالرزاند. سیخ دوم راکه رودست ورم آورده کشید، مدآقاتقریبانیمه بیهوش بودو غرشی انگارازته چاه کردوچرک وخون فوران زدتوقدح زیردستش. بی بی جان قدح پرراتوچاه مطبخ خالی کردودوباره زیردست نیمه ورم کرده گذاشت، چندمرتبه ازبالا ونزدیک شانه روبه پائین فشارداد. قدح نیمه پرکه شد، دست مدآقا، یک دست معمولی شد. جای سوختگی راباآب نمک شست وبامتقال تمیزبست.

   چشمهای مدآقا، مثل گوسفندسربریده، توحدقه چرخیدندونیمه مرده، بی بی جان راپائیدند. بی بی جان سه تاگزتودهن مدآقاگذاشت وبه مردهاگفت:

« طناباروبازکنین وبرین دنبال کاروزندگیتون، دیگه کاری باهاتون ندارم. »

   تنهاکه شدند، ازقوری چای دم کشیده ی روآتش منقل، دولیوان چای داغ به خوردمدآقادادوگفت:

« همه چی تموم شد. یه جونوررفته بودتورگت، اگه اینجوری نمی کشتمش وباچرکابیرونش نمی آوردم، میرفت طرف قلبت ومی کشتت. »

مدآقاکه کمی جان گرفته بود، ته لیوان چای راپرصداهورت کشیدوگفت:

« بی بی جان، آدمیزادهفتاجون داره، به همین آسونی نمیمیره که. »

« آره، آدمیزادبه همین سادگی میمره، مرگ قلچماق بازیم ورنمیداره. حالاکه حال خودت جستی وجون گرفتی، واسه م تعریف کن چیجوری شدکه دستت به کلفتی یه متکاشد؟ »

« اول یه لیوان چای داغ بانبات زیابریزوخوب هم بزن تابنوشم، بااون سیخای سرخت نسلموکف دستم گذاشتی، هیچیم سرجاش نیست، کله م دوران داره وهنوزدلم ضعف میره. »

« بفرما، اینم چای نبات فرداعلای دارجلینگ، حالاواسه م تعریف کن چیجوری شد که دستت اینجوری شد؟ »

مدآقالیوان چای نبات راتانیمه هورت کشیدوگفت:

 « هیچی، اون شب آب روزمین باغم بسته بودم، کنارکرت چمباتمه زده وچرت میزدم، نفهمیدم چی شد، همونجائی که آمپول میزنن؛ سوخت ویه جونوررفت تورگم و شروع کردبالارفتن. دوروزکه گذشت، دستم شدعینهومتکا. »

« حالاکج بشین وراستشوبگو، به نظرخودت، چیجوری شدکه دستت اینجوری شد؟  ماسالای آزگاره همدیگه رومثل کف دستمون می شناسیم. پیش کولیم، معلق بازی نباشه، آق مدآقا. »

« قصه ش درازه، می ترسم حوصله توسرببره، خودت بیترمیدونی که من فدائیتم، بی بی جان. »

« من واسه حرفای تویه دنیاحوصله دارم، جنگولک بازیاتوکناربگذاروقضیه رومفصلا تعریف کن. »

« سدآقا، منبردارحسینیه بهم گفت فرداعاشوراست، شمرمون مریض شده. اگه امسال مراسم عاشوراروراه نندازیم، میباس دراین حسینیه رو تخته کنیم. گفتم: می فهمم سدآقا، ازمن چی کاری ورمیارد؟ گفت: تنهاکسی که میتونه نقش شمرو بازی کنه، توهستی. گفتم: سدآقامن خیلی دوست دارم نقش امام حسین رواجراکنم. واسه این که به اندازه امام حسین، به من خونواده م ظلم شده. گفت: نه، توکه اینهمه به خودوخونوادت ظلم شده وحرف زورشنفتی، بهترین آدمی هستی که میتونی نقش شمروبازی کنی، فرض کن ظلم وزور گوئیائی که بهت شده روتو جماعت باصدای بلن دادمیزنی. خیلی فکرکردم، تو بهترین آدمی واسه اجرای نقش شمر. واسه این که تموم ظلم وزورگوئیای شمری به سرخودوخونواده ت اومده. دردحسین بودنوخوب حس میکنی ومیتونی بگی. »  

بی بی جان گفت « سدآقاراست گفته، خودمونیم، هیکل یغورتم عینهوهیکل شمره. »

« بی بی جان، بااون سیخای سرخت نسلمودرآوردی، هنوزم همه جادورسرم می چرخه، حوصله ی خوشمزگیاتواصلاندارم. »

« خیلی خب، به بال قبات برنخوره، دنباله قضیه شمرشدنتوتعریف کن، خیلی خوشم اومد. »

« شب اصلاخوابم نبرد. تموم دربه دریای خودوخونواده م، مثل پرده سینماجلوم رژه میرفت. صبح زودرفتم حسینیه وقسمت لباسای شمرروزعاشورا، لباس هیچ شمری اندازه تنم نبود. سدآقاپائین پاچه های یه شلواروبه پائین شلوارم دوخت، یه پیرهن قرمزم پاره کردوبه عرض آستینام دوخت وبه زورتنم کرد. یه شالکمرسرخم دورکمرم سفت بست که تموم دردای چل ساله موتوسینه م جمع کنه تابتونم فریاد بزنم. یه زره تنم کرد، یه کلاه خودآهنی روسرم گذاشت ویه جفت چکمه تازیرزانوم، پام کرد. یه شمشیرویه خنجرم به کمرم بست.»

   بی بی جان شام مدآقاراروتخت وجلوش گذاشت وگفت:   

« عجب! قضیه خیلی جالب میشه.  معرکه ست. خب، بعدش چی شد؟ »

 « روزعاشوراتوحسینیه محشر بود. حسینیه غلغله ی آدم شد. همه به سروسینه شون میزدن وگریه میکردن، جماعت چن برابرهمیشه شده بود، فکرمیکردن من شمرواقعی هستم. همه گریه وتف ولعنت میکردن، سدآقای منبردارچن مرتبه صورتموماچ کردوتوگوشم گفت: غوغاکردی مدآقا، واسه حسینیه خیلی آبرو خریدی. همه خیال میکنن هفت جدت شمربوده . وقتی شعارای شمری میدادم، همون ظلمائی که به خودوخونواده م شده بودرودادمیزدم. خیلی احساساتی شده بودم، شمشیروخنجرموکشیدم، باخنجرم یه خراش روگردن امام حسین دادم، جماعت فحش میدادن ولعنت می کردن. یه پیرزن دوتادستشو بلن کردوباچشمای پراشک فریادکشید: اون دستت که به امام حسین خنجرزد، الهی سلاتون بگیره، شمرزلجوشن! اگه سدآقاازحسینیه ومعرکه فرارم نداده بود، جماعت تیکه تیکه م میکردن…»

« ازخنده روده برم کردی مدآقا، نفهمیدم این دست له ولورده ومتکاشده ت، چی ربطی به شمربودنت داره؟ »

« پیرزنه بااون دل شکسته وچشمای آشک بارونش که گفت : الهی اون دستت سلاتون بگیره، بنددلم پاره شدوگفتم کارم ساخته ست، فرداشبش دستم اینجوری متکاشد…»    

https://akhbar-rooz.com/?p=3367 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x